هفتگ
هفتگ

هفتگ

پست پایانی

من هیچ وقت نویسنده نبودم ... دوران جوانی  هیجانهای جوانی  مو به نام شعر می اوردم روی کاغذ ..  ولی هیچ وقت جدی نشد الان که فکر می کنم بیشتر ژست بود ...   نوعی متفاوت بودن یا متفاوت دیده شدن


 ازدواج کردم  نوشتن و خوندن یکجا گذاشتم کنار ...هانا که به دنیا  اومد ... دوست داشتم اندیشه هامو برای هانا مکتوب کنم ... این بود که وبلاگ نویسی به طور جدی دنبال کردم ... 

اون زمان حتی فکر اینکه نوشته هام  برای کسی بغیرازخودم و احتمالا هانا جذاب باشه به مغزمم  خطور نمی کرد..

ولی کم کم  به لطف دوستا وبلاگی ایی که پیدا کردم وبلاگم خواننده پیدا کرد ... 

ولی واقعیت همونی هست که اول نوشتم ...من نویسنده نبودم و نیستم ...

امروز می خوام  از طبقه چهارم ساختمان هفتگ برم ...

این پست ۱۲۰  مین  پست منه که از ۱۹ آبان نود و سه تا الان نوشتم 

توو این  دو سال و نیم  و این ۱۲۰ پست لطف شما همیشه شامل حال من بوده ...

 اگه بتونم  وبلاگ  « برای دخترم  هانا »  رو رفع فیلتر کنم دوباره اونجا واسه هانا خواهم نوشت واگه نتونم .. که  هیچ ...


 امروز سعی کردم تمام پستهایی که  اینجا نوشتم یه نگاهی بهش بندازم و خاطرات زنده کنم ...

 لینک چند تا شو می زارم .. شما هم بخونید  


ممنون بابت لطف تون از صمیم قلب دوستتون دارم ...


دوستدار همیشگی شما   آرش پیرزاده 



پذیرشhttp://7tag.blogsky.com/1393/08/29/post-19/پذیرش 


جایگاهhttp://7tag.blogsky.com/1393/09/20/post-45/جایگاه


دلتکانیhttp://7tag.blogsky.com/1393/12/21/post-147/دل-تکانی- 


کفشhttp://7tag.blogsky.com/1394/06/26/post-307/ 


بیمارستان حضرت رسول

امروز صبح ساعت ۷ تا همین الان که دارم این متن می نویسم  تو بیمارستان حضرت رسول تو قسمت اورژانس نشستم 

بابای مهناز تنگی  نفس داره که الحمداله حالش خوبه و فردا مرخص اش می کنن ..

از صبح تا حالا  تو این بخش اورژانس که اسمش « بخش نارنجی » هست  که دوازده تا تخت داره دو نفر مردن  ... یه مریض تصادفی جوون اوردن که پرستارها از راه  شکافتن گلو  شش هاشو ساکشن کردن 

یه دختر ۱۵  ساله با موهای فر فری بلند هم هست که بی علت بی هوش شده و رفته تو حالت اغما ... یه خانم ۵۰ ساله هست  که فکش  در باز ترین حالت ممکن قفل شده  ...


 به عالمه دکتر جوان  که اکثرا هم خانم هستند  ورق به دست درسهای که آموختن  دارن رو بیمارها تست می کنن ..

پزشکی شغل سختیه ...

پزشکی شغل   خیلی سختیه 

حق دارن خودشونو می گیرن بنده خدا ها خیلی خیلی زحمت می کشن ... 


سلامتی بهترین نعمت  خداونده ...

اگه داریدش قدر شو بدونید 




موندن

نگید نگفتمها ...

برای  « موفق شدن »  خیلی پارامترها دست به دست هم میده  اما مهمترین پارامتر  « تلاشه » 

برای  « موفق موندن » هم خیلی پارامترها دست به دست هم میده اما  مهمترین پارامتر « نظمه » 

راجع به عشق هم همینطور

برای « عاشق شدن »  مهمترین عامل «  توجه » 

ولی برای  «  عاشق موندن » مهترین عامل  « خوب بودنه » 


خوب باشیم ....



انشاله سال خوبی برای خودتون و اطرافیانتون و جامعه تون بسازید 

دوستتون دارم 



تنهایی و رویا

عاشق همیشه تنهاست ....


نمی دونم عاشق هستم یا نه ... ولی تنهایی خوب حس می کنم ...   سخته ادم  بفهمه عاشق هست یانه ...  اصلا عشق یه مقوله ایی که   حادث میشه وقتی اتفاق می افته سخت می تونی بفهمی اولش کجا بوده  ...

اون روزی که دیدیش ، یا اون روزی که بهش گفتی  سلام ، یا اون روزی  باهت حرف زد ..عشق خیلی شبیه دوست داشتن و معاشرته ....اصلا فعلش همونه انگیزه اش فرق داره ...   مثلا وقتی عاشق دختر خاله ات باشی  ... تشخیص اینکه از کی   توو  خدافظی یه جور دیگه  بهش گفتی  « مراقب خودتون باشید  » سخته ...چون قبل از این هم این جمله رو می گفتی ...اما نه اینجور  ...بگذریم من که عاشق دختر خاله  نیستم  ....



داشتم می گفتم عشق نقطه ازل نداره ....  ولی بستر عشق ، « تنهایی  »و  « رویا  » ست  . 

 تنهایی ، واسه اینکه  بتونی رویا بافی کنی 

 و رویا  ، واسه اینکه  ادامه واقعیت  زندگی تو بتونی اون جوری   فرض کنی که دوست داری ..


مثلا اگه عاشق دختر خالت باشی ...خانواده خالت خودت  ارنج می کنی  و بی عیب فرضشون می کنی ... خالت بی دلیل بغل می کنی ...باج به پسر خالت می دی  .. و همیشه اندازه یه  اُردنگی از شوهر خالت فاصله می گیری ...

در حالی که  ممکنه واقعیت  اینطور نباشه ..

اصلا تو یه مهمونی فامیلی ادم عاشقو  از رفتارش  میشه شناخت ...

شما  دور هر  دختر های مجرد  یه دایره به شعاعه  یه یک و نیم متر فرض کن   ببین کدوم پسر تو این محدوده نشته  که داره تلویزبون نگاه می کنه یا حرف های بزرگتر ها رو تایید می کنه و توجه ایی هم  به دختره نداره همون عاشقه ..

ای بابا باز رفتم سراغ دختر خاله ...

می خواستم بگم  تنهایی نقش بسزایی تو عاشقی داره  

البته عشق یه نقطه عطف هم داره  اون هم اون زمانی که می خوای بهش بگی ...

اون روز درواقع زمانی که فیلم نامه رویاهاتو که تو تنهایهات  نوشتی  می بری که مجوز بگیره ..  اون روز دو حالت داره  یا  عشقت   بغلت می کنه و لبخند می زنه  یا درکت می کنه  و لبخند نمی زنه .. البته من تا  امروز بغل نشدم  ولی یکی   دو باری که درک شدم فهمیدم .... 

عاشق همیشه تنهاست ..


آرش پیرزاده 

دهه هفتاد شمسی 




محسن باقرلو

محسن باقر لو تو صفحه  فیس بوکش  متنی گذاشته می خواستم با خواننده های هفتگ هم اشتراک بگذارم ..باشد که وسیله  « خیر » بشم 

 _________________________________________________

تصمیم گرفتم مث پارسال برای خانم صاد و خانم ر عیدی جمع کنم ... برای دوستانی که در جریان نیستند عرض میکنم که این دو عزیز ، دو خانم سرپرست خانوار هستند ... یکی همسر جوانش توی تصادف فوت کرده و دیگری شوهر معتادش سالهاست که گم و گور شده ... خانم ر یک پسر نیمچه مریض دارد و درآمدش مستمری کمیته امداد است و کارهایی که خودش توی خانه میکند ... خانم صاد هم یک دختر کوچولوی ناز دارد و سالهاست توی خانه های مردم کار نظافت میکند ... هر دوشان هم مستاجرند ... سال قبل استقبال و کمک های شما دوستان نازنینم شگفت انگیز بود ، طوری که هر دو هنوز دعایتان میکنند ... اگر مایل بودید در حد توان ، شب عیدی دلشان را شاد کنید لطفن خصوصی پیغام بدهید تا شماره کارت این دو عزیز را تقدیم کنم ، پیشاپیش خیلی مرسی.


__________________________________________

 اینم  آی دی تلگرام  محسن باقر لو جهت دریافت شماره حساب 

FBGMB

وبلاگ خرس

اهمیت حفظ آثار تاریخی

به سنی رسیده‌ام که نوشتن در وبلاگ، یعنی این مدلی که من می‌نوشتم سخت شده. اینکه از زندگی شخصی‌ام بنویسم اذیتم می‌کند. فکر کنم محافظه‌کار شده‌ام. حتی نوشتن در مورد مرگ مادرم هم تصمیم سختی بود. یا شاید بهتر است بگویم تصمیم مهمی بود. اهمیتش هم به این خاطر نبود که چیزی شخصی را می‌نویسم، فکر کنم اهمیتش بیشتر این بود که حال خودم قبل و بعد از نوشتنش عوض شد. حالم بهتر یا بدتر نشد. بیشتر بحث این است که موضوعی، هر موضوعی، تا وقتی درون ذهن آدم باشد یک چیز است، یک چیزی که شاید کمی گنگ باشد و بعد تلاش برای بیانش، برای استفاده از کلمات و توصیفش باعث می‌شود آن موضوع کمی عوض بشود، تبدیل به چیز دیگری بشود. بیانش لزوماً هم کار ساده‌ای نیست. آدم فکر می‌کند خیلی موضوعات را می‌داند، اما وقتی می‌خواهد در موردشان حرف بزند وا می‌ماند. چون کلماتش را ندارد. پیدا کردن کلمات برای بیانش همان فرایندی است که باعث فهم و هضمش هم می‌شود. تا قبل از آن موضوع آنجاست، ابری بی‌شکل در ذهن آدم، چیزی غیر قابل بیان. با بیان شدنش انگار تازه شکل می‌گیرد و بوجود هم می‌آید.
درمان محافظه‌کاری چیست؟ شاید باید با خودم تکرار کنم که کسی دیگر وبلاگ نمی‌خواند. شاید هم خاطره‌نویسی درمانش باشد. شاید تاسیس یک وبلاگ دیگر. ولی این یکی گزینه‌ی مردودی‌ست. از آن طرف فکر می‌کنم محافظه‌کاری شاید فقط بهانه است. ایراد اصلی این است که از زندگیم راضی نیستم. از اینجایی که هستم. از نقشی که دارم. از سنم که اینقدر زیاد است. از اینکه با این سن زیاد هیچ گهی نخوردم. شاید ۴۰ سالم که بشود این بیقراری فروکش کند. آدم وقتی ۴۰ سالش بشود احتمالاً با تقریب خوبی می‌فهمد همین است که است. مسیرش مشخص است. آینده‌اش مشخص است. البته الآن هم مشخص است. منتها آدم به امید زنده است. من دوست ندارم که فکر کنم تا ابد مجبورم با پیرمرد زندگی کنم. با پیرمرد و گربه. تنها. بدون بچه. این زندگی مورد علاقه‌ام نیست ولی کاری برای عوض کردنش هم نمی‌توانم بکنم. مدام به مرگ پیرمرد هم فکر می‌کنم. چیزی که واضح است این است که من توانایی تحمل یک مراسم خاکسپاری دیگر را ندارم. خاکسپاری زیادی شدید است. آدم را نابود می‌کند. البته دقیقاً به همین منظور طراحی شده. سنت در طول سالها آن را اینطوری ساخته. بهش فکر شده، به جزئیاتش فکر شده. قدما و علما به این نتیجه رسیده‌اند که اینطوری بهتر است. فرد عزادار در مراسم خاکسپاری و عزاداری با چنان موج سهمگینی مواجه می‌شود که تنها هدفش -ناخودآگاه- می‌شود بقای خودش. این چیز بدی نیست، چون در غیر این صورت غم و غصه آدم را نابود می‌کرد. همینطوری هم فکر و خیال کم اذیت نمی‌کند اما اگر مراسم خاکسپاری و عزاداری کمی کمرنگ‌تر از ماجرای فعلی می‌بود آن وقت فکر خیال حسابی مجال جولان داشتند. زیر بار و شدت این مناسک فعلی آدم نفسش می‌برد. اینها را گفتم که یعنی این آیین عزاداری را قبول دارم، کارکرد مثبت و درمانی‌اش را می‌فهمم اما خب این را هم می‌دانم که توانایی یکی دیگرش را ندارم. در عین حال می‌دانم که باید آمادگی‌اش را داشته باشم، آمادگی بعدی را داشته باشم. این چیزی‌ست که به آن فکر می‌کنم. حتی برای همین می‌روم ورزش. برای اینکه قوی شوم. برای اینکه قلبم قوی شود. عضلاتم قوی شوند. مفاصلم قرص و محکم شوند. چون لازم است. من همانی هستم که مانده اینجا. توی این سگدونی. منظورم ایران است. بقیه رفته‌اند. من همانی هستم که باید مرگ بعدی را به اطلاع بقیه برسانم. من و پیرمرد با هم زندگی می‌کنیم اما در واقع انگار من و یک بمب ساعتی با همدیگر زندگی می‌کنیم. هر لحظه ممکن است بترکد. قسمت ناراحت کننده‌اش این است که گاهی حتی انتظارش را می‌کشم. می‌گویم تمام شود برود پی کارش. نمی‌توانم تا ته عمرم از شدت ترس، فلج بیفتم گوشه‌ای و انتظار بکشم. بالاخره اتفاق خواهد افتاد، این را طبیعت می‌گوید، این را شناسنامه‌ها می‌گویند، و خب چه بهتر که غیرمترقبه نباشد. شاید اینها افکار آدم خوبی نباشند. خودم هم ادعایی ندارم که آدم خوبی هستم. (حتی دیگر این روزها وقوف کامل دارم که بدمردم.) می‌دانم چندین نفر هم هستند که به خونم تشنه‌اند. اما در کل اینقدر هم موجود شریری نیستم. از من بدتر هم زیاد است. پس اگر آنقدرها هم آدم بدی نباشم واقعاً سهمم نباید این باشد. منظورم مرگهای غیرمترقبه است. خب، ماجرا می‌تواند جوری پیش برود که این دومی آرام و حساب شده و از روی برنامه باشد. اینجوری برای همه بهتر است.
موضوع دیگر این است که پدرم پیر است. پیر شده. تحمل پیرها سخت است. گاهی فکر می‌کنم پاشم بروم خانه‌ای برای خودم بگیرم. زندگی خودم را داشته باشم. من و گربه. بعد هفته‌ای یک بار به پدرم سر بزنم. بعد می‌بینم نمی‌شود. شاید هم بشود اما من دلش را ندارم. من هیچ وقت نتوانستم از والدینم عبور کنم. برایم زیادی گنده بودند و هستند. چه مرده چه زنده زیادی گنده‌اند. حتی همانی که مرده هم از عالم رویا انگولک‌هایش را می‌کند. مشکلات همان قدیمی‌ها هستند. هنوز که هنوز است خواب می‌بینم که دست زنی را گرفته‌ام و برده‌ام پیش مادرم. دارم معرفی‌اش می‌کنم؛ جوری که نشان دهم عجب زن با صفت و باکمالاتی‌ست. توی رویا آمده‌ام برای انتخابم مهر تایید مادرم را بگیرم. او هم تایید نمی‌کند. حق هم دارد. تاریخ نشان داده که حق داشته. با توجه به اینکه الآن یک مرد میانسال عزب و گربه‌باز و بیکار هستم واضح است که انتخاب‌هایم در زندگی و کلیت زندگی‌ام اشتباه بوده و عدم تایید مادرم چندان هم بیراه نیست. اما بهرحال، چرا من، منی که سن خر پیره هستم، مادرم هم که مرده، اما هنوز توی خواب لنگ این هستم که تایید این زن را داشته باشم؟ چون از اینها عبور نکرده‌ام. از مادرم و از پدرم. تا وقتی هم که عبور نکرده باشم فقط عدد سنم زیاد می‌شود اما سکناتم با نوجوانان فرق ندارد. اینها را هم بعنوان غر غر نمی‌گویم، بیشتر بحث این است که هی توی سایت دیوار دنبال خرید یا اجاره‌ی خانه نباشم. خانه‌ی من مشخص است که کجاست: همان جای همیشگی، با دیوارهای دودگرفته‌ی همیشگی‌اش، با گربه که صبحها زیر آفتاب خودش را لیس می‌زند، با صدای بلند تلویزیون، با پدرم که شلوار کوتاه پایش کرده و تبدیل به بخشی از مبل جلوی تلویزیون شده. حتی دیگر فکر بازسازی اینجا هم نیستم. چند وقت پیش می‌خواستم کاشی‌های دستشویی را عوض کنم. خانه را رنگ بزنم و حتی بحث رنگ که شد یکی از فامیلها گفت بابا رنگ چیه، کاغذ دیواری کنین و این را که گفت با هیجان تاییدش کردم، آره آره کاغذ دیواری، روی کاغذها هم طرحهای شاخه‌های خمیده گیاهان داشته باشد، برویم سهروردی، رنگهای ملایم و شیک انتخاب کنیم، کرم، صورتی چرک، استخوانی، پوست‌پیازی، خلاصه برنامه داشتم اما بعد دیدم سخت است. پولش زیاد می‌شود. و بعد، انگار، نمی‌دانم چطور بگویم ولی انگار کلش اداست. انگار دارم ادا در می‌آورم که وای مردم ببینید چه پوست‌اندازی موفقیت‌آمیزی داشتم، در حالی که خودم می‌دانم هیچ پوست‌اندازیی نداشته‌ام، محبوس در همان پوست سابقم و دوست دارم در همان پوست سابقم بپوسم. خلاصه اینکه ماجرای بازسازی منتفی شد. نگاه فعلی: حفظ آثار تاریخی. این خانه و اتاقهایش بخشی از تاریخ محقر وجود من هستند. هر گونه انگولکی در سازمان و ساختمان اینجا جنایت است. این به معنی این نیست که زندگی توی این مخروبه راحت است، نه، اصلاً نیست، اما راحتی در حال حاضر اولویت سوم یا شاید هم چهارمم باشد. با همین نگاه، حفظ این وبلاگ هم یکی دیگر از اهدافم است. منفعتی ندارد. انگیزه‌ای هم برای نوشتن درش ندارم. ایده‌ای از اینکه خوانده می‌شود یا نه هم ندارم. اما این هم بخشی از تاریخم است. باید با هر بدبختیی شده نگهش دارم. با روزمره‌نویسی، همان کاری که دوستش دارم، با شرح جزییات بی‌ارزش از سفر به بقالی و بازار، چه می‌دانم، از همین کارها.
مسیر مقابل، مثل همیشه، روشن است (زیادی روشن، آنقدر روشن که چشم را می‌زند و آدم دلش می‌خواهد چشمهایش را در بیاورد تا کلاً راحت شود)



خوب یا بد

جمعه گذشته  به  « هانا » گفتم  پاشو  اتاقت  تو  تمیز کن ... گفت  چشم ولی انجام‌نداد... رفت پی کارتن و تلویزیون ...

کارتنش  که تموم شد ... دوباره وظیفه اش رو بهش گوشزد کردم  ولی بازم از این گوش گرفت از او ن گوش   در کرد  . یه چند باری که بهش  گفتم  آخرش  خسته شدم  .. خودم شروع کردم به تمیز کردن  تا شروع کردم  ٬ هانا دید  زود اومد و شروع کرد تمیز کردن ... کارش که تموم شد   ...

بهم گفت ... بابا  اتاقمو تمیز کردم  بهش گفتم حالا دیگه  ... دیگه به درد نمی خوره ... ازم پرسید چرا بدرد نمی خوره ..مگه بد تمیز کردم ؟ 

گفتم نه دیر تمیز کردی  ... گفت چی دیر شده ... گفتم منظورم اینکه نمی چسبه .... گفت یعنی چی  ، اشکالش چیه ؟ کمی فکر کردم واقعیت این بود که اشکالی نداشت  اون کار انجام شده بود ولی من ناخو ًشایند بودم ..کم نیاوردم ....بهش گفتم  مثل این می مونه شما یه پرس  سیب زمینی سرخ کرده را بزاری دو ساعت بگذره  ، سرد بشه بعدش بخوری  .. سیر می شی .... ویتامین و املاح مورد نظرش رو هم دریافت  می کنی ولی نمی چسبه ... حال  نمیده ....


 قانع شد رفت      ولی  خودم فکری شدم  ...  چه اشکالی داشت الان تمیزکرد .... چرا من نا خشنود  بودم از کاری به اون مربوط بود ...


فکر کنم ما انسانها ... اتفاق ها و مسائل  و حتی ایده ها  زندگیمون به دو قسمت خوب یا بد ... و درست  یا غلط  تقسیم می کنیم ...ولی در واقع   احساسات و اتفاق ها و مسائل و ایدها و ایدولوژی های زندگی ما  قبل از هر چیزی   در ته ذهن ما  به دو قسمت خوشایند و نا خوشایند تقسیم میشه ... و این تقسیم بندی  نا خداگاه ... توو  قضاوت ما راجع به درست یا غلط ..و یا   بد یا خوب بودنِ  پیرامونمون  شدیداً  تاثیر داره ....  و بر همون اساس غصه می خوریم یا خوشحال می شیم ...ولی  علت این خوشحال و ناراحتی و   منطق و عقلمون بر اساس خوبی و بدی می تراشه و باز گو می کنه ..... 


نمی دونم تونستم برسونم می خوام چی بگم ... یا نه ...


من تو کودکی  وادارم کردن از خوشی هام بزنم  و کاری به اجبار انجام بدم ...  احساساتم  زخم خورده ولی خاطراش فراموش شده   ... حالا هانا   رو  می خوام مجبور کنم  و   وقتی انجام نمیده ،  حس نا خوشایندی از اعماق وجود من میاد ولی خاطره اش موجود نیست ....ولی  دلیلش این نا خوشایندی و ناراحت شدنم اگه یکی بپرسه :  ذهنم سریع بهانه تراشی می کنه :    به بچه ام میخوام انظباط یاد بدم حرف گوش نمی کنه واسه همین ناراحتم .... در حالی که اگه اون احساس ناراحتی  و نا خوشایندب سراغ من نیاد   راهای بی شماری وجود داره  که من به جای اینکه  هانا مجبور کنم به سمت وظایفش ... هانا جذب و مشتاق کنم  به سمت وظایفش ...

 حالا شما این مسائل بسط بدید به کل زندگی ..

واسه همین گاهی اوقات حقیقت همه می بیین جز ما ...

واسه همین   همه چی تو دنیا داریم  ولی رضایت نداریم ...



عدل و‌عدالت

نمی دونم قبلا گفتم یا نه .... به  دنیایی که ما تووش هستیم دقت بکنید .... به دنیای حیوانات به جهان وحش ...دقت کنید .. هر حیوونی غذای  یه حیوون دیگه است ...  .... ضعیف همیشه  محکوم به فناست ... به بلاهای طبیعی    فکر کنید .........  به ناقص الخلقه  بودن ... به معلولیت کودکان بی گناه ... فکر کنید ...به غریزه های مختلفی که تو وجود انسانه ... توجه کنید .... آز .... حسد ..... حس مالکیت و قلمرو .... تنوع طلبی      ... 

 شما عدل و عدالتی تو دنیای اطرافتون می بینید ؟ ....


اگه می بینید که این دنیا با تمام ویژگی هاش مبارکتون باشه ...


اما اگه نمی بینید   __ با فرض اینکه خدا وجود داره __  باید پاکن بردارید و تمام محتویات ذهن تونو راجع به عدالت پا ک کنید  ..... قرار نیست شما تجزیه و تحلیل کنید  آفریدگارتونو ...


بگذریم نمی خواستم‌ وارد این بحث بشم ...می خواستم بگم تو این دنیا قاراش میش  ,اطرافمون ... یه سری افکار و باور ها داریم که جالبه به  نظر من ...

مثلا ...اکثراً  فکر می کنیم   حالت طبیعی و‌نرمال زندگی یه زوج اینه که از هم خسته نشن طلاق نگیرن ...و تا اخر عمر با هم باشن ...دقت کنید  اشاره به درست بودن یا غلط بودن نکردم ....  من با  باور اینکه نرمال   اش اینه مشکل دارم ..... اخه  چرا ... اتفاقا  نرمال و طبیعی اش اینه که از هم خسته بشن..... همه چی تکراری بشه ...  حرفی واسه گفتن نمونه ... سکس شون تکراری بشه ...  به رن سراغ یکی دیگه ....

که البته فکر کنم  همین جور هم هست .... فقط داریم به طور احمقانه ایی انکارش می کنیم ... طبیعی اش اینه که ما دزدی کنیم ... زنهای خوشکل بیشتر تحویل بگیریم...  هیز باشیم ...  چشم دا شته باشیم به زن مردم ...وووووو....

اگه فرض بالا بپذیرید اون وقت خوب بود و انسان بودن  تازه  ارزش و معنی پیدا می کنه  و خوب بودن  بای دیفالت جز وظایفمون نیست ... 

برای اینکه ادم بدی باشی خیلی راحت همراه میشی  با غریزت ...مثل پریدن از یه جوب  آبه ....چشم تو می بندی روی انسانیت و تمام ... ادم بدی میشی ...

ولی برای برگشتن به  خوبی اون جوب آب میشه  یه دریا ....باید یه دریا رو شنا کنی 


  برای همین هم خوب بودن  و خوب موندن ارزش داره  برای همین هم انسان با انسانیتش اشرف مخلوقاته نه با مغزش و اختراعاتش ...