هفتگ
هفتگ

هفتگ

چهارشنبه سوری

ما که مست و شاد و خیس عرق از رقص و پایکوبی هستیم ، چهارشنبه سوری شما هم  مبارک

یک هفته ای هست که در گیر سرماخوردگی بچه ها هستم.... تب و سرفه و بی حالی.... روزهای آخر سال هم هست و یک عالمه کار بود که دلم می خواست انجام بدم ولی خب نشد... مهم هم نیست... بیشتر ازهمه چیز خوب شدن بچه ها برام مهمه ...

دیشب خودم هم بیحال بودم و سرم درد می کرد.بچه ها هم بیتابی می کردن... کلافه شده بودم از این سرما خوردگی کشدارشون و نزدیک بود بزنم زیر گریه، یه کم به زمین و زمان فحش دادم و وقتی خالی شدم، صورتمو با آب سرد شستم و رفتم که دارو های بچه ها رو بدم... همین طور که داروهاشونو می ذاشتم توی سینی یه نگاهی به اسمشون انداختم و پیش خودم گفتم فاطمه خجالت بکش!

مطمئنم توی همین روزهای آخر اسفند مادرهای زیادی اند که منتظرهمه چیزهستند به جز بهار و عید ... مادرهایی که بچه هایشان با بیماری های سخت  بستری هستند.. یا باید عمل بشوند... یا در به در دنبال دکترها توی راهروهای بیمارستان می دوند که حرف حساب بهشان بزنند... مادر های نسخه به دست اسیر داروفروش ها... مادرهای نا امید... مادرهایی که لباس عید برای بچه شان نمی خرند چون قرار نیست بچه شان از تخت بلند شود و مهمانی برود... یا همین داستان تلخ و همیشگی فقر... بچه های زیادی که فقط دلیل بیماری شان نداری بوده و بس...  که اگر همان شب که تب داشتند یک ده هزار تومنی ته جیب مادرشان بود حالا حتما هم حرف می زدند و هم می خندیدند...

حالا من شربت سرما خوردگی و دیفن هیدرامین به دست غر می زنم به جان فلک که چرا وقت نمی کنم  بروم سنبل بخرم... !!! ما آدمها گاهی  باید حالت های بدتر روزهایمان را هم نگاه کنیم وگرنه هیچ وقت ، هیچ چیز زندگی راضیمان نمی کند...

حالا در همین آخرین دوشنبه ی سال نود و چهار برای تمام آنها که مادرند یک آرزو بیشتر ندارم و آن هم سلامتی بچه هایشان است و بس!... مادرها خوب می  دانند که اگر بدترین اتفاق هم افتاده باشد ولی فرزندت سالم و سرحال بیاید به رویت بخندد یکهو  انگار همه چیز خوب می شود خود به خود...


شهر بازی

چند روز پیش هانا رو بردم شهر بازی ...

هانا دوست داشت ماشین برقی سوار بشه  همین ماشینهایی که  تو یه محوطه هستن و دور تا دورش لاستیکه  و می خورن به هم ...  اما سوار شدن محدودیت سن داشت  و هانا 6 ماه کم داشت ...  خلاصه اون آقا به این شرط اینکه منم سوار شم و راننده باشم و هانا کنارم بشینه قبول کرد ... بهش گفتم من نمی خوام سوار شم من 120 کیلو ام واصلا جا نمی شم ... ولی وقتی نگاه  عاجزانه هانا رو دیدم قبول کردم ... رفتم بیلط گرفتم ،  پشت بند ما 6 تا دختر و پسر 17 یا 16 ساله اومدن تو صف با خودم گفتم چه خوب اینها شر و شور هستند شلوغ می کنن و به هانا خوش می گذره .. ما نفر اول بودیم رفتیم داخل ماشین انتخاب کردیم و سوار شدیم    منتظر بودم که بیان   ، دیدم  بچه ها دیگه  یه چیزی به اپراتور گفتن و  اپراتور که خودش هم بچه بود تنها برای ما دستگاه روشن کرد .. من اولش متوجه نشدم  چی شده   ولی بعد فهمیدم اون بچه ها حاضر نشدن با یه مرد چهل ساله یه بچه تو زمین بازی بیان و احساس کردن با ما بهشون خوش نمی گذره ... خلاصه ما بین ماشین های خاموش  و بی حرکت چرخیدیم  .... بدون هیچ هیجانی ... نوبت ما که تموم شد و داشتیم پیاده می شدیم اون چندتا دختر و پسر با جیغ و داد اومدن توو ... و هانا طفلکی فکر کرد تازه بازی شروع شده و نمی خواست پیاده بشه .... 

 اروم به هانا گفتم ... بابا پاشو نوبت بعدی  تو  ده ، دوازه سال دیگه است  .... با یه پسری  خوشتیپ تر و جوون تر از من  و مهربانتر از این جماعت . 


روزی مثل هیچ روز

امروز یه روز مثل بقیه روزها... مامان رفته سر کار، بابا لباس پوشیده و یک ساعتی هست داره دور خودش میچرخه... من دارم موزیک گوش میدم... امروز مثل بقیه روزهای سالیه که گذشت اما مثل روزهای دو سال پیش نیست، دو سال پیش ساعت 8 صبح هوا روشن میشد، برادرم میرفت نون میگرفت، بابا قبل رفتن صبحانه آماده میکرد، مامان بدو بدو میرفت مهد کودک ایرانی ها و من به فکر نهار بودم. مثل روزهای ده سال پیش نیست... ده سال پیش مامان صبح تا شب دنبال کارهای خونه و خیریه بود، بابا 9_10 میرفت سرکار، برادرم دانشگاه و من نصف هفته رو شهرستان بودم... امروز حتی مثل روزهای بیست و سه چهار سال پیش هم نیست... بیست و سه چهار سال پیش صدای تقویم تاریخ ما رو از پای صبحانه بلند میکرد و راهی خیابون میشدیم. ساعت 6 و نیم صبح... ما به سمت مدرسه و پدر به محل کار... مامان بعد از جمع کردن صبحانه میشست پای کارهای پایان نامه اش... امروز حتی مثل یه روز از دو سال بعد هم نیست... امروز امروزه... به لطیفی همین هفت سینی که مامان و همکارهاش توی فرهنگسرا پهن کردن... به روشنی نور لپ تاپ بابا که داره توی سایت شهرداری چرخ میزنه... به شیرینی همین چشمکی که برادرم اول صبح فرستاده... امروز روز خوبیه...

برگ پانزدهم/ یک هفته مانده به سر آمدن زمستان 94


دیگی که واسه من نمی جوشه...

چند شب پیش  دانشجویان یکی از کلاس ها که جلسه آخرش مصادف شده بود با چهارشنبه آخر سال یعنی بیست و ششم اسفند، درخواست داشتند برای اینکه کلاس روز دوشنبه، بیست و چهارم اسفند به پایان برسه، یه راهکاری ارائه بشه. بنابراین پیشنهادات مختلفی جهت برگزاری یک جلسه جبرانی جهت زودتر به اتمام رسیدن دوره به مدرس کلاس ارائه شد و پس از مطرح کردن توسط استاد، به رای گیری پرداختند که در برابر هرکدام  از راه حلها (یعنی در زمان دیگر اعم از روز یا ساعت) عده ای به مخالفت می پرداختند و نهایتا هیچ راه حلی پذیرفته نشد و هرکدام از دانشجوها خواسته خودش را به خواسته جمع ترجیح می داد.

هرچند بنا به تجربه شش هفت ساله مدیریت آموزش، مطمئن بودم این اتفاق می افته و موثرترین کار در اینجور مواقع اینه که یکی از راه حل ها نه به صورت پیشنهاد، بلکه بعنوان تصمیم آموزشگاه یا مدرس، به دانشجویان ابلاغ بشه.

بگذریم... چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که می شد این کلاس رو یه نمونه کوچیک از جامعه مون فرض کرد. ترجیح منافع فردی به منافع جمعی، خودمحوری، تک ساحتی بودن، لجاجت و ...

نمی خوام وارد مباحث جامعه شناختی یا روان شناسی بشم چراکه از حوصله اینجا خارج است و فقط ذکر چند نکته:

خرد جمعی گمشده تاریخی ملت ماست، هرچند بسیاری از متفکران معتقدند که خرد جمعی، ثمراتش را داده و امروز در جهان غرب، روشنفکران بدنبال راه حلهای دیگری هستند اما هنوز هم همین درخت خشکیده برای شرق مفید فایده خواهد بود.

تمرین دموکراسی و خرد دموکراتیک قطعا هزینه داردو باید هزینه آن را پرداخت، هرچند پرداخت هزینه لزوما به نتیجه دلخواه نمی انجامد بلکه آموزش و انتقال آگاهی به شیوه مناسب، باعث رسیدن به سرمنزل مقصود است.

ما هنوز تبدیل به انسانهای مدرن نشده ایم و توان تفکر انتزاعی را نداریم و اکثرا در زندگی جمعی مان به عینیت بها می دهیم، آن هم عینیت خودمحور.

هنوز خیلی با انسان شهروند فاصله داریم، هرچند شهرنشین شده ایم، کنشهایمان منفعت طلبانه و زودگذر است نه غایت اندیشانه و دیگرخواهانه...

امیدوارم روزی فرا برسد که در سرزمینمان نفع جمعی بر نفع فردی غلبه کند و باور کنیم که بایست پیوند ارگانیکی داشته باشیم، نه صرفا پیوند مکانیکی...


این یک معذرت خواهی رسمی بابت تمام دوشنبه هاییست که اینجا خالی ماند. اگر حرفی برای گفتن و موضوعی برای نوشتن نداشتم ناراحت نبودم... ولی این روزها اتفاقا حرف زیاد دارم... ولی نمی دانم چرا نمی شود آن طور که دوست دارم بیانشان کنم...البته به شدت هم درگیر روزهای پرتلاطم اسفندم....

همسایه های عزیز ممنون که هستید و چراغ ساختمان را روشن نگه داشته اید...



کافه

ببخشید امروز مهمانی دعوتم  برای همین یکی از پستهای قدیمی  وبلاگ  شخصی مو  می زارم 

امیدوارم نخونده باشید و خوشتون بیاد ...


کافه 


اینجا  کافی شاپ.... منم کافه دارم


یه کافه دار خوب باید هم کور باشه هم کر .....


خیلی چیزها میبینه  .. خیلی چیزها میشنوه  ...  خیلی ها باهاش درد دل میکنند ... ولی اگه می خواد تو کارش موفق باشه باید هر چیزی که میشنوه و می فهمه و میبینه .. مثل یه راز تو سینه اش نگه داره  ....




دم ظهر بود ...


دستم کردم توی  جیب پیشبتد سرمه ایی که روی شلوار جینم بسته بودم خودکار و دفترچه رو در آوردم می خواستم اولین سفارش روز کاری مو  از یه دختر وپسر جوون بگیرم مثل همیشه با لبخند پرسیدم چی میل دارید....دختر ه یه مانتو شل و ول سرمه ای پوشیده بود عطر خوبی هم زده بود  بوی عطرشو حس می کردم .... به منو روی میز یه نگاه انداخت ... رو به من کرد و یه  لبخند مهربان زد و  گفت: 


آب پرتقال لطفا ...


رو به پسره کردم یه تی شرت قرمز آستین کوتاه پوشیده بود که البته به هیکل که متوسط حال ورزشکاریش می اومد ....بدون اینکه به منو نگاه کنه گفت :


ــــــ   یه چیپس و پنیر ..... پُر پنیر باشه لطفا....


بعد من نگاه کرد و  گفت


ــــ‌  مرسی 


خیلی وقت  با هم دوستند ... ولی نامزد نیستند ... اینو  تجربه 7 سال   کافه داریم بهم میگه ....








                         


کافی شاپ من زیاد بزرگ نیست یه مغازه 20 متری تو طبقه سوم یه پاساژ بزرگ ..... چهار تا میز کوچولو  داره دوتا کنار شیشه دوتا هم ته مغازه یکی  کنار پیشخون یکی هم کنار دستشویی  تمام کارهای کافی شاپ  خودم می کنم ....مشتری هام اکثر آشنا اند ولی این دو نفر اولین بار بود که اومده بودن اینجا ....


میز زیرپیشخون انتخاب کردن ... چه بخوام چه نخوام در جریان حرف های کسانی که این میز انتخاب می کنم قرار می گیرم فضای آشپزخونه 5 متر بیشتر نیست که با همین پیشخون از سالن جدا میشه  رو پیشخون دستگاه   اِسپرسُو  رو گذاشتم  .. صدای خامه سازش  خیلی مشتری هامو  اذیت میکنه مخصوصا کسانی که این میز و انتخاب می کنند ولی چاره ندارم ته آشپزخونه یخچال گذاشتم جای دیگه هم ندارم ...


یه دیس سفید گرد برداشتم  کمی چیپس کفش پهن کردم 


صدای دختره اومد که گفت :


می گم سعید چه جای دنج  ساکتی یه 


ــــ‌ آره 


دختره راست می گفت 


یادم رفته بود موزیک بذارم .. با خودم گفتم یادم باشه چند دقیقه دیگه این کاررو بکنم


سس مخصوص خودمو  و پنیر رنده شده رو از یخچال اوردم ...


ـــ  بیتا به نظرت وقتی ما ازدواج کنیم ...


دختره پرید تو حرفش گفت


حالا کی به تو گفته ما قراره ازدواج کنیم


ــــ‌‌  چراکه نه .... حالا نمی خوام بگم فردا می خوام بیام خواستگاریت ولی به هر صورت رابطه که سه سال طول بکشه معلومه که رابطه جدی یه  و ممکنه آینده داشته باشه 


یه آفرین  تو دلم به حدس درستم گفتم .....    


روی چپس ها ته ظرف سس و بعد پنیر ریختم حواسم بود بیشتر از حد معمول پنیر بریزم چون پُر پنیر خواسته بود  .... چند تیکه ژامبون مرغ تیکه شده گذاشتم دوباره چیپس ریختم همین کارها رو لایه لایه تکرار کردم ... تا ظرف پر شد ....کمی ذرت شیرین روی پاشیدم چند تا هم زیتون سیاه حلقه شده .... بعد دیس گذاشتم تو ماکرو فر کلید استارت زدم .


نه سعید ما تو این سه سال با هم فقط خوش بودیم و تفریح کردیم ازدواج پیوند دو نفر نیست پیوند دو تا خانواده است ....


ـــــ خب من که  همه چیز خانواده تو می دونم تو هم از همه چیز خانواده ام خبر داری ....


اگه دروغ گفته باشم چی .... اگه دروغ گفته باشی چی .....


سعید با یکم مکث گفت 


__  آدما نمیتونند یه دروغ سه سال بازی کنند ... لا اقل من که نمی تونم


نه ... بحث بازی نیست   .... اخه چیزهای شخصی دروغ یا راست بودنش سلیقه ایی میشن ....  مثلا پدرم تو چشم من ... قهرمانه .... ممکنه از چشم تو  یه دروغ  باشه وقتی آدم معمولی مثل پدرمو ببینی .... حالا این یه مثال بود...ا .... نمیدونم گرفتی چی میگم بعضی از حسها از دید هر کسی یه جور ترجمه میشه و تا بیان نشه این اختلاف ها مشخص نمیشه ....ازدواج پر از این حس هاست ...




بعد لحن شوخی و جدی به کلامش داد گفت


اصلا از این که بگذریم تو پسر ایده آل من نیستی ....


یهو به خودم اومدم دیدم هیچ کاری نمی کنم رسما واستادم فال گوش .....


خودم شرمنده شدم رفتم ته آشپز خانه کنار ظرفشویی شروع کردم ظرف های کثیف شستن .... یه یه ربعی طول کشید ...


صدای سوت اتمام کار ماکروفر بلند شد. خواستم برم سمت ماکروفر که در باز شد دو نفر اومدن تو ... اسی بود.... با دوست دختر جدیدش .. هر روز یکی تور می کنه یه راست میاد اینجا ...  باباش چند تا مغازه تو این پاساژ داره یکی شم داده به گل پسرش تا پسرش بوتیک بزنه احساس کنه که  کار میکنه ... آقا اسی هم دو تا فروشنده اورده گذاشته تو مغازه  خودشم کاری نداره جز اینکه تو پاساژ ول بچرخه دختر بازی کنه ...  خودش میگه هنوز دختری زایده نشده که بهش پا نده .... البته با اون لباسهای مارک داره  ساعت رولکس  و ماشین پورشه اش و صد البته  قیافه و قدو هیکل خوبش .. یه جورایی حق با اونه..


همون میز دم در نشست رفتم تو سالن که سفارش بگیرم که به میزش نرسیده گفت :


محسن جان ....  دوتا اِسپرسُو ....


باز برگشتم سمت آشپزخونه سعید از کیفش خودکار کاغذدر اورد گذاشت رومیز ....


رفتم پشت پیشخون دستگاه اسپرسو روشن کردم شروع کرد جوش آوردن شیر ....


یه گیلاس شکم گنده برداشتم کمی سن ایچ پرتقال ریختم ته اش  و  چند تا یخ مربعی از یخ ساز ریختم توش...... بعد  آروم  آب سرد اضافه کردم .... یه اسلایس نیم دایره از یه پرتقال بریدم چسبوندم  لبه گیلاس آب پرتقال یه نی شیشه ایی خوشکل که یه چتر فانتزی روش بود گذاشتم تو گیلاس .....


یه پیش دستی برداشتم یه تیکه شکلات خارجی به دستمال طرح دار  کنارش گذاشتم گیلاس آب پرتقال گذاشتم وسط پیش دستی....پیش دستی و  دادم دست چپم ... درب ماکروفر باز کردم با دست راست دیس چیپس و پنیر برداشتم یه راست رفتم سمت سالن ....


تو این فاصله کم بیش حرفشونو می شنیدم ....


 ـــــ بیتا گوش کن ... جونم من یه لحظه جدی باش .... 


چیه ؟


ـــــــ  مگه نگفتی حس های نگفته مثل راز های کوچک تو دل آدما سنگینی می کنه


خب آره که چی ؟ 


ـــــــ این کاری که می گم خیلی باحاله ... نگاه کن چند تا  سوال من از تو می پرسم چند تا هم  تو از من ...   جوابهای واقعی شو تو این ورق ها می نویسیم  .... اونکه ته دلمونه رو  می نویسم تو کاغذ  ..... اگه ازدواج کردیم که هیچ ...... ولی اگه از هم جدا شدیم روز جدایی این ورقها رو رد و بدل می کنیم دیگه هیچ وقت تحت هیچ شرایطی بهم زنگ نمی زنیم ... ok ... پشت ورق همدیگر رو امضا می کنیم که بعد ورق عوض نکنیم باشه ... 


ول کن سعید ....


سعید خواست چیزی بگه که منو دید مکالمه رو قطع کرد ....


آب پرتقال گذاشتم جلو بیتا چیپس و پنیر هم جلو سعید ... لبخندی زدم گفتم فرمایش دیگه ندارید ...سعید گفت :


....آ ... میشه خواهش کنم موزیک بزارید ... 


او ... حتما ....


موزیک   پلی کردم یه موزیک لایت خارجی ...


بیتا  تا  آهنگ  شنید شروع کرد با آهنگ  خوندن  : 


I'm a big big girl 


In a big big world 


It's not a big big thing if you leave me 


But I do do feel that 


I do do will miss you much 


Miss you much...


اخیه این آهنگه ...سعید این آهنگ شنیدی ....قدیمیه ولی خیلی قشنگه ... می فهمی چی میگه ..


میگه ...


من یه دختر بزرگ بزرگم تو یه دنیای بزرگ بزرگ ...  اگه ترکم کنی اتفاق بزرگی نیست ... ولی من خیلی دلم برات تنگ میشه ... خیلی .....خیلی 


سعید بدون اینکه جواب بیتا بده دو تا ورق داد به بیتا گفت


ــــــ بیا ورق  تو رو  پشتشو امضا کردم ... ورق منو هم امضا کن ....


اومدم کنار پیشخون روی صندلی پشت صندق پول نشستم تا اسپرسو ها  اماده بشه کار خاصی نداشتم .....از اینجا بیتا که البته  پشتش به من بود و قسمتی از میز مشخص بود 




ـــــ اول من بپرسم یا تو


دختر ه با بی حوصلگی جواب داد


بپرس ....


سعید اوووووم بلندی کرد و گفت


ـــــ تو این لحظه که اینجا نشستی احساست به من چیه ؟ اگه قهر کنیم چی ؟ چکار می کنی ...


بعد گفت :


ــــــ هوووو دری وری  ننویسی ها ...دلم میشکنه


بیتا کاغذ گذاشت  روی یکی از منوهای روی میز ... بعد ورق گرفت بالا  دقیقا روبروی من که سعید نبینه چی مینویسه ....


زیر لب هنوزداشت با آهنگ می خوند ....


چند لحظه مکث کرد شروع کرد نوشتن ... اینگلیسی می نوشت دستش سریع بود ... دقت کردم دیدم داره متن همین اهنگ می نویسی و می خونه ...


I'm a big big girl 


In a big big world 


It's not a big big thing if you leave me 


But I do do feel that 


I do do will miss you much 






خب سوال بعدی .....


ـــــ از چی تو این دنیا بدت میاد .....


بیتا مکثی کرد گفت : 


واقعیت بنویسم مطمئنی وقتی خوندی دیگه زنگ نمی زنی 


ـــ آره قول 


ورق گرفت بالا نوشت 


از لحظه هایی که پیشم نیستی 


بعد گفت سوال بعدی : 


ـــــ‌ تو این چند سال تا الان با پسر دیگه ایی بودی ؟


بیتا قهه قهه کوتاهی زد و گفت


پ نه پ ... نشستم تا تو بیای خواستگاریم ....


سعید اومد تو حرفش گفت جدی باش لطفا اگه جوابت هم معلومه اونو به من نگو .... بزار راز آلود بمونه ..




یه لحظه احساس کردم بیتا خشک شد انگاری  تازه باورش شده بود که سوال جدیه ...خیلی اروم گفت :


یعنی تو این سه سال تو همیشه این شک داشتی ....


ــــ بیتا جواب بده دیگه سواله ........


بهتش زده بود.... با نوک خودکار می زد رو ورق .... دوباره قسمتی از اهنگ نوشت ولی فارسی ..


.... این منو ترک کنی اتفاق بزرگی نیست ولی من خیلی دلم برات تنگ می شه ... 


بعد هم گنده نوشت


عوضی 




بعد کاغذ پشت رو گذاشت زمین گفت :


ببینم حالا تو جواب همین سوال  بنویس...


سعید کمی فکر کرد شروع کرد به نوشتن ....


خیلی فکر کرد بعد چندخطی نوشت .... بیتا  جدی گفت 


چرا انقدر فکر کردی چی مینویسی  


مگه چیزی هست که انقدر فکر می کنی می نویسی 


اصلا اینو ولش کن یه سوال دیگه ولی فقط یک کلمه بنویس ...


اگه مامانت مخالف ازدواجمون باشه کدومو انتخاب میکنی .... داستان ننویس... یک کلمه ... من ... یا اون ....


سعید فکر کرد گفت: 


ـــــ  سوال سخت می پرسی ها ....




بیتا با یه لحن متفاوت و جدی گفت 


 بنویس 




صدای گوش خراش دستگاه اسپسو بلند شد کلا فراموش کرده بودم اسی و دوست دخترشو ... بلند شدم نگاهم به سعید بود دلم می خواست ببینم چی می نویسه ولی نمی شد ...


رفتم پشت پیش خون ....  ولی نگاهم به سعید بود ... سعیدچند دقیقه هیچی نگفت  اهی کشید یه جمله نوشت از یه کلمه بیشتر به نظر اومد ولی کوتاه بود ...




شروع کردم به درست کرده کافه اسپرسو ... یه پنج دقیقهایی طول کشید کافه هارو گرفتم زیر دستگاه باز همن صدای بلند کافه ساز ....


رفتم سمت میز اسی گرم صحبت بودن نیاری نبود حدس بزنم چی میگه تقریبا تمام حرف هاشو حفظ ام .... خود اسی همیشه می گه من روز اول تکلیفمو مشخص می کنم اگه می خواد بپره بزار همین روز اول بپره ... خیلی رک بهشون می گم اهل ازدواج نیستم  س. ک . س هم  می خوام .....فوقش  می زاره میره اونم به درک .... چیزی که زیاده دختر خوشکل .


کافه ها رو دادم برگشتم ... دیدم سعید ورق از بیتا گرفت با ورق خودش مچاله اش کرد و فرو کرد تو گیلاس اب پرتقال .... 


عصبی بودن بیتا کاملا مشخص بود .... نفهمیدم چی بین شون گذشت که کار به اینجا کشید ... صدای سعید شنیدم که به بیتا گفت


ــــ بیتا تو برای من خیلی مهمی عزیزم انقدر عصبی نباش تو راست می گفتی بازی خوبی نبود من می خواستم سرمون گرم بشه .... 


بیتا با حالت متفاوتی گفت : 


چرا فکر میکنی برای من مهمه ... من هزار بار تا حالا به این نتیجه رسیدم .... باز    دوباره رسیدم تمام مردها سر و ته یه کرباسن ... 


اصلا می خوای جواب سوالتو بدوی ....


می دونی از چی تو این دنیا بدم میاد ... 


بعد بلند گفت 


از با تو بودن 


پا شد رفت سمت در ورودی ....


سعید اومد پشت صندق گقت


ـــــ آقا چقدر تقدیم کنم


اروم گفتم هشتمن میشه عزیز قابل هم نداره ..... پول گذاشت رو میز از کافه خارج شد




سریع اومدم سراغ میز ...میز جمع کردم رفتم پشت پیشخون .. کاغذ در اوردم


ورق سعید باز کردم دیدم ...


سوال اول نوشته بود اره شده ....


الان که این ورق می خونی ما قهریم و من دوباره می خوام بهت شماره بدم باهات دوست باشم عزیزم


سوال دوم هم نوشته بود


کسی که به مادرش احترام نذاره در نهایت به  زنش هم احترام  نخواهد گذاشت ....


کاغذ ها رو صاف کردم گذاشتم لای یکی از منو ها....


احساس کردم هر دو یجورایی عاشق همند


حوالی ساعت نه شب بود .. مشغول شستن ظرفها بو


صدای دلینگ باز شدن در اومد رفتم پشت صندق که دیدم ............. بیتا ست


کمی خسته به نظرم اومد ...کمی هم سایه زیر چشمش  پس داده بود با صدای گرفته گفت :


آقا ببخشید من با یکی از دوستانم اینجا ناهار خوریدیم چند تیکه کاغذ باطله داشتم که گذاشتیم رو میز من فراموش کرده بودم ادرس و تلفن یکی از همکارام توش بود احیانا شما اون ورق ها رو ندیدید ....


کمی فکر کردم گفتم خیر خانم من هرچی اضافه باشه می ریزم دور ... خواست چیزی بگه... مثلا سراغ سطل آشغال بگیره ..ولی روش نشد تشکر کرد رفت بیرون


از داخل مغازه رفتنشو تماشا می کردم  خسته به نظر می اومد جلوی هر مغازه ایی چند دقیقه می ایستاد می رفت تو فکر  انگار تو یه دنیای دیگه ایی بود ...


یهو نگاهم افتاد به اسی که پنج  شیش تا مغازه جلو تر جلوی درب مغازه خودش  ایستاده بود عمبقا رفته بود تو نخ بیتا ...


آرزو کردم که یه چیزی بگه...... تا بیتا کیف شو بکنه تو حلق این پسر....


یهو چند تا پسر و دختر هر هر کنان اومدن تو کافه  .... نتونستم بیتا رو تعقیب کنم .. مشغول کار خودم شدم


داشتم تعطیل می کردم ... کسی تو کافه نبود  همون  آهنگ  لایت خارجی  داشت پخش می شد صدای دلینگ باز شدن در اومد...


اسی بود با بیتا ...


دنیا دور سرم چرخید....


صدای وراجی اسی تو سرم مثل کوهستان پژواک داشت


چی  سفارش بدم خانم...


ـــــ آب پرتقال نباشه 


چشم   این اقا محسن ما  کافه اسپرسو هاش حرف نداره ... 


چه اهنگ لایت قشنگی ......


ــــ نه اتفاقا  اصلا از این اهنگ متنفرم 


محسن جان .... منو ها رو میاریی ....


باید می رفتم سفارش می گرفتم به سرم افتاد  که همون منو که کاغذ ها توش هستند بدم دست بیتا  ...


ولی یادم افتاد که :


اینجا کافی شاپ و منم کافه دار


یه کافه دار خوب باید هم کور باشه هم کر

سفرت به خیر اما...

هشت ماهه که در جریانم... از همون روزی که زنگ زد و گفت دل آرام لاتاری بردم تا همین الان شاید فقط هشت بار با هم حرف زده باشیم و سه چهار بار همدیگرو دیده باشیم... مایی که هفته ای چند بار با هم صحبت میکردیم... یکبار بهش گفتم دلیل این کم کردن روابطم رو؛ بهم خندید... گفتم اگه زنگ نمیزنم، اگه نمیام به دیدنت برای اینه که مدام برام نبودنت پر رنگ میشه، میخوام تا هستی به نبودت فکر نکنم، میخوام تا هستی فکر کنم تا همیشه هستی... خندید و من بغض قورت دادم... خندید و گفت کیه که تا همیشه باشه... هر کسی حتی اون با معرفت تریناش هم از یه روزی به بعد دیگه نیست... گفتم این نبودن ها میشه خنجر و زخمش میشه زخم ناسور و مرهمش میشه زمان... که این زمان هرچقدر هم مرام بذاره و بگذره بازم سر وقت زخم که بری تازه است و جاش تیر میکشه که مگه زخم دل به این راحتیا خوب شدنیه... 
سخته... سخته صمیمی ترین و نزدیکترین دوستت رو راهی کنی... همونی که مدام توی دانشگاه اشتباهمون میگرفتن... همون که همه میگفتن شما دو تا خواهرین و ما میگفتیم یعنی انقدر شبیهیم؟؟؟ همونی که نامزدش میگه انقدر تفاهم دارین که یه نفر حساب میشین... مگه میشه خوشحال نباشم برای پیشرفتش... مگه میشه خوشحال نباشم برای بالا رفتنش... اما چند برابرش غمگینم برای از دست دادنش... اونم دو بار... یکبار الان که در آستانه ازدواجه و یکبار دو ماه دیگه وقتی داره به سمت فرودگاه میره... تو ماشین رو به نامزدش میگه رقص چاقوم با خودشه فقط خودش...
 و من اون شب حتما مفصل ترین آرایشم رو خواهم داشت تا بغضم، حلقه های اشکم و قرمزی نوک بینیم گم بشه... و قطعا شاد ترین پیراهنم رو به تن میکنم تا غم دلم دفن بشه میون اونهمه رنگ... و با شکوه ترین رقص رو خواهم کرد تا لرزش دستانم برای از دست دادنش کمرنگ بشه... مطمئنم که اشک خواهم ریخت اما اشک شوق و میدانم که با آخرین اخطار بلند گوی فرودگاه "برای آخرین بار از مسافران پرواز ..." به اندازه تمام بغض های فرو برده این ماه ها خواهم گریست...
برگ چهاردهم/ اواسط اسفند ماه نود و چهار