هفتگ
هفتگ

هفتگ

بیات

نوجوان که هستی دنیا برات رنگی رنگی و براق است ، انگار که یک تُنگ بلور پُر از پاستیل و اسمارتیز ... هر چیز خوبی می بینی آرزوش میکنی و توو ذهنت براش نقشه ها میچینی ... ماشین خوب ، موتور خوب ، لباس خوب ، شغل خوب ، خانهء خوب ، آدم خوب حتتا ... توو رویاهات خودت را با آنها مجسم میکنی ، باهاشان زندگی میکنی ، به دست نیافتنشان حتتا فکر هم نمیکنی چون هنوز خامی و هنوز مانده تا گداختگی ، تا برشتگی ... از صمیم قلبم امیدوارم تویی که این سطور را میخوانی جزو آنهایی باشی که به تمام آرزوهات خواهی رسید ، وگرنه تا چشم بر هم بزنی خیلی زود یک روزی میرسد که میبینی توو ترافیک یک اتوبان با یک ماشین میلیارد تومنی شانه به شانه شده ای اما حتتا ذوق و حال و حس سر چرخاندن و نگاه کردنش را هم نداری ... چون پذیرفتی که دیگر دیر شده ... خیلی دیر ... هر چیزی در یک سن و سالی مززه میدهد داشتن و تجربه کردنش ، وختش که بگذرد بیات میشود ، از دهن می افتد ... حکایت آن پیرمرد نود ساله میشود که بلیط بخت آزماییش برنده شد و خبرنگارها دوره اش کردند که پدرجان با این همه پول میخواهی چه کنی ؟ گفت میخواهم همه اش را توالت عمومی بسازم که مردم بیایند این آخر عمری فلان کنند توو شانس من ! ... تازه این هم قسمت خوب و فانتزی و خوشبینانهء ماجراست وگرنه که ، خیلی ها سگی به دنیا می آیند ، سگی زیست میکنند و سگی هم از دنیا میروند ...

ما هیچ، ما نگاه...

نشسته ام پای دخل زندگی، حساب ِ بدهکاری هایم را دو دو تا چار تا می کنم. طلب؟! ندارم شکر خدا! از بس که نشسته ام. بی هیچ، بی نگاه، بی هوش، بی حواس. از بس هر چه پیش آید خوش آید بوده ام تمام عمر...


رسیدم به این جا که به آسمان ِ شب ِ چهارده تابستان ِ دور بدهکارم. به اندازه ی تمام شب هایی که پشت بام خوابیده ام به آسمان ِ تابستان بدهکارم از بس که ستاره داشته و من حس ِ شمردنم نبوده.


رسیدم به این جا که به تمام واو معیت های دنیا بدهکارم. از بس که کنار ِ هر من ام یک "تو" گذشته اند. از بس که تنها نمانده ام، بی تو نمانده ام، بی او نمانده ام. 


رسیدم به بدهکاریم به گنجشک هایی که روی درخت ِ کنج حیاط دَم می گیرند صبح ها، به عاشقیت و دل و یار، به ضل آفتاب تموز، به پاییز بی برگی، به انار...


رسیدم به خودم، به هیچ، به نگاه... طلب؟! ندارم شکر خدا

 

اخبار

امروز شنبه‌ست. ششم تیرماه سال هزار و سیصد و نود و چهار. همین الان دارم به سال‌ها قبل فکر می‌کنم. به وقتی که برای اولین بار کتاب هکلبری‌فین از مارک تواین رو خوندم. جلد زردرنگ و گالینکور. یک تصویرسازی با قلم فرانسوی. با ترجمه‌ی نجف دریابندری عزیز. از انتشارات خوارزمی. همان انتشارات خوارزمی عزیز که همیشه خوب بود. همیشه خوب و دوست‌داشتنی و در اوج. کتاب هکلبری‌فین را باز کردم و فرو رفتم توی جادوی کلمات. همینطور گذشت و جذشت. کتاب‌های دیگر. آندره مالرو را در خوارزمی خواندم. با همان جلد زرد و کادر ساده‌ی سبز. کتاب‌های خوب. کتاب‌های قشنگ. کتاب‌های دوست‌داشتنی با فونت ماشین تحریر و صفحه‌بندی کاملا سنتی. یادم هست وقتی را با بهترین رمان زندگی‌ام روبرو شدم. رگتایم، اثر ادگار لارنس دکتروف. یادم هست که نجف دریابندری ترجمه کرده بود. انتشارات خوارزمی. نجف اول کتاب نوشته بود که مجبور شد چند خط از فلان صفحه‌ی کتاب را حذف کند و قول داده بود که آن حذف لطمه‌ای به انسجام اثر نمی‌زند. یادم هست که چقدر ذوق کردم از خواندن این یادداشت کوتاه. یادم هست که تمام مدت خواندن رگتایم، داشتم گریه می‌کردم. یادم هست که با رگتایم فهمیدم نوشتن یعنی چه. با رگتایمِ ادگار لارنس دکتروف که نجف ترجمه و انتشارات خوارزمی چاپ کرده بود. یادم هست که همیشه یکی از بزرگترین آرزوهایم چاپ یک کتاب در انتشارات خوارزمی بود. در رؤیاهایم تصور می‌کردم که روی یک جلد گالینکور زرد با کادر سبز نوشته حامد توکلی. مطمئن بودم که بالاخره خواهم توانست نظر انتشارات خوارزمی را جلب کنم. بخشی از فانتزی‌های بی‌آزار من همین بود. راستش را بخواهید آن نوجوان معصومِ درونِ من که نویسنده‌ست، خیلی اوقات با رؤیای چاپ شدن کتابش در انتشارات خوارزمی خودارضایی می‌کرد. امروز خبر را خواندم. بعد از سال‌ها دعوای حقوقی، بالاخره، انتشارات خوارزمی توسط سازمان تبلیغات اسلامی مصادره شد. بالاخره کارشان را کردند. من غمگینم. بخاطر خشک شدن بک درخت بزرگ. درخت بزرگ خوارزمی. غمگین شدم بخاطر عبدالرحیم جعفری که سهام خوارزمی را به امید نجاتش خریده بود. غمگینم برای خودم. برای رؤیای تمیز و مرتب خودم. رؤیای چاپ کردن رمانم در انتشارات خوارزمی. غمگینم برای هکلبری‌فینِ کوچک، که دیگر نمی‌تواند توی کتاب خوشگل انتشارات خوارزمی بگنجد و در قفسه‌ی کتابخانه‌ی بچه‌های ما جا خوش کند. من رو ببخشید برای نوشتن این متن غیر وبلاگی. مصادره شدن انتشارات خوارزمی برای من، درست مثل خبر انحلال باشگاه بارسلونا برای فوتبالیست نوجوان و فقیر و شاید مستعدی‌ست که در زمین‌های خاکی حومه‌ی مادرید برای بازی‌های محلی پشت دروازه توپ جمع می‌کند. حالا پسر فوتبالیست نشسته کنار تیرک دروازه. به زمین خاکی چشم دوخته. تا پیش از این تمام آن زمین خاکی را پر از سبزی چمن می‌دید. حالا ولی، حقیقت، در لباس سازمان تبلیغات اسلامی، مثل یک پتک، خورد فرق سرش. پا شو بچه. پا شو بچه. پا شو توپتو جمع کن. بارسلونا؟ خوارزمی؟ هه. برو دنبال کارت. برو دنبال کارت. 

سلام دوستان. سلام عزیزان من. حامد هستم. ساکن طبقه‌ی همکف. نویسنده‌ی شنبه‌ها. حقیقت این است که من از بیست دقیقه پیش بالغ بر هشتصد کلمه برای این پست نوشتم و یکدفعه همه‌اش را پاک کردم. حسی به‌ام گفت دارم حرف مفت می‌زنم. و خب به حس خودم اعتماد و پاک کردم نوشته‌ام را. شانس آوردید چون برای‌تان رفته بودم بالای منبر. الان هم که پاکش کردم تصمیم گرفتم از چیز دیگری بگویم. یک چیز کاملا بی‌ربط از موضوعی که نوشته بودم. امروز شنبه‌ست. من دقیقا صبح پنجشنبه ساعت ده‌ونیم بلیط داشتم برای تهران. صبح ساعت هشت بیدار شدم. رفتم حمام. کیفم را بستم. مامان را بوسیدم. زنگ زدم به آژانس. کفشم را پوشیدم. آمدم پایین. سوار تاکسی تلفنی شدم. رفتم فرودگاه. منتظر نشستم. ساعت نه و نیم به کانترها نگاه کردم. ساعت یک ربع به ده از پله‌های ترانزیت بالا رفتم. ساعت دوازده دقیقه به ده به مأمور امنیت پرواز سپاه با کلی هیجان توضیح دادم که درست نیست آدم به موهای بسته‌ی یک جوان نگاه و از روی آن قضاوت کند که او یک جامعه‌ستیز است. ساعت هشت دقیقه به ده کیفم را از توی سبد برداشتم و با سه نفر از مأمورین دست دادم و وارد سالن انتظار پرواز شدم. ساعت دو دقیقه به ده از یکی از خدماتی‌ها فرودگاه پرسیدم داداش اینجا می‌شه سیگار کشید. ساعت ده و پنج دقیقه ته‌سیگارم را انداختم توی چاه کابین آخری در سرویس بهداشتی سالن انتظار پرواز فرودگاه شهید هاشمی نژاد مشهد. ساعت ده و ده دقیقه از گیت گذشتم. ساعت ده و دوازده دقیقه درست وقتی که به یکی از میله‌های اتوبوس باند فرودگاه تکیه داده بودم به این فکر کردم که آن دخترِ جوان روبرویی ممکن است چند ساله باشد. ساعت ده و چهارده دقیقه از پله‌های هواپیمای بالا رفته بودم. ساعت ده و چهارده دقیقه و سی ثانیه روی سکوی بالای پله‌ها مکث کردم، و برای آخرین بار مشهد را به عنوان محل زندگی‌ام دیدم. چشمم افتاد به برجی که آن طرف شهر نزدیک خانه‌ی ما ساخته بودند. مادرم را تصور کردم که احتمالا داشت به چه چیزی فکر می‌کرد. نفر عقبی گفت آقا ببخشید. به خودم آمدم. وارد هواپیما شدم. دختر مهماندار (که به شکل محیرالعقولی خوشگل بود) به من خوش‌آمد گفت. ساعت ده و پانزده دقیقه درست زمانی که داشتم دمبال صندلی خودم می‌گشتم به این فکر کردم که خاک بر سرت حامد توکلی چون یک مهماندار خوشگل هواپیما تو را از اندیشه‌ی مادرت باز داشت. ساعت ده و شانزده دقیقه بعد از کلی تلاش و حبس کردن نفس بالاخره کمربند ایمنی‌ام را بستم. ساعت ده و بیست‌ویک دقیقه فهمیدم که نمی‌توانم خودداری کنم از نگاه کردن به مسافر بغل‌دستی‌ام. ساعت ده و بیست‌ودو دقیقه توی دلم گفتم که ای بخشکی‌شانس همیشه باید یک حلقه‌ی ناامیدکننده توی انگشت یکی مانده به آخرِ دست چپ یک زن زیبا باشد. ساعت ده و بیست و شش دقیقه موبایلم را از توی جیبم بیرون آوردم و سعی کردم خودم را با آهنگ‌هایم سرگرم کنم. ساعت ده و سی‌وچهار دقیقه همان مهماندار گفت آقا هدفون رو دربیارید تا در شرایط خاص بتونید هشدارها و راهنمایی‌های ما رو بشنوید. ساعت ده و سی‌وچهار دقیقه من در حالی که حدفونم را از گوش درآورده بودم، مسافر ردیف بغلی‌ام را تماشا می‌کردم که داشت با بی‌توجهی تمام به حرف‌های مهماندار گوش نمی‌کرد. سرش توی تبلت بود و احتمالا توی موسیقی بود. نمی‌شد گفت که نمی‌شنود. واضح بود که می‌شنید و تصمیم داشت به طور مطلق بی‌توجهی کند. مهماندار چند بار تکرار کرد و وقتی دید که عکس‌العملی دریافت نمی‌کند، تمام آموزه‌های امنیتی را فراموش و مرد را به حال خودش رها کرد. مهماندار که رفت، مرد زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند زد. فهمیده بود که من فهمیده‌ام که از بی‌توجهی‌اش خوشحال است. انگار که داشت به خودش افتخار می‌کرد. هواپیما سرعت گرفت. بعد از چند ثانیه معلق شدیم. در حال اوج گرفتن بودیم. از چند ردیف عقب‌تر صدای ذوق کردن یک پسربچه به گوش رسید. یکی از جلوی هواپیما گفت بر محمد و آل محمد صلوات. مردِ بی‌توجه بلند گفت اللهم صل علی... حواسم به‌اش جلب شد. دوباره زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند زد. داشت از شیطنت خودش لذت می‌برد. حدودا پنجاه ساله. با شلوار فاستونی ذغال سنگی و پیراهن آبی آسمانی. کفش چرم معمولی. کمربند باریکی که احتمالا روی شلوار به عنوان اشانتیون گرفته بود. تبلت ایسوس. دست‌های پینه‌بسته. دست کرد توی جیبش و به دختر کوچولوی سه چهار ساله‌ای که بین او و زنی میانسال (که احتمالا مادرش بود) قرار داشت یک شکلات فرمند داد. دوباره هدفون را گذاشت توی گوشش و چشمانش را بست. هواپیما تقریبا به همان ارتفاع سی‌ودو هزار پایی که وعده‌اش را داده بودند رسیده بود. همه ساکت بودند. سیال بودن در آسمان خیلی زود جذابیتش را برای پسربچه‌ی چند ردیف عقب‌تر از دست داده بود. همه ساکت بودند یا حداکثر صدای زمزمه‌ی صحبت یک زوج شنیده می‌شد. یک دفعه شنیدم. من از نگاه تو به... یک بیت شعر. همین را یادم هست. من از نگاه تو... همین. مردِ بی‌توجه به هشدارها با هدفونی که در گوش داشت و چشمانی که بسته بودند زده بود زیر آواز. حالا نه خیلی بلند. اما صدایش قطعا به گوش تمام صدوده مسافر هواپیمای ایرباس ۳۲۰ هواپیمایی اترک به شماره پرواز ۷۰۶۹ می‌رسید. خیلی‌ها برگشتند و عقب را نگاه کردند تا تولیدکننده‌ی آن صدای عجیب را ببینند. صدای قشنگی هم نداشت. رها بود. می‌شد به جای زیبا یا قشنگ گفت رها. آزاد. خیلی بی‌پروا. می‌خواند. در هواپیما. در جدیدترین و پرفیس‌وافاده‌ترین مظهر مدرنیته در سفرهای بین شهری. چشمانش بسته بودند و آواز می‌خواند. کارش آنقدر برای سیستم تعریف نشده و ثقیل بود که هیچکس نمی‌دانست چه کار کند. شرط می‌بندم در تمام پروتوکل‌های امنیتی در هیچ جای دنیا لحاظ نشده که طرز برخورد با یک مرد میانسال آوازخوان چطور باید باشد. مهماندار وانمود می‌کرد که چیزی نمی‌شنود. من اولش خنده‌ام گرفت. ناخودآگاه لبخند زدم. لبخندی که اصلا از یک عضو معمولی از یک جامعه‌ی رخوت‌زده بعید نبود. کادر میانسالی که کنار فرزندش و نزدیک مرد نشسته بود به من نگاه کرد و خندید. با حالتی که انگار می‌بینی مرتیکه دیوونه رو؟ همان جا فهمیدم که یک جای کار ایراد دارد. فهمیدم که نباید بخندم. لبخند روی صورتم خشک شد. از خودم فاصله گرفتم. از کالبد حقیرِ یک عضو از جامعه‌ی رخوت‌زده فاصله گرفتم و تلاش کردم خودم باشم. یک انسان. یک آدم. یک بشر دو پا که مستقل از هر تعریف و مقیاسی برای خودش هویت دارد. در آن لحظه، در ارتفاع سی‌ودو هزار پایی از سطح زمین، صدوده نفر آدم از اقشار مختلف که هر کدام می‌توانست نماینده‌ی نوع خود باشد، همگی میخکوبِ فطرتِ‌ یک نفر بودیم. یک نفر. یک مرد. مردی که داشت با صدای معمولی‌اش به مراعات‌های متداول می‌خندید. من از نگاه تو به... یک بیت را تکرار می‌کرد. اصرار داشت که از نگاه معشوق به چیز خاصی رسیده. چند دقیقه بعد، دیگر برای کسی عجیب نبود. شنیدن صدای آواز یک آدم با صدای نازیبا در هواپیما، دیگر برای کسی عجیب نبود. ساعت یازده و سی‌وهفت دقیقه صدای کمک‌خلبان از توی بلندگوها شنیده شد که می‌گفت مسافران عزیز تا دقایقی دیگر در فرودگاه مهرآباد تهران فرود خواهیم آمد. کمک‌خلبان تاکید کرد که تا زمان باز شدن درهای هواپیما کسی صندلی خود را ترک نکند. هواپیما فرود آمد. متوقف شد. همه منتظر باز شدن درهای هواپیما بودند. مردِ بی‌توجه از محفظه‌ی بار کیفش را برداشت و با قدم‌های تند تا نوک هواپیما رفت. شنیدم که مهماندار با صدای بلند گفت جناب لطفا تشریف ببرید بشینید روی صندلی‌تون. دیدم که مرد خندید. یک خنده‌ی معصومانه. خنده‌اش خیلی سلیس و روان و فصیح می‌گفت که خانم بیا همه با هم این نظم احمقانه رو به هم بزنیم، یا حداقل اگه تو شجاعتش رو نداری مزاحم من نشو که دارم می‌خندم به ریتمِ احمقانه‌ی زندگی همه‌ی شما. مهماندار دید که تلاشش ثمری ندارد. در هواپیما باز شد. مرد رفت. زودتر از همه. سعی کردم رفتنش را از پنجره‌ی طرف خودم ببینم. بعد از بهتی چند ثانیه‌ای کم کم همه بلند شدند و کیف‌های خود را برداشتند. خارج شدیم. ساعت یازده و چهل‌ونه دقیقه در حالی که به میله‌ی اتوبوس باند فرودگاه مهرآباد تکیه داده بودم، دنبال مردِ بی‌توجه می‌گشتم. پیدا نشد. ساعت یازده و پنجاه‌وشش دقیقه مطمئن شدم که آن مرد را دیگر در سالن انتظار و محوطه‌ی بیرون ترمینال ششم نخواهم دید. ساعت دوازده و پانزده دقیقه، درست وقتی که روی صندلی تب‌دار پراید کره‌ای مسافرکش نشسته بودم، فهمیدم که باندهای ماشین دارد سیاوض قمیشی پخش می‌کند. چند دقیقه بعد یک مزدای هاچ‌بک پیچید جلوی پراید مسافرکش. راننده گفت بی‌پدرو می‌بینی چجوری می‌رونه؟ و بعد اضافه کرد که، مردم دارن دیوانه می‌شن به مولا. و من فکر کردم. به اینکه کاش اینطور بود. به اینکه کاش مردم داشتند دیوانه می‌شدند. به اینکه کاش داشتیم دیوانه می‌شدیم. به اینکه کاش در حال دیوانه شدن بوده باشیم. به اینکه کاش دیوانه باشیم. به اینکه کاش این تاریخِ چند هزار ساله را با جنون می‌گذراندیم. کاش تمام این مدت طولانی را با چشمان بسته، فقط و فقط، تاکید می‌کردیم که، از نگاه معشوق به چیز خاصی رسیده‌ایم.

من از نگاه تو به...

نخلستان‌های مهتابی بین النهرین

پیاز را من رنده می کنم
که چشمهء اشکم خشک نشود
سیب زمینی ها را تو پوست بکن
که شعبده می کنی با پوست

به نصرت علی خان قوال هم مجال بده
پنجره ای به قونیه برایمان باز کند
آراسته به نرگس های خمار چشم وُ
چند کبوتر نامه بر

از master card
یا اداره مالیات بر درآمدی که ندارم
اگر زنگ زدند
بگو رفته است کشمیر
گوی چوگان گمشده اورنگ زیب را پیدا کند
و معلوم نیست کی برمی گردد

نخند عزیزم!
سوء تفاهم فرهنگی
سریع تر از وعده پوچ
دست به سر می کند مزاحم را

فعلن تا این برنج کهنه‌ی هندی قد بکشد
از کهنه‌ترین شرابمان که چهار ساله است وُ
یادگار قرن ماضی
دو گیلاس لب به لب
بگذار کنار دستمان
شراب خوب هر جرعه‌اش
برای از یاد بردن یک قرن کافی است

جرعه جرعه
آنقدر می‌توانیم عقب برویم
که بعد از شام
سر از نخلستان‌های مهتابی بین النهرین درآوریم
و حوالی‌یِ نیمه‌شب
از بدویتی برهنه و بی مرز

.

.

.

شعری از عباس صفاری

از مجموعهء کبریت خیس

.

سر تسلیم من و خشت در میکده ها

بعد از ر‍ژ لب قرمز روی لب های زنی که دوستش می داری و قبل از کام گرفتن از سیگار در هوای بارانی ِ بهار، بوسیدن لپ های تازه روییده بر صورت طفلک چند روزه ات وسوسه کننده ترین میل ِ دنیاست که به چالش می کشد تمام مردانگی ِ یک مرد را...


بیست روز مقاومت کردم! پا روی دلم گذاشتم و به خودم وعده ی فردای بعد از چهل روزگی اش را دادم. جهاد اکبری بود برای خودش این جنگیدن با وسوسه ی بوسیدن صورتک ِ معصوم ِ مخملی اش. عاقبتم هم شکستم. یک شبی، قایمکی از عقلم، دست به دست دلم دادم و چشمان وجدانم را دو دستی، با هم، بستیم و تمام حسرت ِ بیست روزه ام را کردم دو تا ماچ ِ آبدار و نشاندم روی لپ های دخترک، دو طرف صورتش! آتش درونم که خوابید، خوابیدم. صبح فرداش چشمان ِ وجدانم به جوش های ریز ِ لعنتی ِ دو طرف صورت طفلک ِ لطیفم که باز شد نشئگی ماچ ها کلهم پرید. توبه کار شدم. به روناک گفتم، خندید، گفت: "باباشی، حقته، چهار تا جوش که اشکالی نداره"

حالا ده روز گذشته از آن بیست روز مجاهدت و آن شب ِ کذا، نشسته ام خمور ِ دو تا ماچ آبدار ِ دیگر، فکر می کنم به این حق داشتن ها و حق نداشتن ها، به این حق تراشیدن ها اساسن. به این که پدر بودن، پسر بودن، زن بودن و شوهر بودن و رفیق بودن و این نسبت های این ریختی چطور حق می آفرینند برای آدمیزاد. به حد و مرز ِ این حدود. به صواب و نا صوابشان. به این حقوق نَسَبی و سببی که گاهن دست و پا گیر می شوند و مایه ی بی مایه گی ِ روابط. به این که فردای ِ روز هوشم باشد پدر بودنم را با حق های دم دستی معامله نکنم. به این که پدر بودنم را عاشقم و کسی برای عاشقیت حقوق نمی گیرد، مستخدم نمی شود و عایدی و باج هم نمی خواهد. برای همسر بودن هم، برای فرزند بودن هم، برای دوست خوب بودن هم...


خواستم بگویم بین نویسنده ی وبلاگ و خواننده هم رابطه است. خواستم بگویم قشنگی ِ وبلاگ نویسی به همین رابطه است. به جنس و شکل و طول و عرض و ارتفاعش. خواستم بگویم این رابطه هم مثل خیلی روابط دیگر حق می آفریند، به گردن ِ هر دو طرف ِ رابطه. اما این حق، وزن دارد، چگالی دارد، حد و مرز دارد. خواستم بگویم حق رفاقت مان را، لطف همراهی مان را چماق نکنیم بعد از یک شب ننوشتن، یک بار دیر نوشتن، یک خط کج نوشتن و دو خط بیراه نوشتن به اسم ِ "بی احترامی به شعور ِ مخاطب" بکوبیم فرق ِ سر ِ این و آن... اما نمی گویم! حق رفاقت تان و لطف ِ همراهی تان، گردن ِ من محفوظ، بی گلایه اصلن :-)



حامد، فرزندِ ابوالقاسم، یا همان فرزندِ پدرِ قاسم

سلام. من حامد توکلی هستم. حامد توکلی. فرزند ابوالقاسم. نوه‌ی ابوالحسن. می‌دانید؟ همین الان یاد یکی از بزرگترین سوالات زندگی‌ام افتادم. که اگر اسم پدربزرگ من ابوالحسن است، پس چرا هیچ فرزندی به نام حسن ندارد. و اگر اسم پدر من ابوالقاسم است، پس چرا نه من و نه حسین برادرم اسم‌مان قاسم نیست. حالا بگذریم. من حامد توکلی هستم. فرزند ابوالقاسم. متولد نهم فروردین سال هزار و سیصد و شصت و هشت در شهر زاهدان. ساکنِ؟ نمی‌دانم کجا را بگویم. راستش را بخواهید من همیشه این مشکل عمیق هویتی را داشتم. بابا در بهشهر به دنیا آمد. مامان در بندرانزلی. برادر بزرگه در تهران. خواهرها در رشت. مامان و بابا اول زندگی ساکن تهران بودند. بعد رفتند رشت. بعد رفتند زاهدان. بعد رفتیم ساری. بعد رفتیم مشهد. از آن به بعد هم هر کس از من پرسید کجایی هستی، مثل خر توی گل ماندم. هنوز هم همینطور است. چه بگویم؟ مشهد؟ خب مشهدی نیستم. شمال؟ خب آخر خودم هم که شمالی نیستم. زاهدان؟ واقعا؟ من تابحال در تمام زندگی‌ام زاهدان را ندیده‌ام. باورتان می‌شود؟ ده ماهه که بودم کندیم بیرون از آن شهر. رفتیم ساری. ساری را هم یادم نیست. بعد رفتیم مشهد. دیگر هم نرفتم زاهدان. در حقیقت زاهدان یک ویژگی خیلی خاص برای من داشت و دارد. زاهدان تنها جایی در دنیا است که من بدون آن که به آن بروم، از آن برگشتم. جالب است نه؟ مثلا امکان ندارد که شما از کیش برگردید بدون آنکه قبلش به کیش رفته باشید. عجیب است. حالا بگذریم. الان کجام؟ تهران. بله بله. تهران. مشهد را ول کردم به امان خدا. مامان و بابا را ول کردم به امان خدا. آمدم تهران. چرا آمدم تهران؟ حالا بگذارید یک چند هفته بنویسم و کمی صمیمی‌تر شویم به‌تان خواهم گفت. بله. همه چیز را در مشهد گذاشتم و آدم تهران. اگر تا همین یک هفته پیش از من می‌پرسیدید بچه کجایی، شاید می‌توانستم با کلی زور زدن بالاخره یک جوابی بدم. اما حالا، عمرا. الان دیگر من بدون شک یکی از آواره‌ترین درختان زمینم. هیچوقت نشد که یک جا بمانم. بابام هم همینطور بود. من هم همینطورم. مثلا همین امروز رفتم توی یک سوپرمارکت در محله‌ی امیرآباد و گفتم داداش این میلانِ بغلی به کجا می‌خوره؟ یارو فروشنده زل زد توی چشم‌هام و گفت بچه مشهدی؟ لهجه انداختم توی دهانم و سریع جواب دادم نه جون دادا منظورم همون کوچه بود. گفت پس بچه مشهدی. اینجوری. درست مثل سه چهار سال پیش که ایستاده بودم حاشیه‌ی میدان کتاب در فرحزاد و تاکسی آرام کرد و من هم بلند گفتم فلکه. ترمز گرفت. دویدم سمت ماشین. راننده‌ی الدنگ نیم‌خیز شد و بلند گفت کدوم فلللللکه می‌ری مشهدی؟ بعد هم قاه قاه خندید و گازش را گرفت و رفت. راستش را بخواهید خیلی دوست داشتم به‌اش بگویم. که بابام در بهشهر به دنیا آمد. سال ۱۳۲۴. بعد در انزلی مامانم را پیدا کرد. بعد در تهران ازدواج کردند. بعد رفتند رشت. بعد رفتند زاهدان. دوست داشتم به آن راننده تاکسی بگویم بعد من در زاهدان به دنیا آمدم. بعد از زاهدان رفتیم ساری. بعد رفتیم مشهد. ولی خب نشد که بگویم. چون گازش را گرفت و رفت. همانطور که بلند بلند داشت می‌خندید. یادم هست که همانطور بی‌حرکت ایستادم حاشیه‌ی میدان و رفتم توی فکر. اصلا برام جا نمی‌افتاد که کجای چه چیزی خنده‌دار بود. بعدها فهمیدم. فهمیدم که ما آدم‌ها به ریشه‌هامان می‌نازیم. فهمیدم که ما آدم‌ها گاهی فقط یک بوته‌ی نحیفیم با ده فرسخ ریشه که توی زمین دوانده شده. بعدها فهمیدم که باید برگ داشته باشم. و میوه. فهمیدم ما آدم‌ها گاهی آنقدر به ذات می‌بالیم که اکتساب را فراموش می‌کنیم. فهمیدم که مهم نیست دوست ندارم آی‌کیوی ۱۵۰ داشته باشم و مردم را تحقیر کنم. فهمیدم که دوست دارم آی‌کیوی ۹۰ داشته باشم و آدم باشم. فهمیدم که مهم نیست من و تو دچار کدام جبر شدیم. فهمیدم که باید دست‌وپا بزنیم تا خودمان چیزی به دست بیاوریم. و آنجاست که لبخندمان گران می‌شود. همان موقع که با پنجه‌های زخمی از توی خاک زمین و زمان موفقیت و اعتبار و احترام «کسب» می‌کنیم. در گویِ افتخار خود خیره می‌شویم. و در آن آدمی را می‌بینیم که برایش مهم نبود که چه بود. در آن آدمی را می‌بینیم که برایش فقط «چه شدن» ارزش داشت. بعد از حرکت آن راننده تاکسی، من بیخیال رفتن تا فلکه شدم. برگشتم خانه‌ی عموم و خودم را شماطت کردم. بخاطر میراث پدری‌ام. بخاطر میراث دربدری‌ام. بخاطر آوارگی. بخاطر اینکه فقط دارم دنبال همان گوی می‌گردم. همان گوی شیشه‌ای افسانه‌ای. شاید هم پیدا نشد. مهم نیست. اگر هیچوقت پیدا نشد هم حداقل یک چیز را خوب می‌دانم. که اگر یک روز مسافرکش شدم و پسر جوان چاقی را گوشه‌ی خیابان دیدم و او گفت فلکه، ترمز بگیرم، لبخند بزنم، بگذارم بنشیند، و بپرسم؛ میدون شهرک دیگه؟

دختر

پیرزن با چشمهای قرمز و انگشت ورم کرده کنارم نشسته بود. نگاهش که به من افتاد گفت:" چشمام خونریزی کرده. چشم خطرناکه دیگه...ترسیدم اومدم بیمارستان.انگشتمو ببین...داشتم مرغ خرد میکردم بریدمش...حالا ببین چقدر ورم کرده و قرمزه.."

گفتم انشالله که چیزی نیست . شاید چاقو آلوده بوده...خوب میشه...نگران نباشین...

چشمم افتاد به برگه های آزمایش و رادیولوژیش که گذاشته بود رو صندلی بینمون...اسمش "دختر " بود. فکر کردم اشتباه میبینم. بالای برگه ی آزمایش هم نوشته بود "نام بیمار" دختر ....فامیلشو یادم نیست. 

ور بدبین ذهنم مردی رو تصور کرد تو ثبت احوال...مامور بهش میگه مبارک باشه اسمش چیه؟ مرد با عصبانیت میگه : دختره دیگه...چه فرقی میکنه.. اصن بنویس دختر...! دختر اسم میخواد چی کار !

ور خوشبین ذهنم اما مردی رو تصور میکنه که وقتی مامور ازش اسم میپرسه با خوشحالی میگه : دختره آقا..بنویس دختر که همه بدونن من چه نعمتی دارم !

پیرزن اما, تنها بود. ساعت 3 بعد از نیمه شب..پشت در اتاق رادیولوژی بیمارستان تنها بود..با چشمهای به خون نشسته و انگشت ورم کرده از عفونت ...تنها بود...

.

.

.

نوشتهء جدیدی از دوست قدیمی بلاگستانمان، فرشته خانم گرام

آن سالها اینجا می نوشتند : http://www.surushaa.blogfa.com