هفتگ
هفتگ

هفتگ

خواب

دیشب خواب عجیبی دیدم که می خوام براتون تعریف کنم:

یکی از دوستان که خانوم هست بهم زنگ زد گفت عباس یه مهمونی خاص دعوت شدم اما نمی خوام تنها برم میشه باهام بیایی گفتم آره، رفتیم به سلیقه اون برام  لباس خرید که مناسب مهمونی باشه خلاصه شب مهمونی رفتیم به یه ویلای لاکچری تو الهیه،مهمونی شیک و باشکوهی بود با کلی خدم و حشم،خوردیم و نوشیدیم و رقص و پایکوبی کردیم بعد از شام یه زمزمه و پچ پچ هایی شنیدم به دوستم گفتم زودتر مانتو اینات رو بپوش که بریم گفت چرا به این زودی؟! گفتم صلاح نیست بیشتر بمونیم گفت خیلی مستی رانندگی سختت نیست گفتم زود باش الان وقت بحث نیست موضوع مرگ و زندگیه زود باش، همینکه از عمارت بیرون اومدیم و پا تو باغ گذاشتیم صدای شلیک از توساختمون بلند شد دویدیم سمت در که دیدم بسته است دست دوستم رو گرفتم و رفتیم زیر شمشادها قایم شدیم شنیدم از بیرون باغ هم صدا میاد و میخوان بریزن تو باغ،به یاد قدیما خودم رو کشیدم روی  دیوار،دست دوستم رو گرفتم و اون رو هم کشیدم بالا. وقتی از دیوار پایین پریدیم دیگه تو الهیه نبودیم وسط یه جنگل تاریک داشتیم راه می رفتیم صدای حیوانات وحشی و اهلی هر لحظه شدیدتر میشد یهو دیدم یه آتیشی روشنه و صدای حرف زدن آدم میاد داشتیم نزدیک میشدیم که حس کردم اسلحه پشت گردنم هست و داشتن هل میدادنمون سمت آتیش،گرفتار داعش شده بودیم فهمیدن ایرانی و شیعه هستیم بین دوتا درخت به چهار میخ کشیدنم  یکیشون کارد سلاخی اش رو  برداشت اومد سمتم با صدای بلند شروع کردم به گفتن تشهد و روی  علیا ولی الله اش هم صدام رو بالاتر بردم هم تشدید کردم سردی کاردش رو که روی گلوم حس کردم یهو از خواب پریدم بلند شدم روی تشک نشستم و به خوابی که دیده بودم فکر میکردم دیدم یهو دیوارها دارن حرکت میکنن اولش فکر کردم زلزله اومده بعد دیدم نه کلا هر چهارتا دیوار دارن با سرعت حرکت میکنن،وسط کویر فرود اومدم  زیر تیغ آفتاب بودم هاج و واج مونده بدم که چیکار کنم دیدم از دور چند تا سوار دارن میان سمتم خدا رو شکر کردم وقتی رسیدن متوجه شدم مغول هستن گفتن گودال بکن گفتم تو کویر نمیشه سردسته شون با نیزه زد تو کمرم و گفت زود باش خلاصه مشغول کندن شدم اما مگه میشد وسط شنزار گودال کند تا دست از کار میکشیدم یکیشون با نیزه میزد تو کمرم بالاخره با هر جوون کندنی بود یه گودال کندم که یهو رسیدم به یه صندوق چوبی بزرگ با یه قفل آهنی بزرگتر. مغول ها داشتن زور میزدن به کمک شمشیر و سر نیزه قفل صندوق رو بشکنن،به طور ناگهانی خورشید غروب کرد و ظلمات همه جا رو فرا گرفت...