هفتگ
هفتگ

هفتگ

پارادایس


زمستان بود. جان می کندم در نیویورک نویسنده شوم. سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم . فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم: "می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم " و خدای من، مدت ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود. هرتکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را میجویدم و راست می افتاد توی معده ام. معده ام می گفت : "متشکرم، متشکرم" مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم میزدم که سروکله دو نفر پیدا شد، یکیشان به آن یکی گفت : "خدای بزرگ" طرف مقابل پرسید: "چه شده؟" اولی گفت: "آن یارو را دیدی که ذرت میخورد؟ وحشتناک بود! " بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرت ها لذت نبردم. به خودم گفتم: " منظورش از وحشتناک چه بود؟ من که توی بهشت سیر می کنم. "

گاهی به همین راحتی با یه کلمه، یه جمله، یه حالت چهره میتونیم مردم رو از بهشت خودشون بکشونیم بیرون و این واقعا بی رحمانه ترین کاره. سرمونو می کنیم تو زندگی یکی که اصلا به ما مربوط نیست، کاری با ما نداره و ازمون چیزی نپرسیده، نخواسته و... دهنمونو باز میکنیم و از بهشت شخصیش می رونیمش!


چارلز بوکوفسکی

بیست و چهار ساعت

دوستی چند روز پیش این پیام رو برام فرستاده بود:

((یک روز از خواب بیدار می شوی و به تو می گویند این آخرین روز زندگی توست از جایت بلند می شوی دلت به حال خودت می سوزد با خودت فکر می کنی امروز چقد می توانی بیشتر زندگی کنی بیشتر از زندگی لذت ببری !دوش می گیری ، از کمدت بهترین لباس هایت را انتخاب می کنی و می پوشی ، جلوی آینه می ایستی موهایت را شانه می کنی ، به خودت عطر می زنی و غرق فکر می شوی که امروز باید هرچه می توانی مهربان باشی ، بخشنده باشی ، بخندی و لذت ببری !

از خواب بیدارش می کنی به او می گویی در این همه سال که گذشت چقد دوستش داشتی و نگفتی ، چقد عاشقش بودی و نمی دانست ، به او می گویی مرا بیشتر دوست بدار ، بیشتر نگاهم کن ، بگذار بیشتر دستانت را بگیرم و به این فکر می کنی فردا دیگر نمی بینی اش و چقد آن لحظه ها برایت قیمتی می شود لحظه هایی که هیچ وقت حسشان نمی کردی !

دوتایی از خانه می زنید بیرون می روی ته مانده حسابت را می تکانی ، کادو می گیری برای مادرت و پدرت به سراغشان می روی و به آنها می گویی که چقد برایت مهم هستند که چقد مدیونشان هستی ، مادرت را بغل می کنی ، پدرت را می بوسی و اشک می ریزی چون می دانی فردا دیگر نیستی ...

آن روز جور دیگری مردم را نگاه می کنی ، جور دیگری به حیوان خانگی ات اهمیت می دهی ، جوری دیگر می خندی ، جور دیگری دلت می لرزد ، جور دیگری زنده هستی و دائم به این فکر میکنی که چقدر حیف است اگر نباشم ... ، آن روز می فهمی هیچ چیز به اندازه ی بودنت و ماندنت با ارزش نبوده و نیست !

شب که می شود جشن می گیری و در کنارش احساس می کنی چقدر خوشبختی ولی حیف که آخرین شب زندگی توست ، پس بیشتر بغلش میکنی بیشتر نوازشش می کنی بیشتر نازش را می خری و بیشتر ... می گویی : آه کاش فردا هم بودم ! 

خوب اگر فردا هم باشی قول می دهی همین گونه باشی یا نه ؟

قول می دهم ! 

ممکن است فردا باشی ، قدر لحظه هایت را بیشتر بدان ، چون هیچ چیز به اندازه ی خودت و ماندنت ارزش ندارد...))

براش نوشتم اولا من کسی رو ندارم که بیدارش کنم، دوما حیوان خانگی هم ندارم سوما دلم هیچ وقت واسه خودم نسوخته  و نخواهد سوخت... و کلا اگه بدونم آخرین روز عمرم هست اینکارها رو نمیکنم چون این مسایل متعلق به جامعه ما و شرایط کنونی ما نیست، اما ممنون که پیام مثبت میفرستی...

باخودم فکر کردم اگه واقعا مطمن بشم فقط بیست و چهار ساعت از زندگی ام باقی مونده چیکار میکنم؟  انصافا دیدم کار خاصی نمیکنم قطعا تو خونه میمونم به چند تا از دوستام زنگ میزنم، قلیون میکشم، حموم میرم که کار غسال راحتتر باشه، به مامانم چند تا توصیه میکنم هرچند میدونم عمل نخواهد کرد، نهایتا هم تو چند ساعت آخر میشینم پای بساط مشروب چون دوست دارم مست مست از این دنیا برم!

مناسک

‏هر دوازده‌سال یک بار جمعیتی بالغ بر  چهل‌میلیون نفر برای تبرک مذهبی و اجرای مناسک دینی در رود گنگ جمع می‌شوند، خود را شست‌وشو می‌دهند و از آب آن می‌نوشند. 

«آراویند آدیگا» نویسندهٔ هندی-استرالیایی در رمان خواندنی «ببر سفید» که سال ۲۰۰۸ میلادی برنده جایزهٔ «من- بوکر» شد در توصیف این تبرک می‌نویسد «... دهانتان پر از مدفوع، کاه، تکه‌های آب‌چکان جسد انسان، لاشهٔ گاومیش و هفت نوع اسید صنعتی مختلف می‌شود.»

اگر احساس کردیم که این عمل مذهبی تا چه اندازه مشمئزکننده است به باورهای مذهبی خودمان فکر کنیم که بسیاری از آن‌ها هم به همین اندازه زننده هستند و مسئله این است که ما هنگام ورود به عرصه‌ٔ مذاهب دیگر با عقل‌مان پا می‌گذاریم و در مذهب مورد قبول خودمان با احساس و عاطفه.

کارکرد مذهب در بسیاری مواقع همین است که لجن و مدفوع و بوی متعفن را آن‌چنان برای‌مان گوارا می‌سازد که از غوطه‌ورخوردن در آن نشئه بشویم و احساس رستگاری کنیم. 

‏مصیبت بیش‌تر اما آن‌جا است که مجبور باشی به این تعفن احترام بگذاری و در غیر آن جانت را بگیرند و یا عرصهٔ زندگی را بر تو چنان تنگ کنند که آرزوی مرگ کنی.


بهزاد مهرانی،

نویسنده و روزنامه‌نگار

بومی

اوایل دهه هفتاد که کمی فضا باز شده بود، تلویزیون برنامه طنز بسیار موفقی داشت به نام ساعت خوش، یکی از آیتم های جذابش کنار سعید و خان دایی، درک و همکارش هنرا، مسابقه هفته، آیتم بچه ی این محلی بود که کارکتر ها با لحن لاتی و داش مشتی مابانه از رهگذر میپرسیدن بچه ی این محلی!؟  بچه ی این محل نیستی !!! برووو...

ما میل داریم محلی و بومی شناخته بشیم مثلا وقتی سفر میکنیم دوست داریم هرچند جزیی به زبان محلی حرف بزنیم یا از تیکه کلام های اون منطقه استفاده کنیم جهت آشنا زایی، بماند که در نظر مردم بومی اون منطقه این تلاش ما چقدر مضحک و خنده دار هست و از همون اول متوجه قضیه میشن، اصولا انسان میل نداره غریبه محسوب بشه البته بصورت عام وگرنه مواردی هم هست که افراد میل به ناشناس بودن دارند.

حالا اینها رو برای چی گفتم توی این چند وقت به نکته جالب توجه دقت کردم اگه مسافری در میدون انقلاب ساکن امیر آباد باشه برای مقصد میگه کوی( منظور کوی دانشگاه هست) اما نودونه درصد دانشجویان که ساکن کوی هستن برای مقصد میگن پانزدهم ( منظور خیابان پانزدهم امیر آباد هست که روبروی کوی دانشگاه قرار دارد) میل به بومی بودن اشتیاق جالبی است.


حسود هرگز نیاسود

حسادت و پرتوقع بودن بدترین، خلق و خوی آدمیست.

عمل

قلب و مغز مثل جعبه و کمد نیستن که پر بشن، هر چی بیشتر توش بریزی بزرگتر میشن! 

وقتی دیروز و امروز و فردا در اختیار ما نیست مجبوریم دم رو غنیمت بشماریم امان از استبداد شرقی که قرنهاست ما را سمت درویش مسلکی و صوفی گری سوق میدهد آنهم صرفا  درشکل و صورت و ظاهر...انسانها معمولا زمانی چیزهایی را از دست میدهند که از داشتنش مطمن هستن،آدم ها عموما غصه این را دارند که روزهای گذشته شان بیشتر از ایام پیش رویشان است و این غم بزرگیست برایشان، خوشا بر احوال امثال ما که از چنین غمی مبرا هستیم و اصولا چشم انتظار اتمام کابوس این زندگی که دچارش هستیم.

ترس از شکست از خود شکست بدتره،چون آدمی رو فلج کرده و امکان حرکت رو سلب میکنه، تسلیم شویم یا مغلوب تفاوتی نداره، این بی عملی که چون افیون در رگ و پی ما لانه کرده از هر سمی کشنده تر است.


پی نوشت:افکار مشوش مثل کاروان بی ساربانی ست که هر نفر شتر راه خودش را میرود.

تعقل

- اخلاق از نگاه راسل؛ فضیلت یا ضرورت؟

«برتراند راسل» مدعی بود برای اخلاقی کردن انسان‌ها کافی است عقلانیت دراز مدت را در آنان تقویت کرد. برای مثال فرض کنید که من در اصطبل خودم ده اسب دارم و همسایه‌ام نیز در اصطبل خودش ده اسب دارد.

در وهلهٔ نخست، من تمایل دارم اسب‌های همسایه‌ام را نیز مالک شوم و همین مرا انگیزه‌مند می‌کند که به دزدی دست بزنم. عقلانیت کوتاه مدت نیز می‌گوید بیست اسب از ده اسب بهتر است و مرا تشویق به دزدی می‌کند، اما عقلانیت دراز مدت می‌گوید که اگر بنا باشد هر کسی بر اساس همین استدلال دست به دزدی بزند، آنگاه نتیجه‌اش این می‌شود که دیگری مُحق می‌شود اسب‌های مرا بدزدد.

نتیجهٔ نهایی این است که زورمندترین انسان همهٔ اسب‌ها را می‌برد و چون هیچ استدلالی اقامه نشده که زورمندترین انسان جامعه من هستم، پس ممکن است روزی همین ده اسبی را هم که دارم از دست بدهم. معنایش این است که تزی که در عقلانیت کوتاه مدت به سود انسان است در عقلانیت دراز مدت به زیان انسان منجر می‌شود.

بنابراین بهتر است انسان به ده اسب خودش قانع باشد زیرا ممکن است این ده اسب را به تدریج و با همان عقلاینت کوتاه مدت زیاد کند و به صد اسب برساند، اما بر اساس همان عقلانیت ممکن است روزی فردی زورمندتر پیدا شود و همهٔ صد اسب را به زور بگیرد.

راسل این سخن را در باب همهٔ امور اخلاقی صادق می‌دانست و می‌گفت این عقلانیت کوتاه مدت است که انسان را از اخلاق دور می‌کند. در عقلانیت کوتاه مدت ما تنها تا نوک بینی‌مان را می‌بینیم و به دزدی و اختلاس و کم‌کاری و رشوه و احتکار و فریبکاری دست می‌زنیم. اما در عقلانیت دراز مدت درمی‌یابیم که بالمآل زیان می‌بینیم. 

معنای این گزاره‌ها آن‌اند که: اولاً این تصور که انسانی که می‌خواهد اخلاقی باشد باید منافع خودش را فراموش کند غلط است و ما باید منافع خودمان را در کوتاه مدت در نظر نگیریم و در درازمدت به منافع خودمان بیندیشیم؛ بنابراین به نظر راسل برای اخلاقی بودن از خودگذشتگی لازم نیست. دوماً، اینکه اخلاقی بودن فضیلت نیست؛ ضرورت است. از نظر راسل انسان‌های اخلاقی انسانهای فضیلت‌مندی نیستند بلکه انسان‌هایی‌اند که ضرورتهای زندگی را دریافته‌اند.


- مصطفی ملکیان


باور

میگن:احساسات آدمم مثل آثار هنری هستن،میشه جعلشون کرد! کاملا هم شبیه به اصل هستند، ولی بدلی هستن! از کجا باید بدونیم وقتی با احساس کسی سروکار داریم اون حس اصل هست یا بدل!؟ بعضی از احساسات اصیلند و در صورت خدشه برداشتن غیر قابل ترمیم اند، مثلا شخصا معتقدم امید هیچکسی رو نباید ناامید کرد صد البته تا حد توان!

به زعم من امید قوی ترین حس برای بقای آدمیست و نا امید کردن عامدانه و ناجوانمردانه،بدترین رذیلت هاست و بزرگترین معصیت، بله درسته  چه تخته سنگ باشی چه دونه شن، تو آب غرق میشی! اما غرق شدن داریم تا غرق شدن!

حالا چه هم عقیده باشیم با پیکاسو که میگه : مردها منطقی حرف می‌ زنندولی احساسی تصمیم می‌ گیرنداما زنها احساسی حرف می‌ زنندو مثل یک مامور اعدامکاری که باید بکنند را می کنند! 

و چه مخالفش باید حواسمون جمع باشه به امید،که این داستان زن و مرد نداره، امید که از دست رفت حتی نفس کشیدن هم سخت میشه،اینو ملتی که بیش از چهل ساله هر روز شاهد به مسلخ رفتن امید هست روخوب میفهمه!