هفتگ
هفتگ

هفتگ

تشکر


پدر من جمعه پیش تقریبا همین ساعتی  که شروع به نوشتن این متن کردم  بعد از تحمل 38 روز بودن در " icu  " از دنیا رفت 


تو این چند وقته خیلی چیزها رو درک کردم ...خیلی از باور هام تغییر کرد ... حضور ذهن خوبی ندارم ... که همشونو بنویسم 

چند تاشونو که الان تو ذهنم  هست می نویسم ... امیدوارم که پراکنده گویی نشه و از حرف هام سر در بیارید ....


1. صد سال هم که زندگی کنی ،  کمه .... باور کنید کمه ...

2. فضای بعد از مرگ عزیزانت فضای  غمگینی نیست اتفاقا فضای هم دلی و هم زبونیه ...

3.  حتما نباید کم سن باشی و بی پول ... تا بفهمی  " یتیم بودن یعنی چی " 

4. اکثر آدمها در مراسم ها به حال خودشون گریه می کنند نه به حال متوفی ..

 5. بعضی مداح ها اندازه پزشک جراح ،  درآمد دارند و بعضی از پزشکها  اندازه مداح ها سواد دارند ....

6. به انسانها الهام میشه وقت رفتنشونه ....

7. خوبی حتی اگه یه ذره هم باشه فراموش نمیشه 

9. آداب و رسوم هر چند ممکنه کمر شکن باشه ولی دلیلی داشته که به وجود اومده و شما اون دلایل حس می کنید ...

8ِ. من بهترین رفیق های دنیا رو دارم ...تعارف تیکه پاره نمی کنم ... پشتم بهتون گرم بود ...


از تمام رفقا ممنون  لطف کردید کامنت گذاشتید .. اس ام اس زدید ... تو شبکه اجتماعی تسلیت گفتید .. تلفن زدید ..  دسته گل فرستادید ..قدم رنجه کردید تشریف اوردید . و خلاصه هر کاری از دستتون بر اومد کردید که من آرام باشم ....

دم همتون گرم ... زنده باشد ...

دوستتون دارم ....


آرش پیرزاده ...

برای عرض تسلیت

آرش پیرزاده ،نویسنده خوب هفتگ در غم از دست دادن پدر بزرگوارش سیاهپوش است . ما نویسندگان و ساکنین ساختمان هفتگ این غم بزرگ را به دوست نازنین و همسایه مهربانمان از صمیم قلب تسلیت عرض می کنیم  و برای خانواده محترم پیرزاده آرزوی صبر داریم . 

به احترام درگذشت پدر آرش پیرزاده ،هفتگ یک هفته سکوت می کند . 

پیر زن ...

تو این 38 روزی که پشت در اتاق  icu  نشستم  حداقل 10تا از  بیمار های بخش  icu  ....از دنیا رفتن ...  بعد از فوت معمولا زنگ می زنن بستگانشون بیان   بیمارستان و مریض رو تخت  ببینن که فوت شده بعد جسد منتقل می کنن ... واکنش همراه ها وقتی به سالن انتظار پشت درب  icu  می رسن و وقتی  میرن توو  و جسد می بینن و بر می گردن جالبه ... تقریبا همه وقت رفتن عجله دارن و سریع می خوان برن تووو و وقتی که بر می گردن انگار که تازه باورشون شده با چشم اشک بار میان بیرون ... و چند دقیقه روی صندلی کنار من می شینن ..  و همیشه و همیشه  چند نفری میان   ...


چند روز پیش یه پیرمردی اوردن  که همراهش فقط یه پیر زن بود ... همون روز حدس زدم که اینها از اون زوج هایی هستن که تمام بستگانشون رفتن خارج از کشور ...

دیروز  اون پیر مرد از دنیا رفت حوالی عصر بود که دیدم نگاهبانی با پیر زن اومد بالا  ،  پیر زن اصلا عجله نداشت گریه هم نمی کرد ... انگار دوست نداشت بره داخل ؛..... رفت داخل  و برگشت دستمال سفیدی دستش بود داشت قطره اشکشو پاک می کرد ....

اومد نشست کنار من  ، از جام بلند شدم  و گفتم    غم  آخرتون باشه ...  اروم گفت  " هست "  بدون اینکه  به جوابش فکر کنم گفتم خدا بیامورزتش .... سخته  واقعا  خدا به دادتون برسه ....

سرش اورد بالا تو چشمام نگاه کرد کمی مکث کرد  و گفت به داد شوهرم  که رسید و کمکش کرد .. ...خدا به داد من برسه که تنها شدم ...

وقتی پا شد رفت ...  دلم یه جوری بود  یه حس عجیبی داشتم 

دلم می خواست برم صداش کنم و بگم بیا باهم بریم این رستوران روبرو ... پاستا بخوریم ... و حرف بزنیم ..


ولی به  رفتنش  و نگاه کردم و هیچی نگفتم ... کاش می گفتم ... 







روز فرشته

امروز تعطیل بودم و این تعطیلی می تونست مثل خیلی از روزهای دیگه باشه. می شد لم بدم جلوی تلویزیون و از این کانال به اون کانال برم و آخرش هم التماسشون برای جذب مخاطب رو بی نتیجه بذارم و خودم یه فیلم پلی کنم... می شد شال و کلاه کنم و برم توی مغازه ها بچرخم و ببینم چی برای خرید پیدا میشه. هرچند پیش خودمون بمونه که هیچوقت حاضر نیستم کل روز رو برای خرید بذارم. خب آدم هروقت هرچی لازم داشت میره میخره دیگه! داشتم می گفتم... می شد گوشی از دستم نیوفته و سرم رو که بالا میارم ببینم ظهره و عملا نصف روزم بر فنا رفته... آره می شد... اما درست وقتی سومین برگ کتاب رو ورق زدم و آخرین قطره چای رو خوردم (می دونم باید می گفتم "نوشیدم" ولی خدایی نوشیدم خیلی ادبی بود ،به متن نمیومد. با تشکر!) و لیوان رو گذاشتم روی میز، یکی شبیه فرشته های کارتونی توی مغزم ظاهر شد. خیلی اروم گفت امروز تو تعطیلی و مامانت نه... همین یک جمله کافی بود تا تمام عذاب وجدان های دنیا رو روی سرم بریزه. حالا بگذریم که مامانم هیچوقت تعطیل نیست... یا موسسه است یا مرکزه... یا داره درس میخونه یا داره درس میده یا کارگاه داره یا مراجع... القصه فرشته ی زیبا موفق شد من رو از روی صندلی پرتاب کنه توی آشپزخونه... یه دستمال و رایت و تاید هم داد دستم و گفت شروع کن... چشمتون روز بد نبینه! جانم براتون بگه که دستمال توی دست خانم ها شباهت ویژه ای با تیشه در دستان بنا داره؛ از قدیم هم گفتن تیشه بنا که بند بشه کنده شدنش چی؟ با کرام الکاتبینه! بعد از سابیدن آشپزخونه کشون کشون آوردم توی سالن و بعد سرویس ها و در نهایت پای اجاق گاز و الان که خدمتتونم خونه برق میزنه و شام حاضره. من؟ دست راستم از مدار خارج شده و با دست چپ براتون تایپ میکنم. فرشته خانم؟ ایشون اینجا تشریف دارن. پاشون رو انداختن روی اون یکی پا و دارن با لبخند متقاعدم میکنن که به به چه روز مفیدی داشتی و همزمان براتون دست تکون میدن...

برگ هفتم/ شانزدهم دی ماه نود و چهار

باد

جنگ پروانه ها را  گاو بازها  خواهند برد...

یادت هست زندگی همچون گلوله بر ما شلیک شد... ما چه میدانستیم نخستین شلیک آخرین فرصت است  چگونه توضیح دهیم شنیدن صدای حرکت آب در آوندهای درختان را برای ایشان که در چنگ بازار دف میزدند و هلهله می کردند.

باد می وزد و گونه دختران را میبوسد در مزارع قهوه ریودوژانیرو،  و دست می کشد بین موهای دختران در گندم زارهای کالیفرنیا، و می بوید لاله گوش دختران چایکار را در سرندیب، و رد می شود از میان پاهای آماسیده  دختران شالیکار کیا کلا...

بایست پرواز را بیاموزیم برای آخرین اشتباه  یا به قول ناپلئون (( اگر تصمیم به فتح وین گرفتید، وین را بگشاید.))

زودتر هفت تیر بکشید، به رگبار ببندید، متهور باشید متحول باشید متنوع باشید شنیدید متهوع...

مادر همیشه و دائما تکرار میکرد غریبه وجود ندارد، همه دوستانی هستند که هنوز نشناخته ایم

و باد مینشست بر سینه عرق کرده دختران رقصنده در تاکستانهای کوردوبا،  و باد شرم میکند از نگاه وحشت زده و معصوم دخترکان ایزدی...

تا زمانی که تعجب میکنی بدان که کودکی، یونسکو میگفت.

بی رحم ترین مبهوت عالم بوده ایم  رنج پشت رنج، پخمه پرور،نطاره گر، منفعل،فراموشکار، غافل از ویرانی، همیشه دویده ایم و گریخته ایم در بزنگاهی که بایست

می ایستادیم و چونان مجسمه پای در گل شدیم به وقت بانگ رحیل و جرس...

باد در شین زن  میگشت بین دستان دختران عروسک ساز، باد در گدانسک گذر میداد  خاک سیب زمینی ها از میان انگشتان دختران،  و باد چه زیبا می رقصید میان ساری های زرد و سرخ دختران بنگلور...

برای شکست هرگز آماده نباش ، شمشیرهای دو دم همیشه ضامن پیروزی نیست باور نکردیم که بایست حرف دلمان را بزنیم، پایمان لرزید، گونه ها سرخ ماند و صدایی که بی صدا در حنجره حبس شد...دیر سالیست که صدای چینی بندزن در کوچه ها نمی آید ما دیگر حوصله جمع کردن قطعات شکسته را نداریم...

باد در هرات ایستاد پشت حصاری که دختران بودند، و باد بوسید گلوی سرخ دختر سلطان را در امیر آباد...

مکالمه با یک مریخی خردسال

با خواهرزاده ام کیامهر داشتیم حرف می زدیم . کلاس سوم دبستان است .

یک موضوعی را برایم تعریف کرد و برای اینکه مطمئن شود فهمیده ام پرسید : افتاد ؟

پرسیدم  :کیامهر جان میدونی (افتاد)  یعنی چی ؟

گفت : یعنی یه چیزی از بالا بیاد پایین دیگه . جاذبه زمین

گفتم : انیشتین !  اینو که نیمای ما هم بلده . چرا وقتی می خوای بفهمی کسی منظورت رو درست فهمیده می پرسی (افتاد ) ؟

کمی فکر کرد و گفت : یعنی که حرفهای من از دهنم در میاد میره هوا و میفته توی سر تو 

گفتم خلاقیتت رو دوست داشتم ولی نه . اصلش این بوده :(دوزاریت افتاد ؟) 

کیامهر پرسید : دوزاری یعنی چی ؟

گفتم :  یعنی دو قرون یعنی دو ریال . میدونی ریال چیه ؟

گفت : همون تومنه ولی صفرش رو باید برداری

گفتم: آفرین . قدیما یه سکه هایی بود دو ریالی . هر ۵ تاش می شد یه تومن . 

پرسید : ۱۰۰۰ تومن چند تا سکه میشد ؟

گفتم : پنج هزارتا 

گفت : ااااااااه چقدر ارزون . باهاش هیچی نمیشه خرید

گفتم : اون موقع می شده . الان نمیشه.  تلفن های عمومی رو طوری ساخته بودند که باید یه سکه دوزاری مینداختی توش تا به کسی زنگ بزنی 

پرسید:  تلفن عمومی چیه ؟

گفتم : یه اتاقک های زرد رنگی بود توی خیابون که وقتی می خواستی به کسی زنگ بزنی ازش استفاده می کردیم .

پرسید : خب چرا با گوشی زنگ نمیزدین ؟

گفتم : خب قدیما گوشی موبایل نبود

گفت :زمان شاه ؟

گفتم : نه همین بیست سال پیش

پرسید  : یعنی وقتی بچه بودی ؟

گفتم : آره وقتی من بچه بودم نوجوون بودم موبایل نبود

پرسید:  پس با چی بازی می کردین ؟

گفتم : کیامهر جان میذاری من برات قضیه دوزاریت افتاد رو توضیح بدم یا نه ؟ پستم طولانی بشه دیگه کسی نمیخونه

گفت : پست میدونم چیه . قبلا نامه به هم می نوشتن مینداختن تو صندوق پست 

گفتم نه عزیزم این پست یه چیز دیگه است . توی فیس بوکه . توی وبلاگه

گفت: میدونم من خودم تو تبلتم دارم

گفتم : تو فیس بوک داری ؟ پس چرا منو لایک نمیکنی ؟

گفت : نه لاین دارم . فیس بوک خوشم نمیاد . دیگه قدیمی شده . بقیه ش رو بگو

گفتم : آها باشه . دوزاری رو مینداختن توی قلک تلفن عمومی

پرسید : قلک چیه ؟

گفتم : تو قلک هم نمیدونی چیه ؟ پس پولهاتو کجا میذاری ؟

گفت : تو کارت صادراتم

گفتم : خیلی خب بگذریم . حوصله توضیح دادن قلک رو ندارم . دوزاری رو مینداختن تو تلفن عمومی تا بشه صحبت کرد .

پرسید : مثل شارژ ایرانسل ؟

گفتم : آره تقریبا 

گفت : خب ؟

گفتم : همین دیگه . وقتی دوزاری میفتاد تماس حاصل می شد . بعضی وقتها هم دوزاری نمیفتاد یا تلفن قورتش می داد و نمیتونستی حرف بزنی . 

گفت : خب ؟

گفتم : همین دیگه . واسه همین وقتی می خوان مطمئن بشن یه نفر منظورت رو فهمیده میگن دوزاریت افتاد یا نه هنوز تماس حاصل نشده ؟

دیدم دارد با تعجب نگاهم می کند .

 پرسیدم : انگار نیفتاد ؟

پرسید : چی ؟

گفتم : دوزاریت دیگه .

گفت : دایی اون وقتا که موبایل نبود از تلفن عمومی به کی زنگ می زدین پس ؟

گفتم : به خونه  زنگ می زدیم دایی

گفت : اگه اون نفر خونه نبود چی ؟

گفتم : پیغام میذاشتیم بهمون زنگ بزنه

پرسید : زنگ می زد تلفن عمومی ؟

گفتم : نه دایی زنگ میزدن خونه مون

پرسید : خب چرا همون اول از خونه زنگ نمی زدید ؟


گفتم بی خیال شو کیامهر جان من غلط کردم اصلا . 


بعد پیش خودم فکر کردم برای توضیح دادن بعضی چیزا به پسرهام احتمالا باید یه فرهنگ لغات و یک کتاب ریشه ضرب المثل ها کنار دستم باشه . خداییش ما کی و چه جوری انقدر با بچه های این نسل فاصله گرفتیم ؟ انگار از یک سیاره دیگه اومده باشند .  می ترسم وقتی بزرگ بشن نتونیم با هم حرف بزنیم یا ناچار بشیم از گوگل ترنسلیت استفاده کنیم .



بیایید برای هم نامه بنویسیم .

یکم : یک نامه از چهل و چند سال قبل .

 

 با سلام خدمت پدر عزیزم

ضمن عرض سلام و آرزوی سلامتی برای شما پدر عزیز و مادر و برادران و خواهرم . امیدوارم همیشه و در همه حال در کنار هم شاد و خوشحال باشید و به یاد این پسر دور افتاده در غربت نیز باشید . باری اگر از احوال بنده نیز جویا باشید ، ملالی نیست جز دوری شما که آنهم امیدوارم به زودی دیدار حاصل شود .

پدر خوبم ، همانطور که می دانید ، من دو ماه و بیست روز پیش و بعد از آن جر و بحث کذایی با عمو ، اگر چه خود را در آن فقره دعوا ، به حق می دانم ، اما برای آنکه مبادا بین دو خانواده کدورتی ایجاد گردد ، بار سفر بستم و به شیراز آمدم .

من طاقت شنیدن زخم زبان های آن عموی پول پرست و بدعهد را نداشتم و از طرفی به حرمت شما توان پاسخ گفتن نیز نداشتم . پس ترک یار و دیار گفتم و راهی غربت شدم چرا که درد غربت تحملش آسانتر است . چه کنم که از قدیم گفته اند :

نیش دوست از نیش عقرب بدتر است        پس بزن عقرب که دردش کمتر است

اما در این شهر غریب یکی از دوستان دوره ی اجباری ، مرا به خانه خودش راه داد و کمکم کرد تا بتوانم کاری پیدا کنم و حالا دو ماهی هست که در بازار ، کارهای پادویی و کارگری عمویش را انجام می دهم . چه کار می شود کرد پدر جان؟ اگر خودم از عمو شانسی به این دنیای زودگذر نداشتم، اما عموی دوستم در شهر غریب مرا زیر بال و پر خود گرفته است.

گر نگه دار من آن است که من می دانم          شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

باری، در یک مسافرخانه آبرومند اتاقی اجاره کرده ام و پول کارگری کفاف اجاره و خورد و خوراکم را می دهد و شکر خدا محتاج کسی نیستم .

البته به زودی با یکی دو کارگر دیگر که آنها هم از شهرهای دیگر برای کار به اینجا آمده اند ، اتاقی اجاره می کنیم که بتوانیم شاید پولی هم پس انداز کنیم و روزی روزگاری به کاری بزنیم .

بیش از این مزاحم اوقات شما نمی شوم . سلام مرا به مادر عزیزم برسانید . سلام مرا به برادرها و به خواهر کوچک و مهربانم برسانید . بگویید وقتی برگردم حتما برایش یک لباس خوشگل می آورم .

پدر عزیزم ، می خواستم یک نامه هم برای دختر عمو بنویسم . گفتم شاید دوباره موجبات دلخوری و کدورت بشود . اگر صلاح دانستید خودتان در وقت مناسب به دختر عمو سلام مرا برسانید و بگویید من هر کاری می کنم تا پول و پله ای جمع کنم و کار آبرومندی دست و پا کنم و بیایم دست دختری را که عقد مرا با او در آسمان ها بسته اند ، بگیرم و به خانه ببرم .

زیاده عرضی نیست .

ای نامه که می روی به سویش        از جانب من ببوس رویش

سیزدهم دی ماه چهل و یک .

 

دوم : نامه نویسی !

 

یادش بخیر .

نامه نوشتن ، آداب و رسومی داشت . اگر حال و حوصله داشتیم یا می خواستیم عشق و علاقه ی خود را به گیرنده ، بیشتر ابراز کنیم ، کاغذِ نامه می خریدیم . اگر هم می خواستیم زودتر حرفهایمان را بنویسیم ، یا خیلی درگیر ظاهر نباشیم ، روی کاغذ کاهی ، کاغذ سفید و یا هر کاغذ مناسب دیگری که می شد ، نامه می نوشتیم .

اگر کسی سواد نوشتن نداشت ، به جایش خیلی ها بودند که عشق نامه نوشتن داشتند . کافی بود تو بگویی بنویس سلام مادر و او می نوشت سلام بر سلطان غم ، مادر عزیزم که بهشت در زیر پای اوست !

برخی ها هم که خط خوبی نداشتند ، نامه هایشان را می دادند به آنها که خوش خط تر بودند تا برایشان بنویسند .

به هر حال ، نامه نگاری برای خودش به جز خبررسانی ، عالمی دیگر داشت و دارد . عالمی که باید تجربه اش کرد تا دانست .

شاید بخشی از ادبیات ما مدیون نامه ها و نامه نگاری ها چه در بین خواص و چه در بین عامه ی مردم باشد .


سوم : بیایید برای هم نامه بنویسیم .


این روزها برای هر کاری که فکرش را بکنی ، کمپینی برپا شده است .کمپین هایی که در برخی ممکن است صدها هزار نفر همکاری کنند و در برخی شاید چند نفر .

نمی دانم ، شاید برای کاری هم که من می خواهمانجام دهم ، قبلا کمپینی به راه افتاده باشد . اما من هم از حالا شروع می کنم .

به پاسداشت ادبیات مکتوب ، به پاسداشت آنچه از دل برآید و بر دل نشیند ، به پاسداشت کمتر گرفتار شدن در چنبره ی ادبیات گذرا و لحظه ای ِ دیجیتال ، کمپین نامه نگاری را شروع می کنیم .

هدف نوشتن نامه است . همین . وقتی کاری شروع شد ، در پس آن راهی هم نمایان خواهد شد . هر کس برای رسیدن به هدفی به راه خواهد افتاد . حالا هدف ما همین است : نامه نوشتن . شاید هم اندکی فرار از فضای مجازی .

هر کدام از دستان که دوست دارند حداقل یک نامه دریافت کنند و خودشان هم حداقل یک نامه بنویسند ، لطفا آدرس خود را برای من بفرستند .

با احترام به تمام پستچی ها و شغل شریف آنها ، شاید از فردا ، دوباره به جز احضاریه های دادگاه و قبض های جریمه و برگه ها و مجلات تبلیغاتی ، نامه های دل نوشته و دوست نوشته و فامیل نوشته نیز در کوله پشتی پستچی محل ، در  انتظار رسیدن به دست مخاطب باشند .

شاید صندوق های زرد پست ، یک بار دیگر به روی مردم لبخند بزنند .

لطفا عضوی از کمپین « بیایید برای هم نامه بنویسیم » شوید .

باقی بقایتان

مجید شمسی پور

فرهنگ بد

پدرم به علت خون ریزی معده وارد بیمارستان شد دکتر متحصص معده بعد از اینکه  معده رو شستشو داد ... یک روز پدرمو  توو  " ای سی یو " نگه داشت بعد دستور داد بره توو  " بخش "  در بخش طبق دستور پزشک بهش سوپ دادن و سوپ وارد ریه اش شد و  عفونت ریه کرد ... دوباره بردنش توو  " ای سی یو " و الان یک ماه اونجاست  ... اونجا اونقدر بهش انتی بیوتیک دادن تا کلیه هاش از کار افتاد و الان دارن  هر روز دیالیزش می کنند.... ..هر کاری کردم دکتر زیر بار نرفت که اشتباه کرده و گفت علت عفونت چیز دیگریه ... از قبل چون پارکینسون داشته غذا  کم کم وارد ریه اش شده ... و هوا آلوده است و غیره و غیره ... رییس بیمارستان هم پشت دکتر در اومد ... گفتم : بر فرض که درست بگید من به این دکتر دل چرکین هستم و می خوام دکتر بابامو عوض کنم ....  رئیس بیمارستان گفت اشکال نداره  با یه دکتر دیگه صحبت کن پدر تو ویزیت کنه اگه قبول کرد  من عوضش می کنم .... الان سه روز تو این بیمارستان به هر دکتری می گم قبول نمی کنه ....   می گن ما همکاریم و این خوبیت نداره .... 

رفتم کل بیمارستان عوض کنم دکتر بیمارستان دیگه هم گفت ما مریض دستکاری شده قبول نمی کنیم ...برای اعتبارمون خوب نیست جالب اینجاست  برای اینکه این حرف بهم بزنه  50 تومن ویزیت دادم ...

شاید دکتره بابام  درست بگه و علت بیماری بابام همونی باشه اون گفت ... برام مهم نیست .... نکته جالبش اینه که ...

دکترهای دیگه بدون هیچ منطقی پشت هم در میان .....

بحث من بحث  مردن بابام نیست  من می خوام بگم تو این کشور همه ترجیح می دن جامعه شون و محیطشون  اداره شون .. کارخونه شون   بد کار کنه ولی پیش هم کارشون بده نشن ....


اینجا اگه پرستاری  شیفت شب اشتباه کنه ... پرستار شیفت روز  لا پوشونی می کنه و بر عکس ...


فقط هم به دکتر و بیمارستان ربط نداره .. همه همینیم ...


الان بیست ساله قانون ساخت ساختمان ضد زلزله در این کشور اجرایی شده ولی هنور یک درصد ساختمانها هم ضد زلزله نیستند .. چون مهندس ناظر بیشتر به پولی که میگره فکر کرده تا ساختمانی که  ساخته شده 


تو ادارات هم همینه ... تو کارخونه جات هم همینه ... تو بازار هم همینه ....


چه بسا پدر اون دکترخاطی  هم  یه روز  توو یکی از همین بیمارستان بر اثر اشتباه چند تا پرستار یا دکتر ..دار فانی وداع کنه ...

چه بسا  زن و بچه همون مهندس داخل یکی از همین ساختمانهایی که با امضا یکی از همکاراش الکی رفته بالا و  ساخته شده ،زیر آوار بمونه ...



کار اشتباه انجام دادن  انقدر قبیح و بد نیست ولی اعتراض به کار اشتباه ... اسمش شده فضولی ...نون آجر کردن ....و برای هیچ کس مهم نیست دود این کار خلاصه تو چشم خودشون هم میره ...