هفتگ
هفتگ

هفتگ

سفر ... رویای همیشگی ...

برخی جاها هست که دیدنش کم کم برایت یک آرزو می شود . یک رویا .

گاهی صدها کیلومتر از آنجا دوری ، گاهی در نزدیکی آنجا اما بی آنکه زمانی برای دیدنش داشته باشی . اما از یک جایی به بعد ، به قول قدیمی ها  " از وقتی توی سرازیری عمر بیافتی " ، سعی می کنی لااقل یکی یکی آنهمه جای نرفته را بروی و به جای نشستن و حسرت خوردن ، به راه می زنی و می روی و میبینی ...

دیدن برخی جاها زمان خاصی می خواهد و محدودیت های مکانی هم قوز بالاقوز زمان می شوند ! مثلا برای دیدن سوسن چلچراغ فقط چند روز در خرداد وقت داری و یک جای منحصر به فرد در گیلان ! یا برای دیدن لاله های واژگون چند روز در اواسط بهار و تنها یکی دو جا در کوهرنگ و در خوانسار ، یا برای دیدن دشت ریواس و ارغوانی بی انتهای آن ، چند روز مشخص و یکی دو جای مشخص .

نرگس زارها هم به هم چنین . فصل روییدن نرگس ، محدود است و دشت های نرگس محدود تر .

« نرگس زارهای بهبهان » از آن جاهایی است که از سال 1381 آرزوی دیدنش را داشتم و هر بار نشد که سری به آنجا بزنم . گاهی زمان روییدن نرگس ها ، من بیش از هزار کیلومتر دور بودم و گاهی در نزدیکی و چند ده کیلومتری آن ، اما گرفتار در چنبره ی کار یا در دام روزمره گی و تنبلی ...

اما عاقبت ، امسال به وقتش حتی چند روز هم زودتر !! این طلسم را شکستم . صبح از اهواز بیرون زدیم و بعد از طی 210 کیلومتر در نرگس زار بهبهان بودیم .

وصف آن زیبایی و آن عطر مدهوش کننده و آن گلهای بی نظیر کار من و کار یک وبلاگ نیست . برای دانستن از آنجا گشتی در اینترنت ، گمان می کنم هر کسی را مشتاق بستن کوله بار و رفتن به دیدن نرگس زار کند .

من مهمانتان می کنم به دیدن چند عکس در ادامه ی مطلب . والبته یک تشکر از آقای تجلی عزیز ، بهره بردار نرگس زار که یک عالمه اطلاعات و صد شاخه نرگس هدیه مان داد . 


و یک پیشنهاد : این پیشنهاد همین امشب و در میانه ی راه دزفول تا اهواز به ذهنم رسید . بی آنکه فرصتی باشد تا برای همسایگان هفتگ بگویمش ، بی هیچ مقدمه ای اینجا می آورمش . باشد که مقبول افتد ! و اما :

-        نوروز نزدیک است . روزهای عیدی دادن ، روزهای نو کردن وسایل خانه ، روزهای خرید لباس های نو ، روزهای هدیه دادن ، روزهای کمی ولخرجی ، روزهای رفتن سراغ اندک پس اندازها و خرج کردن و ... روزهای سفر .

شما ، شما دوست عزیز که در حال خواندن هفتگ هستی ، چقدر برای این چند مورد بالا هزینه می کنی ؟

حالا اگر یک مورد دیگر اضافه شود به این چند قلم خرج ، چقدر حاضری پول بدهی ؟ هزار تومان ؟ ده هزار تومان ؟ یا ... ؟

من یک پیشنهاد دارم .

طبق آمار ، در بیشتر روزها ، هفتگ حدود 500 مرتبه بازدید شده است . این بازدید ها توسط حداقل 300 نفر انجام شده است .

اگر هر دوست عزیز بازدیدکننده بیاید و فقط بیست هزار تومان برای کمک به شانس خودش برای رفتن به یک سفر ، اختصاص دهد ، و تنها 150 نفر در این راه همراه شوند ، سه میلیون تومان پول جمع می شود . به نظر من با این مبلغ ، می شود برای یک مسافرت خوب شش هفت روزه و دو سه نفره در خیلی از جاهای دیدنی ایران ، در ایام نوروز برنامه ریزی کرد .

اگر دوستان موافق باشند می شود این ایده را بیشتر بررسی کرد و با جمع آوری این پول و قرعه کشی بین دوستان همراه ، با تنها نفری بیست هزار تومان عیدی ، می توان برای یک دوست خواننده ، از طرف سایر خواننده های هفتگ یک سفر به یاد ماندنی هدیه داد . چه بسا که برای اینکار بشود اسپانسرهایی هم پیدا کرد و به تعداد بیشتری ، شانس یک سفر خوب را هدیه داد.

تا چه پیش آید و چرخ چگونه بچرخد ...

باقی بقایتان .

مجید شمسی پور .

  ادامه مطلب ...

مهمان این هفته هفتگ خانم " سارا بشاش " هستند




من 20 سال بیشتر ندارم، قاعدتا چیزهای خیلی زیادی وجود دارع که من توی زندگی تجربشون نکردم ، حس های خیلی خوب یا بد و ناخوشایندی وجود داره که من هیچ درکی ازشون ندارم که شاید بعدها باهاشون مواجه بشم و خب به نظرم هر کدوم از این اتفاق ها و احساس ها روی دیدگاه آدم به زندگی می تونه خیلی تاثیر داشته باشه و خیلی از باور های آدم روتغییر بده    اتفاق هایی که بعد از افتادنشون دیگه اون آدم سابق نباشی و نگاهت به همه چیز یه جور غیر قابل باوری تغییر کرده باشه،  الان نمیدونم دقیقا چه چیزهایی تو این دنیا میتونه آدمو اینقدر متحول کنه ، فقط حدس میزنم چیزهایی مثل از دست دادن سلامتی به هر شکلی ، فوت عزیزان ، ازدواج ، پدر یا مادر شدن و ...

 کلا شاید بشه گفت هر مدل از دست دادن یا به دست اوردنی که احساسات  ادم به طور ریشه ای بهش گره خورده  جز این قبیل اتفاق هاست ، شایدم هیچ کدوم از این ها اصلا مسئله متحول کننده ای نباشه و من اشتباه فکر میکنم ، حتی شاید هیچ احساس جدیدی برای تجربه کردن وجود نداشته باشه و مابقی زندگی تکرار همین احساس ها و اتفاق های  تجربه شده تو همین بیست سال باشه ، اما یکی از اون اتفاق هایی که به متحول کننده بودنش ایمان دارم عشقه ! 

عاشق شدن از اون اتفاق هایی که مثل بیماری میمونه ، بدون این که بخوای ، بدون هیچ نیرویی برای مقاومت،و برخلاف میل حادث میشه 

وقتی عاشق میشی دیگه اون آدم سابق نیستی و این هم میتونه خوب باشه و هم بد . و به نظرم اگه عشق واقعا عشق باشه حادث شدنش بهترین اتفاق ممکنه تو زندگی هر آدمه ، رشد کردن به معنای واقعی رو آدم تویه این دچار شدن تجربه میکنه ، عشق چیزهای خیلی زیادی به آدم یاد میده ، یا شایدم بهترین جمله در وصفش اینه که بگم  عشق آدم رو قوی میکنه دربرابر خیلی چیز های این زندگی 

عشق به من یه نفر این  جمله رو فهموند که لازم نیست سال ها یکی یکی سپری بشن تا هربار آدم یک سال بزرگتر بشه

این اتفاق یک شبه رخ میده 

تو یه جمله عشق دردی که آدم از تحمل کردنش لذت میبره ، دردیه که از رنج گنج میسازه ، عشق از اون اتفاق هاست که انگار از درون خرابت میکنه و به رسم خودش از نو میسازدت ، واین اتفاق البته که درد داره ولی با هیچ چیزه دیگه ای تو این دنیا قابل مقایسه نیست و در نهایت عشق متحول کننده ترین اتفاقیه که سراغ دارم 

به قول مولانا : 

از دوست به یادگار دردی دارم 

کان درد به صد هزار  درمان ندهم


سارا بشاش

آلزایمر

آلزایمر بیماری بدی ست . مخصوصا اگه فرد  بیمار از لحاظ جسمی سالم باشد و توان انجام فعالیتهای روزانه را داشته باشد..

من خودم قبلا تصور جالبی از این بیماری داشتم فکر می کردم  که بیمار همه چیز را فراموش می کند .و برای خودش می رود یه گوشه می نشیند  و منتظر مرگ می شود... ولی این جور نیست ... درواقع  بیمار زمان رو  گم می کنه مثلا اگه 40 سال پیش یه مغازه داشته  و اونو فروخته  چون اون دوران ، دوران با شکوه زندگیش بوده  اون دوران بخاطر میاره ...و تصور می کنه هنوز مغازه رو داره.. شاید فکر می کنید خب اگه براش توضیح بدید مشکل حل میشه ، بله   درست  فکر می کنید مشکل حل میشه منتها برای یه روز چون توضیحات شما رو فراموش میکنه ...شما فرد بیمار سوار می کنی می بری  دم مغازه سابق جریان توضیح می دی و  بیمار می فهمه که اشتباه کرده  می آیی خونه  .. شب می خوابی و صبح انگار که بیمار ریست شده باشه و برگشته باشه به تنظیمات اولیه دوباره  همون حرف می زنه و  دوباره میگه من مغازه دارم ....روز از نو ... روزی از نو ... و این اتفاق  هزاران بار می افته ... خب ایشون حافظه کوتاه مدتشون از دست داده  ... و فقط قسمت های مهم زندگی به خاطر داره .. بیمار  درسته که حافظه نداره ولی احساساتش کامل کار می کنه بعد از چند ماه وقتی شما هر روز باهاش مخالفت می کنی و برنامه های خیالی شو می ریزی بهم ...کم کم احساس بدی به شما پیدا می کنه و تصور می کنه شما دشمنش هستی احساس نفرت پیدا می کنه و لجبازی شروع میشه ... کم کم کارهاشو مخفی می کنه  ... بیمار سعی می کنه استقلالشو حفظ کنه  ولی واحد های پولی یادش رفته و چون توو چهل سال پیش زندگی میکنه  تصویر درستی از بیرون نداره . پول هاشو گم می کنه به تاکسی تراول میده ... . کار سخت تر میشه باید  قدم به قدم کنارش باشی تا دسته گل به آب نده حتی تو حموم ...

 شما یه چند ماهی هر روز و هر ساعت کار و زندگی تعطیل می کنی و  کنارش می مونی  .... ولی وضعیت بدتر میشه .. کار به جایی می رسه که شما رو می بینه عصبی میشه و بیرون رفتنش هم مساوی  گم شدنشه ...خسته می شی ولش میکنی بره بیرون ... می گی هرچی بادادباد ... گم میشه ... نصفه شب می ری کلانتری تحویلش می گیری ... ده ها بار این قضیه تکرار میشه .. مجبور میشی  در خونه قفل کنی ... و خونه میشه زندان  هم برای بیمار و هم برای شما....کار بالا می گیره .... درگیری فیزیکی ایجاد میشه و...تازه این یه مدلشه ... هزاران نکته تاریک تو زندگیش  وجود داره ... که ممکنه هر کدومش یا چند تاش باهم  تو این دوران برجسته بشه و درد سر ....


کسانی که پدر یا مادرشونو آسایشگاه سالمندان می فرستند قضاوت نکنید شاید آخرین راهشون بوده ...

ساچمه پلو

فکر میکنین من تا حالا چند بار عدس پلو درست کرده باشم خوبه؟ 100 بار؟ 60 بار؟ دیگه 30 بار خیرش رو ببینی! اگه نگم هربار هرکی خورده انگشتهاش در معرض بلعیده شدن بوده، اما خب انتقادی هم نداشته و کمِ کم سالم مونده. حالا چی میشه که بعد از این نشان های افتخاری که ردیف کردم یه عدس پلو درس میکنم که با عدس هاش میشه شیشه شکست الله و اعلم... از عدس پلو ساده تر مگه داریم؟ پس چرا من یادم رفت عدس ها رو بپزم و بعد بریزم توی برنج؟ دقیقا چرا بعد از اینهمه تکرار این بار عدس پلویی که درست کردم باعث خجالتم شد؟ من، من مدعی که هه مگه عدس پلو هم شد غذا؟ کاری نداره که پیاز داغ و کشمش و گوشت و برنج و عدسه دیگه... بعد بیام یه غذایی بذارم جلوی پدر و مادرم که بگم شرمنده مراقب دندون هاتون باشین... که هرچی آب و روغن بریزم عدس ها نرم نشه که نشه...

اینکه چرا یه روزهایی یه وقتهایی روتین های زندگیمون تبدیل به چالش میشن رو نمیدونم... اینکه چرا یه وقتهایی یه کارهای پیش پا افتاده ای، میپیچه و میشه جاده چالوس زندگیمون رو هم نمیدونم... اما میدونم عدس پلوی مذکور رو دوبار بخوری تموم میشه و میره پی کارش یا نه.. نهایتش میریزی دور و خلاص... ولی رفتارهایی که بعد یه عمر رابطه اجتماعی ازمون سر زد و حک شد توی مغز آدمها نه دم میکشه نه میشه ریختش دور... تا همیشه میشه یه ضربدرقرمز توی کارنامه رفتاریمون... حالا یه ذره کمرنگ تر... یه ذره پر رنگ تر...

برگ دهم/ نیمه زمستان نود و چهار

ستون سقف آسمون

حدود بیست و چهار ، پنج سال پیش که تابستونا مردم بالای پشت بوم میخوابیدن و خنکای شب و چیدن ستاره و پشه بند هنوز متدوال بود خانوم یکی از اقوام بسیار نزدیک تعریف میکرد که شبها زیر سقف آسمون میخوابن، خیلی میترسه و مدام نگران اینه که یهو آسمون هوار شه رو سرش و زیر آسمون دفن شه هرکسی که اینو میشنید سری تکون میداد و یواشکی نیشخند میزد بدتر از همه شوهرش بود که این موضوع رو براش دست گرفته بود و دائما مسخره ش میکرد تو جمع باعث تحقیر زنش میشد.

سیزده ،چهارده سالم بود نه میدونستم ترس مرضی چیه نه اسم فوبیا رو شنیده بودم اما با این خانوم همدل بودم یعنی با اینکه نمیفهمیدم چرا میترسه اما ترسش برام خنده دار نبود بیشتر ترحم برانگیز بود اینکه مشکلات زندگی و مسائلی که باهاش دست به گریبانه چقد روش تاثیر گذاشته بود با اینکه میدونست احتمال وقوع این اتفاق یعنی سقوط آسمون نزدیک به محاله اما هرشبی که زیر سقف آسمون میخوابید این ترس لعنتی تا صبح رهاش نمیکرد...

دیشب حول و حوش ساعت دوازده بود که رسیدم به خونه کلید که انداختم به در حیاط یهو نگام افتاد به آسمون ابرا که داشتن حرکت میکردند انگار اومده بودن پایینه پایین اصا انگار آسمون داشت خراب میشد و سقوط میکرد ...

یاد اون خانوم افتادم دلم خواست بهش بگم ببین دیگه تنها نیستی منم امشب فکر کردم آسمون داره سقوط میکنه...

خاطرات قدیمی کار و کارگاه - کُرکُری خوانی ...

در کار باید حریم هر کسی حفظ شود . کارفرما . مشاور . پیمانکار . پیمانکار جزء و ... و ... . هر کسی باید در جای خودش باشد . اما این فقط برای زمان کار است . وقتی در کارگاهی هستی که نه تلویزیون داری ، نه تلفنی که دائم باشد ، نه هیچ جایی و کاری برای سرگرمی ، آنوقت هر چهار نفر آدمی که بتوانند با هم وقت غیر کاری شان را بگذرانند کنار هم جمع می شوند . فارغ از اینکه کارگرند یا راننده یا مهندس . فارغ از اینکه پیمانکارند یا نظارت یا مشاور یا کارفرما یا مهمان !

میان کوههای زاگرس و در ایستگاه راه آهن ایستاده ایم تا قطار برسد . من و علی که حالا رییس من است و فرهاد که نماینده ی کارفرما است . داریم کرکری می خوانیم . چند شب پیش ، بعد از ساعتهای کار و خستگی بی پایان ، برای آنکه ساعتی از فکر کار و حواشی کار به دور باشیم ، با فرهاد نشسته ایم تخته نرد بازی کرده ایم . من برنده شدم و به شوخی پولی را که فرهاد روی آن کرکری می خواند برداشته ام .

حالا در ایستگاه ، جایی که پس و پیش نگاهت حفره های سیاه تونل است و سمت چپ و راستت ، دیواره های سنگی زاگرس ، منتظریم تا قطار بیاید و در یک دقیقه توقفش ، من و علی سوار شویم و برویم تهران .

صدای سوت قطار که در ایستگاه می پیچد ، فرهاد خیلی جدی می گوید :

-        اگه پول رو ندی بد می بینی ؟

با علی می خندیم . وقتی پای کرکری خواندن برسد کم نمی آوریم . در ترمز قطار ، در واگن که باز می شود می پریم بالا و در حرکت قطار و فرهاد به دنبال قطار می گویم :

-        دیدار به قیامت . بازی بعدی در حضور حوریان بهشتی . اگه بردی دو برابر بگیر !

از کارگاه می روم . دیروز با همه خداحافظی کرده ام و سالها بعد با خیلی از همانها در کارگاه های دیگر گرفتار کار بی پایان می شویم و گرفتار دلتنگی غروب های بعد از کار و مرور خاطرات کارگاه های قبل .

حالا در کارگاهی در بندرعباس نشسته ایم و با ناظر آن روزها ، از روزهای کار می گوییم و از پول فرهاد که دوبرابرش را هم خودم گذاشتم و شد کتاب برای بچه های روستا ! و از کوچکی دنیا حرف می زنیم که آدمهای کار و کارگاه را همیشه به هم می رساند . 

شعار

تو دوران موشک باران  تهران ، یه ماهی  رفتیم دهات  خانواده مادریم ...اونجا من  به جای مدرسه با پسر داییم می رفتم چوپونی ....

50 تا گوسفند می بردیم باغ های مجاور ده  ،علف  می خوردن .... تو اولین روز چیز جالبی یاد گرفتم .... 

گله به جوب آب رسید ... جوب کاملا باریک بود و با یه قدم از  روی جوب آب  رد شدم ولی اولین گوسفند ترسید و رد نشد  ، راه تنگه بود و گوسفندها به هم می خوردن و پس جوب آب  ازدحام کردن من نوک گله بودم ..پسر داییم از ته گله داد زد ... گردن گوسفند اولی بگیر بکش ببر اون ور ... همین کار رو کردم ... به زور اولین گوسفند از جوب رد کردم .... اولین گوسفند رو  که رد  کرد کردم  الباقی گوسفندها خیلی ریلکس از جوب پریدن و رفتن ....  تو راه باز به چند تا جوب دیگه رسیدیم و  من همون گوسفند و  کشیدم و الباقی گوسفند ها اومدن ... به مقصد که رسیدیم به پسر دایم گفتم ... موقع برگشت اون یه دونه گوسفند ترسو  رو بزار ته گله  انقدر بدبختی نکشیم .... خندید گفت کدومشون ... گفتم همونی که از جوب آب می ترسید ....یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت گفت .... فرقی نداره گوسفندها دنباله رو  هستند اولی هر کار بکنه بقیه بدون فکر اون کار رو می کنند ... بعد برام گفت  چند وقت پیش یه گوسفند اتفاقی از دره پرت شده پایین ، بیست گوسفند خودشو نو از دره پرت کردن پایین ... اونقدر برام جالب بود .. که باور کردنش برام  سخت بود   ، باور نمی کردم حیوونی وجود داشته باشه که قابلیت یه عملکردی داشته باشه ولی  تا  گوسفند دیگری اون کار رو نکنه خودش جرات نکنه اون کار رو انجام بده ....

فکر کنم تنها چیز بدرد بخوری که در دوران تحصیلات ابتدایی اییم یاد گرفتم  همین  دوران چوپونی بود ....


تا حالا به فرایند شعار دادن دقت کردید ....   یکی یه چیزی میگه هزاران  آدم تکرار می کنند ....

مهم نیست که  تو جملات شعار گفته شده  رو قبول داری یا نه ...

مهم  اینه که  تو فرصت  فکر کردن نداری ....

این فرایند یکی  می  گه تو هم پشت بندش  باید بگی ... 

منو به شدت یاد چوپونی و گوسفندها می انداخت و می اندازه ....


آقای خالصی خدا بیامرز  همونی که اوایل انقلاب یه مسابقه توو تلویزیون اجرا می کرد ...دبیر دینی دبیرستان ما بود  ..همیشه می گفت ....

شعار دادن مخالف شعور داشتنه ...



هیچکس برای تولد خودش را نمی رساند

اول بهمن تولد مادر بزرگ بود. پنجشنبه و یک روز نیمه تعطیل... مامان همینطور که در حال آماده شدن بود که بره کلاس گفت توی گروه مطرح کن ببین اگه همه موافقن امشب بریم برای مامان بزرگ تولد بگیریم. بی معطلی نوشتم و منتظر جواب شدم. تنها کسی که استقبال کرد عمه ام بود اما گفت تا دیر وقت سرکاره و با اینکه خیلی دوست داره همراهیمون کنه نمیتونه بیاد. بعد از اون پسر عمه بزرگه ابراز تمایل کرد و گفت اگه بتونه با خانمش هماهنگ میکنه و میان. اما بقیه اون چهارده نفر به روی خودشون نیاوردن... همونهایی که تا تولد یکی از اعضای گروه میشه کلی گل و تبریک میفرستن... 
توی راه بودیم که همسر پسر عمه ام،  اس ام اس داد ما نزدیکیم و چند دقیقه دیگه میرسیم. کیک و شمع و کادو و برق خوشحالی توی چشمهای مادر بزرگ... صدای خنده هاش که لا به لای تولدت مبارک خوندن ها پیچید...
وقتی داشتم ظرف ها رو می شستم چشم هام رو بستم و تصور کردم مادر بزرگ مرده... زن عمو بزرگم رو دیدم که داره لیست میوه و خرما به عمو میده... دختر عمو وسطی که گریه کنان خودش رو از کرج رسونده... پسر عمه کوچیکه که بچه ها رو داره میبره طبقه بالا که توی دست و پا نباشن... عمه ام که توی سر و صورت میکوبه از بی مادریش... زن عمو کوچیکه که سینی استکان های خالی رو روی سینک میذاره و میگه زود بشور استکان کم داریم... 
اما مادر بزرگ نمرده... اون در کنار ما هفتاد و هشت ساله شد... در کنار مایی که فقط هفت نفر بودیم به جای  24 نفر... و هیچکس خنده کنان و جیغ زنان خودش رو برای تولد مادربزرگ نرسوند...
برگ نهم/هفتم بهمن ماه نود و چهار