هفتگ
هفتگ

هفتگ

((در خانه اگر کس است یک حرف بس است))

یه حکایتی هست که میگه: در زمانهای قدیم مردی همراه همسرش زندگی میکرد نه خرجی میداد نه لباس درست حسابی برای زن میخرید نه از زیورآلات و جواهر خبری بود نه خونه مناسب سکونت بود، هر لحظه بیم فروریختن سقفش می رفت، از حضور خزنده گان و حیوانات وحشی هم در امان نبود، زن حتی غذای کافی برای خوردن هم نداشت... تو این شرایط مرد هفته ای دومرتبه زن را به شدت کتک میزد و زن بیچاره رنجور و زخمی به سرنوشت خود لعنت میفرستاد خبر این همه ظلم و آزار و اذیت به گوش بزرگان محل رسیده بود روزی با هم جمع شدند سراغ مرد رفتند و گفتند تو که هیچکدام از وظایف شرعی و قانونی ات را در مورد این زن بینوا رعایت نمیکنی، دیگر این کتک زدن و لت و پار کن هفتگی ات چیست؟ مرد بادی به غبغب انداخت و گفت بالاخره مردم محل باید بدونند و بفهمند که تو این خونه یک مرد هم زندگی میکند...

....................................

پی نوشت: در پی حمله به سوگواران و معترضین به فاجعه هواپیما، بالاخره مردم باید میفهمیدن اینجا هم ...

انتقام سخت

هی نوشتم و پاک کردم!

بالاتر از سیاهی رنگی نیست، چرا هست!

ذره ای شرافتم آرزوست!


پیشنهاد

چند شب پیش حوالی ساعت یک و نیم شب تو چهار راه ولی عصر یه خانوم حدودا پنجاه ساله مسافرم شد.( یه توضیح کوچیک راجع به اوضاع  شبهای چهار راه ولیعصر بدم: ملغمه عجیبی اونجا برپاست انواع آدمها رو میشه دید، به خصوص ضلع جنوب شرقی که متصل به محوطه تاتر شهر و پارک دانشجوست، بعضیا شیک و هنری طور هستن برخی کارگر، عده ای مواد فروش اعم از سنتی و صنعتی،گروهی ترنس هستن و دسته ای دگرباش... خلاصه همه جور آدمی دیده میشه و لاجرم دیدن کمتر چیزی اونجا تعجب برانگیزه)  اون خانوم تقریبا شیک پوش بود و تو همون چند جمله یی که مقصدش رو گفت  و سر قیمت توافق کردیم متانت و ادب و اصالت از گفتار و سکناتش پیدا بود معلوم بود سردش شده چون هی بینی اش رو میگرفت و دستهاش رو بهم میمالید، بدون اینکه چیزی بگه بخاری رو، روشن کردم که گرمش بشه، تشکر کرد و گفت امان از سرما و روزگار که آدم رو به چه روزی میندازن، گفتم بازی روزگار و مواد؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت ماموری؟ _ اگه مامور بودم این وقت شب مسافر کشی میکردم؟! _ آخه تیپ و قیافه ات به مامورها میخوره، لحن و کلماتت هم شبیه مسافرکش ها نیست. گفتم خب اینم از بازی های روزگاره! گفت یعنی شما هم اهلش بودی و الان پاکی؟ جواب دادم نه هیچ وقت اهلش نبودم اما سالیان زیادی با کسانی که اهلش بودن زندگی کردم و اگه بیشتر از اونها مواد رو نشناسم قطعا کمتر باهاش آشنایی ندارم، گفت آها پس از روی تجربه متوجه شدی منم  مکث کرد، سری به نشانه تاییدتکون دادم و گفتم بله...

گرمش شد و شروع کرد به درد دل گفت که تک فرزند بوده و به اصرار پدر مرحومش پزشکی خونده اما اونا نصفه کاره رها کرده و رفته دنبال عشقش که موسیقی بوده گفت هیجده سال تو اتریش زندگی کرده و جزو یکی از ارکسترهای معروف وین بوده، اونجا رابطه عاطفی با رهبر ارکستر داشته و الخ، نهایتا هم رسید به اینکه بعد از فوت پدرش، ده دوازده سال پیش برگشته ایران و بخاطر مشکلات روحی روانیش افتاده تو خط اعتیاد و تموم میراثی که بهش رسیده رو خرج مواد کرده الانم فقط براش یه خونه دو طبقه مونده که یه طبقه اش رو اجاره داده و از اون طریق امرار معاش میکنه تو اون یکی طبقه هم خودش زندگی میکنه همراه عشقش که همون سازش بود تعریف کرد که تا چند سال پیش مواد رو براش میاوردن دم درب خونه اش اما دو،سه سالی میشه که دیگه اونقدر پول نداره بالای مواد بده و به همین خاطر خودش میاد میگیره، با بغض گفت لعنت به من و روزگار که کارم به اینجا رسیده که کسایی که بهشون اجازه نمیدادم کفشم رو واکس بزنن حالا به خودشون اجازه میدن هر حرف و پیشنهادی ... حرفش رو خورد و اشکهاش رو پاک کرد گفت ببخشید شما رو هم مکدر کردم گفتم اگه سبک شده باشی عیبی نداره، تشکر کرد و گفت بله حالم بهتر شده... گفتم اگه جسارت نباشه یه چیزی بگم جواب داد بفرمایید گفتم خانومی که این وقت شب اینجا میاد دنبال جنس، حرف و پیشنهاد و توهین کم نشنیده، خودتون گفتین سه سال میایید اینجا، این حرفها باعث ناراحتی و گریه شما نشده بلکه مشکل چیز دیگه ییه، گفت مشکل چیه بگو گفتم شرمنده جسارته دلیل اینکه شما اینقدر ناراحت شدین و اونقدر بهتون فشار اومده که اینجوری گریه میکنین اینه که به گمونم برای اولین بار به پیشنهاد اون مواد فروش فکر کردین، قبلا درجا و بدون تامل جواب رد پیشنهادات و توهین هاشون رو میدادین اما امشب مکث کردید تامل کردید بهش فکر کردین، به همین دلیل هم اینقدر از دست خودتون شاکی هستین و هی به خودتون لعنت میفرستید. به شدت متعجبانه نگاهم کرد وسط بغض و گریه اش بریده بریده پرسید شما روانشناس هستین؟ جواب دادم نه اما  گفته بودم خدمتتون اعتیاد و مسایلش رو خوب میشناسم.

«سندرم استکلهم»

- سندرم استکهلم چیست؟

«سندرم استکلهم» پدیده‌ای است روانی که طی آن گروگان نسبت به گروگان‌گیر خود حس یکدلی، همدردی و عواطف مثبت می‌یابد؛ در مواقعی این حس وفاداری تا بدان حدی است که گروگان از کسی که جان، مال یا آزادی‌اش را تهدید می‌کند، دفاع نموده و به صورت اختیاری و با علاقه خود را تسلیم وی می‌کند. سندرم استکهلم احتمالاً نوعی مکانیزم دفاعی است.

این اصطلاح برای نخستین بار، پس از سرقت از بانکی در استکهلم سوئد بر سر زبان‌ها افتاد و بعدتر توسط روانپزشکی به نام «فرانک اوخبرگ»، به‌شکلی رسمی توصیف شد. به‌طور خلاصه برخی از ویژگی‌‌های اصلی سندرم استکهلم عبارت‌اند از:

• احساسات مثبت قربانی به گروگان‌گیر یا زندانبان

• احساسات منفی قربانی نسبت به خانواده، دوستان و افرادی که می‌کوشند تا قربانیان را مجاب سازند که اشتباه می‌کنند

• پشتیبانی از دلایل و رفتارهای گروگان‌گیر

• رفتارهای حمایتی قربانی جهت کمک به گروگان‌گیر یا زندانبان.

در سرقت بانکی که در استکهلم رخ داده بود، چهار کارمند بانک به مدت ۶ روز به گروگان گرفته شدند؛ طی این شش روز، قربانیان به‌اندازه‌ای به گروگان‌گیرها وابستگی پیدا کردند که از همکاری با پلیس سرباز زدند، در عملیان آنان کارشکنی ‌کردند و حتی پس از آزادی، در مقام دفاع از گروگان‌گیران خود برآمدند.

گرچه‌ سندرم استکهلم، نشانگانی عجیب به نظر می‌رسد اما همچون بسیاری از مکانیزم‌های دفاعی دیگر، همهٔ ما در معرض دچار شدن به آن قرار داریم.


ادموند

چند شب پیش تو یه مسیر نسبتا طولانی و پر ترافیک سه تا مسافر داشتم یه خانوم جوان، یه آقای خوش پوش با ظاهری دولتی( کت و شلوار همراه پیراهن یقه آخوندی یا همون دیپلمات، همراه ته ریش)  که جلو نشسته بود و یه آقای مسن.

طبق معمول یکماه اخیر بحث بنزین و گرونی تو ماشین برقرار بود البته بیشتر بین من و اون آقای طرفدار نظام، این وسط اون خانوم هم تک مضرابی میومد رسیدیم به اینجا که گفتم حامل های انرژی تو کشورهایی مثل ایران جزو کالاهای ضروری محسوب میشن و تغییر قیمتشون باید خیلی منطقی و محاسبه شده باشه، اون آقا با لحن متکبرانه ای گفت حالا شما یه چیزی شنیدی از مسافرها جدی نگیر و خنده ریزی هم همراه صحبتش بود بدون اینکه عصبانی بشم خیلی دقیق و منطقی براش توضیح دادم و متوجه شد که فقط نشنیدم بلکه کاملا واقفم دارم در مورد چی حرف میزنم، لحنش تغییر کرد به خصوص وقتی از میزان تحصیلاتم پرسید، بحثمون ادامه داشت اما دیگه از اون تبختر خبری نبود نزدیکی های مقصد دید بحثمون به جایی نمی رسه گفت یه سری از نظرات شما درسته ولی در عجبم چرا با این همه انتقادی که از این نظام دارید مهاجرت نمیکنید!؟ خندیدم گفتم برادر عزیز اینجا خونه ام هست کجا برم؟ اگه قرار به رفتن باشه کسان دیگر باید برن... دست پیرمرد که تا اون لحظه در سکوت محض بود رو، روی شونه ام حس کردم با صدای گرفته و  بغض آلود که همراه لهجه ی ارمنی اش بود گفت این جمله رو  فقط از پسرم ادموند که سی و چند سال پیش به پسرخاله هاو پسرعمو ها و دایی زاده ها و سایر اقوامی که تو دهه ی شصت به آمریکا مهاجرت کرده بودن و به ادموند هم اصرار میکردن ول کن ایران رو پا شو بیا آمریکا، میگفت شنیده بودم اما ادموند منم مثل تو فکر میکرد و نرفت نهایتا هم تو سال شصت و شیش تو فکه شهید شد...

تا پایان مسیر  سکوت سنگینی تو ماشین حکمفرما  بود.

خاطره یک پزشک

بازجوی آمریکایی  صدام در خاطراتش گفته بود  وقتی خواستم شخصیت و کاراکتر صدام را بشناسم رفتم سراغ کسی که بیشترین شباهت به او را داشت. به نظر شما چه کسی بیشترین شباهت را به صدام دارد? فرزندانش? همسرش ? افسران رده بالای معتمدش ? 

موج ِ اخیر هراس افکنی از شیوع انفلونزا, اورژانس های کشور را از هر زمان دیگه شلوغ تر و طاقت فرساتر کرده. اورژانس هایی با لود شبانه روز ۱۰۰ بیمار به راحتی تا ۴۰۰ بیمار را  یک پزشکه پوشش میدن این روزها. موضوعی که باعث میشود بیماران جدی و پر خطر قلبی , ریوی و ترومایی در بین بیمارانی که فقط بخاطر یک گلو درد ساده مراجعه کرده اتد از دست بروند. ساعت ۵ صبح امروز در حالیکه اورژانس دقایقی  از صدای گریه ی خردسالانی که بدون هیچ علامت هشدار و خطری توسط والدینِ نگرانشان به اورژانس اورده شده بودند گذشته بود و چراغهای  آمبولانس که از هفتمین اعزام روزانه ش برمیگشت خاموش میشد تازه ظرف شام دیشب را داخل مایکروفر گذاشته بودم تا حداقل بتونم ۳ ساعتی که تا صبح مانده بود را طاقت بیاورم. صدای کوبیدن مشت های یک مرد به شیشه ی پذیرش و درب اورژانس باعث شد تا مایکروفر رو خاموش کنم و به سرعت برگردم به اورژانس. مرد من را بالای سر مرد مسنی برد. ۸۰ ساله. سابقه ام آی هفته پیش. فشار خون ۲۴. علائم لترالیزه , سابقه ی بستری اخیر بخاطر کلاپس ریه . سچوریشن ۷۸. کاهش سطح هوشیاری. پس از چک علایم اولیه تشکیل پرونده دادم. اقدامات اولیه انجام شد. همان حین بیمار دیگه ای وارد اورژانس شد. مردی جوان بود. گفت:

-  دکتر بیمارم حالش بده. 

گفتم بیمار بدحال دارم کارهاش رو انجام بدم میام. 

- دکتر بیمار منم بدحاله. 

بیمار مسن با ماسک اکسیژن کماکان سچوریشن پایینی داشت. لاجرم انتوبه کردم. 

دوباره مرد جوان وارد اورژانس شد. 

-دکتر نمیای مطب ?بیمارم حالش بده. 

سوند فولی را برای مرد مسن فیکس کردم. به مرد جوان گفتم الان میام. اجازه بدین.  نوار رو همکار پرستار گرفت , اینفریور ام آی قبلی و انتروسپتال ام آی فعلی. تماس با ستاد هدایت برای اعزام. مرد جوان دوباره وارد اورژانس شد. 

-دکتر چرا نمیای مطب? 

به مرد جوان در حالیکه با ستاد هدایت حرف میزدم گفتم برو بیمار مسن رو ببین و وخامت حالش رو هم ببین.  ببین با این شرایط میتونم ولش کنم? 

مرد جوان گفت:

- حتما باید بمیریم تا بیای ویزیت. میگم بیمارم بدحاله. گل بگیرن در این بیمارستانو. 

ستاد هدایت شماره انکال قلب رو داد. قلب ریفر داد به نورولوژی. نورولوژی گفت با طب حرف بزن. طب در نهایت قبول کرد. مرد جوان مرتبا در بین تماس ها وارد اورژانس میشد غر میزد , کنایه میگفت و میرفت. برگشتم مطب. در ۲۴ ساعت قبلی ۳۶۵ بیمار رو دیده بودم. بدون انکال داخلی , اطفال , جراحی و یا طب.. نشستم روی صندلی مطب. به مرد جوان که با خانم جوانی داخل راهرو نشسته بودند گفتم بیمار بد حالتون رو بیارین داخل. دو نفری وارد مطب شدند. گفتم کو بیمار ? به خانمش اشاره کرد. به ساعت مطب نگاه کردم. حدود ۵ و نیم صبح. زن جوان گفت گلوم خشک بوده و میسوخته . گفتم بیام پیشگیری کنم مبادا آنفلونزا بشه. بهدمرد جوان رو کردم و گفتم : این بیمار بد حال شما بود? مرد جوان گفت :

- حتما باید بمیره? جای معذرتوخواهیته معطلمون کردی. یساعت بالا سر اون بودی بلد نبودی کاری کنی از اول اعزامش میکردی. 

چشمهاش برق ِ شادی داشت. مدت ها بود چنین تبختر و شادمانی رو در چشمهای کسی ندیده بودم. هر چه بیشتر حرف میزد اگاهی و دانایی از صورتش بیشتر محو میشد. دکمه چراع قوه رو زدم روشن نشد. باز زدم روشن نشد. پغی خندید.    گفت مرده شور بیمارستانو ببره. بار سوم روشن شد.  

- زور بهت داره نخوابیدی ? 

اخرین تیرش را هم انگار زده باشد. خوشحال بود. به خانم گفتم دهانش را باز کند تا گلویش را معاینه کنم. مرد جوان راه توهین رو باز دیده بود. گفت :

 - یکی میشه دکتر جباری. یکی هم میشه تو. وظیفته بیمارو ببینی. 

چند قلم دارو نوشتم , نحوه ی قرقره کردن سرم شستشو را توضیح دادم و غذاهایی که باید بخورد یا نخورد را لیست کردم. برگشتم داخل اورژانس. ناراحت نبودم. مدت هاست دیگر ناراحت نمیشوم. عصبانی نمیشوم. این مردم را دریافته ام و شناخته ام  و انتظاراتم را از جامعه ام به صفر رسانده ام. باور کرده ام هیچ راه علاجی نمانده.

بله. بازجوی صدام به درستی فهمید. نزدیکترین شباهت به صدام را نوکر صدام داشت. او سراغ نوکر صدام رفت چرا که میدانست جماعت رعیت و برده  همیشه آینه ی ارباب خودش است. نوکر دوست دارد مثل ارباب باشد. مثل او رفتار کند. این نا اگاهی و نا سپاسی که در خیل زیادی از هموطنان من است آینه ی رفتار دولت است. دولتی نا سپاس , پر توقع و کم خرد جامعه ای اینگونه میسازد. در حالیکه بیش از ۱۴ ماه از اخرین پرداختی کارانه من گذشته,

وجدان

یه جایی خوندم یکی نوشته بود((میدونی چی واقعا ترسناکه؟ اینکه بخوای یه چیزی رو فراموش کنی، به طور کامل از ذهنت پاکش کنی، اما هیچوقت نمیتونی... همیشه هست و هر جا که بری مثل روح دنبالته...)) اتفاقات خوش و لحظات شاد زود از یاد آدم میرن، حوادث تلخ و اوقات غمگین دیر از یاد آدم میرن، اما نهایتا از ذهن کنار گذاشته میشن و گاها بنا به دلایل مختلف بطور گذار یادشون زنده میشه که نتیجه اش لبخند رضایته یا غمی زود گذر.

اما اگه آدم یه کاری کرده باشه که رنج اون عمل همیشه باهاش همراه باشه تموم سعی اش رو بکنه باز انگار اون موضوع مثل طوق لعنت همیشه گردنش هست  مثلا خیانت، دزدی،نامردی،ظلم، آدم فروشی و...اگه آدم پستی باشیم و دایم این کارها رو تکرار کنیم که دیگه برامون عادی میشه و بقول معروف ککمون هم نمیگزه، اما وای به حال آدمی که به اصول اخلاقی پایبنده، حالا بنا به هر دلیلی اگه حتی یه مرتبه دست به اون عمل زده باشه سایه اون عملش تا ابد باهاش همراهه و هرجا که وقت کنه یقه طرف رو میگیره، میشه اعتراف کرد و سبک شد یا حتی تقاص پس داد اما نمیشه از دستشون خلاص شد و تا پای گور هم با آدم همراهن...

اگه به اخلاق پایبندیم و هنوز وجدانی برامون باقی مونده باید خیلی مراقب باشیم چون فرق یه بار با هیچوقت اندازه وسعت کهکشانهاست.

صله رحم

کلاس چهارم دبستان بودم تیم فوتبال کلاس چهار الف تو مسابقات مدرسه اول شد جام رو بهمون دادن و یه پوستر گل و بلبل هم به عنوان هدیه برتر به من که کاپیتان بودم دادن که این حدیث روش نوشته شده بود((صله رحم و نیکى، حساب (قیامت) را آسان و از گناهان جلوگیرى مى کند.)) حالا این هدیه چه ربطی به کاپیتانی فوتبال داشت، رو باید از مدیر و ناظم دبستان شهید خوانساری درسال یکهزاروسیصدوشصت وپنج خورشیدی، پرسید بگذریم با جام قهرمانی و پوستر ویژه اومدم خونه، طی مسیر هرچی جمله حدیث رو میخوندم متوجه نمیشدم توخونه از مادر بزرگم پرسیدم صله رحم یعنی چی؟ جواب داد یه مریضی زنونه هست!!! 

چیزی نگفتم چون مطمن بودم هیچ مریضی یی اعم از زنونه و مردونه و حتی بچگانه، تو قیامت موجب امتیاز نمیشه! اما نه روم میشد بگم نه جرات داشتم ابراز کنم. القصه چند سالی گذشت تا معنای صله رحم رو فهمیدم.

این روزها صله رحم خیلی سخت و نزدیک به محال شده، گرفتاری اونقدر زیاده که هر کس به طریقی سعی میکنه از زیرش دربره، و به نوعی یه مسابقه در بدبختتر نشون دادن خودمون در حال برگزاریه متاسفانه! 


پی نوشت1: عذر تقصیر بابت غیبت ناخواسته این دو هفته، و امیدوارم دیگه تکرار نشه، پوزش از دوستان و همراهانی که موجب دلنگرانی شون شدم.

پی نوشت2: باور دارم این شب یلدا هم میگذره، مثل یلدای اعراب و مغول...