سه روز، سه بزنگاه،سه نقطه عطف...
سه روزی که به زعم من در تاریخ معاصر ایران، بر مظلومیت و بی پناهی مردم ایران باید گریست، سه روزی که کل تاریخ این کهن دیار بطور خلاصه در کمتر از بیست و چهار ساعت رخ می دهد.
سه روزی که بغض سنگینی رو سینه میشونه...
یکم: غروب بیست و هشتم مرداد یکهزارو سیصدو سی و دو
دوم: نیمه شب هیجدهم تیر هفتادوهشت
سوم: شامگاه بیست و پنجم خرداد هشتادوهشت
تو سال جدید یه رفتارجالب از سمت برخی مسافران دیده شد اینکه همون ابتدا بعد از اعلام مقصد میگفتن فلان قدر پول دارم و من ضمن قبول کردن تو دلم بهشون آفرین میگفتم که عین فقر شرافتمند هستن، اما خیلی زود به ساده دلی خودم خندیدم چرا که متوجه ترفندشون شدم کم کم این مسله تو یکی دو ماه جاری جاش رو به افرادی دادکه بسیار جالب میگن اینقدر بیشتر نمیدم!
این اتفاق تو میوه فروشی،سوپرمارکت،لباس فروشی،لوازم خانگی و غیره پیش میاید؟ هرگز... چرا؟ چون برخی متوجه شده اند به دلیل فشار اقتصادی بسیاری از افراد حین رفت و آمد اقدام به مسافرکشی میکنن،هرچقدر هم بگیرد راضی است.
بعضیا به نظر خودشون زرنگی میکنن، اما دریغ که در حق افراد واقعا ضعیف و مستحق ظلم میکنن، به چه دلیلی اینو میگم، اگه یادتون باشه قبلا گفته بودم که تقریبا روزی سه الی چهار نفر میگن که پول نداریم و به مقصد میرسونمشون اما تو دو،سه ماه جدید این موضوع به دو،سه نفر در هفته رسیده،زمان و محل مسافر کشی من که تغییر نکرده شرایط اقتصادی هم که بدتر شده،پس چرا فقرا کمتر شدن؟ کمتر نشدن بلکه بیشتر هم شدن اما مسله اینه که افرادی که به دروغ تظاهر به فقر میکردن اونقدر زیاد شد که دستشون رو شده و دیگه کسی وقعی بهشون نمیذاره (مردمی که قرار بود به مقام انسانیت برسن) به گمونم الان اون افرادی که میگن پول ندارن یا واقعا فقیر هستن یا خیلی وقیح و پررو...
میون اینهمه رذالت و وقاحت و سو استفاده گاهی رفتارهایی میبینم که حالم رو خوب میکنه یه شب یه پیرمرد حدودا هفتاد ساله رو سوار کردم از میدون راه آهن خوش صحبت بود متوجه شدم بازنشسته شهرداری است اما چون حقوقش کفاف زندگی را نمیدهد مجبور است دو شیفت به رفتگری بپردازد میگفت دلش نمی خواد جلوی نوه ها و دامادهایش، شرمنده باشد باخودم گفتم به هیچ عنوان ازش کرایه نمی گیرم چون دیرش شده بود کمی خارج از مسیر هم رفتم تا رسوندمش جایی که باید کارت میزد کلی دعام کرد و کرایه اش رو اضافه تر هم داد از من انکار که قبول نمیکنم و از اون اصرار که باید بگیری نهایتا اون پیروز شد و من موندم و حیرت از دیدن این حجم غیرت و همت و حمیت و عزت نفس و مناعت طبع، انگار وسط بوی گند و لجن یه گل خوشبوی زیبا رو دیده بودم.
میگن آدم نباس کاری کنه که شرمنده خودش بشه، یعنی عملی ازش سربزنه یا حرفی بزنه که بعدا وقتی با خودش خلوت کرد نگه چرا اینکار رو کردی یا این حرف رو زدی آدم ناحسابی!؟
هیچکس هیچ جوری مثل وجدان و اخلاق یقه آدم رو تو خلوت نمی گیره، جوری مفتضحت میکنه و گیرت میندازه که راه خلاصی پیش روت نمی بینی، انگشت ندامت به دندان گزیدن و حسرت خوردن هم بی فاییده ست آب رفته به جوی برنمی گرده.
بعضی آدما با خودشون سهل گیرن که خوشا به احوالاتشون، اما برخی جوری به خودشون سخت میگیرن که داعش با غیر خود نمیکنه، اهل نسخه پیچیدن نیستم اما واقعا بعضی وقتا آدم جوری گیر میفته که نمی دونه چیکار باس بکنه، هرکسی راه حل مختص خودش رو داره...
اول به خودم بعد به شما میگم کاش کاری نکنیم که شرمنده خودمون بشیم.
سود میلیاردی شرکت «نستله» از احساسات انقلابی ما!
برخی افراد در سال اول بعد از انقلاب به سراغ کارخانههای بجای مانده از دورهٔ پهلوی رفتند و با شعار مقابله با صنایع مونتاژ و وابسته، اقدام به تعطیلی بسیاری از واحدهای صنعتی فعال آن دوره کردند؛ کارخانهٔ صنایع غذایی و بهداشتی خسروشاهی یکی از این کارخانهها بود.
خسروشاهی ابتدا واردکننده و فروشنده محصولات شرکت چندملیتی «نستله» بود، اما در نهایت با این شرکت قراردادی بست که طبق آن تمام محصولات نستله از جمله شیر خشک در ایران تولید شود. براین اساس، قرار بود اول کشت و صنعت و دامداری کشور توسعه یابد تا شیر گرفته شود و بعد تولید شیر خشک راه بیفتد.
خسروشاهی همچنین به دنبال بستن یک قرارداد مشارکت با شرکتهای بهداشتی و آرایشی «لانکوم» و «اورِئال» بود تا محصولاتشان در ایران تولید شود.
پس از انقلاب، کارخانهٔ خسروشاهی مصادره شد و او از کشور رفت اما شرکت نستله در ایران ماند و قرارداد مشارکت با ایران را اجرا نکرد و تا همین الان محصولات نستله بصورت بستهبندی شده وارد میشوند و حتی در ایران مونتاژ هم نمیشوند!
به این ترتیب افرادی که به مونتاژ کالاهای خارجی در ایران دورهٔ پهلوی انتقاد داشتند و صنایع آن دوران را صنایعی وابسته میدانستند، با بیرون کردن سرمایهداران ایرانی، خودشان مصرفکننده کالاهای صد درصد وارداتی و خارجی شدند و سودی میلیاردی نصیب شرکتهای چندملیتی کردند!
قبل از انقلاب برخی صنایع مونتاژ میشد، درعینحال روند تولید کالا در داخل کشور در حال گسترش بود، شاید اگر انقلاب ۱۰ سال دیرتر به وقوع میپیوست امکان ساخت اغلب صنایع در داخل فراهم میشد.
دکتر علیاصغر سعیدی،
جامعهشناس و مورخ تاریخ صنایع ایران
چند شب پیش دو تا خانوم شصت الی شصت پنج ساله مسافرم بودن و با صدای بسیار بلندی گفتگو میکردن که احتمالا دلیلش ثقل سامعه بود. ناخواسته حرفهاشون رو میشنیدم از نوع صحبتشون میشد فهمید نسبتا باسواد ( حداقل سیکل داشتن) هستن، نوع پوشش و محل سکونتشون هم مشخص میکرد جزو طبقه متوسط جامعه می باشند البته اینها حدس منه!
بگذریم لابلای حرفهاشون متوجه شدم راجع راجع به خواهر ثالث شون اختلاط میکنن و مشکلاتش، ظاهرا خواهر غایب پسری سی و چند ساله داشت که هنوز مجرد بود و دغدغه مادر و لایق دلسوزی خاله ها، یکیشون گفت الان دوره زمونه فرق کرده حالا یکم دیرتر ازدواج کنه طوری نمیشه اول باید شرایط اقتصادیش روال باشه ظاهرا هم یکی رو میخواد که طرف بیوه ست ولی مادرش راضی نیست اون یکی خواهر جواب داد اصل دوست داشتنه مگه چه فرقی میکنه حالا اگه آدم پول نداره یه چیز نو بخره هیچ اشکالی نداره بره یه دست دومش رو بخره...
باورش سخت بود تو پایتخت تو هزاره سوم دو تا خانومی که احتمالا زمان جوونی شون تحصیلکرده محسوب میشدن به همین راحتی زن رو جنس دوم حساب میکردن، کالا حساب کردن جنس زن، ازدواج رو یه جور خرید لحاظ کردن،و از همه مهم تر زن بیوه رو همتراز با کالای دست دوم و مستعمل انگاشتن... باورش سخت بود!
اما تو همین جملات و نگاهشون میشد جامعه مردسالار رو دید و پذیرش تمام ارزشهای مرتبت با اون رو، اگه دوتا آقا این صحبت رو میکردن هضمش راحت تر بود اما اینکه خود خانوم ها هم پذیرفته بودن در مرتبت پایین تری هستن و قابل خرید و فروش واقعا تامل برانگیزه، اینکه خانوم ها خودشون بیشتر به فرهنگ مردسالاری دامن میزنن غیر قابل کتمان هست.میشه کلی حرف زد و نظریه پردازی کرد راجع به همین جمله باتوجه به سبقه فکری یی که داره، اما قطعا از حوصله اینجا خارجه، فقط به این بسنده میکنم که بگم تا زنها خودشون عمیقا باور نکن کالا نیستن، جنس پست تر و پایین تر نیستن، آش همین است و کاسه همین!
- اولین روضهخوانی
اولین روضهخوانی که روضهٔ دورهای را در تهران مرسوم کرد، «آقانور» بود. پیری او را به یاد میآورم. قدی کوتاه، کمی چاق، محاسنی بلند و مثل برف سفید داشت. عمامهاش مشکی و لباس معمولی روحانی به تن میکرد. مردم میگفتند نور از آقا میتراود.
هیچکس نام واقعی او را نمیدانست. مردم خیلی به او اعتقاد داشتند. تا پیش از آقانور، روضهها معمولاً یا در ایام عزاداری و یا به مناسبت نذر و امثال آن خوانده میشد. و این آقانور بود که روضه را تابع نظم و قانون کرد. خیلی مجلس داشت و به همین مناسبت روضههایش بسیار کوتاه (تقریبا ۲ تا ۵ دقیقه) بود. مردم به همین هم راضی بودند و صِرف حضور آقانور را در خانهٔ خود، باعث سلامتی و خوشبختی میدانستند.
به محض این که روی صندلی (به جای منبر) مینشست، یک استکان چای یا قَنداغ به دستش میدادند و استکان را دهان میبرد و لب خود را با آن آشنا میکرد و گاهی چند قطرهای از آن را مینوشید و بقیه را پس میداد.
همسایهها و بیمارداران هر یک مقداری از چای یا قنداغ آقا را برای سلامتی بیمار خود همراه میبردند.
آقانور با الاغ حرکت میکرد و همیشه یک نفر دنبالش بود.
همراه او را پامنبری مینامیدند. چون به غیر از اینکه از الاغِ آقا نگهداری میکرد، بعضی اوقات در داخل مجلس پای منبر آقا هم میایستاد و بعضی مرثیهها را دوصدایی با هم میخواندند. همین پامنبرخوانها بودند که پس از چندی، خود روضهخوان میشدند و یکی از آنها همسایهٔ دیوار به دیوار ما بود، که ۶ - ۷ سالی هم از من بزرگتر بود.
الاغِ آقا خیلی خوب خورده و پرورده و در ضمن ناآرام و چموش بود. علت نارضایتی حیوان هم این بود که کسانی موهای بدن حیوان را میکندند و داخل مخمل سبز میگذاشتند و پس از دوختن، آن را برای رفع چشمزخم به گردن اطفالشان میآویختند، و چون حیوان از کندن موهای بدنش ناراحت بود، کسانی و به خصوص بچههایی را که به او نزدیک میشدند، گاز میگرفت!
یکی از این بچهها، خواهر کوچک من بود که خیلی هم بچهٔ ناآرامی بود. الاغ شکم او را به دندان گرفته بود و با صدای فریاد بچه به کوچه دویدیم و با زحمت او را از دندان حیوان نجات دادیم و هنوز پس از حدود ۶۰ سال، جای دندان الاغ روی پوست شکم او پیداست!
باری، کار آقانور خیلی سکه بود. غیر از خانههای شهری، باغ و ساختمانی در زرگنده داشت که به آلمانها اجاره داده بود. (پیش از جنگ بینالملل دوم) آن موقع آلمانها خیلی در ایران بودند و در زمینهٔ صنعت و تجارت بسیار فعال بودند و معلوم است در کارهای سیاسی و تبلیغاتی به همچنین. روز دوازدهم هر ماه قمری، منزل ما روضه بود و آقانور هم دعوت داشت. یکبار در اوائل سال ۱۳۲۰ آقانور پیش از شروع روضه، مطلبی به این مضمون گفت:
«این هیتلر که در آلمان پیدا شده، هیتلُر است. از لرستان رفته و سید هم هست. نایب امام زمان است و ماموریت دارد همهٔ دنیا را فتح کند و به حضرت تحویل بدهد.»
البته، اینها مطلبی بود که آقانور میگفت و هیچکس در صحت آن شک نداشت. مدتی گذشت و متفقین، ایران را اشغال کردند و آلمانها از کشور اخراج گشتند و ساختمان زرگنده آقانور به انگلیسها اجاره داده شد و مدت کمی پس از اشغال ایران، روزی را به یاد میآورم که آقانور همانطور که در خیابانها و کوچهها سوار بر الاغ به مجالس خود میرفت (و معلوم است در مجالس نیز) با صدای بلند اعلام میکرد که، شب جمعه آینده، زلزلهٔ شدیدی در تهران به وقوع میپیوندد و فقط کسانی که به امامزادهها و اماکن مقدس پناه ببرند در امان خواهند بود.
معلوم است که آن شب، تهران به کلی تخلیه شد. ما هم با خانواده و با گاری به شاه عبدالعظیم رفتیم و علت آن بود که ماشین دودی به قدری شلوغ شده بود که مادرم ترسید ما زیر دست و پا له شویم. با این حال، بعضی از اشخاص که نتوانستند از شهر خارج شوند و به امامزادهها بروند، در وسط خیابانها خوابیدند.
آن شب زلزله نیامد، ولی ماه بعد که آقانور برای روضه به خانهٔ ما آمد، بدون این که کسی علت نیامدن زلزله را بپرسد، خودش گفت: «حضرت به خواب کسی آمده و پیغام داده که چون معلوم شد مردم خیلی مومن و باعقیده هستند، دستور دادم زلزله نیاید.» البته این را هم همه باور کردند. فقط پدرم که درویش هم بود، میگفت: انگلیسیها میخواستند میزان نادانی ما را امتحان کنند، که با این ترتیب به مقصود خود رسیدند!
هیچکس حرف پدرم را باور نکرد و پای دشمنی تاریخی درویشها با روحانیون گذاشتند. وقتی آقانور مُرد، در حقیقت تهران عزادار و تعطیل شد!
منبع:عباس منظرپور،
در کوچه و خیابان
اواخر بهار باشه، تا خود صبح بیدار باشی، بطور اتفاقی ترانه سارق روح از کاوه آفاق رو بشنوی و خاطرات آوار بشن، هی آهنگ رو پلی کنی هی بغض کنی، هر چی سعی کنی بی خیال شی نشه که بشه، یادتموم داشته ها ونداشته هات بیفتی که قطره هستن مقابل اقیانوس،فرقی هم نداره یاد اون چند تایی که خواستی و نشد یا اونایی که خواستن و تو پس زدی همه و همه قطار بشن جلوی چشمت،یهو یاد این جمله از نادر ابراهیمی بیفتی که تو کتاب قلب کوچکم را به چه کسی بدهم؟
میگه:پدرم میگوید:
قلب، مهمانخانه نیست که آدمها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روزی توی آن بمانند و بعد بروند.
قلب، لانهی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد.
قلب، راستش نمیدانم چیست!
اما این را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است؛ برای همیشه...
بعد یاد شعری از نزار قبانی بیفتی که میگه:
زن،
مردی ثروتمند یا زیبا
یا حتی شاعر نمی خواهد
او مردی میخواهد
که چشمانش
را بفهمد
آن گاه که اندوهگین شد
بادستش به
سینه اش اشاره کند
و بگوید: اینجا سرزمین توست...
نم اشکی بیاد و حسرت روی حسرت و بازهم حسرت که چرا هیچوقت یه آلباتروس به پستت نخورده و تو تا همیشه یه جغد شب بیداری نشسته بر ویرانه اندیشه ها و احساساتت...
مادرت که تازه از خواب بیدار شده رو بغل کنی و ببوسی و اون ندونه چرا شاید هم فهمیده باشه اما به روت نیاره و ناگهان یاد این دیالوگ حمید جبلی تو فیلم خواب سفید بیفتی که (( آدم فقط توو بغل مادرشه که، تنها نیست.))
آورده اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه کوچک برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که میخورم «بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم.
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمیداند. بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را میدانی؟ عرض کرد آری. بهلول پرسید چگونه سخن میگویی؟ عرض کرد سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایقعلوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی.. پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمیدانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود چگونه میخوابی؟ عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت جزاک الله خیراً! و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.