هفتگ
هفتگ

هفتگ

احوال

مقاومت بعضیا در مقابل فهمیدن، باور کردنی نیست.

غم غریب بودن تو، وطن  وسعت غیر قابل اندازه گیری داره.

بارون همه چیز رو میشوره و میبره، جز زنگار دل چروکیده رو.

احترام احترام میاره، اما عشق و محبت ... بگذریم!

قفس برای مرغ عشق، بهترین خونه ست و دنیا با همه ی عظمت و پهناوریش برای عقاب یه زندون.

هر بازگشتنی شکوهمندانه نیست اما خونه همیشه امن ترین جای دنیاست.

اگه کل عالم بشه یه انگشت دونه، اونی که پیدا نشدنیه، یافت نمیشه که نمیشه...

آینه

این روزها به عاطل و باطل ترین وضع ممکن در حال سپری شدن است، اما ناراحت نیستم و این یه پارادوکس عجیب هست.

اخبار رو دنبال میکنم و مثل همیشه از این همه دروغ و حجم وقاحت سرسام میگیرم، تا دیروز حمله بیولوژیک آمریکا بود حالا که شیطان بزرگ خودش گرفتار شده،تئوریسین های داخلی و متوهمین توطئه، خفه خون گرفته اند، بقول شیرین خانوم کجان ماله کش ها؟!

کرونا هر بدی و مشکلاتی که داشت وداره، یه خوبی داره و اونهم نشون دادن چهره عریان نظام ایدئولوژیک، جمهوری اسلامی است، البته اگه کسی بخواد ببینه!

...

نمی دونم چی بگم، فقط آرزو میکنم بگذرد این روزگار تلختر از زهر...

آسمان

دیشب نونهایی که پخته بودم تمام شده بود و قرارم بود صبح زود بیدار بشم که که بتونم نون جدید رو به صبحانه برسونم .....

چشمام رو که باز کردم دیدم ساعت ۸ و نیمه ،( عموما دیرتر از ۸ بیدار نمیشم شانس اهالی خونه هم عدل امروز دیرتر بیدار شد) با دلخوری و نگرانی از اینکه حالا برای صبحانه چه کنم اومدم پایین که صدای زنگ در اومد...... 

جوانکی خیس از بارون ، لنگان و ژولیده پشت در بود. سلامی کردیم و گفت ساکن شلتر ( محل اسکان بی خانمان ها)  بوده ، چند وقت قبل پاش به خاطر حادثه توی کار آسیب دیده بوده و بیمارستان بوده. دیشب برگشته شلتر و دیده جایی نداره اونجا ، گویا تعطیل بوده‌. حالا تلفنی نیاز داشت که بتونه زنگ بزنه و ببینه تکلیفش چیه‌. گوشی رو بهش دادیم و مشغول زنگ زدن شد‌. توی این فاصله براش یه ظرف پر کردم از کوکی های خوشمزه ایی که قبلا پخته بودم و یک قهوه هم آماده کردم و بردیم براش. کلی ذوق شده و سوال کرد همه ی کوکیها مال خودم باشه ، گفتیم بله. بالاخره تماس گرفتنهاش تمام شد گفت باید بره یک شلتر دیگه که با ماشین یک ربع راه بود. گفت تمام دیشب رو توی خیابونا راه رفته چون جایی رو نداشته‌‌ . گفت بچه بوده مادرش که اهل آمریکای جنوبی بوده برگشته کشور خودش و این با پدرش زندگی کرده تا ۱۸ سالگی . وقتی ۱۸ ساله شده پدرش هم گذاشته رفته یک ایالت دیگه . گفت یه پسر داره که پیش مادرش زندگی میکنه و این هقته ایی یه روز اونو میبینه....... 

دیدیم با این شرایط هوا و پاش و خستگیش ،خیلی سخته بتونه خودشو به شلتر جدیدش برسونه و همسرم رفت که برسوندش.......

وقتی رفتن دیدم صبحم با چه دغدغه ی احمقانه ایی شروع شده اونم در حالیکه کلی خوراکی توی خونه ی گرم و راحتمون داشتیم و کلی هم سفارش دادم تا ظهر برم بگیرم و باز برای یک ماه اینده نیاز نباشه برم بیرون.....

دیدم چه همه درد توی این دنیا هست که من همچنان غافلم و تا وقتی چیزی درد خودم نباشه چقدر احتمالش کمه حتی بهش فکر کنم چه برسه اقدامی براش بکنم. و دیدم چه خودخواهانه دلم خوشه که گاهی گداری کمکی به جایی میرسونم و همچنان سرم توی زندگی خودم گرمه و غافلم از بیرون...


پی نوشت: اینو یکی از دوستان مجازی برام فرستاده

اومدن

رفتار بعضیا در قبال بحث عید دیدنی منو یاد یه خاطره قدیمی انداخت که براتون تعریف میکنم

حدودا بیست و هشت، نه سال پیش همراه بابا جهت انجام کاری رفته بودیم یکی از شهرهای اطراف تهران، بابا منو گذاشت خونه یکی از اقوام دور و خودش رفت پی انجام کارش، خونه خیلی بزرگی بود که چندین نوه کنار پدربزرگ و مادربزرگ زندگی میکردن، با سه تا از بچه های صاحب خونه که همسن و سال بودیم مشغول بازی و شیطنت شدیم همراه سر و صدای زیاد، یهو یکی از پسران صاحب خانه که سی ساله بود فریاد زد دشمن ها اومدن، پرده ها رو بکشید، چراغ ها رو خاموش کنید،زنگ رو قطع کنید،کولر خاموش بشه فوری، فیوز رو قطع کن...چهارده پونزده ساله بودم اما هم تعجب کردم هم کمی ترسیده بودم دو سه سالی از تموم شدن جنگ گذشته بود اما یاد و خاطره آژیر قرمز و حمله هوایی هنوز زنده و پررنگ بود، رفتار عجیب و هراسون افراد اون خانواده که هر کدوم به سمتی  میدویدن و در پی انجام کاری بودن منو یاد حمله هوایی انداخت خلاصه یکی از دخترها که بهم نزدیک بود هاج و واج بودنم رو دید دستش رو گذاشت رو دهنم و کشون کشون منو برد سمت یکی از چندین اتاقی که تو اون خونه بود در حالی که دستش رو دهنم بود گفت نترس، فقط صدات در نیاد و آروم باش، بعدا بهت میگم جریان چیه...خونه یی که ده پونزده نفر توش بودن و کلی سروصدا ازش بلند بود تو سکوت عمیقی فرو رفت صدای کوبیدن در حیاط میومد و زدن سنگ به شیشه، از ترس عرق کرده بودم اون دختر محکم بغلم کرده بود و زیر گوشم نجوا میکرد که آروم باشم، خلاصه اون پونزده بیست دقیقه رعب آور تموم شد.

اون دختر برام توضیح داد که چون خانواده بزرگ و پر رفت و آمدی هستن، پدر بزرگ و مادربزرگش دوست ندارن با بعضی از اقوام در ارتباط باشن و چون خونه شون از جاده اصلی دویست سیصد متری فاصله داشت و اون موقع هنوز ساخت و ساز زیادی نشده بود از پنجره خونه لب جاده مشخص بود و یکی از عموهاش وظیفه کشیک دادن و خبررسانی داشت، اینبار هم یکی از عمه هاش بود همراه پنج شش بچه که دکش کردن یعنی با تصور اینکه خونه خالیه راهشون رو کشیدن و رفتن...

اون دفعه اولین و آخرین مرتبه حضور من تو اون خونه بود اما هنوز اون خاطره برام پر رنگ و جالبه، و بعضی رفتارهای امروز منو یاد اون روز میندازه.

مسری

خنده مسری است

شادی مسری است

عشق مسری است 

امید مسری است

مهربانی مسری است

........

از صمیم دل آرزو میکنم تک تک ملت ایران به آنچه نام بردم مبتلا شوند.

نوروز

هوای حوصله به شدت ابری، تیره و تار است

ما که عید نداریم اما شدیدا خرسندم برای اونهایی که شور و شوق سال نو دارند.

(( باورم نیست که درها به دعا بگشایند))

 رهایی بشر از کابوس بیماری‌های مرگ‌آور، مرهون اندیشهٔ سکولار مدرن و حاکمیت خرد

بیماری‌های مُسری کشنده در طول تاریخ در کنار فاجعه و وحشتی که آفریده‌اند، مُشت آیین‌ها و اندیشه‌های ارتجاعی را باز کرده و با آشکار کردن ناتوانی آنها در شناخت صحیح و حل مسأله در جهان طبیعی، در مواردی زمینه‌ساز تحولات بزرگ در اندیشه و اصلاحات اجتماعی بشری شده‌اند. فراموش نکنید که تا پیش از قرون ۱۸ و ۱۹، سرنوشت بخش بسیار بزرگی از جمعیت سیارهٔ ما، به گونه‌ای مداوم و متناوب، درو شدن و قلع و قمع توسط بیماری‌های عفونی بود. دلیل اصلی اینکه در طول قرن‌ها جمعیت جهان تغییر چندانی نمی‌کرد و در موارد و مناطقی دچار کاهش هم می‌شد، همین بود.

رهایی بشر از کابوس مرگ‌آور بیماری‌هایی نظیر طاعون و وبا که در مقیاس میلیونی و بسیار بیشتر از جنگ‌های بزرگ تلفات می‌گرفت، فقط و فقط مرهون اندیشهٔ سکولار مدرن و حاکمیت عقلانیت تجربی و عینی به جای خیال‌بافی‌های فلسفی و الهیاتی بود. به قول دکارت، جهان بدل به کتابی شد که تنها به زبان ریاضی خوانده می‌شد.

بررسی تاریخ بیماری‌های مُسری در ایران هم بسیار درس‌آموز و مفید خواهد بود. در دوران امیرکبیر، او با روحانیون و اقشار بزرگی از مردم درگیر بود که با آبله‌کوبی مخالف بودند و آن را سبب ورود شیطان به کالبد افراد می‌دانستند. تا اواخر دوران قاجار در چند مورد بیماری‌های عفونی از طریق سفرهای زیارتی عراق به کشور وارد شد و دست‌کم در یک مورد روحانیون با مخالفت خود تصمیم حکومت به ممنوعیت سفر به عتبات را لغو کردند و در پی آن، بیماری هزاران نفر تلفات گرفت. بیمارستان جدیدی که رضاشاه در خوزستان و ورودی مرز عراق ساخت، نمادی از آغاز یک عصر جدید بود. دورانی که برای نخستین‌بار دولت در ایران توانست بیماری‌های واگیردار مرگ‌آفرین را مدیریت و مهار نماید.


توس تهماسبی،

پژوهشگر تاریخ معاصر


پی نوشت: تیتر مصرعی ست از زنده یاد حسین منزوی، غرل سرای معاصر