هفتگ
هفتگ

هفتگ

((طفلی به نام شادی...))

- ما و شادمانی‌های پیش پا ٱفتاده!

مردمانی که در سایه‌ٔ حکومت‌های دیکتاتوری زندگی می‌کنند خُلق‌‌وخوی بردگان پیدا می‌کنند. آن‌ها با چیزهایی شاد و از چیزهایی غمگین می‌شوند که عموماً برای انسان‌های آزاد عجیب می‌نماید.

«تیموتی گارتون‌اش»، تاریخ‌دان انگلیسی یکی از شاهدان آن شبی است که دیوار برلین فروریخت. او در مورد آن روزها می‌نویسد که جشن شادی بین مردم جاری بود و چوب‌پنبه‌ها از سر بطری‌های نوشیدنی گازدار بالا می‌پرید و اشک شادی جاری بود.

گارتون‌اش می‌گوید که حدود دو میلیون نفر از  شهروندان آلمان شرقی، سیل‌وار برای تعطیلات آخر هفته به برلین غربی سرازیر شدند و در خیابان‌ها قدم می‌زدند و مقابل بانک‌ها ازدحام می‌کردند تا صد مارک (حدود ۵۰ دلار) «پول خوش‌آمدشان» را بگیرند که دولت آلمان برای شهروندان آلمان شرقی در نظر گرفته بود. 

مردم پول‌ها را می‌گرفتند و با احتیاط خرید می‌کردند و عموماً دو سه قلم جنس معمولی مثل اسباب‌بازی و سیگار غربی می‌خریدند.

نکتهٔ قابل تأملی که گارتون‌اش در توصیف این مشاهداتش می‌گوید این است که «توصیف کیفیت این تجربه خیلی سخت است، چون آن‌چه عملاً آن‌ها می‌کردند به شکل حیرت‌انگیزی عادی بود... برلینی‌ها در خیابان‌های برلین قدم می‌زدند. چه چیزی می‌توانست عادی‌تر از این باشد؟ اما در عین حال، چه چیزی می‌توانست خیال‌انگیزتر از این باشد!» (فانوس جادو، ترجمه فرزانه سالمی، نشر آگه، ص۶۵)


آری! زندگی در نظام‌های دیکتاتوری، شهروند را به برده تبدیل می‌کند و بردگان حتا از امور عادی نیز غرق در شادی و حیرت می‌شوند.

روزی که زنان ایران پس از چهل سال، آن‌هم به صورت محدود ‌و در محیطی قفس‌گونه به ورزشگاه رفتند و به تماشای فوتبال نشستند (راستی چه چیزی عادی‌تر از این) غرق شادی بودند. 

[و حالا اینترنتی که باز می‌شود و مایی که از بازیافتن حق بدیهی خود شادمان می‌شویم.]

زمانی که زنان ایرانی بتوانند آزادانه نوع پوشش خود را انتخاب کنند، روزی که آوازخوانی زنان آزاد باشد و تلویزیون ساز نشان بدهد و رقص آزاد باشد؛ روزی که گشت ارشاد در خیابان‌ها نباشد و حکومت به مهمانی‌های خصوصی مردم حمله نبَرد، ما، همه‌ٔ ما که چهاردهه است مانند بردگان در مملکت‌مان زندگی می‌کنیم بی‌نهایت خوش‌حال خواهیم بود. 

آری! بردگان برای یک زندگی عادی و نرمال غرق در شور و شعف خواهند بود؛ زندگی عادی‌ای که قبل از این چهاردهه مانند اکسیژن در فضا جاری بود و کسی به خاطر داشتنش شادی نمی‌کرد.

نظام‌های تمامیت‌خواه، یک زندگی عادی را برای شهروندان‌شان به حسرت و آرزو تبدیل می‌کنند و مگر زندگی برده‌وار جز این است؟



بهزاد مهرانی،

نویسنده و روزنامه‌نگار


(( ما همه جا گفتیم زدیم، شوما هم بگین زده، تومحل خوبیت نداره ملتفتی که !))

شما میگین مردم کاملا خودجوش اومدن از گرونی سیصد درصدی تشکر کنن، ما هم میگیم بله قطعا درست میگین!

شما میگین اغتشاشگران از دشمنان پول گرفتن ( اینبار به جای داماد صدام، شوهر خاله فلان شیخ عرب پول داده و چمدان پول ها رو آورده لابد) ماهم میگیم دقیقا همینجوریه!

شما میگین زندانی های وقایع چند روز اخیر، از شرایط حبسشون کاملا رضایت دارن، ما هم میگیم بله تازه نوشابه، پرتقال دان زاد دان هم میدهن!

شما میگین مردم از وقتی بنزین گرون شده( مثل اون دفعه  که تلگرام قطع شد) از اینکه بیشتر کنار خانواده هستن خوشحالن و ما هم میگیم بر منکرش لعنت!

شما میگین برخی از جوونها فریب خوردن، ما هم میگیم خدا نگذره از هرچی روباه مکاره!

شما میگین گرونی بنزین به نفع اقشار مستضعف میشه، ما هم میگیم آره بابا تو رو خدا یه کم از این رفاه مون کم کنید داریم میمیریم از اینهمه خوشی!

شما میگین...

شما میگین...

شما میگین...

باور کنین بالاخره یه روزی هم میاد که ما بگیم! 


((اونقدر گفتن که آزادی به مرگ ساده تن دادی))

مرگ قانونمداری و پایبندی به اون از سوی کسی روا داشته شده که حقوقدان است و به این داشته خود مینازید.

الباقی ادعا ها هم در این نظام همین گونه است و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

این چند روز همه اش یاد شهدا میفتم، یاد شهدای جنبش مشروطه، شهدای سال سی و دو، شهدای خرداد چهل و دو، شهدای پنجاه و هفت، شهدای جنگ، شهدای خفته در خاوران، شهدای هفتاد و هشت، شهدای هشتاد و هشت، شهدای نود و شش...

نمیدونم چرا بیشتر از همه دلم برای شهدای مشروطه میسوزه و شهدای جنگ که چی میخواستن و چی شد...

((با تمام وجود غمگینم))

غمگینم برای مردمی که هر روز سفره شون کوچیکتر میشه!

غمگینم برای پدرانی که هر روز بیش از پیش شرمنده خانواده شون میشن! 

غمگینم برای مادرانی که دایما در هول و هراس اند که فردا چی میشه!

غمگینم برای جوانانی که نه امروز دارند نه فردا، دچار سرخوردگی و یاس و اعتیاد میشن!

غمگینم برای پرسنل نیروی انتظامی که هر چند وقت یه بار جسم و روحشون سپر بلای ندانم کاری این و اون میشه!

غمگینم برای ملتی که نشون دادن اگه شرایطش پیش بیاد به طرفه العینی تبدیل به دزد و غارتگر میشن!

غمگینم برای پیرزنی که ازبس  چهارقل خونده حرف زدن ساده اش هم داره شبیه ناله و التماس میشه!

غمگینم برای امثال خودم که ایمان داریم حکومت مولا علی (ع) ناب ترین جلوه عدالت بود، اما دریغ وافسوس که مدعیان دروغین قدرت پیوسته داعیه داشتن چنین حکومتی  شده و میشن!

غمگینم برای ظلمی که دایما پایدار و روا داشته میشه!

غمگینم برای خانواده هایی که داغدار شدن و میشن!

غمگینم برای اون افرادی که نه سر پیاز بودن نه تهش، اما ترس نزدیک به مرگ و آسیب نصیبشون شده و میشه! 

غمگینم برای اونهایی که درعمل و نه شعار، عاشق ایرانن و هر روز خون به جیگر میشن!

غمگینم برای ملتی که دیدن یه روز خوش، داره براشون تبدیل به آرزوی محال میشه!

غمگینم برای تمام آمال و آرزو هایی که از بین رفته و پایمال میشن!

...............

غمگینم چون یه روزی ملت شادی بودیم و امروز غمگین ترین ملت دنیاییم، غمگینم چون دستهام خالی اند و کاری ازم  برنمیاد جز خون گریه کردن برای سرزمینی که عاشقانه میپرستمش...


بنزین

کارد از استخوان هم رد شده و صدای خرد شدن استخوان های اکثر مردم بگوش میرسه، اما دریغ که هیچ گوش شنوایی نزد حکمرانان تو این سرزمین وجود ندارد.

تو بد شرایطی گرفتار شدیم نه اعتراض به نتیجه میرسه،نه نشستن فایده داره، نه امکان تغییر وجود داره، نه تحمل این همه فشار دیگه ممکنه...

نفرین شدگان تاریخم،دوزخیان زمین، ملتی نشسته بر اره که نه راه پیش داریم نه راه پس!

داستان تجاوز من

چند شب پیش ساعت حول و حوش یازده و نیم تو میدون انقلاب، اول کارگر شمالی دیدم سه تا خانوم جوان منتظر ایستادن بوق زدم اول تعلل کردن و بعد یه مشورت کوتاه گفتن میریم خوابگاه چمران( انتهای امیر آباد جنب شهرک والفجر) گفتم بفرمایید کمی که حرکت کردیم پرسیدم جسارتا دلیل تعلل اولیه تون چی بود؟ با کمی من و من کردن یکشون با خنده گفت ترسیدیم بهمون تجاوز کنید!!! 

گفتم بذار یه حکایتی رو براتون تعریف کنم: 

یه روز یه بنده خدایی از روستا اومده بود شهر و کلی خرید کرده بود  برگشتنی وقتی  از مینی بوس پیاده شد تا بره سمت روستاشون  در حالیکه تو دستاش یه غاز یه سبد که توش خریدهاش رو ریخته بود یه مرغ و یه رادیو بزرگ بود سر راهش رسید به یه خانومی  و پرسید خانوم ببخشید راه فلان روستا از کدوم طرفه؟ خانوم روستایی جواب داد گمشو مردک بیشعور به این بهانه میخوای به من تجاوز کنی! مرد روستایی خندید و جواب داد آخه با این همه وسایلی که دستمه چه جوری میتونم به شما تجاوز کنم!؟ زن پاسخ داد کاری نداره که سبد رو خالی میکنی غاز رو میزاری زیرش وسایل و رادیو رو میذاری روش که غاز فرار نکنه، مرد گفت خب مرغ رو چیکار کنم؟ زن گفت خب اون رو هم من نگه میدارم... 

هر سه نفرشون زدن زیر خنده، دو سه دقیقه یی به همین منوال گذشت خنده شون که تموم شد گفتم حالا کدوم دو نفرتون میخواد دست و پای نفر دیگرتون رو نگه داره؟ شلیک خنده شون شدید تر شد و تا دم درب خوابگاه داشتن ریسه میرفتن!

(( جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد))


پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند. صدهزار آدمی گرد آمدند... درویشی در آن میان  پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز، فردا و پس فردا بینی!

آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند، یعنی عشق این است.

پس در راه که می‌رفت می‌خرامید، دست اندازان و عیار وار می‌رفت با سیزده بند گران. گفتند: این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه می‌روم.

چون به زیر دارش بردند بوسه‌ای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد. گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مَردان سرِ دار است.

پس جماعت مریدان گفتند: چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت: ایشان را دو ثواب است و شما را یکی؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید، به صلابت شریعت می‌جنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع. 

هر کس سنگی می‌انداخت؛ شبلی را گلی انداخت،  حسین منصور  آهی کرد. گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آن که آنها نمی‌دانند، معذورند؛ از او سختیم می‌آید که او می‌داند که نمی‌باید انداخت.

پس دستش را جدا کردند خنده‌ای بزد، گفتند: خنده چیست؟

 گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می‌کشد، قطع کند.

پس پایش ببریدند تبسمی کرد، گفت: بدین پای سفر خاکی می‌کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید.

پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد، گفتند: چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زرید من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان، خون ایشان است.

گفتند: اگر روی به خون سرخ کرد، ساعد چرا آلودی؟ گفت: وضو سازم.

گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون. پس چشمایش برکندند. قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می‌انداختند، پس گوش و بینی بریدند و... پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد

:::تذکره الاولیاء عطار:::

بایزید گفت: چون او را دار زدند. دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازه‌ی بر دار آویخته‌اش نماز کردم. چون سحر شد و هنگام نماز صبح، هاتفی از آسمان ندا داد. که ای بایزید از خود چه می‌پرسی؟ پاسخ دادم: چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد: او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم. تاب نیاورد و فاش ساخت. پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد

آدم ها

به نظر من( رو این به نظر من تاکید دارم)

بعضی آدما محترمن اما دوست داشتنی نیستن یعنی به خاطر جایگاه و خصوصیات اخلاقی و رفتاریشون، کاملا قابل احترامن مثل فلان استادمون تو دانشگاه، یا بزرگ فامیل یا پدر دوستمون که ما نسبت به اونها احترام قایل هستیم اما به دلیل برخی خصوصیاتشون دوستشون نداریم مثلا عبوس، کج خلق هستن  یا اصولا آدم اهل معاشرتی نیستن، اما در عین حال محترم هستن.


برخی  از آدما دوست داشتنی هستن اما محترم نیستن، یعنی بخاطر برخورد و اصول اخلاقی شون مثل شوخ و شنگی یا معرفت داشتن و با مرام بودن، یا مهربون و دلسوز بودنشون  دوست داشتنی هستن اما محترمانه رفتار نمیکنن و این محترم نبودنشون آشنا و غریبه نداره مثلا بیهوده گو و مسخره گرن،اعتقادی به رعایت ادب ندارن و...  اما دوست داشتنی هستن چون کنارشون حالمون خوبه و بهمون خوش میگذره و میدونیم پشت این ظاهر نامحترم، آدم دوست داشتنی با معرفتی حضور داره!


بعضی آدما هم محترمن هم دوست داشتنی  خوش به حال خودشون و زهی سعادت برای اطرافیانشون که چنین موهبتی  نصیبشون شده...


برخی آدما نه محترمن نه دوست داشتنی،صد حیف به احوالشون و بیچاره نزدیکان این افراد که مجبور به مراوده دایمی با این قبیل افراد هستن.