هفتگ
هفتگ

هفتگ

پسته نیستند!

چشم هاشان دیدن دارد وقتی که بعد از کلی تقلا کردن و دست و پا زدن این واقعیت می نشیند کنج نگاهشان که گاهی حاصل تجزیه ی آدم ها دقیقن همانی است که از وجهی از تجزیه انتظار می رود یعنی "تعفن"

خنده دار می شوند آن جایی که کلی وقت می نشینند پای یک آدم، رج به رج، گره به گره، نخ به نخ، می شکافندش به امید شناخت و به طَمَع کشف راز ِ بودنش، و می رسند به هیچ. 


عادلانه نیست، انصاف نیست!

این که حجم زیادی از عمرت را، اپیزود به اپیزود و سکانس به سکانس و لحظه به لحظه، بودن ات را که یحتمل قرار بوده صرف خیلی چیزهای مهم تر بشود، بنشینی به انتظار این که دیگران کشفت کنند و تقلا کنی برای کشف دیگران، برای فهمیدنشان، برای از بر شدنشان، برای حل کردن معمای آدم هایی که هر کدام هزار توی غریب و سر گیجه آوری هستند، لا ینحل!


این که اکثریت قریب به اتفاق آدم ها نقاب دارند، قبول. این که خیلی وقت ها پشت نقاب هاشان تصویر دلنشینی نیست، قبول. این که "شناخت" بنیان رابطه را محکم می کند هم قبول. اما عن اش را در نیاورید لطفن. به بهانه ی برداشتن نقاب پنجه به صورت هم نکشیم. حدس نزنیم، داستان نسازیم، متهم نکنیم، آدم را از آدم بودنش خسته نکنیم. یک جایی گوشه ی ذهن مان این را هم حک کنیم که "خیلی وقت ها آدم ها به اندازه ی چیزهایی که از آن ها نمی دانیم دوست داشتنی اند و به اندازه ی رازهایی که کشف نکرده ایم، جذاب"

باور کنیم آدم ها پسته نیستند که داخل پوسته، بی مصرف بمانند!

برو بابا حال نداری

خب،بالاخره من گند زدم.از همان هفته ی دوم سوم غر داشتم.هی همش فکر می کردم بالاخره یک نفر نظم را به هم می زند.یک نفر بی حوصله می شود،بی حال می شود بی دماغ می شود اما لامصب ها همه نوشتند.خوب هم نوشتند،من هی غر زدم که یعنی چی مگر محکمات قرآن است خب بزنید زیر میز دیگر .اما نشد. باز هم من.من همیشه به هر نظم و قانونی اعتراض داشته ام،کافیست یک نفر بگوید باید.بگوید قانون.بگوید طبق قائده(قاعده؟)من شاخک هام تکان می خورد.من ناخودآگاهم پی راه های در رو می گردد،می رود دمبال به هم زدن قانون،یک نفر می گفت آنارشیست،تعریفش را نمی دانم،یکی دو تا چیز در موردش خواندم و بدم نیامد از این برچسب.یک رییسی داشتم وقتی می خواست یک کار یک هفته ایی را فردا صبح تحویل بگیرد به من می سپرد..می گفت این راهش را پیدا می کند .این کلک می زند .این!فقط این!

امروز هم شد.جمعه یادم افتاد شنبه نوبتم است.امروز دیر یادم افتاد باید بنویسم.بعد بین نوشتن و ورزش دومی را انتخاب کردم. بعد دوستانمان امدند تا نیمه شب .بعد محسن در اینستاگرام بهم فحش داد.بعد من الان اینجام.دیدم وقت نیست ان چیزهایی که دلم می خواست را بنویسم.گفتم بیایم اخلاق حرفه ایی را رعایت کنم و معذرت خواهی کنم که حرفی برای گفتن ندارم و بی نظمی کردم.اما غریبه نیستید ته ته دلم خوشحال است که این نظم را به هم زدم.چکارشان کنم.خودشان می دانند من چقدر لمسی هستم. چقدر ماساژ دوست دارم.آنجا من را پیچ دادند .دلم خنک شد نظم ساختمان فضاییشان را به هم زدم و توی یک شنبه ی این مرتیکه ریقو آپ کردم.

گوژپشت های نوتردام و حومه !

ماشین را پارک میکنم و توی پارکینگ دکمهء آسانسور را میزنم اما طبق معمول فزنات است ، عصبانی پلله ها را میروم بالا که بروم طبقهء چار تکلیفم را با این مدیر ساختمان زپرتی روشن کنم ... اصلن ما این آقا را مدیر ساختمان انتخاب کردیم چون بیکار و خانه دار بود ! گفتیم در کنار بچچه داری و سبزی پاک کردن و اینها سرش گرم شود به امورات ساختمان اما اصل آ و ابد آ انگار نه انگار ! سرخوش است برای خودش ! ... دست بر قضا توو راپللهء اول حضرت آقا را زیارت میکنم که با پسرش آقا مانی دارند از پارک گردی عصرگاهی بر میگردند ... کمی که بحث می کنیم و در مورد عود کردن دیسک گردن و کمر و پا دردم و لزوم تعمیر هر چه سریعتر آسانسور صحبت میکنم و زیر بار نمیرود ، صداهامان میرود بالا و در آستانهء یقه گیری قرار می گیریم ، صدای ضعیفی می آید که : روی همو ماچ کنید صلوات بفرستید بابا ! ... 

.

جعفری نژاد است از پشت چشمی ! نکبت حتتا به خودش زحمت نداده در را باز کند ! زیر لب می گویم : تو دیگه چی میگی ریقو ! ... هنوز مجدد بحث و مشاجره از سر نگرفته ایم که سر و کللهء پیرزاده پیدا میشود ! شروو میکند پادرمیانی : آقا اصلن من با هزینهء خودم عوضش میکنم آسانسورُ ، یه نو شو میذارم ! ... می گویم : می دونی چقد میشه هزینه ش ؟ مهناز مشکلی نداره ؟ ... می گوید : هااا ؟! آهااا! و ادامه میدهد : آقای باقرلو شمام دیگه زیادی سخت می گیری ؟ پاساژ علاء الدین به اون عظمتو زدن خراب کردن رفت پی کارش ! ... می گویم : خب که چی ؟ چه ربطی داشت الان ؟! ... می گوید : ربطش که خیلیه ولی شما می دونستی پرتقال بیروتی واسه دیسک گردن چقدددد مفیده ؟! ... می گویم : آقا شما بفرمایید ! ... می گوید : با پوست بخوری که دیگه کولاک میکنه ! ... این بار مدیر ساختمان به زبان می آید : آقا شما کللن بفرمایید ! ... 

.

ادامهء بحثمان هم زرتی شروو نشده ابتر می ماند با حضور آقای مسعود خان طیب در حال دویدن توو راه پلله با شلوارک و کتانی ! ... می گویم : آقا جان این چه وضعشه آخه ؟! اینجا خانواده زندگی میکنه ... می گوید : من که متاهلم ! ... می گویم : خب منم متاهلم ، باید .... ون برهنه بیام توو مشاعات ؟! ... می گوید : ولی من ورزشکارم هستم سه تارم میزنم اونم سر صبر ! و میرود ... شوک های متوالی اهالی ساختمان چنان رشتهء کلام را از دست هر دومان در آورده که اصلن نمی دانیم داشتیم چی می گفتیم از بیخ ! همینطور هاج و واج هم را نگاه می کنیم ! ... آقای مدیر سکوت را میشکند : باقرلو جان یه دکتر ارتوپد بی نظیر میشناسم شماره شو سیو کن ! ...

.

میروم پیش آقای دکتر و تمام عکسها و آزمایشات و MRI ها و نوار عصب و عضله و کوفت و زهرمارهای قبلی را هم نشانش میدهم ... آنها را بررسی و خودم را معاینه میکند ... خلاصهء داستان این است که دیسک خفیف کمر دارم و مهرهء نمی دانم چندم گردنم هم مشکل دارد به اضافهء مشکل عصب های مچ دست راستم ... برای بدتر از این نشدن و برای اینکه کار به عمل جراحی هر کدامشان ( کمر و گردن و دست ) نکشد هم ، تنها راهکار ، فعلن استخر و ورزشهای سبک و نرمش و مراعات کردن و کمتر با گوشی و کامپیوتر کار کردن و اینهاست و مهمتر از همه درست نشستن ، قوز نکردن و فشار ناشی از قوزی نشستن را از روی گردن و کمر بیچاره برداشتن ... 

.

از مطب دکتر که می آیم بیرون یاد سوم دبستان می افتم ... اولین روز آقا معلم تمام ساعت مجبورمان کرد تکیه بدهیم و سیخ بنشینیم ... فک کردیم همان یک روز است و فردا یادش میرود ... شب از کمر درد خوابم نبرد ، گفتم لابد من سوسول و ناز نازو ام ولی فرداش دیدم باقی همکلاسی ها اوضاعشان بدتر از من است ! ... ولی آقای معلم دست بردار و کوتاه بیا نبود ! آن سال تا آخرین روز داستان همین بود ! کم کم عادت کردیم و مث کوماندوها سیخ می نشستیم چغر و بد بدن ! ولی سال بعدش که معلممان عوض شد همه چیز به فراموشی سپرده شد و قوزها دوباره برگشت ! ... اگر این طور سخت گیری ها و فرهنگ سازی ها فردی و شخصی نبود و یک رویکرد کلی بود در آموزش و پرورش چقدر خوب بود ... آنطوری الان من هم اینهمه درد و مرض نداشتم ! با مدیر ساختمان هفتگ هم یقه به یقه نمی شدم !! 

فِنگ شویی خودمانی!

تا همین چند وقت پیش از فِنگ شویی همان اندازه می دانستم که ابر سفید و رفقاش از رباعیات خیام در دوره ی اسب آهنی و غرب وحشی! یعنی دقیقن هیچ، درست مماس بر صفر ِ کلوین. تا اینکه چند هفته قبل خیلی اتفاقی از طرف یکی از همکاران کتابی به دستم رسید که خیلی آکادمیک طور! سعی در آموزش اصول ِ فنگشویی و چیدمان محیط داشت. از سر ِ بی کاری و بی کتابی شروع به خواندنش کردم اما به واقع، برای یکی مثل من که از قدیم الایام بدنش به آموختن، به خصوص مباحث آکادمیک، به شدت مقاومت نشان می دهد چندان جذاب و خوشایند نبود. چند صفحه از کتاب را خواندم -آنقدر که دستگیرم شد سعی دارد به خواننده تفهیم کند "کی یا چی رو، باید کجا بذاره!"- و کتاب را برای همیشه بستم و از شما چه پنهان توی دلم به حال خوش و دل ِ سیر ِ تعقیب کنندگان این قبیل فنون ِ تجملاتی! پوزخندی هم زدم.
اما راستش را بخواهید یکی دو روز است احساس می کنم یک نیروی درونی، به شدت و با پشتکاری ستودنی سعی در لوکالیزه کردن "فنگ شویی" در درونم دارد. به عبارتی دیگر، بی اعتنا به اصول، مفاهیم و تعاریف فنگ شویی، خیلی بومی و خودمانی دارم برای اشیاء، افراد و حتی اتفاقات اطرافم دنبال بهترین محل وقوع می گردم. به نتایجی هم رسیده ام. مثلن فهمیده ام بهترین مکان ِ وقوع یک گلدان شمعدانی لب ِ حوضهای قدیمی است به شرطی که آب توی حوض لب به لب باشد جوری که زلالی و خنکایش را با مخمل ِ سبز ِ برگ و سرخی ِ اناری ِ گلهاش و بوی خاک گلدان شریک شود. یا مثلن گل های ِ یاس روی دیوارهای ِ گِلی توی روستا، بیرون شهر، زرد و سفید ترند و عطرآگین تر. لا به لای این حفاظ های آهنی ِ حیاط های ِ آپارتمانی ِ تهران جای یاس نیست، اسیرند انگار بی زبان ها بین این همه حصار. قواعد فنگ شویی ِ بومی ام می گویند خال، توی صورت ِ ظریف و زنانه، باید جایی حوالی ِ لب باشد یا اگر توی صورت نبود، یک وجب پایین تر، روی ِ نرمی ِ گردن، دقیقن این جا. خال ِ بالای ابرو یا روی ِ دماغ ظرافت چهره را تباه می کند بی انصاف. یک چیزی هم امروز یاد گرفتم. اسمش را گذاشتم "فنگ شویی ِ غم". غم - اگر از بودنش گریزی نیست- باید توی دل باشد یا مثلن پشت لبخند های الکی یا روی زبان به آه و ناله ی مکرر (این بهترین حالت است به گمانم) جای غم توی چشم نیست، توی نگاه نیست. غم توی چشم ها، خیلی زود مشت آدم را باز می کند. غم توی چشم ها پنهان نمی شود. با اولین نگاه، آدم را رسوا می کند...

خودم را بسته ام به تخت

نمی دانم برای شما هم اتفاق افتاده که توی ترافیک پیچیده باشید سمت یک فرعی که به خیالتان میانبر بزنید و شلوغی را بپیچانید بعد اوضاع بدتر بشود؟من که دیگر یک طوری شده ام که مطمئنم اگر بخواهم میانبر بزنم دیرتر می رسم.از بس که از من بچه زرنگ تر فراوان است.اصلن شده اییم هشتاد میلیون بچه زرنگ.دیده ایید قفلی ترافیک تهران از شنبه شیفت کرده به یک شنبه ؟بس که همه زرنگیم و شنبه را دور زده اییم.از بس دوربرگردان ها یادمان داده اند لازم نیست تا میدان برویم.دیگر مثال نزنم، همه استادیم ترافیک نیمه شب جاده چالوس.ترافیک ساعات عجیب و غریب اینترنت.ترافیک آدم های چهارلیتری به دست پمپ بنزین.

یک طور دیگری هم شده ام که حاضری خور شده ام.خیلی مثل همین درد قبلی است.یک مقداری هم گندش را در آورده ام.متن های فیس بوکی که ادامه دارد را هم حال ندارم بخوانم.وقتی یک نفر دارد برایم حرف می زند هی می گویم خب تهش؟آخرشو بگو..بگذریم.نیامده ام اینجا غر غر کنم و بگویم ما ایرانی ها فیلان و بیسار.من توی ترکم.خودم را بسته ام به تخت.یک رمان کلاسیک دو جلدی دست گرفته ام.شب ها قبل خواب می خوانم.از این ها که جزئیات دارند.از اینها که شش صفحه شرح اتاق یک بوسه را می دهند.من توی ترکم.عکس ها را یکی یکی توی اینستا نگاه می کنم.ریویو را ممنوع کرده ام.خلاصه نمی خوانم.این طوری پیش برود چند وقت دیگر حتی حوصله سلام و علیک را هم با مردم از دست می دهم.من سر صبر شده ام.با آرامش از مسیر اصلی می روم.یک جایی خواندم که نمی شود قرصش را خورد و تجربه اش را به دست آورد.در رو و میانبر ندارد.نمی شود دو هفته ایی زبان یاد گرفت.نمی شود شش ماهه نوازنده شد.باید عرقش را ریخت باید دندان سر جگر گذاشت  باید زحمتش را کشید هرچقدر هم که زمانه و تبلیغات سرو صدا کند که بشتابید و برنده شوید و در قرعه کشی شرکت کنید و موفق شوید و با سواد شوید و فهمیده شوید و پولدار شوید و...من باور ندارم.قرص ندارد.

***

بلوند آریزونایی شهرآشوب تنهای تنها

اساسن شهرآشوبی یک امر زنانه است ! شما به غیر از جُرج کلونی مرد دیگری سراغ دارید که شهرآشوب باشد ؟! تازه همان کلونی نکبت را هم خداییش من نمی فهمم مادر پدرش سر نماز چه دعایی کرده اند که بخت و اقبالش چنین شده وگرنه هر چی دققت میکنم چیز چشم گیر و دندان گیری ! توش نمی بینم ... مردها تنها راهشان برای شهرآشوبی عربده است ! اما نسوان خدایگان این فقره اند به اشکال و انحاء گونه گون و متنوع ! ... از چرخنده و بهاره رهنما بگیر تا همین گلشیفتهء خودمان ! ... حالا اینها که آدم معروفند و انگشت توو دماغ کردنشان هم از مصادیق شهرآشوبی به حساب می آید ! نسوان عادی و مامولی ! هم صرف نظر از قد و بالا و بر و رو ، برایشان عینهو آب خوردن است فتتانیت ! ...

.

دیشب ترافیک همّت عجیب غیرعادی بود ... قفل اندر قفل ... حوالی ملاصدرا شانه به شانه شدم با یک ریوی سفید ... چن متر مانده تا کاملن شانه به شانه شدن ، زمانی که هنوز راننده را نمی دیدم ، اول توجهم به خود ماشین جلب شد ... کثیف بود و چن جاش خورده بود ، شیشهء سمت راننده هم پایین بود ، جسارتن اینجور وختها ، بابت آن خوردگی ها ، اولین چیزی که به ذهن خطور میکند خانم بودن راننده است ! ... اما نمی دانم چرا یک حسسی بهم میگفت راننده مرد است و از این کله خرهای قالتاقِ خوش دست فرمانِ پدسسگ که خیابانهای شهر قلمروشان است ، شاید خوردگی ها یک جوری بودند ، شاید هم بخاطر کثیفی ماشین ، نمی دانم ...

.

جلوتر که رفتم دیدم راننده یک خانم بلوند است بدون روسری ، نه اینکه از سرش افتاده باشد ها ، کللن اعتقادی به روسری نداشت ... زیبا بود اما لطیف نبود ... شبیه ملکه های مصر باستان بود ، سنگی و سرد و عمیقن جذذاب ... حدودن سی و پنج ساله ( از آنها که رستاک حلاج ، ورژن سی ساله شان را به کهنه شراب تشبیه میکند ! از آن لامصصصب ها ) با موهای مِش استخوانی کوتاه شبیه دخترک فیلم حرفه ای ، که آخر نفهمیدیم لئون درست است یا حرفه ای ... دستی که گوشی توش بود را نصفه نیمه گرفته بود به فرمان و آرنج دست دیگرش با سیگار یله شده بود بیرون ... شیشه پایین بود در آن سرما و صدای ضبطش نسبتن زیاد بود با یک موزیک کانتری مانند ... انگار که داشت توو یک جادهء بیابانی وسط آریزونا تنهای تنها رانندگی میکرد ... اسم را همینطوری الکی گفتم ها ، اصلن نمی دانم آریزونا وسط دارد یا نه ! ...

.

گشتالت اینهایی که عرض کردم را تصور کنید ، اگر من توانسته باشم خوب تصویرسازی کنم و شما هم خوب تصور کرده باشید قطعن حق میدهید به ماشین ها و راننده های آنجا و آن لحظه از همت که محو شهرآشوبی بلوند آریزونایی شده باشند ، انقد که توو همان ترافیک قفلی هم هر لحظه بیم تصادفات جرحی برود ! ... صدای موزیک کانتری و دود سیگار و مِش استخوانی لئونی در هم آمیخته شده بودند و حاصلش شده بود جارویی غول پیکر که ماشینها و راننده های همّت را می شکافت و جارو میکرد و از جلوی ماشین بلوند آریزونایی میزد کنار ، می ریخت دور اصلن ... و راه ملکه را باز میکرد که از آنجا به بعد همّت را تنهای تنها رانندگی کند ...

فصلی که بی حساب، "نمی رود"!!

دیدی دخترک؟! نگفتم؟!

امسال هم شد همان حکایت هر ساله!

نا غافل چشمم افتاد به دل آشوبه ی آسمان، به خاکستری ِ ابرها، به اختلاط زرد و نارنجی ِ برگ ها کف ِ شهر! خموری ِ صدای پرنده ها مستم کرد، سَرَم گرم شد به پاییز، به عاشقیت، به چشمات. آنقدر ماسیدم به خواستنت، اصلن نفهمیدم پاییز کی بساطش را جمع کرد و رفت. پاییز رفت. من ماندم و پاییز ِ مدام ِ دل دادنم و پرونده ی مفتوح عاشقانه ها و پرنده ی نگات که یک لحظه از پیش چشمام جُم نمی خورد و با من کوچ می کند به فصل ها. آخ و امان از این پرستوی نگات!


یادم هست قبل ترها، یعنی قبل ِ شما، دو تاچیز بود بیشتر حالم را خراب می کرد از ما بقی: پنجره ای که رو به دیوار باز می شد و روزی که به تکرار آغاز. دروغ چرا؟! بعد تو خیلی چیزها عوض شد، خیلی معادلات به هم ریخت. آمدی شدی آشوب معادلات اصلن. یکیش همین تکرار! همین تکرار ِ شیدایی ِ روزهام که پیچیده به پیچش موهات، همین تکرار خوب ِ تماشای حالت ِ چشمات، همین خواستن های نرم نرمی که راه می روند روی پاهات، همین تکرار ِ طعم سرخی ِل...!! بگذریم، بی خیال، هیهاااات. از این همه تکرار لعنتی، که تکراری نمی شوند انگار، هیهات. 


دیدی دخترک؟! نگفتم؟!

امسال هم شد همان حکایت هر ساله!

پاییز آمد و رفت و عاشقیت ماند به من و من ماندم به فصلی که رفت. منی که معنای عاشقیت برایم همین جوجه هاییست که آخر هر پاییز از ترس ِ حرام شدن لذت تماشای بالهای پرستوی نگات، نمی شمارم...

حدود یک ماه پیش بود با همکارم نشسته بودیم حرف می زدیم که یک نفر آمد به سمتمان و بنا گذاشت تعریف کردن بلاهایی که در دو سه روز گذشته بر سرش آمده،که راننده ماشین سنگین است و تصادف کرده و و ماشینش پارکینگ است و هر چه داشته خرج کرده و مفلس شده و پول می خواهد که برگردد ولایتشان و قسم و آیه که پس می دهم،توی چشم هاش نگاه کردم.دم خروس هاش فراوان بود. گفتم دروغ می گی ، باز شروع کرد و روضه خواند و قصه گفت .عجیب بود یک و هشتاد قد داشت .هیکل درشت و شکم گنده ،بهش  می آمد راننده باشد.اگر زور گیر بود همه هستیمان را می برد.اگر چک می زد یک هفته می خوابیدم.قسم می خورد التماس می کرد،در آوردم سی تومن بهش دادم،خواست دستم را ببوسد.گریه هم کرد.اشکش هم ریخت.به همه چیزش قسم خورد پس می دهد. با التماس شماره کارتم را گرفت .گفتم پول مهم نیست اما اگر پس بدهی به اعتماد من ارزش گذاشته ایی و همینطور خوش بین و زود باور می مانم.رفت.دوستم پرسید می ریزه پولو .گفتم نه.یک صدم درصد راست می گفت.گفت پس چرا بهش پول دادی؟گفتم اگر نمی دادم همان درصد ناچیز شب نمی گذاشت بخوابم.

طبق معمول از هپی اندینگ خبری نیست.یک ماه گذشت.خبری نیست.من تعجب نکرده ام.ترجیح می دهم خوش بین و زود باور بمانم.تجربه ی عکسش را هم داشته ام.وقتی پول را ندادم و فکر و خیال خیلی اذیتم کرد.نظر شما چیست.اینطور وقت ها چکار می کنید؟

نصیحت نکنید.