چند تا سرباز توو جاده تصادف کردن و مردن ،خدا رحمتشون کنه حادثه دلخراشی بود ... صدای همه در اومد .... تو کوچه و خیابون شمع روشن کردن ...مسئولین قول حقوق و بازنشتگی برای خانواده هاشون دادن و....
ولی ....
طبق امار پلیس اعلام کرده سال ۹۳ با سیزده درصد کاهش ۱۶۸۷۲ نفر تو حادثه رانندگی جان خودشونو از دست دادن ... بعبارتی میشه روزی ۴۶ نفر ...
خب این جمعات آدم نیستن چرا برایمان مهم نیست ...چون دونه دونه گوشه کنار این جاده ها می میرن ، حس بد نداریم ...
روزی ۴۶ نفر می میرن ... هیچ کس آخ نمیگه ... هیچ کس شمع روشن نمیکنه .. هیچ کس به خودش قول نمیده از فردا بهتر رانندگی کنه ...
واسه همین ... این شمع روشن کردن ها ....... این یاد بود ها ... این عکس چکمه کشیدن ها....... این قطعات ادبی نوشتن ها ........ حالمو بد می کنه ... فقط فیگور ...
جسد چند تا غواص دست بسته گیر آوردن ..... تلخ بود ... دلخراش بود ....
ولی یه میلیون جوون تو این جنگ مردن ....
کسی که با دیدن چند تا غواص این جوری متحول میشه و طرح میزنه و غصه می خوره و پرفایل شو سیاه می کنه ... چطور با این واقعیت که یه میلیون جوون مردن کنار میاد قاعدتا یا باید افسرده گی بگیره یا شورش کنه باعث بانی این کشتار به دادگاه بکشه .
دو میلیون نفر واسه پاشایی جمع می شن ... چند روز پیش سال روز کشده شدن ۲۹۰ نفر مسافر به دست آمریکا بود ....چند تا شمع روشن شد ..
گرد و خاک به صورت احمقانه ایی نیم کشور فلج کرده .... منتظریم تا به کی که قبولش داریم از گرد و خاک بمیره تا صدامون در بیاد
یک سوم مردم تهران و شهر های بزرگ از آلودگی هوا رنج می برن و بچه های دسته گلشون در خطر سرطان انند ....
کاریکاتور می کشیم فقط ....
متاسف می شم واقعا ...برای خودم .... برای فضای مجازی ...
برای کسانی که خودشونو فهمیده ترین مردم این جامعه می بییند و در عمل هیچ اند من جمله خودم البته
+ قرار با دوستان دبیرستانی افتاد هفته آینده حتما اگه برم و برگزار بشه عکس و مطلب می زارم واسه دوستان
نگارنده این خطوط رو در پیچ و خم جاده فشم نوشت، چون دلش نمیخواست بد قول باشه...
برگ سی و دوم/ عید فطر 95
گفتم:باورت رو به خورشید از دست میدی اگر ابری جلوی آن رو بگیره؟
گفت:زندگی بدون ریسک کردن هیچ ارزشی نداره
گفتم:جنگ همیشه بدترین صفات رو توآدمی بیدار میکنه
گفت:تنهایی پا نداره وگرنه اونم میذاشت می رفت
گفتم:تو اون چیزی هستی که میری دنبالش
گفت:واقعیت ها بی شمارند، اما حقیقت تنها یکی ست.
گفتم:ما نمیتونیم زمان رو به عقب برگردونیم ، واسه همینه که انتخاب کردن سخته
گفت:اینکه خودت باشی بهترین راه برای اینه که یه نفرو عاشق خودت کنی
گفتم:همین که بلند پروازیت رو از دست بدی تو زندگیت همش در جا میزنی
گفت: آدم لازمه گاهی علیه زندگی شورش کنه
..................................................................................
آخرین لحظات رمضان همیشه برای اونایی که روزه داری کردن همراه یه دلتنگی خاصیه که کمتر قابل توصیفه...
بغلش کردم از روی دوتا پتو، توی این تابستون گرم.... در ِ اتاق که به تراس باز میشه و همیشه توی تابستون به خاطر هوا ی خنکی که وارد اتاق می کنه باز هست، حالا بسته است... هوای اتاق گرم هست و محبوس.... دو تا پتوی کلفت روش انداختم.... ولی هنوز صدای تلیک تلیک دندون هاش که بهم می خوره، می اد، بغلش کردم.... با یک دست، کنارش دراز کشیدم.... از سر شونه هاش .... بیشتر و محکمتر....، نمی دونم ، چرا اینقدر محکم گرفتمش ، انگار که می خوام تعلقش رو بیشتر و بیشتر حس کنم ، انگار که می خواهم محبت درمانی کنم... داروها جواب نداده، و من به محبت درمانی روی آوردم.... شاید هم می خواهم خودم رو تسکین بدهم، سرم رو روی تنش گذاشتم.... لرزشش رو حس می کنم.... ناتوان در این بین، دراز کشیده... دست رو از سر شونه هاش بر می دارم.... صورتش رو نوازش می کنم..... لرزش صورت و فکش زیر ِ دستهایم احساس که نه، فریاد می زند.... قلبم فشرده می شود.... دخترک بی دفاع من، در قبال این حجم بیماری چه ناتوان شده است.... نوازشش می کنم.... لرزشش ، زیر دستهایم کمتر میشه ولی محو نمیشه.... می بوسمش.... و می بوسمش ....
عاقبت 5 صبح در درمانگاه اورژانس بیمارستان و برگه ی آزمایشگاه و......
سه روز بعد :
همه چی بخیر گذشت.....
هدیه اقاخانی
یادداشت های روزانه
1395/04/10
یک بغل روزنامه خریده ام . روزنامه که نه ، چندروز پیش نامه !!
روزنامه های بیات شده خریده ام ! خریده ام برای انجام مراسم خانه به دوشی .
می رسم به چهار راه ، کنار خط عابر پیاده که می رسم چراغ سبز طاقتش طاق می شود و از شدت گرمای ساعت 9 شب اهواز ، قرمز می شود !
ماشینی ترمز می گیرد و جلوی پای من متوقف می شود . از همان ماشین های اروندی .
روزنامه ها را زیز بغل زده ام و مثل روزنامه فروش ها ایستاده ام روی جدول وسط بلوار ، آماده ی عبور از خیابان .
قبل از اینکه پایم را روی خط عابر پیاده بگذارم ، شیشه ی پنجره ی ماشین شاسی بلند اروندی پایین می آید . مرد میانسالی با لهجه ای دوست داشتنی می پرسد :
- پَ عامو کی شبا روزنامه می خره ؟ حالا چه وقته روزنامه فروختنه ؟
می خندم و می گویم :
- خو حالا ارزونه آخه! نصف قیمته !!
- راس می گی ؟ جام جمم داری ؟
دسته ی روزنامه را محکم می زنم زیر بغل و آماده ی رفتن می شوم .
- نه عامو ! پَ کی شبا روزنامه می خره ؟ بذار بریم دنبال کارمون !
هر دو با هم می خندیم و من از عرض خیابان می گذرم . چند ثانیه بعد او هم بوقی می زند و در طول خیابان پیش می رود .
امشب یا فردا شب قرار برم پیش دوستانی که ۲۵ سال پیش یک سال با هم همکلاس بودیم ... و دیگه تو این ۲۵ سال خبری از هم نداشتیم
چون مدرسه مون یک سال بر قرار بود بعد منحل شد ...
حالا یکیشون از رو فیس بوک و تلگرام گشته و بچه ها رو جمع کرده
مهر ماه ۷۰ بود همه تو حیاط مدرسه با هم آشنا شدیم سال دوم دبیرستان .. دبیرستان غیر انتفاعی امیر کبیر ... اولین سالی که دبیرستان های غیر انتفاعی مجوز گرفتن ... یادش بخیر ...
حالا یکی بچه ها دفتر خونه رسمی داره تو کالیفرنیا ..
.یکی تکنسینه بیمارستان تو شیکاگو
یکی حسابداره تو تورنتو
یکی پزشکه تو آلمان
یکی معماره تو شمال کاناندا
یکی تاجر دارو توو اصفهان
یکی تاجر توو مالزی
یکی میوه فروشه
یکی راننده تاکسی
یکی کارمند شهرداری منطقه ۱۹
یکی مهاجرت کرده کانادا دانشجو ه
یکی صافکاره ...
و طبق آمار پدر یکی از رفقا یکی از بچه ها هم معتاد شد و کارتن خواب شد تو افق محو شده
و.....
تقریبا همه ازدواج کردن و یک سومشون همسرشونو طلاق دادن
نیمی از بچه ها فرزند دارند
جدا دنیا چقدر کوچک و زود گذره ....
داشتم فکر می کردم یه پزشک و یه معمار یه میوه فروش یه راننده تاکسی یه صافکار دور یه میز تو یه کافه چی دارن به هم بگن ... بعد به خودم گفتم شاید اینده مشترکی بین ما شکل نگیره ولی خاطرات مشترکمون امشب اون کافه رو منفجر می کنه از صدای خنده هامون ...
امشب خوش می گذره .. مطمنم .
تقریبا هفت هشت سال پیش بود 12 فروردین خونه محسن باقرلو بودم بالای پشت بوم بودیم و محسن رفت روی خرپشته که تنظیم کنه آنتن رو برای دریافت امواج شیطانی دجال واره... کارش که تموم شد برای پائین اومدن مونده بودیم چطوری بیاد نردبون که نبود گفتم برگرد آویزون شو بیا پائین، یا بشین لبه خرپشته بپر... خلاصه هر راهکاری ارائه کردیم مقبول نیفتاد نهایتا خودش گفت ببین میپرم اون لبه باریک و بلند دیوار بعد میچرخم پام رو میزنم به دیوار آروم میام رو پشت بوم ... گفتم دیوونه مگه جکی جانی تو؟؟؟!!! ( اون موقع ها هنوز پارکور چندان مد نشده بود یا لااقل ما نمیشناختیمش) اما محسن که خودش رو احتمالا دیوید بل می دید مصر بود که حتما اونچه تو ذهنش هست رو عملی کنه . در مسیر حرکت محسن، سر یه تیرآهن به اندازه پنج شیش، سانت از دیوار بیرون زده بود گفتم گیر میکنی که قبول نکرد نهایتا حرکتش رو اجرا کرد و معلوم شد کل محاسباتش یه جور دیگه یی بوده که وسط راه همون تیر آهن گیر کرد به لمبر باسن مبارکش و ...پرت شد کف پشت بوم و دست و باسن با هم آسیب دیدند هم ناراحت بودم بابت اتفاقی که افتاده هم نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم خلاصه آوردمش پائین و بعد چند وقت هم خوب شد اما این اتفاق برای من همیشه مصداق این بود که آدم باید صحنه های اکشن فیلم ها رو توهمون، تخیلش نگه داره و اجرایی اش نکنه و بارها این خاطره رو تعریف کرده و خندیده بودم...
جمعه غروب میخواستم برم از بانک بغل دست خونمون پول بگیرم که دیدم گود برداری کردن یه دویست سیصد متری راه رودور کردم و به بانک رسیدم برگشتنی دم افطار بود دیدم حسش نیست دوباره کلی راه رو دور بزنم گفتم از بغل دیوار این ده دوازده متر رو یه جوری میرم خلاصه تا وسطهای مسیر رو با یه بدبختی ای اومدم و خودم رو با 140 کیلو وزن پیتر پارکر میدیدم دستم به دیوار بود که دیدم یه جایی هست که گربه هم رد نمیشه چه برسه به من، اما با خودم گفتم دستم رو به دیوار میچسبونم و رد میشم قدم اول رو که برداشتم یهو زیر پام خالی شد و چشم که باز کردم دیدم کف خاکی نشستم ...یه کم دست و بالم زخم وزیلی شد و راحت هم نمیتونم بشینم... یاد محسن افتادم و این مثال که(( مسخره نکن سرت میاد))