هفتگ
هفتگ

هفتگ

کفش نادر، برای همه

بابا سال پنجاه‌وچهار تصادف کرد و دو سال در بیمارستان بستری بود. شش ماه از گردن تا نوک انگشتان پایش را گچ گرفته بودند و تا مدت‌ها توی پای چپ یک سازه‌ی پلاتینی خیلی دراز داشت. نتیجه این شد که پای چپش از پای راست پنج سانتی‌متر کوتاه‌تر است. چهل سال می‌شود که یک مدل کفش خاص را به دو تا کلینیک سفارش می‌دهد. یکی در رشت، یکی هم نزدیک پل گیشا در تهران. چهل سال می‌شود که یک جور کفش می‌پوشد. این وسط اما، به‌مدت بیست‌وچهار ساعت، قضیه فرق داشت. یکی برایش کفی سیلیکونی ساخت و به‌نظر آمد که می‌تواند کفش معمولی بپوشد. رفتیم کفش نادر. خریدیم. شب توی خانه با کفش نادر و کفی سیلیکونی جدید قدم زد. می ترسید پای چپش را روی زمین بگذارد. صبح با کفش نادر و کفی سیلیکونی رفت سر کار. ظهر با کفش نادر و کفی سیلیکونی برگشت. پرسیدیم چه‌طور بود. یک لبخند روی صورت گذاشت و گفت عالی. راحت بودین؟ راحت، راحت. شب با کفش نادر و کفی سیلیکونی خوابید. موقع نماز صبح، شنیدم بابا دارد توی پذیرایی گریه می‌کند. فردا صبح، دیدم کفش نادر و کفی سیلیکونی توی یک پلاستیک است، گوشه‌ی جاکفشی. هنوز هم احتمالا، کفش نادر و کفی سیلیکونی توی یک پلاستیک است، گوشه‌ی یک جایی. چند روز پیش بابا زنگ زد. گفت کِی وقت داری؟ پرسیدم چه‌طور. گفت باید بروی کلینیک ایرانیان، اول گیشا، کفش سفارش دادم، باید بگیری.

گلدون‌های آپارتمان خیابان سیزدهم

مهمان این جمعه‌ی هفتگ، خانم رخساره ابراهیم‌نژاد هستند.

گلدون‌های آپارتمان خیابان سیزدهم
دلم مى‌خواست دختر یه مامانى باشم که اسم منو بذاره "فرش دستباف". قرار بود اسم من آلاله باشه. ولى یه ماه قبل از این‌که به دنیا بیام، مامان بزرگم مرد. اون‌وقت تصمیم‌شون عوض شد و اسم من شد اسم مامان بزرگ خدابیامرزم. من هم هیچ‌وقت با اسمم مشکلى نداشتم، حتى خیلى وقت‌ها هم بهم اعتبار داد، اما با این حال دوست داشتم دختر یه مامانى باشم که اسمم رو بذاره "فرش دستباف". نه فقط به‌خاطر این‌که که فرش هر چى پا مى‌خوره و کهنه‌تر مى‌شه، با ارزش‌تر می‌شه، بیشتر به این دلیل که مامانم همیشه مى‌گفت، فرش به خونه شکوه و جلال مى‌ده. معتقد بود اگه هزار تا چیز هم بخرى بذارى تو خونه ولى فرش نباشه، خونه خالى به‌نظر مى‌رسه. مى‌گفت چیزى که خونه رو خونه مى‌کنه، فرش است. راست هم مى‌گفت. یه بار که مامانم فرش‌هاى خونه رو فرستاده بود قالی‌شویى، خونه‌مون شده بود استودیو. صداها مى‌خورد در و دیوار و این ور اون ور منعکس مى‌شد و مى‌پیچید به هم. اون دو هفته هم تا فرش‌ها بیان، همه‌مون سرسام گرفتیم. مامانم فرش‌هاش رو خیلى دوست داشت. یه کارى کرده بود که ما هم فرش‌هاش رو دوست داشته باشیم. یادمه یه بار براى مدرسه باید دو صفحه تمرین خطاطى با قلم نى و دوات مى‌بردم. سر جوهرم رو نمى‌تونستم باز کنم. بردمش تو آشپزخونه که بابام برام باز کنه. تو راه برگشت به اتاقم، مامانم ده بار تاکید کرد نریزه روى فرش. دیدین وقتى یکى ده بار مى‌گه مواظب باش، آخرش مواظب نیستى؟ من هم نمى‌دونم چى شد، پام گیر کرد به لبه مبل، اومدم مواظب جوهر باشم که نریزه، تعادلم رو از دست دادم و یه جورى افتادم که سرم با شدت خورد به لبه میز و آخم در اومد. دیدم مامانم "خاک بر سر گویان" داره می‌آد به سمت‌ام. با خودم گفتم حتما سرم شکسته که مامانم این‌قدر هراسونه. اما این‌جورى نبود. هراسش به‌خاطر اون چند قطره جوهرى بود که ریخته بود روى فرش. همون جا بود که فهمیدم فرش واقعا با ارزشه.حتى گاهى از خودمون هم با ارزش‌تره. 
هى.... هع....چقدر دلم مى‌خواست مامانم اسم منو مى‌‌ذاشت فرش دستباف. اون‌وقت صدام مى‌کرد، فرشِ من. جواب نمى‌دادم. دوباره صدا مى‌کرد، فرش هزار گره من. باز جوابش رو نمى‌دادم. مى‌گفت، فرشَک من، بازم جواب نمى‌دادم. آخرش مى‌گفت، فرش دستباف من. اونوقت من مى‌گفتم، بله مامان. فرش دستباف خیلى حس خوبى به من مى‌ده. مثل این مى‌مونه که مامانم نشسته باشه پاى دار قالى و دونه دونه تار و پودم رو با دستاى خودش خلق کرده باشه. رنگ‌هاى دل‌خواه خودش رو گذاشته باشه. طرح دل‌خواه خودش بوده باشم. از بافتنم لذت برده باشه و آخرش هم من همون چیزى شده باشم که دلش مى‌خواسته. آه... واقعن دلم مى‌خواست اون سال‌ها، اون سال‌هاى دور، فرش دستباف مامانم بودم. شب‌ها موقع خواب، منو پهن مى‌کرد روى تخت. مى‌نشست کنارم، یه شونه مى‌گرفت دستش و ریشه‌هام رو مرتب مى‌کرد. صبح ها که از خواب بیدار مى‌شدم، من رو مى‌نشوند رو پاش و ریشه‌هام رو برام مى‌بافت. شاید اگه اسم من فرش بود، مامانم هم راحت‌تر مى‌تونست به بقیه یاد بده مراقبم باشن. شاید خودش هم بیشتر حواسش بهم بود.
فرش، اون هم فرش دستباف جدن اسم قشنگى مى‌تونست براى یه دختر باشه. با این‌که ممکن بود یه اسم تکرارى باشه، اما باز هم قشنگ بود.من اگه یه دختر داشتم، حتما اسمش رو مى‌ذاشتم "گل گلدون". مطمئنن اسمش رو نمى‌ذاشتم فرش دستباف. مى‌ذاشتم گل گلدون. خب خیلى طبیعیه، چون من مثل مامانم فکر نمى‌کنم. من برخلاف مامانم از فرش توى خونه متنفرم. واقعا به‌نظرم بى‌اهمیت‌ترین و بى‌ارزش‌ترین عنصر خونه فرش است. فقط مى‌اندازمش کف خونه که از انعکاس صداها جلوگیرى کنم. کاربرد دیگه‌اى برام نداره. چیزى که به خونه‌ى من شکوه و جلال مى‌ده، چیزى که خونه رو واسه من خونه مى کنه، گل و گلدونه. تنها چیزى که من مى‌تونم بیشتر از دخترم دوست داشته باشم گلدونامه. واسه همین اگه یه دختر داشتم، اسمش رو مى‌ذاشتم گل گلدون. صداش مى‌کردم، گل گلدون من، گلدون لعابى من، گل ابلق من، گلدونک من. شب‌ها هم  موقع خواب حتما براش آواز "گل گلدون من " رو مى‌خوندم. به علاوه، من برخلاف مامانم، از این‌که دخترم مثل برگ‌هاى گلدونام، وحشى ، سرکش ، آزاد و بدون محدودیت رشد کنه، جدّا لذت مى‌برم. از این‌که دخترى داشته باشم که مثل گلدونام لازم باشه هر روز باهاش حرف بزنم و هر لحظه بهش توجه کنم، لذت مى‌برم. از این‌که من هر کارى بکنم باز قبول کردم که شکل و فرم و جهت رشدش دست من نیست، طبیعتش است و از این‌که دخترم مثل یک گیاه باشه، بى‌شک لذت مى برم. شاید حالا که دختر ندارم، اسم گدونامو بذارم "دختر". صداشون کنم، دختر من، دخترک من، دختراى ...

.

ورژن فیس.بوکی هفتگ را از دیشب راه انداختیم :

شمبه ها : حامد توکلی
یکشمبه ها : محمد حسین جعفری نژاد
دوشمبه ها : فاطمه شاه بگلو
سه شمبه ها : محسن باقرلو
چارشمبه ها : مرجان اکبری
پنجشمبه ها : آرش پیرزاده
جمعه ها هم گاهی وختها نویسندهء مهمان داریم
لذا خوشحال میشویم اگر با زبان خوش پیج هفتگ را لایک کنید !

.

مث لحظهء در شدن توپ سال تحویل

مطب دکتر تا خرتناق پُر بود ، نصف بیشتر مریضها روستایی طور بودند و طفلکها انگار از نگاههای چن تا دختر داف و زنهای میانسال تیشان فیشان ناخن فرنچ خجالت میکشیدند و معذب بودند ... منشی فک کنم این موضوع را حس کرد چون کنترل را ورداشت صدای تلویزیون را زیاد کرد ... یکی از داف ها که موهای بور شینیون شده داشت و مانتوی لیمویی تنگ و کوتاه تنش بود و پابندهای طلاش هر بار که پاهایش را روی هم می انداخت جیرینگ جیرینگ میکردند و چن بار گوشی اپلش زنگ خورده بود و جواب نداده بود اولین تماس بعد از زیاد شدن وُلوم را جواب داد ، سرش را چرخاند سمت پنجره و در حالی که زُل زده بود به منظرهء تهران شروو کرد آرام و یواش صحبت کردن ... بعد خیلی یهویی یکی از آن زنهای میانسالی که بالاتر گفتم با حالتی هیستریک بلند شد دکمهء تلویزیون را زد خاموش کرد ... صدای مکالمهء دختر مانتو لیمویی در سکوت ناگهانی اطاق انتظار طوری پیچید که انگار داشت فریاد میزد ... لهجهء غلیظ نمی دانم کجایی اش همه را شگفت زده کرد و مریضهای روستایی طور را ذوق زده ... انگار چن تُن سنگینی خجالت کشیدن و معذب بودن در یک آن از دوششان برداشته شد ... حس کردم الان است که مث لحظهء در شدن توپ سال تحویل بلند شوند با بغض و لبخند همه را بغل کنند ...

هیچ معلوم نیس

یک ویدئو نشانم دادند امروز که تلخ بود ... توو آسایشگاه سالمندان یک پیرزن روستایی طور با لهجهء احتمالن کُردی به فیلمبردار میگفت : عکس منو بگیر بنداز توو تلویزیون که بچچه هام ببینن بیان پیشم ... قصه اش اینطوری بود که بچچه هاش بیمارستان که بستریش کرده بودند دیگر نرفته بودند دمبالش ، بیمارستان هم فرستاده بودش آسایشگاه ... میگفت شش تا دختر و پسر دارم ... تا همینجای قصه به اندازهء کافی مردافکن و تلخ بود ، فک کن پیرزن آنروز که در بیمارستان منتظر بوده ترخیصش کنند و خبری نشده چه حالی داشته ... اما داستان هزار هزار مرتبه تلخ تر شد وختی فیلمبردار پرسید : مادر میخوای عکستو بندازم توو تلویزیون که بچچه هات بیان ببرنت ؟ و پیرزن خیلی باشکوه و صادقانه گفت : نه دلم براشون تنگ شده فقط میخوام از احوالشون باخبر بشم ... لطفن کامنتهای لعن و نفرین و نصیحت ننویسید ، واقعن هیچ معلوم نیس فردا روز ، خودمان یکی از آن شش بچچه نباشیم.

و این خوب است

نوشته ای از سرکارخانم روژین پورحیدر :

هرچقدر بیشتر سن بالا میرود یک سری تکلفات را میگذاریم کنار انگار دیگر بهشان نیازی نباشد انگار دیگر حوصله شان را نداشته باشیم هر چقدر که بیشتر پیر میشویم بیشتر بالغ راحت تریم مثلا اوایل جوانی سن های 21 ،22 سالگی تمام دنیا اگر قسم میخورد نمیتوانستم راحت بشینم در فست فود پیتزا یا همبرگر بخورم همینکه ان حجم عظیم سس را میدیدم هزار مدل دلهره می امد مینشست رو نوک همبرگر بدیش این بود که سالاد هم جزو ان نباید های نخوردنی بود ان کاهو های درشت برش داده شده گوجه های نصفه نیمه که همینکه به صورتت نزدیک میشدند تمام زندگیت را سفید میکردند از سس از ان نباید های روزگار بود . دویدن در خیابان خندیدن در خیابان از ان حرکات شنیعی به حساب می امد که پرستیژ ادم را ناجور میکوباند به دیوار .حالا اما شبیه ان دیوانه هایی که معلوم نمیشود نام و نشانشان چیست هر صبح هدفون بلند مشکی را میچپانم در گوشم کفش هایم را به پا میکنم و راه می افتم سمت بیدمشک .هیچ کس را نمیبینم ،به هیچ همسایه ای الکی سلام نمیکنم ،راه میروم و راه میروم و الکی هر بار ذهنم به چیزی مشغول میشود لبخند میزنم. عشقم هر صبح این است که برسم به کوچه ی فرعی قبل از بیدمشک ، همان جایی که یک گودال پر از اب کرده اند و هر روز کلی مرغابی و اردک درش شنا میکنند ،خودشان را از اب میتکانند ،به ان کوچه که میرسم مکث میکنم ،عینک را میدهم بالا یک دل سیر نگاهشان میکنم یک دل سیر لبخند میزنم و بعد راهی میشوم .در مسیرم یک کارواش هم هست، یکی نه ، اما این یکی عجیب جالب است برای من، همینکه دل دل کنم وقتی برسم که یکی با فشار قوی افتاده باشد به جان ماشینی و باد بزند قطره های اب را بپاشد رو صورتم و من مجبور باشم به این خاطر که کفش هایم خیس نشود از میان راه های ابی که جاری شده مدام بپرم بالا و پایین حالم را خوب میکند صحنه ی خوب دیگری که لبخندم را در می ارد هر روز سرباز جوانی است که بچه سال میزند هر صبح با یک ساک کتانی مشکی راه می افتد نمیدانم کجا میرود اما معلوم است جیره ی صبحانه شان را میرساند همیشه گوشه ی نان لواش از ساکش زده بیرون و همیشه عجله دارد ارام ارام میدود انگار میترسد مبادا نان سرد شود از دهن بیفتد من هر صبح با این صحنه ها شاد میشوم و این خوب است .

چوب لای چرخ زنده گی ... نمی رود

زندگی چیزی شبیه موتور ساعت است. ساختاری هدفمند و مهندسی شده از چرخ ها و چرخ دنده ها. حرکتی مبتنی بر چرخه ها. همان "زندگی منشوریست در حرکت دوار" که ما تحت سیمای دهه شصت را... اصلی ترین چرخه اش همین تولد و مرگ است. همین بی دندان و بی هوش و بی حواس به دنیا آمدن و کش آوردن و سینه خیز رفتن و پا گرفتن و قد کشیدن و راه رفتن و دویدن و قوز کردن و خم شدن و زمین گیر شدن و بی دندان و بی هوش و بی حواس مردن...

چند سال پیش بود. رفته بودیم کردستان عروس را بیاوریم تهران، همیشگی! صبح بود. علی الطلوع. کل شب را نخوابیدم. دم صبح کَندم از رختخواب، سلانه سلانه خزیدم داخل حیاط قدمی بزنم بلکم دل آشوبه ام فروکش کند. پیرمرد چمباتمه زده بود گوشه ی حیاط، یواشکی، سرش را با دو دست گرفته بود بین پاهاش، مثل بچه ها زار می زد، بی صدا، اما بلند بلند، یک جوری که امواج دریای متلاطم توی دلش چهار ستون بدن آدم را می لرزاند. هوش زیادی نمی خواست حدس زدن علتش. رفتم سراغ یکی از همان چرخه های دنیا. دختر دار می شوی، حس پادشاهی می کنی، پشت ات قرص می شود، توی دلت پر می شود، دخترک قد می کشد، چشم گیر می شود، یکی می آید، جفت می شوند، پر می کشند می روند، خالی می شوی... قول دادم، به خودم، هر کدامشان، پدر یا دختر، اراده کرد فی الفور دستشان را بگذارم توی دست هم. پای حرفم مانده ام این سال ها. شاهدش این که حالم الان خربزه و عسل است. نشسته ام خریدار حال خوب پدر و دختری که امشب یحتمل این طرف و آن طرف سفره ای که چند صد کیلومتر آن طرف تر پهن شده دلشان برای هم قنج می رود. نشسته ام خمور ِ بوی دختری که دارم و.. ندارم. خربزه و عسلم حالا، از بس که چوب لای چرخ زنده گی ....نمی رود.

جان سخت

ننه خدابیامرز وختهایی که حین خاطره تعریف کردن یاد روزهای سخت جوانیش می افتاد ، آهی میکشید و به تُرکی میگفت : واقعن عجب جان سخت بودیم ... حالا من هم گاهی چنین حسی پیدا میکنم به گذشته ها ... چه جانی داشتیم وختی با عباس از دانشگاه تا میدان آزادی پیاده می آمدیم ... کدام شور و انرژی ما را می کشاند تا جلسهء شعر آن سر تهران ... چه سرخوشی نابی من را توی نصف بوتیک های تهران می گرداند دمبال شلوار جین فلان طرح و رنگ ... چطوری چن ساعت یک کلله توو کافه می نشستیم ... ساعتها بی خستگی خاک انقلاب را به توبره می کشیدیم دمبال یک کتاب ... روز تعطیل مهمانی فامیلی می رفتیم از صُب تا شب ... سینمای دوبل میزدیم توو رگ و دو تا فیلم پشت سر هم تماشا میکردیم ... هشت صُب میرفتیم قهوه خانه دوسیب نعنا می کشیدیم ... کدامین رمق در جانمان بود که با یک دوست توو راه پللهء خوابگاه دانشگاه تهران از سر شب انقد حرف میزدیم تا آفتاب فردا طلوع میکرد ... واقعن عجب جان سخت بودیم !