هفتگ
هفتگ

هفتگ

دیگر چه فرقی میکند بیایی یا نه... من منتظر هیچ لحظه ای نیستم... حتی منتظر پیام "بیا تمامش کنیم، برگرد".... کدام مسافر جامانده اینهمه سال چشم به راه بازگشت قطاری میماند که مدتهاست ایستگاه را ترک کرده، که من مانده ام...
 راستش را بخواهی، باور کنی یا نه؛ من چشم به راه هیچ بازگشتی نیستم... فقط انقدر توان نداشتم که با رفتن قطار و محو شدنش در اولین پیچ راه آهن، ایستگاه را ترک کنم... انقدر ماندم و خیره شدم به قطاری که حالا اندازه سر سوزن بود که فراموشم شد بروم... من رفتن و رد شدن را فراموش کردم... 

برگ بیست و نهم/ خرداد... خرداد ... امان از خرداد...

تقارن

۲۵ 

خرداد

روز

اهدای خون 

گرامی باد.

انقلابی ها ( 2 )


 

انقلابی اول : فدایی

نه که هیچ کس نداند ، حتما کار هر کسی بوده خودش و یکی دو نفر دیگر می دانند . اما من نمی دانم ! خیلی دلم می خواست بدانم که چه کسی آن کار را کرده بود ، اما نشد! نتوانستم .خیلی دوست داشتم آن آدم عجیب را ببینیم ولی پیدایش نکردم . گمان می کنم فقط خادم مسجد می دانست که او کیست ! همان کس که آن شعار عجیب را روی دیوار توالت های مسجد نوشته بود ! 

حدس می زنم : آدم جالبی بوده .یک انقلابی با فکرهای عجیب. از آنها که فکر می کردند برای آگاهی مردم از هر وسیله ای و به هر ترتیبی باید استفاده کرد.

حتما در یکی از نیمه شب های آن زمستان سرد و سیاه ، آمده ، خادم مسجد را صدا کرده ، نشسته کنار بخاری علاءالدین ، از انقلاب حرف زده و از شور و شوق پیروزی و از اینکه حالا باید همه ی مردم هوشیار و آگاه باشند تا مبادا انقلاب به انحراف کشیده شود ! لابد میان خمیازه ها و تسبیح گردانی های خادم مسجد ، گفته می خواهد برود توالت و کلید در آهنی توالت ها را گرفته و از پیرمرد خواسته که در این سوز و سرما از کنار بخاری نفتی بلند نشود و خودش می رود و می آید . حتما یک اسکناس سبز پنج تومانی ، از آنها که عکس شاهش را مهر خط خطی زده اند ، کف دست پیرمرد گذاشته و او هم تسبیح به دست ، دعایی خوانده و کنار بخاری اش به خواب رفته !

حتما مرد از توی کوچه ، در آهنی را باز کرده ، بعد از داخل قفلش کرده و از هفت هشت پله پایین رفته و نگاهی انداخته به چهار در آهنی روبه رو و اگر باز بوده اند ، نگاهی انداخته به توالت ها . توالت هایی که هر کس می نشست برای انجام کارش ، چشمش می افتاد به نوشته های روی درها . مثلا « آخ که دلم لک زده برای ... فلانی ! » یا « مژ... بالاخره یه روز میام ... » ! یا « فلانی اعزامی از فلان جا ، همه اتون رو ... !! » و ... حالا او می خواست کاری کند که مردم در توالت هم به دنبال انقلاب باشند و آگاهی . حتما پای دیوار رو به روی درها ، یا همان دیوار کنار پله ها ، لبه ی دیواره ی حوض مانند شیرهای آب ، کیفش را گذاشته ، قوطی رنگ روغنی آبی و قلم موی ضخیمش را بیرون آورده ، نفس عمیقی کشیده و در میان آن همه بو و روشناییِ نصفه نیمه ی چراغ قوه اش ، نگاهی انداخنه به دیوار سیمانی سیاه و کثیف و شروع کرده به نوشتن : « درود بر فدایی » !

 

انقلابی دوم : ضد فدایی

این یکی باید آدم جالب تری بوده باشد . احتمالا دردسر های انقلابی اول را هم نداشته . شاید یک روز صبح کسی به او خبر داده که چه نشسته ای که تمام خلا روهای مسجد ، روزی چند بار هی می خوانند : درود بر فدایی ! او هم عصر همان روز با یکی دو تا از رفیق هایش ، ژ3 به دست آمده ، توپیده به خادم مسجد و بی هیچ درنگی رفته اند سراغ توالت ها . شاید خودش ژ3 به دست ایستاده بالای توالت که مبادا مومنی بخواهد همان موقع برود قضای حاجت ، و یکی دیگر هم قوطی های رنگ را گرفته دستش و نفر سوم هم ایستاده لبه ی دیواره ی حوض شیر های آب و اول روی واژه ی « درود » را رنگ سفید زده است و بعد با خطی زیبا و قلم مویی ضخیم تر از اولی ، با رنگ سیاه ، به جای درود نوشته « مرگ » و قبل از منحرف شدن بیشتر افکار خلا رو های مسجد ، شعار درود بر فدایی تبدیل شده به : « مرگ بر فدایی » .

احتمالا این آدم جالب دردسر کمتری داشته و اسکناس پنج تومانی که هیچ ، سکه ی پنج ریالی هم خرج خادم نکرده و حسابی هم او را ترسانده که اگر نرود و نگوید کدام کمونیستی این شعار را نوشته ، دفعه ی بعد می آیند و توی گونی می برندش جایی که دیگر کسی پیدایش نکند !

حتما پیرمرد هم سابقه ی خادمی چندین و چند ساله اش را با صدای لرزان برای آنها گفته و شاید نشانی ای از یک آشنای انقلابی را داده و علی الحساب جان خودش را خریده تا بعد که چه پیش آید !

 

انقلابی سوم : میانه رو

آخرین نفری که رفت و روی دیوار توالت های مسجد که حالا بیشتر شبیه یک تابلوی اعلانات بزرگ شده بود ، شعار نوشت ، آدم خیلی خیلی جالب و شوخی باید بوده باشد !

احتمالا این آدم ، بعد از نماز غروب آمده مسجد . پیرمرد خادم را نشانده پای بخاری علاءالدین و از خاطرات روزهای کودکی اش برای مرد گفته . از همان روزهایی که با پدر بزرگش به همین مسجد می آمده . حتما خادم هم تسبیح به دست و با تعجب به او گفته که چقدر بزرگ شده و شروع کرده به دردل کردن با مرد جوان و بعد هم در گوشی حکایت شعار درود بر فدایی و مرگ بر فدایی را گفته !

مرد جوان هم حسابی به حرفهای پیر مرد گوش داده و بعد به اوگفته که مَشتی ، سیاست پدر مادر ندارد ! بگذار خودم درستش می کنم . بعد یکی دو تا خاطره­ی خنده دار از محله و سیاست و انقلاب برای خادم گفته و وقتی اطمینانش را جلب کرده ، همراه خادم رفته اند سراغ توالت ها .

احتمالا خادم در را قفل کرده و چراغ قوه را روشن کرده و نورش را انداخته روی دیوار . مرد جوان هم با لبخندی بر لب ، قوطی رنگ سفید را درآورده و با حوصله روی تمام شعار را رنگ زده . بعد ، شاید سیگاری هم آتش زده ودر میان دود و بوی توالت ها ، قوطی رنگ روغنی سیاه رابرداشته و یکی دو تا جوک انقلابی برای خادم گفته و شروع کرده به نوشتن . او از نظر خودش و ناگفته نماند من نیز همین نظر را دارم بهترین شعاری را نوشته بود که مردم رامی توانست نسبت به موقعیتی که در آن قرار دارند ، آگاه کند. او بر اساس واقعیت و موقعیت و نیاز یک فرد حاضر در خلا ، خیلی زیبا و خیلی به جا ، خیلی محترمانه و خیلی با کلاس ، نوشته بود :

« لطفا گوز فراموش نشود ! » 

-------------------

پی نوشت : این طنز بر اساس یک اتفاق واقعی  نوشته شده است . 

جن

واقیعت اینکه ...

ما آدم بزرگها خیلی  مطمئن نیستیم که روح  یا جن  یا  شبه وجود داره یا نه   بهشت یا جهنم  یا خدا یا شیطان هستند یا نه ..  امام زمان میاد  یا نه  اصلا هست یا نه    دعا ها  مستجاب میشه یا نه ...


ما آدم  بزرگ ها فقط  حس کنجکاویمون   فروکش کرده  و جواب سوال مونو رو   نگرفتیم یا یه حرف یه نفر دیگه رو قبول کردیم .. خیلی هم دوست نداریم  تو این موضوع ها سوال پیچمون کنن بد می دونیم ...

در جریان باشید بچه ها این جور نیستند .. و جواب ملموس و قابل لمس احتیاج دارند .  

  و هر  جوابی که بدی آثارشو چک می کنه ... اگه بگی خدا  هست میگه  " کوش " اگه بگی  با چشم نمیشه دید  ولی هست و دوسمون داره  براش نامه می نویسه و منتظر جوابش میمونه  .. و.... بچه خیلی راحت ازت می پرسه روح چیه فرقش با جن چیه  شبه چیه ... و این سه می تونن با انسان در ارتباط باشند یا نه و از  شما انتطار جواب دارند و متاسفانه رو حرفتون حساب ویژه ایی باز می کنن .  اینجاست که  می فهمی خودت یه کلاف سر در گمی..  


اگه من...

اگه من آسمون بودم، حتما سر ظهر دست ابرها رو می گرفتم و پخششون می کردم جلوی خورشید... آخه بعضی ها بار اولشونه که روزه می گیرن. گرمشون میشه...
اگه من زمین بودم، فرش می شدم زیر پای کارگرهایی که باید کل روز رو کار کنن. آخه آسفالت خیلی داغه...
اگه من شب بودم، انقدر کش میومدم تا تمام رفتگرهایی که دلشون می خواد روزه بگیرن به سحریشون برسن...
اگه من صبر بودم، می پیچیدم توی وجود آدمها تا بیشتر بتونن همدیگه رو طاقت بیارن...
اگه من انسان باشم، سکوت می کنم و به عقاید و باورهای آدمها احترام می ذارم و درک می کنم که هرکسی اختیار داره که این روزها روزه باشه یا نباشه... 

اگه دلتون خواست شما هم با "اگه من..." ادامه بدین.

برگ بیست و هشتم/ خرداد رمضانی 

افتخار میکنم پس هستم

به ماه تولدم افتخار میکنم ... هیچ وقت با یه ... بد صحبت نکن، همه خوبها یا متولد... یا دوست دارن متولد... باشن ...  یه ... ماهی همیشه برنده ست...

من به سال تولدم افتخار میکنم... متولدین سال اژدها اینجورین،متولدین سال ببر اونجوری ... من که متولد سال ... خیلی متفاوت و  خاصم...

من به گذشته کشورم افتخار میکنم ... وقتی اجداد من بهترین شیوه حکومت و رفاه اجتماعی رو  داشتن بقیه مردم دنیا در وحشی گری و جهل دست و پا میزدند ...

من به آداب و رسوم محل زندگی و قومیت ام افتخار میکنم...

من به داشتن چهارشنبه سوری و شب یلدا افتخار میکنم...

من به ادبیات سرشار و غنی  گذشته کشورم افتخار میکنم...

من به مذهب  و قهرمانان مذهبی خود افتخار میکنم...

من به مفاخر و دانشمندان باستانی کشورم افتخار میکنم...

من به موسیقی سنتی افتخار میکنم...

من به معماری و دکوراسیون خودمان افتخار میکنم...

من به صنایع دستی و مناطق گردشگری کشورم افتخار میکنم...

من به صادرات و منابع زمینی و زیر زمینی  کشورم افتخار میکنم...

من به غذا ها و میوه های کشور چهارفصلم  افتخار میکنم...

من به اینکه برترین دانشمندان مهمترین مراکز استراتژیک دنیا زاده کشورم  هستند افتخار میکنم...

من به.. من به... من به...

این لیست رو میشه  حالا حالاها  ادامه داد. هر چند سر هر کدوم از بندهاش کلی حرف هست  اما به فرض صحیح و بدون بحث بودن تمام این گذاره ها  یک سئوال ساده پیش میاد  کدوم از این مسائل که عنوان شده مربوط به منه و اصولا آیا این ها اکتسابی هستن؟ یا اینکه تماما انتسابی اند؟ 

...................................................................

اگر جور دیگری تربیت شده بودیم و طوری آموزش دیده بودیم که به دستاوردهای شخصی خودمون یعنی اون چیزهایی که ماحصل تلاش خودمون هست افتخار کنیم شاید،شاید کمی اوضاع بهتری داشتیم...

..................................

پی نوشت: رمضان مبارک


برای فرشته ی سه ساله ام

خرداد هم آمد و پسرک من سه ساله شد. با همان نیمچه دستور زبان شیرینش چند روزی پشت سر هم گفت: تولد مبارک... و من هربار گفتم عزیزم تولد توئه... بگو تولد مانی... بعد با یه کم مکث میگفت: تولد مبارک مانی!

نازنینم... عزیزدلم.... شیرینم.... چقدر صفت زیبا می شود با پسوند میم مالکیت برای تو شمرد... و این میم مالکیتش چه لذتی دارد. اینکه تو تمام و کمال مال من هستی ... از لجبازی ها و بد خلقی هایت گرفته تا دلبری هایت... از فرفری های وحشتناک موهای سیاهت تا ناخن های کوچک انگشت های  پایت... من عاشق تمامشان هستم . سه سال برای ما آدم بزرگ ها خیلی زمان زیاد ی نیست پسرکم... ولی برای تو چرا.... سه سال یک عمر بوده و تو آنقدر چیز یاد گرفته ای در این مدت که حتی از ثبت کردنش توی سررسیدم جا ماندم... می خواستم اینجا ثبتشان کنم ... چه می دانم. مثلا بنویسم تو تا چند بلدی بشمری یا اینکه اسم چند تا حیوان و میوه بلدی... از شعر خواندنت بگویم... از نقاشی هایت... ولی پشیمان شدم پسرک... هیچ کدامشان لازم نیست ثبت بشود چون تو یک روز در آینده ای نه چندان دور هزارها برابر بهترشان را یاد میگیری... به جای ده تا هزار میشماری و به جای خط خطی هایت یک روز شاید پرتره های زیبا بکشی... ولی هیچ وقت در آینده های دور، دستت را وقت خواب دور گردنم نخواهی انداخت و نوک دماغت را به دماغم نمی چسبانی... این هاست که فقط با مانی سه ساله شاید تجربه اش کنم. اینکه مثل عشاق تلفن به دست که دلشان نمی آید گوشی را قطع کنند و هی به هم می گویند اول تو... نه اول تو... ما هم شب ها به چشم های زل می زنیم و انگار هر کدام منتظریم اول آن یکی چشم هایش را خواب ببرد... من بیشتر اوقات برنده بوده ام پسرک... من اکثرا با پلک هایی که به زور بازشان نگه داشته ام، تو و چشم های قشنگت را تا پشت دروازه ی شهر خواب بدرقه کرده ام... و تا همیشه به این برد قهرمانانه می بالم... 

هنوز نمی دانی قول دادن یعنی چه... ولی من اینجا به تو قول می دهم که ما قرار است در این خانواده ی چهارگوشمان تا همیشه یکدیگر را دوست داشته باشیم. این خیلی اتفاق بزرگیست پسرکم... حالا نمیفهمی... شاید وقتی یک صفر هم کنار عدد سه روی کیک تولدت قرار گرفت و تو خواستی خم شوی و فوتشان کنی، یک لحظه سرت را بالا بیاوری و به ما سه نفر نگاه کنی و توی دلت بگویی : فهمیدم مامان... 

عزیز نازنینم که در این سه سال با حضور و نفس هایت به دنیایم ناب ترین رنگ ها را پاشیدی، تولدت مبارک... لبت خندان و تنت سالم... 

دوستی ما و طبیعت ، دوستی خاله خرسه !!

یک راه طولانی ، یک راه سراسر زیبا ، گذر از شهرهایی که به تاریخ چندهزار ساله شان می نازیم و گذر از کنار سدهای کارون سه و چهار و دریاچه های پرآب آنها . مسیری که از اهواز شروع می شود ، از هفتگل و باغملک و ایذه ( آنشان ) و دهدز و ... می گذرد تا برسدبه شهرکرد .

این تعطیلات خرداد هم حالا برای ما غنیمتی شده است !

از شهرکرد در یک سفر نیم روزه می رویم به سمت کوهرنگ و شیخ علیخان . دیدار آبشار کوهرنگ ، آبشار شیخ علیخان و غار یخی چما .

بیش از آنکه غار باشد ، کوهی برف است که آب می شود و می شود چشمه ی آب شیرین چما و می شود یکی از اصلی ترین سرشاخه های کارون .

نمی خواهم به معرفی این مکان بپردازم . می خواهم از خیل عظیم - و راستش باور نکردنی - توریست هایی بگویم که برای دیدن زیبایی و ابهت و آرامش طبیعت ، رنج سفر را به جان خریده اند .

مردمانی که بیشتر از یکی دو استان همجوار و برخی نیز از تهران و جاهای دیگر ، تعطیلات خرداد را به طبیعت روح نواز گره زده اند . مردمانی که جای جای اطراف رودخانه ، از کوهرنگ تا شیخ علیخان و تا چما ، اتراق کرده اند .

آنچه در وهله اول به نظر می رسد ، زباله هایی است که در طول مسیر پراکنده شده است . نکته ی دیگر اینکه بیش از 90 درصد مسافرین یا توریست های وطنی یا طبیعت دوستان عزیز ، به گواه شماره ی ماشینشان از یکی از استان های همجوار هستند . استانی که مرکز آن ، به گفته ی اغلب کسان ، یکی از زیباترین و پاکترین شهرهای ایران است .

اما چرا همین مردم گرامی که شهرشان در تمیزی زبانزد است ، در طبیعت دیگر گونه رفتار می کنند ؟ شاید دلیلش دوست نبودن ما و طبیعت است . شاید تاثیر منفی برخی شعارهایی است که از قضا فکر می کنیم شعارهای فرهنگ ساز و مثبتی هستند . تاثیر شعار « شهر ما ، خانه ی ما » . همین باور باعث می شود که در اگر کسی در شهرمان زباله ای رها کرد داد از بی فرهنگی او بزنیم ، اما در دل طبیعت ... . بگذریم .

شاید لازم باشد دست از این دوستی خاله خرس گونه ی خودمان و طبیعت برداریم و همین دو سه روز تعطیلی ها را هم در خانه و پای جعبه ی جادو و بساط تعطیلی بنشینیم ، شاید هم لازم باشد در تمام نقاط گردشگری ، روی بنرهای بزرگ بنویسیم : « طبیعت ما ، هویت ما » یا « طبیعت ما ، شخصیت ما » یا ...

حالا چند عکس با هم ببینیم . 


آبشار شیخ علیخان 


عبور از روی آب برای رسیدن به غار یخی



عشایر بختیاری