هفتگ
هفتگ

هفتگ

جنایت

چند شب پیش تو ترافیک شدید گیر کرده بودم ماشین بغلی صدای ضبط صوتش بلند بود و یه آهنگ شاد ریتمیک پخش میشد دختر بچه ده یازده ساله با اون آهنگ سرخوشانه میرقصید یه لحظه نگاه مون به هم گره خورد مکث کرد( این ریش و هیبت هم برای ما داستانی شده!) پشت فرمون منم شروع کردم به رقصیدن خندید و ادامه داد تا جایی که کنار هم بودیم داستان رقص هماهنگمون ادامه داشت، مسافر جلویی گفت آقا این کار شما جنایت است، پیش خودم گفتم الان باید راجع به آرمان های انقلاب و خون شهیدان بحث کنیم داشتم خودم رو آماده میکردم جهت ارایه یه خطبه غرا،که با نگاهی به سرووضعش اندکی مکث کردم  پرسیدم چرا؟  جواب داد چون شما تصویر تیپیکال این بچه از افراد ریشو رو مخدوش کردین و باعث تعارض میشه در ذهن این بچه و در آینده تو جامعه براش مشکل پیش میاد شما حس همدلی و اطمینان و همراهی براش ایجاد کردین، در حالیکه واقعیت جامعه و عمده افراد همشکل و قیافه شما تقریبا در تضاد با این موضوع هستن...به مقصد رسیده بودیم و امکان ادامه گفتگو وجود نداشت. بحثم توجه به ظاهر و مذمتش نیست که البته حرف درستیه، بلکه علت نوشتن این پست اینه که چی اتفاقاتی افتاده که شاد بودن تو سرزمین ما تبدیل به  عملی پر هزینه شده است!؟

سیزده مرداد

((من یک روز گرم تابستان دقیقا یک روز 13 مرداد حدود ساعت 3 و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم. من که پسر آقا جان بودم عاشق لیلی دختر دایی جان ناپلیون شدم. عینا مثل اینکه پسر چرچیل عاشق دختر هیتلر بشه...))

رمان ماندگار دایی جان ناپلیون با این پارگراف هیجان انگیز شروع میشه...

اولین عشق اولین احساس متفاوت اولین... همیشه اولین ها حتی اگه کمرنگ و بی اثر هم شده باشن بازهم تو خاطر آدمی میمونن. حدودا چهارده ساله بودم و برای اولین بار یکی از دخترهای محله التفات زیادی بهم داشت اونقدر تابلو رفتار میکرد که بقیه هم متوجه شده بودن، برادرش که این داستان رو متوجه شده بود برای اینکه سربه سرش بذاره بهش گفته بود عباس ناراحتی قلبی داره و بزودی میمیره، نفیسه ی بنده خدا هم باورش شده بود، یه روز گریه کنون اومده بود پیش مادربزرگم که من عباس رو خیلی دوست دارم تو رو خدا نذارید بمیره، مادربزرگم مطمنش کرده بود که برادرش شوخی کرده و من هیچ مشکلی ندارم شادی و شیرینی پخش کردنش هنوز یادمه... به سال نکشید که ما از محل قدیمیمون سی چهل کیلومتری دور شدیم و تا امروز هیچوقت نفیسه رو ندیدم.



پی نوشت: شما هم اگه دوست داشتین از اولین احساس یا عشقتون بگید 

کشتن روح

اینکه میگن حسادت شغل دوم ما ایرانی هاست رو با اندکی اغماض قبول دارم، اینکه تو محیط کاری و در مناسبات شغلی دنبال زیرآب زنی و گرفتن جای دیگران هستیم رو هم قبول دارم، اکثرا ناراضی و ناخشنودیم و فکر میکنیم جایی که قرار گرفتیم حقمون نیست و دیگران جایگاه ما رو غصب کردن، و عموما به جای تلاش مثبت جهت ارتقا دست به اعمال منفی میزنیم و عجبا که در حالت دوم موفق تریم! هرچند میشه تو این زمینه کلی تحلیل جامعه شناختی ارایه کرد اما عجالتا از این میگذرم و میرم سر حرف اصلی، بارها پیش اومده که در محیط های خانوادگی نیز شاهد این رفتارها بوده ام یعنی پدر و مادر علیه محبوبیت و نفوذ یکدیگر رو فرزندانشون دست به تخریب میزنن، فارغ از اینکه متوجه باشن این رویه چه مخاطراتی فرزندانشون رو تهدید میکنه اینکه بارها با دلیل و بی دلیل به فرزندانمون بگیم پدرت مرد به درد نخور و نالایقی هست یا مادرتون زنیت نداره و بی عاطفه ست، باعث میشه بچه نسبت به هر دو طرف بدبین و ظنین بشه و خواسته و ناخواسته احترامی برای والدینش قایل نشه و نتیجتا کسی رو قبول نداشته باشه و تو مسیر غلطی بیفته و بشه اونچه نباید بشه و دودش تو چشم همون پدر و مادر ناآگاه بره.

برای اینکه ثابت کنیم ما خوبیم نیاز نیست دست به تخریب دیگران بزنیم علی الخصوص نزدیکانمون و خصوصا اهالی یک خانواده، کودکان رو نباید وسیله جنگ قدرت خودمون قرار بدیم که این ظلم نابخشودنی و گناهی بزرگ است.

نمکدان

بعضی دردها خیلی بزرگن اینقدر بزرگ، که توی یک لحظه از هم می پاشنت و تو برای اینکه دوباره بتونی سَرپا شی باید سالها پای خودت زحمت بکشی،

دستِ آخر هم میفهمی چاره ای جز فراموشی نداری، 

باید فراموش کنی تا بتونی زنده بمونی و ادامه بدی

بعد توی یکی از روزهایی که همه چیز از یادت رفته و فکر میکنی دیگه حالت خوب شده، قوی شدی و دوباره میتونی بخندی، یهو یه نفر بی هوا و از سَرِ دلخوشی بهت میگه: 

راستی فلانی، فلان قضیه چی شد؟

چه قدر همیشه دلم برات میسوزه و از این جور اراجیف...

همون جمله ی اول رو که میگه همه چیز شفاف تر از روزِ اول یادت میفته و برات زنده میشه، زخمت  تازه تر از قبل سَر باز میکنه، دیگه باقیِ حرفاشو نمیفهمی و جلوی چشمات کوهی که با زحمت از خودت ساختی توی یک آن، از هم می پاشه و فرو می ریزه.بغض میکنی، با خودت میگی : چند سالِ دیگه طول میکشه تا این تکه هامو روی هم بزارم 

و دوباره از خودم یک کوه بسازم؟

از اون آدم بدت میاد، از ضعفِ خودت بیشتر...

اونوقته که میفهمی سفره ی دلت رو باید پیش خدا باز کنی،

چون بعضی حرفهارو فقط باید پیش خدا زد، نه بنده ی خدا...


زینب_تاراس

((عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی))

یه دیالوگ تو فیلم کنعان هست که خیلی دوستش دارم

((مرتضی : قرار ما این بود، تو قول دادی.

مینا: قرار چیه؟ وضع عوض شده.

مرتضی: قرار اون چیزیه که اگه وضعم عوض شد پاش وایسی))

هر کدوم از ما چقدر به قول و قراری که گذاشتیم پایبندیم؟

میدونم که  بقول فالاچی میشه گفت(( هر موضوعی سه دیدگاه مختلف دارد...دید من،دید شما،و حقیقت...!)) 

اما وقتی قول دادیم و سر موضوع دقیق و مشخصی توافق کردیم آیا بازهم میشه گفت اون حرف و قول برای اون روز و اون لحظه بوده و الان فاقد ارزش هست!؟

به نظر من بد قولی کوچیک و بزرگ نداره مثلا  هم منی که به خواهر زاده ام قول دادم یه روز باهاش برم گیم نت و هنوز نرفتم بد قول محسوب میشم هم اون کسی که قول داد تو مسیر جا نمیزنه و جا زد هم کسی که قول داد چونان رونق اقتصادی یی ایجاد کنه هم... بگذریم.

 یا قول ندیم یا شرافتمنده پای قول و قرار و عهد و پیمان بمونیم.

بله  شرایط تغییر میکنه و بقول برد ملتزر((همه‌ مان افرادی معمولی هستیم

خسته کننده‌ ایم

شگفت انگیزیم

همه‌ مان خجالتی هستیم

شجاعیم

قهرمانیم

بی‌ پناهیم

فقط به روزش بستگی دارد.....)) 

اما تا جایی که میشه و توان داریم به قول و قرارمون پایبند باشیم.

آری چنین است!

عکسی از «شهاب حسینی»، از مشهورترین بازیگران فعلی ایران، که سرش را بر شانهٔ «بهروز وثوقی» تکیه داده است؛ عکسی یادگاری از «امین حیایی» که با افتخار در کنار بهروز وثوقی ایستاده است؛ حضور «محمدرضا گلزار» در کنسرت «گوگوش» که با تشویق حضار همراه شد؛ عکسی از محمدرضا گلزار با «ابی»؛ عکسی از «یاس» (خوانندهٔ رپ فارسی) با «داریوش»؛ عکسی از «علی دایی» و «مهدی مهدوی‌کیا» در کنار «اندی»، عکسی از علی دایی در کنار خوانندهٔ مشهور امریکایی «لیونل ریچی»؛ «مهناز افشار» در کنسرت گوگوش. به این فهرست می توان نام‌های مشهور دیگری را نیز اضافه کرد که از آن‌ها صرف نظر می‌کنم.

در مثال‌های فوق، در یک طرف نام‌های مشهوری مانند دایی، گلزار ، حیایی، افشار و یاس آمده است که ساکن ایران هستند و بعید می‌دانم که خوانندهٔ این متن با من اختلاف نظر داشته باشد اگر بگویم که همهٔ آنها کم‌وبیش بر گروه‌هایی از جوانان اثرگذارند و در طرف دیگرِ برخی از مثال‌های فوق نیز نام‌هایی مانند بهروز وثوقی، گوگوش، ابی، اندی و حتی خواننده‌ای مانند لیونل ریچی (امریکایی) آمده است که نهادهای رسمی این کشور به شیوه‌های مختلف، مستقیم و غیر مستقیم، و با صرف بودجه‌های میلیاردی دهه‌ها تلاش کرده‌اند تا نه نامی از آنان در محافل رسمی به میان بیاید و نه اساساً نگاه مثبتی نسبت به آنان در کشور و به ویژه در نسل‌های پس از انقلاب شکل بگیرد. 

به‌راستی چه اتفاقی می‌اُفتد که اثر همهٔ آموزش‌های تربیتی و پرورشی دوران مدرسه  که این چهره‌های مشهور دیده‌اند، اثر همهٔ برنامه‌های تاریخی، دینی و تربیتی که صدا و سیما در قالب‌های مختلف برای آنان پخش کرده است و اثر همهٔ سخنرانی‌های آتشینی که آنان شنیده‌اند از بین می‌رود؟ ای کاش برای یکبار هم که شده نهادهای رسمی از خود این سؤال را می‌پرسیدند، ای کاش.



دکتر فردین علیخواه،

جامعه‌شناس


دیوونه

شبها که مسافر کشی میکنم با اینکه از خورشید خانوم لالا کرده،اما هنوز هوا گرمه و منم که همیشه ی خدا عشق آب خوردن بخاطر همین یه بطری کوچیک آب معدنی دارم که تو سطح شهر از آبسرد کن ها پرش کرده و مینوشم هر بطری هم مهمون یه هفته تا ده روز هست و بعد راهی سطل زباله میشه. چند وقت پیش داشتم تو کریمخان بطریم رو پر میکردم دو تا زن و یه مرد و چند تابچه رد شدن از این کولی های نوازنده بودن،دختر بچه چهار پنج ساله دم آبسرد کن وایساد گفتم تشنته با سر جواب داد آره با همون بطری خودم بهش آب دادم یه خانوم میانسالی که شاهد ماجرا بود گفت بطری رو بنداز دور پرسیدم چرا؟ جواب داد چون اینها هزارجور مریضی دارن شما هم میخوای با همون بطری آب بخوری مریض میشی بعدا به خانوادتم منتقل میکنی، خودت به کنار خانواده ات چه گناهی دارن!گفتم خانوم محترم چه درد و مرضی من چیزیم نمیشه و شروع کردم به خوردن آب از بطری یه نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت ببخشیدا ولی شما واقعا دیوونه هستین...یاد خاطره هیجدهده نوزده سال پیشم افتادم با محسن باقرلو رفته بودیم انتقال خون، خون بدیم خانوم دکتری که معاینه میکرد وقتی دید تو برگه زدم مجرد پرسید تو سه ماه گذشته رابطه جنسی داشتی؟ جوابم مثبت بود شروع کرد به نصیحت همراه پرخاش که میدونی امکان داره ایدز بگیری و بعدا همسرت هم مبتلا بشه بچه تون هم ایدزی بشه و این جریان تسری پیدا کنه به دیگران ! گفتم خانوم دکتر اگه مشکل کل ایدز کشور رو بخاطر یه رابطه نمیندازین گردن من چشم رعایت میکنم، خانوم دکتر هم یه نیگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت واقعا که دیوونه هستین...

رویا


آدم هایی توی این دنیا هستن که دیگه هیچی براشون باقی نمونده و هیچی ندارن به غیر از آرزوهای محالی که هر روز توی رؤیاهاشون بهش می رسن، می دونن محاله، می دونن غیر ممکنه که اتفاق بیفته ولی هر روز و هر روز و هر روز، بهش فکر می کنن و میرن توی رؤیا، چون همین رؤیاهاست که اونها رو زنده نگه داشته، می خوان به زور این رؤیاها زنده بمونن و نفس بکشن. معمولا مچشونو می گیری وقتی الکی دارن با خودشون لبخند می زنن، توی اون لحظه حتما آرزوی محالشون رو به آغوش کشیدن و تمام حرف های دلشون رو دارن باهاش می زنن.

اینقدر توی رؤیاهاشون غرق میشن 

که حتی دیگه نمی فهمن دور و برشون چی می گذره،

ولی مثل سیندرلا که ساعت دوازده شب 

دوباره به حالت خاکستر نشینی خودش برگشت 

و یکی یکی همه ی چیزهای خوبشو از دست داد، 

با صدای بابا یا مامان گفتن بچشون، 

یا داد و فریاد همسرشون 

یا صدا کردن مغازه داری که از مغازه بیرون اومده

 و بهشون میگه: آقا یا خانم بقیه ی پولتون رو 

جا گذاشتین، از اون رؤیاها میان بیرون، آرزوی محالشون از آغوششون پر می کشه 

و مثل سیندرلا به زندگی عادیشون بر می گردن 

با همون دغدغه ها، سختی ها، پستی ها و بلندی ها...

اما هنوز یه امید دارن، اونم صبح فرداست که باز هم می تونن توی رؤیاهاشون به آرزوهای محالشون برسن، خوشحالن و خداروشکر می کنن که این رؤیابافی های شیرین تنها چیزیه که هیچکس نمی تونه ازشون بگیره، و تنها چیزیه که می تونن به تنهایی باهاش عشق کنن، زنده بمونن و نفس بکشن...


نوشته:زینب_تاراس


پی نوشت: تغییرات قالب دست پخت بلاگ اسکای هست،نمی دونم چرا ولی خود به خود قالب ها عوض میشه!