هفتگ
هفتگ

هفتگ

شانس آورد ...

نوشته ای از آقای

مسعود قادری آذر

.

یک روز هم می‌آید که دختر بیست ساله‌ام زنگ می‌زند و با صدای بچه‌گانه می‌گوید: «سلام بابایی! چطوری؟» من می‌گویم: «مثل آدم حرف بزن! چند بار باید بهت بگم؟»
او هم بلند بلند می‌خندد. ناراحت نمی‌شود، چون مرا می‌شناسد. دختر و پدر باید با هم اینطوری باشند. می‌گویم: «با دوس‌پسرت که حرف نمی‌زنی!» قهقهه‌های خنده‌اش در هق‌هقِ گریه حل می‌شود. می‌گوید: «هوتن باهام به هم زده!» و زار می‌زند. می‌گویم: «هوتن غلط کرده!» و توی دلم می‌گویم همان بهتر که از دست این پسرکِ سوسولِ اسپورتِ مهندس که گل سرخ زیر نگاهش می‌پژمرد، خلاص شدیم. اگرچه کاش رابطه را دخترم تمام می‌کرد. می‌گویم: «کجایی دخترم؟ میام پیشت.» کمی آرام می‌شود و می‌گوید: «خونه.»
از پارک راه می‌افتم سمت خانه و به این فکر می‌کنم که تعدادی از اسرار رابطه‌ی خودم و مادرش را برایش فاش کنم تا ذوق کند. کامیونی نزدیک می‌شود. سرعتم را زیاد می‌کنم. از پشت کامیون یک موتوری ظاهر می‌شود. موتور از تویم رد می‌شود و مرا پرت می‌کند زیر کامیون. من به دو قسمت نامساوی تقسیم می‌شوم. چند شب بعد روحم به خواب زنم می‌آید. می‌گویم: «شانس آوردم آخرین لحظه سرمو کشیدم عقب، کله‌ام نرفت زیر چرخ کامیون وگرنه صورتی برام نمونده بود.»

تیپ شناسی مترویی

تجربه ی چندین ساله ی مترو سواری در شهری که حمل و نقل ریلیِ زیر زمینی در آن بیش از 13 سال سبقه دارد آن قدرها هست که اقل کم خروجی اش کشف تیپ شخصیتی مسافران مترو از روی رفتار آن ها در داخل واگن یا هنگام سوار و پیاده شدن در ایستگاه ها باشد. راستش را بخواهید عجیب اعتقاد دارم اگر روزی، جایی، محققی بخواهد تحقیقی راجع به تیپ شخصیتی متروسواران در طهران تهیه و تدوین نماید خروجی این تحقیق چیزی شبیه چند خط زیر خواهد شد:

1- تیپ شخصیتی لا-دَری: این ها همان هایی هستند که روزانه به طور متوسط دو یا سه بار صدای نرم شدن استخوان هایشان بین درب واگن های مترو گوش هایتان را می نوازد . این افراد به صورت حیرت آوری به واژه ی "شانس" و تاثیرات معجزه آسایش در مسیر زندگی اعتقاد دارند. بسیار اهل ریسک هستند و معتقدند فرصتی که هم اکنون پیش رویشان هست ممکن است آخرین شانس آن ها در زندگی برای رسیدن به هدف شان باشد. در مواجهه با این افراد کار خاصی نکنید. فقط چند قدم از حریم درب ها فاصله بگیرید و با طیب خاطر به قیافه ی مضحک شان بعد از ساندویچ شدن بین درب های واگن ریز ریز بخندید!

2- تیپ شخصیتی پا-دَری: این گروه شامل طیف وسیعی از آدم های خسته می باشد. حالا نه لزوما خسته از کار. این ها ممکن است از زندگی خسته باشند. ممکن است از بد قلقی های زوج یا زوجه شان به تنگ آمده باشند. ممکن است خستگی شان از سرِ بیکاری باشد و یا اصلا بای دیفالت آدم خسته ای باشند. این افراد در تمام دوران حیاتِ نه چندان پر جنب و جوش خود متصل به دنبال مساحتی به قاعده ی باسن یک فرد بالغ می گردند تا با قلبی آرام و ضمیری مطمئن خود را در آن مساحت پهن نمایند. در مواجهه با افراد این گروه بهتر است خیال پردازی را کنار بگذارید، قضاوتشان هم نکنید بهتر است. آدم های فراخ لزوما بنگی، عاشق و یا افسرده نیستند فقط کمی یا شاید بیشتر از کمی "فراخ" هستند، همین.

3- تیپ شخصیتی دَدَری: افرادی که در این تیپ شخصیتی جای می گیرند را می توان در دو گروه کلی دسته بندی نمود: بیکاران و بی یاران. این افراد خواسته یا ناخواسته در برهه ای از زندگی قرار دارند که کار خاصی به غیر از دَدَر رفتن و یا به اصطلاح امروزی ها دور دور از دستشان ساخته نیست. افراد این گروه عموما پس از کنده شدن از رختخواب، خانه را به قصد نزدیک ترین ایستگاه مترو ترک نموده و پس از خریداری یک عدد بلیط "روزانه" سوار اولین قطار می شوند و با وجود ارزشمند خود، مسافرین قطار را تا آخرین ایستگاه همراهی می نمایند. سپس به محض پیاده شدن از این قطار و بالا رفتن از پله برقی، سوار اون یکی قطار که مسیر مخالف را می پیماید می شوند و خط سیر خود را در جهت معکوس ادامه می دهند. در مواجهه با افراد این گروه اگر تشخیص دادید بیکار هستند می توانید با آن ها همذات پنداری کنید چون با شیب صعودی نمودار بیکاری، شما هم با بیکاری فاصله ی چندانی نخواهید داشت. اما اگر برآوردهایتان حکم داد که فرد مورد نظر از اعضای گروه دوم است اقدامات مقتضی جهت مراحل بعدی را مبذول بفرمایید. موفق باشید.

4- تیپ شخصیتی خطری: افرادی که در زندگی برای رسیدن به منافع شخصی شان از هیـــــــــچ کاری مضایقه نمی کنند و هیچ گونه حق و حقوقی برای دیگران قائل نمی باشند اهم اعضای این تیپ شخصیتی را تشکیل می دهند. این افراد در نگاه اول شاید شباهت های بسیــــــار زیادی با آدمیزاد داشته باشند اما کافیست کمی در رفتار و سکنات شان دقت نمایید تا به شما هم ثابت شود که این موجودات "فقط" شبیه انسان ها هستند. این افراد همان هایی هستند که با اعمال زور و فشار سوار واگن های مملو از جمعیت می شوند، کفش واکس خورده ی شما را در نهایت وقاحت مورد عنایت قرار می دهند، برای حفظ تعادل خود هنگام حرکت قطار از اقصی نقاط بدن شما آویزان می شوند و برای خواندن SMS های گوشی تان گردن شان را چونان مرغی که در حال تخم کردن است به این سو و آن سو دراز می کنند. در مواجهه با این افراد کار خاصی از شما بر نمی آید، خونسردی خود را حفظ کنید و به یاد داشته باشید که این ها صرفن شبیه آدم هستند، لذا می توانند خطری باشند.

5- تیپ شخصیتی ح.ش.ر.ی: چیزی که در مورد افراد این گروه به شکل حال به هم زنی جلب توجه می کند علاقه ی این موجودات به ترکیب شدن است. علاقه ی این ها برای ترکیب با جنس مخالف در هر مکان و زمانی، بی شباهت به علاقه ی ترکیب اکسیژن با هیدروژن نیست. اعضای این گروه هیچ حد و مرز و قاعده و قانونی برای ترکیب شدن قائل نمی باشند. در مرام این افراد نظام خلقت هیـــــــــــچ هدف و آرمانی به جز ترکیب شدن ندارد لذا این موجودات بر خلاف هر موجود دیگری یک فصل جفت گیری 12 ماهه دارند و در هر نقطه و زمانی آمادگی ترکیب شدن را دارا می باشند. این ها همان هایی هستند که دست زید منظوره را می گیرند و در معیت هم زورتپان می شوند داخل واگن مردانه. بعد به اولین گوشه ی دنج و ترجیحا کم نور واگن می خزند و پس از دایره کردن بازوان مردانه! شان حول دخترک خود را آماده ی کوچکترین اصطکاکی بین ریل و واگن می کنند. اینان به "قانون اینرسی" و کاربردهایش اعتقاد راسخ دارند. در مواجهه با این تیپ شخصیتی فقط کافیست کمی جنبه داشته باشید و چشمانتان را درویش کنید تا به ایستگاه مقصدتان برسید و گر نه احتمال محول الحال شدنتان بسیار است.

بیانیه

الان ساعت بیست‌ودو و پنجاه‌ویک دقیقه‌ی روز شنبه است و من، حامد توکلی.س ساکن طبقه‌ی هم‌کف هستم. باید همین اول عذر بخواهم بابت خلف وعده‌ی چند هفته‌ای. دو سه دفعه‌ی اخیر را ننوشتم و این خوب نیست. قضیه این است که یا یادم می‌رفت، یا اگر هم یادم نمی‌رفت، در موقعیتی بودم که شرایط نوشتن نداشتم. حالا اما دارم می‌نویسم. برای شما. برای شما که نمی‌دانم دارید این نوشته را در بلاگ هفتگ می‌خوانید یا صفحه‌ی فیسبوکش. اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم که یکی از دلایل این بدقولی شاید این فیسبوکی شدن هفتگ است. این‌که نمی‌دانم دارم برای چه کسی می‌نویسم. نمی‌دانم شما دارید به چه واسطه‌ای این نوشته را می‌خوانید. حقیقت این است که مخاطب فیسبوکی فرق دارد با کسی که زحمت نوشتن آدرس یک وبسایت را بر خودش هموار می‌کند. مخاطب فیسبوکی بی‌حوصله است. می‌خواهد هر چه سریع‌تر به نتیجه برسد. تمام کاری که مخاطب فیسبوکی می‌کند، این است که غلتک ماوس را بچرخاند. برای مخاطب فیسبوکی نمی‌شود مقدمه نوشت. نمی‌شود آن‌طور که باید و شاید فضا خلق کرد. من خیلی راحت نیستم با این فیسبوکی شدن هفتگ. نه این‌که فکر کنید با خود فیسبوک مشکل دارم، نه. خیلی از شما می‌دانید که اصلا من عمده‌ی فعالیت‌هایم در فیسبوک است. اما این یک بام و دو هوایی برای برندی مثل هفتگ، احتمالا نتیجه‌ی واضحی ندارد جز سرگردانی مخاطب، و البته نویسنده. دارم غر می‌زنم. دارم مثل بچه‌های لوس چغلی می‌کنم. دارم پیش شما از هسته‌ی مرکزی هفتگ گله می‌کنم. تا چند ساعت بعد از آپلود کردن این نوشته هم باید منتظر عکس‌العمل شدید محسن باقرلو باشم. برایم دعا کنید دوستان. دعا کنید که محسن باقرلو مرا جر ندهد و طوری نشود که تکه بزرگه‌ام گوشم باشد.

من، حامد توکلی، فرزند ابوالقاسم، متولّد زهدان و ساکن تهران، نویسنده و روزنامه‌نگار، قاطعانه بر این عقیده‌ام که هر چیز باید سر جای خودش باشد. به‌قول آن یارو در سلطان مسعود کیمیایی، سازی درسته که صدای خودشو بده. هفتگ، بالا بروید یا پایین بیایید، برای من بلاگ است. و من، بالا بروید یا پایین بیایید، در هفتگ بلاگی می‌نویسم. خب؟ اما قول می‌دهم این قضیه دیگر دلیل نشود که بدقولی کنم. دوستتان دارم و متشکرم که نوشته‌ی من را خواندید.


حامد توکلی

ساکن طبقه‌ی هم‌کف

خونهء مادربزرگه

نوشته ای از یا غی
مهمان این جمعهء هفتگ :
.
هر از چند گاهی هوس ناهار مادر بزرگ از همون ابتدای صبح وسوسه م میکنه ، همیشه بی خبر میرم تا به زحمت نیوفته ، یه خونه تمام خشتی وسط بافت قدیمی شهر که هنوزم پیرزنا کوچه هاشو اب و جارو میزنن و بوی کاهگل نم ،سر ظهر که رد بشی از پنجره های کوتاه صدای فِس فِس دیگ و بوی آبگوشت هوش از سرت میبره ، انگار بچه شدی نوستالژی هایی که احساس خوبش فقط چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه و پشت بندش احساس غم انگیزی بر اون چیره میشه !!
سر قدم هامو بلند برمیدارم تا بیشتر کنارش باشم ، درب خونه مثل همیشه به روی همه بازه و خودش با پیرهن گلدار آبی و چارقد سفیدش که انگار هر یه ساعت یه بار شسته میشه کنار باغچه نشسته ، از پشت چشماشو میگیرم ،همیشه از انگشترام منو میشناسه ...
ننه اومدی؟ اشک تو چشام حلقه میزنه با اون دستم اشکمو پاک میکنم پشت سرش رو میبوسم ،دستای چروک و لرزونش رو گرفتم تو دستای سفتم ... سلام حاج خانوم ، خوبی ماشالله ، چه پیرهن قشنگی چه عطر و بویی به به ، میگم ناهار چی داری بزنیم به بدن؟
ننه خوبم تو خوبی؟ خسته نباشی پهلوون آبگوشت دارم ننه ولی واسه تو کباب میزارم ، شربت خاکشیر هم درست کردم تو یخچاله برو واسه خودت بریز تا بیام !!
نمیدونم ، انگار حس میکنه قراره برم پیشش ،میدونه شربت خاکشیر خیلی دوس دارم، جلوی در حال چند جفت دمپایی جفت شده انگار ویترین کفش فروشیه...
تلویزیون مثله همیشه رو شبکه قرآن قفله و یکی با عمامه سفید و ابای شکلاتی داره باز ملت رو نصیحت میکنه و از جهنم میترسونه ، سریع از کنارم رد میشه کنترل رو برمیداره و کانال رو عوض میکنه ،میدونه خوشم نمیاد ...
همه چی مرتبه همه چی تمیزه ، گلدونا زنده و سبزن ، هنوزم به خاطر رادیو ضبط قدیمش که تو تاقچه گذاشته سر به سرش میزارم - میگم ننه آخر این رادیو تو ندادی واست بندازمش دور ، میخنده میگه وقتی مردم سر همین دعواتون میشه ببین کی گفتم!!
بی اختیار اشکم ریخت ، چقد شوخی تلخی بود ننه ، خاکشیر بیار بخوریم !
همین که برگشت از پشت نگاش کردم ، باز اشکام ریخت ، وقتی برگشت فهمید گریه کردم ، نشست رو به روم ،تسبیح شرابی خوش رنگی تو دستش بود و انگشترهای خوشکلش ولی من هنوز چشمام خیس بود ،نفهمیدم لیوان خاکشیر رو خوردم یا توش غرق شدم ولی وقتی به خودم اومدم چند تا دونه ازش مونده بود کف لیوان و من محو تماشاشون بودم ....

زن بودن کار سختی است

نوشته از سرکار خانم
 سارا کاتوزیان
.
زن بودن کار سختی است
.
آدم که زن باشد، زورش زیاد نیست و همیشه برای جا به جا کردن چیزها مصیبت دارد. بعد به خاطر همین زور کمتر یک سری محدودیت هایی دارد.
مثل محدودیت رفت و آمد در ساعت های هواتاریکی. چون بیشتر گولاخ های شب گرد، باور دارند که کلهم زن ها را یک دستی حریف اند.
یا مثلا یک روز که از سر کار برمیگردی، میبینی ماشین واحد 2 توی پارکینگی که سندش توی کشوی دومی دراور ات است، پارک شده است و چند دقیقه بعدتر اش میبینی روی در آپارتمانت کاغذی زده اند مبنی بر اینکه "پارکینگ ات دیگه واس ماس. از طرف واحد 2". چراکه واحد دو ای ها عقیده دارند که یک زن زورشان را نمیرسد.
بعد حساب که بکنی، کیف های زن ها را بیشتر میزنند. چون دزدها بر این باور اند که زور زن ها کمتر است و راحت تر میتوانند کیفشان را از دستشان بکشند.
و یا مثلا توی اماکن عمومی. که برخی ها به محض دیدن زن، به پت و پهن ترین حالت ممکن خودشان در می آیند. چرا که ته ذهنشان دارند که این ضعیفه ای بیش نیست، حالیا که ما قَویّه ایم.
ووو
 ولی یک وقتی دیدی یک زنی زد و دماغ آن گولاخ را شکست و خوشحال و صورتی طور و سِیف برگشت به خانه.
یا رفت و ابتدا چهار چرخ ماشین واحد دو را پنچر کرد، سپس ساکنین واحد دو را مجبور کرد که ماشین شان را بردارند و بگویند که به همراه هفت جدشان غلط کرده اند.
یا یکی از فن های دفاع شخصی را که پنج سال پیش از آن دختر انگلیسیه یاد گرفت را روی آقای دزد پیاده کرد و کیف اش را نجات داد.
و یا همچین دست متعرض جناب قویّه را پیچاند که دادش رفت هوا و در اولین ایستگاه پیاده شد.
بله. زن بودن کار سختی است. ولی یکدفعه دیدی یک زنی پیدا میشود که زورش هم زیاد نیست و همیشه برای جا به جا کردن چیزها مصیبت دارد. زنی که رگ ترکی - کُردی دارد و آدرنالین خونش هم خیلی زیاد است. آدرنالینی که میتواند قدرت لحظه ای او را ده برابر کند و بشود آنچه که شد...

توی آشپزخانه، پای گاز، سرگرم نهار امروز بودی، نشنیدی به گمانم!
طرف توی یکی از این شبکه های اونور آبی داشت خودش رو پاره می کرد که زور سلاح های مرگبارش رو به رخ جماعتی بکشه که پای تلویزیون با دهان باز، با دست بسته، بی سلاح نشسته اند! کللن ارعاب و شوآف و فریاد "ما گردنمون کلفته" و اینا. کفری شدم، با خودم گفتم کاش یارو این ور صفحه بود بیخ گوشش دو خط از حال ِ دل خودم و عیار چشمان شما می گفتم بلکم خر فهم شه سلاح که فقط تیر و تفنگ و توپ و تانک نیست. زور که فقط به بازو نیست. به چشم هم هست، به نگاه حتی. بعد گفتم نه! این چیزها رو گفتن به نا محرم، اونم همچین پدر سوخته هایی خوبیت نداره، کسر لاتیه اصلن. بی خیال شدم، برای خودت بگم بهتره، هر چند تو خود واقفی، هم به حال ِ دل ِ خراب ما، هم به عیار چشمان عاشق کُش خودت. اما خب گوشت رو بیار، نزدیک ترررر، آهان:

گمانم به شراکت بود بین دل ما و نگاه شما، قرارمون اسارت نبود به خدا. گلایه نیست ها، فقط سستی ِ بنیان دلم رو این باور نبود که نگاهت اینچنین سفت و سخت توی جانم ریشه کنه، این همه سااااال. روز اول پا پیش گذاشتم به طمع بَیع دلم در قبال نگاه شما، نا غافل دل لا مروت وقف شد و رفت از دست. حالا که افسار قرار و بی قراری اش دست شماست، دستش رو بگیر قربانت شوم، صاحبش باش، دل ِ بی صاحب حکم کلاه بی سر رو داره، عاطل و باطل

فرشته ها شوت نمیکنند!

از مجموعهء مملی نوشت های حمید باقرلو :
.
گوشه دفتر مشق یک مملی! - فرشته ها شوت نمیکنند!
.
امروز ما در کوچه مان فوتبال گل کوچک بازی کردیم (من در زندگانی ام که تا حالا انجام داده ام سه چیز را خیلی بیشتر دوست دارم! نوشابه نارنجی و آبجی کبری و فوتبال گل کوچک!)...مثل همیشه داداش کوچک علیرضا کلی گریه کرد تا اجازه دادیم که در دروازه وایستد! من همیشه میگویم که نباید بچه های کوچولو را بازی بدهیم چون همش گل میخورند و مثل داداش علیرضا هی میروند دستشویی یا میروند خانه مورچه ها را پیدا کنند و دیگر برنمیگردند!...من امروز یک کار خوبی کردم و او را به تیم روبرو دادم و بعد هم یک شوت خیلی محکم به او زدم و او گریه کرد و دلش را گرفت و رفت خانه شان! بعد هم مثل همیشه من و علیرضا با هم دعوا کردیم! دعوا که تمام شد مسلم که پسر حاج آقای مسجد محلمان است و همه اذانها را خودش میگوید و به کسی هم نمیدهد به من گفت بخاطر اینکارم در روز قیامت خدا به فرشته ها میگوید که خیلی توپهای جهنمی که در آنها مار و چیزهای داغ است به من شوت کنند! من خیلی ترسیدم ولی وقتی به آبجی کبری گفتم به من گفت که فرشته های آن دنیا اصلا از این کارها بلد نیستند و اصلا در آن دنیا فوتبال وجود ندارد!...من امروز یاد گرفتم آن دنیا خیلی هم جای خوبی نیست چون فوتبال گل کوچک ندارد!...پایان گوشه صفحه چهارم!
.
یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389

حجت منقضی

مگه جن دیدی که این ریختی وا رفتی تو چارچوب ِ در! آهای پسر حاجی، با توام، منو نیگا، خوب گوش کن حرف دارم باهات!
از قول من به همشیره ات بگو: اصش از اولشم تقصیر ما نبود. پیشونی مون کوتاه بود و پیشونی نوشتمون ناجور. کسی رو هم نداشتیم راه رو از چاه نشونمون بده. خودمون بودیم و یه ننه و دو تا خواهر صغیر. جخ تا اومدیم گلیم یتیمی مون رو از آب بکشیم و دُمی بجنبونیم و قد راست کنیم وسط کوتاه و بلندای محل، لا مروتا مُهر "باطل شد" زدن رو پیشونی مون و شدیم "حجت منقضی". قربون خدا برم، از بخت ِ بد غوره نشده رفتیم قاطی باقالیا...
یه چند باری از اینور و اونور شنفته بودم خاله خانباجی های محل پشت ِ سرم صفحه می ذارن و لُغز می خونن که حجت فلان و حجت بهمان اما خب ما رو چه به در افتادن با جماعت زن های وراج و مردای زن صفت. می شنفتم و زیر سیبیلی رد می کردم. حکایت این گوش در و اون یکی دروازه. اما قصه ی آقات برای ما از اولشم توفیر می کرد. نا سلامتی حق ِ بزرگی گردنمون داره حاج کاظم. پس پریروزا پیغوم داده بود برم دم حجره ببینمش. رفتم، نشستم، حرف زد، زیااااد. می گفت زمونه ی یه سری کارا گذشته. می گفت آدم جدیدا حلوای داش مشتی گری رو خوردن و درازش کردن و فاتحه ش رو هم پیشکی حواله کردن و خلاص. می گفت حالا دیگه گنده لات های نازی آباد هم کراوات می زنن محض حفظ ظاهر. مخلص کلوم، یه چیزایی گفت که ینی منظورش این بود که: "آقا حجت این ره که تو می روی به ترکستان است و اینا، حالا دیگه خود دانی..."

به همشیره ات بگو: حجت یه عمر، عقبه ی هر کار ریز و درشتی کلی دل دل کرد عاقبتش شد این. حالا واس یه بارم شده می خوام دلمو بدم دست یکی که اهلش باشه. بگو ضامن داره رو غلاف کردم از دیروز قبل ِ غروب. دستمال یزدی و شاپو رو هم میخ زدم رو دیفال محض دکور و اینجور قرتی بازیا. دستمال کلینکس گذاشتم تو جیبم، از اون باحالاش. بهش بگو حجت منقضی همین امروز صبح دلش رو زد به دریا و پشت لبش رو کلهم ریخت پائین. اینو حتمن بگی، یادت نره ها پسر حاجی. خوش ندارم فردا پس فردا یه جایی تو محل رخ تو رخ بشیم و خدای نکرده قبض روح بشه طفلکی یا روم به دیفال خنده اش بگیره از ریخت و قیافه ی جدیدِ آقا حجت. بگو از حجت منقضی یه زبون جاهلی مونده بهش که اونم درست میشه. سخته اما باس بشه و میـشـه. بگو اگه نفسی باشه و آقات رخصت بده ایشالا بعد از محرم و صفر دست ننه ام رو می گیرم و میام واسه... ینی میشه آق خدا؟ ینی میشه که بشه؟ اگه بشه چی میشه، مگه نه پسر حاجی؟! مگه نه؟! تو می دونی عاشقیت ینی چی پسر حاجی؟ می دونی؟ نه بابا از کجا می دونی، تو هنو بچه ای واسه این حرفا، هنو کار داری تا فهمیدن عاشقیت...
ای بابا، باز که زل زدی تو چشمای من! گرفتی چی گفتم؟ یادت نره بهش بگیا. راستی اینم کاسه ی شله زردت، تر و تمیز، نزنی بشکنیش بچه.
به همشیره ات بگو: قبول باشه به حق امام حسین. بگو اگه خدا بخواد و عمری باشه سال دیگه یه دیگ اضاف می کنم به دیگ های نذری ِ شله زردش، به نیت روا شدن ِ حاجت ِ دل ِ آقا حجت. بگو ایشالا...