هفتگ
هفتگ

هفتگ

خرده چیزها...

جایی خواندم به نقل از اینشتین نوشته بود: "دو چیز بسیار سر و صدا می کنند. یکی خرده پول و دیگری خرده معلومات"

بی ربط هم نگفته! حالا اینشتین زیاده سرش توی حساب و کتاب بوده، همین دو فقره را دیده و چشیده. کلاهت را که قاضی کنی می بینی خرده احساس، خرده انصاف، خرده صداقت، خرده رفاقت، خرده عشق، خرده علاقه، خرده استعداد، خرده هوش و سر سوزن ذوق... این ها و هزاران خرده چیز دیگر مشمول همین قاعده ی "دو چیز بسیار سر و صدا می کنند" هستند. کلاهت را که قاضی کنی دستگیرت می شود همه صدا الکی های دنیا از خرده بودن است. مخلص کلام، کلاهت را که قاضی کنی شیر فهم می شوی همین آدمیزاد، همین من و شما، همین ما هم از خالی بودن، بااااد می شویم خیلی وقت هاااا


خدا قوت عزیز ...

این کارگرهای ساختمانی که صُب روزهای تعطیل حمام رفته و با موهای خیس و براق ، با لبخند و لباس تمیز از سوپرمارکت برمیگردند ، کیسهء نایلونی دوغ و تخم مرغ و سوسیس در یک دست و نان تازه در دست دیگر ... حالشان خریدنی ست ... خدا حفظشان کند ... خدا قوت عزیز ...

ما را به یک کلاف، به یک نان فروختند ... ما را فروختند و چه ارزان فروختند ...

مامان من فوق تخصص عیادت از مریض دارد ! هر جای دنیا ! کسی بیمارستان بستری شود اولین فرصت چادرش را سرش میکند و تنهایی با مترو و تاکسی و اتوبوس توو گرما و سرما آن سر تهران هم که باشد خودش را به ساعت ملاقات میرساند ، فرقی نمی کند مریض فامیل خیلی دور باشد ، هم دهاتی باشد ، همسایه باشد یا هرچی ... از این عیادت ها خاطره های زیادی هم دارد ... تعریف میکرد مریض تخت بغلی یکی از بستگان ، خانم جوان و بسیار زیبایی بوده شبیه مجسمهء الهه های یونان ، در نهایت زیبایی و بلندبالایی اما صورتش رنگ نداشته ، میگفت زرد نبود ، سفید هم نبود ، اصلن انگار بیرنگ بود ، مث این ماهی های شیشه ای که آنطرفشان پیداست ... سرطان داشته ... از همان فامیلمان شنیده بود که همسر بانوی جوان دو ماه پیش زن گرفته و از همان موقع دیگر به عیادتش نیامده ... هفتهء بعد که مامان دوباره رفته بود ملاقات ، تخت زن بیرنگ خالی بوده ، پرکشیده بود ... وختی مامان با بغض این را تعریف کرد من به آن مرد فک کردم ، به اینکه خودش را چه ارزان فروخته ، فقط به قیمت دو ماه و یک هفته ...

.

.

.

عنوان پُست ، شعری از سعید بیابانکی است

بو و برنگ

عصرها که بر می گردم خانه، بعد چای و عصرانه، قبل خواب ِ عصرانه، نیلا یقه ام را می گیرد خِرکش ام می کند به سرزمین کشفیات جدیدش. توی این دو ماه و بیست روز کلی چیز جدید یاد گرفته. با این که می دانم دو ماه و بیست روز زمان زیادیست برای آموختن ولی هر بار که دخترک از لای دست ِ آموخته هایش آس ِ جدیدی رو می کند من جامپ می کنم. جامپ همان هنگ است، همان شوک. ماشین ها جامپ می کنند، سیستم های کامپیوتری هنگ! آدم با کلاس ها اما شوک می شوند، خیلی شیک و مجلسی... کجای حرفم بودم؟ آهان کشفیات دخترک را می گفتم! چند هفته پیش دستانش را کشف کرد. بعد دهانش را و حالا مدتهاست مشغول آزمون و خطا به منظور یافتن بهترین راه جهت فروبردن و -شاید- پنهان نمودن کشف اولی داخل دومیست. بعد از این دو تا هم مثل خیل عظیمی از جمعیت اناث موفق به کشف "جیغ بنفش" و تاثیرات راه گشا و کاربردی ِ این نیروی سحر انگیزش شد. اما قبل از تمام ِ این ها، بوها را کشف کرده بود. کشف کرده بود که روناک بوی شیر می دهد و بغل! و من بوی کولی و آروغ و پنیرک. بوی خانه را، بوی امنیت را، بوی زندگی جدید و دنیای جدید را و بوی خیلی چیزهای دیگر را هم کشف کرده یواش یواش...
گاهی اوقات شریک می شوم با دخترک در کشفیاتش. یاد می گیرم ازش. می دانید که سی و دو سال زمان زیادی نیست برای آموختن! مثلن یاد گرفتم آدم ها قبل از این که درست ببینند، قبل از این که درست بشنوند و قبل از این که حتی درست لمس کنند، درست بو می کشند.فرایند بو کشیدن از مادر شروع می شود. آدمیزاد قبل از هر چیزی مادرش را بو می کشد. پیراهنش را، تنش را، سینه اش را، شیرش را. بعد پدر را، بعد باقی ِ دور و بری ها را، بعد خانه را، بعد راه می افتد و زندگی را بو می کشد، بعد خطر را بو می کشد و زمین خوردن را، بعد رفاقت را، بعد عشق را، بعد بوسه را، بعد آغوش و گرمای آغوش را...آدمیزاد بو می کشد و پُر می شود، مملو از بوها، از عطرها و رایحه ها، تلخ یا شیرین، سرد یا گرم، حال خوب کن یا مهوع...
 و مرگ آخرین رایحه ایست که هر آدمی بو می کشد. همان بوی الرحمن که می گویند. آدمیزاد بو می کشد و پُر می شود، مثل شیشه ی عطر. بعد می میرد و می افتد و می شکند و  پخش می شود توی فضا. همان شیشه ی عمر که می گویند!

+پی نوشت: دو نفر را دعوت کردم این جا بنویسند. به شدت اجابت کردند و به شدت تر بد قولی. پشیمان شدم. طرح تیراژه را دوست داشتم که گفته بود از بین مخاطبین هفتگ هر که دوست داشت مطلب بنویسد بهترینش را بگذاریم اینجا. اگر دوست داشتید بنویسید و بفرستید برایم، با اسم و نشان. قول می دهم بهترین هاش را با اجازه ی  سایر اهالی هفتگ یکشنبه ها و جمعه ها در هفتگ استفاده کنیم.

حکمت

آورده‌اند جان‌مایه‌ی‌روزگار، چیزی‌ست که بازگشت به آن شدنی نیست. فروپاشی آرام‌آرام این جان‌مایه از آن است که جهان به پایان خود نزدیک می‌شود.یک سال نیز، از همین رو تنها بهار یا تابستان ندارد. یک روز هم، به همین سان. بازگرداندن جهان امروز به صد یا چندصد سال پیش، شاید دل‌خواه آدمی باشد، اما شدنی نیست. پس ارزنده است که هر نسلی، هر آن‌چه در توان دارد، به کار بندد.


کتاب بی‌نظیرِ هاگاکوره

 اثر جاودانه‌ی چونه‌تومو یاماموتو

آن ظهر زواله

سال هفتاد و شیش ، تازه از سربازی آمده و بیکار بودم ... نوجوانی و فانتزی هاش را پشت سر گذاشته ... غرق در مواجهه با طوفان زندگی واقعی و زمختی هاش ... یتشبث به کل حشیش ... دوست بابا معرفیم کرد به یکی از مراکز وابسته به صنایع دفاع برای کار ... رفتم پیش یارو که از این ریشوهای خیلی چاق چفیه به گردن و پیشانی داغ شده بود در یک دفتر شیک با دمپایی و بدون جوراب ... گفت باید تری دی مکس بلد باشی ، گفتم بلد نیستم ، گفت چون مُعَرِفت خیلی عزیز است برو دو هفته ای یاد بگیر بیا ... آمدم ... هیچ راهی برای دو هفته ای یاد گرفتنش نبود جز کلاس خصوصی ، سراغ گرفتیم به پول امروز چن میلیون تومن میشد ، همه مخالف بودند از جمله خودم ولی بابا سخت اصرار داشت که پول را جور میکند ... تلاش پدرانه اش آدم را یاد فیلم در آرزوی ازدواج و ماشالله خان می انداخت ... دست آخر رای بابا را زدیم و رفتم انقلاب یک سی دی آموزشی خریدم و دو هفته بکوب سعی کردم یاد بگیرم ... روز موعود وختی رفتم دفتر حاج آقا از استرس طپش قلب گرفته بودم ، بیشتر بابت اینکه نمی خواستم بابا بخاطر پول و کلاس خصوصی و اینها یکوخت خدای نکرده شرمنده بشود و غصه بخورد ... حاجی با کللی تاخیر ، تسبیح به دست و در حال خلال کردن آمد با دمپایی هاش نشست پشت میز و قبل از اینکه من شروو کنم گفت : راستی جوون ، منظور من از تری دی مکس ، پاور پوینت بود ها ... یک آن سرم گیج و چشمهام سیاهی رفت ، کم مانده بود از روی صندلی بیفتم ... بقیه حرفهاش و حرفهام خیلی یادم نیست ... اما بغض و کینهء بی پایانم در آن ظهر زواله ، وختی آن خیابان فرعی در نمی دانم کجای تهرانپارس را پیاده می آمدم ، هرگز تا آخر عمر یادم نمیرود ...

آه از نشانه ها

نشانه های پا به سن گذاشتن دو دسته اند ، نشانه های آشکار که طبیعتن تلخ اند و می دانید کدامها منظور نظر نگارنده اند لذا نیازی به مثال آوردن نیست ... و نشانه های پنهان که برای هر کس فرق میکند و مخصوص خودش است و خیلی بی رحم ، یواش و زیرپوستی ، گذر بطئی از رامسر جوانی به زابل میانسالی را یادآوری میکند ... مثلن بعد از اینهمه سال سلمانی رفتن ، برای اولین بار استاد سلمانی وختی کارش تمام میشود ، قبل از باز کردن کاور پیشبندی ، مکثی میکند و در آینه با دققت زُل میزند توو صورتت و می پرسد : قربان اشکالی ندارد توی ابروهاتان ، این خیلی بلندهاش را کوتاه کنم ؟ ... و تو که برای اولین بار ملتفت وجودشان شده ای ، یاد بچچگی هات می اُفتی که در مهمانی ها باتعجب به تک و توک ابروهای بلند پیرمردها نگاه میکردی که چطور با گذشت سالیان ، سرخود شده اند و علم شورش و طغیان افراشته اند وسط نظم ابروهای پیرمرد ...

دیشب که آرش پیامک داد "امشب یک شنبه اس دادا، اگه گرفتار نیستی هفتگ یادت نره" منزل آقای پدر روی کاناپه لمیده بودم و -دلتان نخواهد- هندوانه ی  شیرین می خوردم در معیت تخمه ی طالبی! و تقریبن مطمئن بودم برای شب چند خطی خواهم نوشت. سوژه ام را خوابانده بودم زیر یک لایه پیاز و زعفران و گذاشته بودم کلمات و جملاتش عمل بیایند و تن بدهند به کار. کاسه ی تخمه ها که خالی شد، احساس کردم وقتش است. لش ام را از روی کاناپه جمع کردم ببرم پشت میز کامپیوتر شروع به نوشتن کنم، بین راه گفتم برای تفریح هم که شده مرضی به آبجی خانم بریزم. شوخی شوخی رفتم جلو گوشش را بگیرم، خودش را کشید عقب، مبل یک نفره بلند شد و پایه ی فلزی اش درست روی انگشت دوم پام فرود آمد. انگشت دوم پام هنوز زیر پایه ی مبل بود و ریسه می رفتم، وقتی آبجی خانم داشت خیلی خونسرد و با خنده یکی یکی ادله اش را در شرح اثبات کم عقلی و بچه گانه بودن رفتارم قطار می کرد.
از منزل ِ آقای پدر که برگشتیم نشستم روی زمین، لپ تاپم را باز کردم، پای دردناکم را درااااز کردم و خواستم آن هایی که خوابانده بودم زیر یک لایه پیاز و زعفران بیرون بکشم و بچپانم این جا. گشتم نبود. زور زدم، نبود. انگار نه انگار...درد زیاد را بهانه ی فراموشی کلماتم کردم و توی دلم بابت خلف وعده از آرش عذر خواستم و خوابیدم.
اما خودم می دانم این ها همه بهانه است. اولویت هایم به شدت تغییر کرده اند. طفره نمی روم، نوشتن دیگر اولویتم نیست. چیزهایی هست که بیشتر از نوشتن آرامم می کنند. مثلن شستن شیشه شیر دخترک! می گردم برای این جا دنبال یک صاحبخانه ی خوب. دنبال یکی بهتر از خودم، دلسوز تر از خودم برای این جا. که گرد و خاک ننشیند به شیشه و آینه ی این خانه...
ممنون بابت همراهی تان، سبز باشید و استوار