هفتگ
هفتگ

هفتگ

سوگواری

حدودا دو هفته پیش یکی از همسایه ها فوت کرد، دیشب پسر بزرگ مرحوم رو دیدم گپ و گفتی داشتیم دل پرخونی از رفتار اقوام در روزهای سوگواری شان داشت یاد دو سال پیش خودم افتادم مشکلات مشترک علی رغم تفاوت فرهنگی و قومیتی و طبقاتی، موجب شد به این فکر بیفتم که یه سری ناهنجاری ها کلا تو این سرزمین اپیدمی شده و اراده و تفکری هم برای حل شدنش وجود نداره!

ابتدای حرفم بگم که می دونم تو شرایط امروز وقتی کسی از کار و زندگیش با توجه به تمام مشکلات جاری یی که ازش باخبریم میزنه و برای همدردی و تسکین کنار نزدیکان متوفی قرار میگیره منت بزرگی بر سرما گذاشته و لطف عظیمی در حق ما روا داشته است اینو اولش گفتم که بگم میدونم دارم راجع به لطف چه کسانی دارم حرف میزنم. چند تا مورد خیلی بولد رو که برای هر دونفرمون تکراری بود رو عنوان میکنم.

فلانی به گوشت قرمز حساسه براش چیز دیگه یی بگیرید، عزیز جان لطف کردی اومدی حالا نمیشه یه وعده کمتر بخوری یا گوشتش رو نخوری!

فلانی برای خواب باید زیر سرش اینجوری باشه و رواندازش اونجوری،فامیل گرامی یه شب سخت بخواب باور کن مشکلی پیش نمیاد!

فلانی ناراحتی قلبی داره جلوش آرومتر عزاداری کنید، قوم و خویش مهربون ببخشید که فقط یه پدر یا مادر یا عزیز داریم و صرفا فقط و فقط یکبار از دستشون میدیم تکرار نداره که باید آروم باشیم جلوی شما!

فلانی رژیم داره خرمای بدون قند بگیرین حلوا رو کم شیرین درست کنین، محترم جان شما چند تا خرما نخوری یا یه قاشق حلوا نوش جان نکنی به جایی برنمی خوره!

فلانی عادت داره عصرها یه چرتی بزنه، تاج سر ما یه امروز چرت نزن  بخدا هیچ بلایی سرت نمیاد!

فلانی شربت پرتقال دوست نداره

فلانی سردیش کرده

فلانی فقط مرغ سرخ شده می خوره

فلانی عمل داره تریاکش رو با خودش نیاورده

فلانی گرمایی هست بیساری سرمایی هست

فلانی اینترنتش تموم شده رمز وای فای لطفا

فلانی میگه بهتره قبر اینجوری باشه

فلانی میگه بچه های متوفی باید این غلط رو بکنن و اون کار رو نکنن

فلانی بچه کوچیک داره آروم باشید تازه خوابوندتش

فلانی 

فلانی

فلانی

این فهرست میشد خیلی طولانی تر باشه اما به همین بسنده میکنم، کاملا میفهمم که هر کسی یه سری عادات داره که تماما و بدون کم و کاست قابل احترامه، اما این عزیزان دل کاش متوجه بشن شرایط برای افراد داغدار خاص و استثنایی هست اندکی از خواسته هامون کم کنیم به خداوندی خدا یکی دو روز بد گذروندن موجب به زمین اومدن آسمون نمیشه!

نهایتا تکرار میکنم قدر محبت و همدلی و همدردی رو میفهمم اما، امان از توقعات طاق و جفت...


پی نوشت:امیدوارم کمتر غم ببینیم  اما خب این شتریه که در خونه همه میخوابه و لاجرم یه روزی برای هر کدوم از ما اتفاق میفته، اگه به عنوان تسلی بخش و همدرد جایی میریم اندکی از خودخواهی مون کم کنیم لطفا!

اخلاق

در جامعه‌ای که همۀ افراد با هر تخصصی می‌توانند شغلی داشته باشند، کارشکنی، حسادت، تهمت، سخن‌چینی، چاپلوسی و موارد اینچنینی کمتر است.

به طور کلی در جامعه‌ای که نیازهای اساسی انسان‌ها در آن تأمین می‌شود، افراد بر پایۀ موازین اخلاقی زندگی می‌کنند.

اخلاقی زیستن ارتباطی به نصیحت های اخلاقی و ازدیاد مجالس دینی ندارد. اخلاقی زیستن نیاز به آرامش ذهنی و ثبات اقتصادی دارد. به جای صرف هزینه‌های بسیار برای دعاهای مستحب و سخنرانی‌های خسته کننده و مداحی‌های سوزناک و خرج برای برپایی مجالس و همایش های بی‌اثر، بهتر است این ثروت عمومی را به واجبات مردم مخصوصا  ازدواج و شغل منتقل کنند.


- مصطفی ملکیان 


چرخ فلک

گاهی اوقات وقتی میبازی یعنی بردی، ما تو یه خونه و یه اتاق هستیم اما تو یک دنیا نه! تردید آسونه تو این دنیا و از همه برمیاد اما بایست ایمان داشت. باور کنیم میشه خسته و زخمی بود اما ذلیل نشد،آره عزت  و ذلت دست خداست. 

به زعم من جهان داری قوانین و نوامیسی هست که ما ازش سر در نمیاریم  و نمیشناسیمش اما وجود دارند و بر تمام شونات زندگی ما تاثیر دارن، شاید احمقانه به نظر برسه اما باور دارم ریزش سنگی درکوهی تو هوکایدو میتونه موجب آتش سوزی تو آمازون بشه!

دستبوسی

دلیلش رو حقیقتا نمیدونم اما از همون بچگی و زمانی که یادم میاد از دستبوسی بدم میومد و تا امروز جز دست نوزادان و مادرم دست هیچکس رو نبوسیدم  این قضیه زمانی که جوون بودم و دوستان بیشتری اطرافم بودن سوژه جالب و مورد بحثی برای دوستان علی الخصوص خانوم ها بود.

علی رغم اینکه اینکار رو دوست ندارم اما چندین نفر تا حالا بر اساس مهر و علاقه و التفات و محبتی که بهم داشتند دستم رو بوسیده بودن، که خب طبیعتا همه در جرگه آشنایان قرار میگرفتن اما در طول زندگی دو نفر غریبه دستم رو بوسیدن یکی مربوط به دوازده الی سیزده سال پیش میشه، یه شب که داشتم میومدم سمت خونه سوار تاکسی شدم صندلی عقب نفر وسط نشسته بودم و سمت راستم یه خانوم جوون، طی مسیر با گوشی هواپیما بازی میکردم بعد حدود بیست دقیقه که چشمم خسته شد خواستم گوشی رو بذارم تو جیبم متوجه شدم اون خانوم داره هراسون کیف پولش رو میگرده چیزی توش نبود ظاهرا، بعد مشغول بررسی کیف دستی اش شد که تو اون هم پولی پیدا نکرد تقلا کرد و جیبهای مانتوش رو گشت اما از قرار معلوم  پولش تموم شده بود و متوجه نشده بود یا پولش رو گم کرده بود رنگش شدیدا پریده بود و از فرط اضطراب رسما داشت میلرزید متوجه شرمندگی و خجالتش شدم اینکه درمونده بود به راننده خط آزادی قلعه حسنخان چی بگه!؟ با خودم کلنجار رفتم که خدایا چه جوری کمکش کنم که خجالت نکشه و دیگران  هم متوجه نشن بدون شکستن سکوت ماشین، خلاصه یه اسکناس از جیبم درآوردم زدم رو دستش با تعجب نگام کرد دستش رو برگردوندم  پول رو گذاشتم کف دستش، واسه چند لحظه آروم شد بعد دستم رو گرفت رفت پایین دستم رو بوسید همزمان قطره اشکش پشت دستم چکید، طاقت نیاوردم به راننده گفتم همین بغل نگه دار پیاده میشم و تو یه شب سرد پاییزی حدود دو،سه کیلومتر تا خونه پیاده رفتم...

چند شب پیش یه آقای معتادی که ضایعات جمع میکرد یه گونی کوچیک تیکه های آلومینیوم دستش بود دست بلند کرد که دربست گفت اما الان پول ندارم بریم اینا رو بفروشم بعدش کرایه رو میدم گفتم حله گفت تا الان به ده تا ماشین اینو گفتم ولی قبول نکردن ، دم یه دکه وایسادیم ازم پول خرد گرفت که دو نخ  سیگار بگیره، رفتار من عادی بود اما اون به شدت تحت تاثیر قرار گزفته بود و بعد از کلی تعریف از من شروع کرد به درد دل کردن، اینکه پدر و مادر و خواهر برادرش بر اثر حادثه از دنیا رفتن، اینکه براش پاپوش دوختن و افتاده زندان، اینکه زنش بهش خیانت کرده و الان همسر یه نفر همسن باباش شده،اینکه مجبور شده دوتا دخترش رو بذاره بهزیستی و... کاری با راست و دروغ حرفاش نداشتم و همدردی کردم خلاصه رفتیم و آلومینیوم هاش رو فروخت و برش گردوندم بازم حرف میزد و از غصه هاو آرزوهاش میگفت و فعالانه گوش میکردم بغض کرده بود و اشک تو چشماش جمع شده بود موقع پیاده شدن کلی تشکر کرد گفت خیلی وقت بود کسی باهام حرف نزده بود اصلا کسی به حرفام گوش نمیکنه و دوست ندارن حرفام رو بشنون، ممنونم که به درد دلم گوش دادی، گفتم بی خیال کاری نکردم گفت چرا به خدا نمیدونی چقدر برای حرف زدن دلم لک زده بود، وقتی داشت پیاده میشد موقع خداحافظی دست دراز کرد باهاش دست دادم تا بفهمم چی شده یهو دستم رو بوسید و اشکش پشت دستم چکید...

سکوت

سکوت یه وقتی باعث تعالی میشه یه روزی هم موجب سقوط!

اما امیدوارم هیچوقت بجایی نرسیم که اصلا حوصله حرف زدن نداشته باشیم و سکوت کنیم فارغ از اینکه سقوط میکنیم یا صعود...

سکوت ابلهانه،سکوت عارفانه،سکوت رمزآلود،سکوت سیاستمدارانه،سکوت عاشقانه،سکوت ریاکارانه،سکوت شجاعانه،سکوت ناجوانمردانه،سکوت عاقلانه... و این لیست سکوت رو کلی میشه ادامه داد اما کاش هرگز به نقطه یی نرسیم که سکوتمان از سر استیصال باشه!


پی نوشت: امیدوارم تاخیر یک روزه در آپدیت را ببخشایید.

بنیاد گرایی

- بنیادگرایی مذهبی: عارضهٔ جانبی تنبلی مغز؟

یافته‌های «علوم اعصاب»، نشان می‌دهند که بنیادگرایی مذهبی می‌تواند نتیجهٔ تنبلی ذهنی باشد. شواهد نشان می‌دهند پذیرش یک مدعا، بسیار ساده‌تر از رد آن است چراکه برای رد یک ادعا می‌بایستی به دلایل مخالف آن ادعا بی‌اندیشیم. 

«سم هریس» در سال ۲۰۰۸ در سری آزمایشاتی با دستگاه fMRI تلاش کرد تا نشان دهد فعالیّت مغزی، وقتی به یک حقیقت عینی فکر می‌کنیم تا وقتی که به یک موضوع انتزاعی فکر می‌کنیم چه تفاوتی دارد. نتیجهٔ جانبی این پژوهش آشکار ساخت وقتی افراد به گزاره‌هایی باور ندارند، مراکز بیشتری از مغز آنها فعال می‌شوند. روشن شد که باور نکردن، در قیاس یا باور کردن به انرژی مغزی بیشتری نیاز دارد. به بیان دیگر، باور کردن آسانتر از شک کردن است. 

نتایج این پژوهش حاوی تلویحات گسترده‌ای است؛ اگر افراد در جامعه‌ای رشد کنند که «مغزشویی مذهبی»، بیش و پیش از «تردید علمی» به آن‌ها آموزش داده ‌‌شود یا اساساً تردید علمی هیچ وقت به آنها شناسانده  نشود‌، می‌توان پیش‌بینی کرد که تردید برای آنها بسیار دشوار خواهد بود، درچنین جامعه‌ای بسیاری از افراد با تغییراتی اندک باورهای پیشین را می‌پذیرند.

دستهٔ دیگری از پژوهش‌های روانشناسی، نشان می‌دهند که کودکان، اغلب اوقات هر چه بشوند را باور می‌کنند چرا که «شک» نیازمند مهارت‌هایی چون شاهدمحوری است. به بیان دیگر، «خوش‌باوری» در انسانها میلی طبیعی است.

با این حال آنچه حائز توجه است این که این فرآیند خوش‌باوری اگرچه در کودکان شایع‌تر است اما در بزرگسالان هم دیده می‌شود.

این نتایج، به ما راه‌حلی بالقوه برای مشکل بنیادگرایی مذهبی پیشنهاد می‌دهد. حتی در فرهنگ‌های غربی، کودکان از زمانی که بتوانند حرف بزنند و ارتباط برقرار کنند، به جای اینکه پاسخ‌های قانع‌کننده دریافت کنند برای پرسش‌های حیاتی‌شان، با پاسخ‌هایی خرافی و مذهبی روبرو می‌شوند. موضوعاتی چون فرگشت حتی در کشورهای پیشرفته هم از موضوعات دروس اجباری نیستند. تغییر سیاست‌های آموزشی به شکلی که کودکان از همان سنین پایین به جای مواجهه با خرافات مذهبی با اطلاعات علمی مواجه شوند، می‌تواند تاثیراتی عمیق به همراه داشته باشد.

از این گذشته می‌بایست در نظر داشت که مفاهیم پیچیدهْ علمی، تا حد ممکن بایستی همه فهم و ساده بشوند. البته ایدهٔ ساده‌سازی و همه فهم‌کردن دانش، برای بسیاری دانشمندان مساوی با کفر است امّا از آنجا که در نبرد میان دانش و مذهب، این برنده است که همهٔ ذهن‌ها را به سوی خود می‌کشد،‌ می‌بایست هزینهٔ اندکی بی‌دقّتی علمی را به جان خرید. افرادی چون «بیل نای» و «دگراس تایسون» در این زمینه بسیاری موفق عمل کرده‌اند. 


منبع: اینترنت

کنکور

چند روز پیش یکی از اقوام برای انتخاب رشته بهم مراجعه کرد، حقیقتا معنای تغییر رو با تمام وجود حس کردم اوضاع انتخاب رشته با بیست سال پیش به شدت دچار تغییرات شده، دوره ما اینجوری نبود، با چند نفری مشورت کردم و نهایتا معلوم شد که کار خاصی ازم برنمیاد. 

صحبت رتبه اش بود که به شوخی گفت شماره رمز کارت شارژ هست گفتم خب بازیگوشی نمیکردی درس میخوندی تا اینجوری نشه، جواب داد من تمام تلاشم رو کردم به شوخی ادامه دادم گفتم پس خنگولی! گفت آره ترجیح میدم خنگ باشم تا بازیگوش...اون مکالمه تموم شد، چیزی که برام جالب توجه بود اینه که این خانوم ترجیح میداد یه آدم کم هوش باشه با تلاش زیاد تا یه آدم باهوش که بازیگوشی کرده با تلاش کمتر، میدونم فشار خانواده، جنسیت و توقعات موجود باعث شده ایشون برچسب خنگ پر تلاش رو به برچسب باهوش بازیگوش ترجیح بده، این موضوع باعث شد به این فکر کنم که اصولا خیلیا اینجوری هستن، یعنی میخوان در نظر دیگران یه پرتلاش ناموفق جلوه کنن تا کسی که بازیگوشی و تلاش کمترش موجب عدم موفقیتش شده! 

شخصا ترجیح میدم یه باهوش بازیگوش باشم تا یه خنگول پرتلاش!

حج

عبدالله مبارک به سفر حج مشرف شد، بعد از اعمال حج در خواب دید ندایی به گفت: از ششصد حاجی کسی حاجی نیست مگر علی بن موفق کفاش پینه دوز در دمشق که به حج نیامد. پس از آن عبدالله به دمشق رفت و علی بن موفق را دید که پینه دوزی و کفاشی می کند، از او پرسید تو امسال چه کردی؟ با اینکه به حج نرفتی ولی از میان حاجیان حج تو قبول شده؟

گفت: سی سال بود که آرزوی حج رفتن داشتم و در این سالها از پینه دوزی و کفاشی سیصد درهم جمع کردم و امسال عزم حج کردم، عیالم حامله بود از خانه همسایه بوی غذا می آمد، همسرم به من گفت برو نزد همسایه و مقداری از غذای آنها را برایم بیاور، من هم رفتم نزد همسایه و درخواست غذا از آشپزخانه آنها کردم ولی همسایه گفت این غذا برای شما حلال نیست، پرسیدم فرق ما با شما چیست، هر دو مسلمان هستیم، گفت ما یک هفته است که بچه هایمان غذا ندارند و با گرسنگی سر کردیم، امروز یک حیوان مرده ای را پیدا کردم و چون فرزندانم از گرسنگی مشرف بر مرگ بودند، این حیوان مرده برای ما حلال بود، مقداری از گوشت این مردار را آوردم و غذا درست کردم پس برای ما حلال و برای شما حرام می باشد.

به او گفتم آتشی در جانم افتاد، پس این سیصد درهم را برای نفقه خود و فرزندانت خرج کن که این خود حج من است.

(کتاب تذکرة الاولیاء)