هفتگ
هفتگ

هفتگ

چند رج رویا

سکوت برف عجیبه. میری پشت پنجره و می بینی شهر لباس سفید به تن کرده. آروم و بی صدا میاد و همه جا رو سفید می کنه... مثل حس همون دوستی که پاورچین پاورچین میاد و چشمهات رو می گیره و میگه اگه گفتی من کیم؟ تا به خودت بیای، غافلگیر شدی و حدس زدی و با هم خندیدین... مثل حال و هوای عشق... نرم نرمک میاد و میخزه توی قلبت... تا خودت رو پیدا کنی می بینی عاشق شدی و دل دادی و بله که بله... مثل تیزی کشنده خاطره... یه آهنگ، یه تصویر، یه بو... تا به خودت بیای پرتاب شدی توی زمان و رفتی به جایی که نباید و یادت اومده هرچی که نشاید و... مثل آرزوهای پر پر شده. مثل همه ی چیزهای از دست رفته که حالا فقط یه نقش پر غبار توی قاب خاطره مونده ازشون... که برای نجات از صبح لیز پس از برف باید شن پاشید و برای رهایی از تارهای چسبنده خاطره باید بلند خندید و برای محو نقش زشت آرزوهای بر باد باید قلاب دست گرفت و رویا بافت... رویا بافت... رویا بافت تا شهر آرزو...


برگ ششم/ نهم دی ماه نود و چهار

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

روز ولادت آخرین فرستاده است مینویسم  و خط میزنم چند صفحه نوشتن و خط زدن ... دلگیرم از آنچه با پیامت کردند از هزارو چهارصد سال پیش تا همین امروز... 

می‌گذارم و میگذرم  و گوش جان می‌سپارم به شعر سیاوش کسرایی  با صدای اثیری فرهاد


« الملک یبقی مع الکفر
ولا یبقی مع الظلم

  والا پیام دار
  محمد
  گفتی که یک دیار
 هرگز به ظلم و جور 

 نمی مانُد
 برپا و استوار 
هرگز! هرگز!

والا پیام دار محمد
 آن گاه  
تمثیل وار کشیدی 
عبای وحدت 
بر سر پاکان روزگار

والا پیام دار محمد 

 در تنگ پر تبرک آن نازنین عبا
دیرینه  ای محمد 

 جا هست 
بیش و کم 
 آزاده را
که تیغ کشیده است  
بر ستم... 

والا پیام دار محمد ...»

امروز می خواهم از زن هایی یاد کنم که کار می کنند... نه آن دسته که خودشان دوست دارند شاغل باشند... نه آن دسته که یک شغل شیک و مجلسی با حقوق و مزایای عالی دارند.... نه آن دسته که کار برایشان فان است و توی تایم کاری شان عشق و حال می کنند.... می خواهم از آن دسته زن های شاغلی بنویسم که اگر کار نکنند چرخ زندگی لنگ می زند .... همان ها که همیشه خسته اند.... مانتو های اداری و رسمی با پارچه های ارزان قیمت... کفش های ساده و بدون پاشنه... پوست های بی رنگ.... این ها خیلی بزرگند که آخر ماه کارت بانکی شان را می کشند به حساب صاحبخانه... ته مانده حسابشان را کارت به کارت می کنند برای شهریه بچه..... ده هزار تومنی ته کیفشان را از سر کوچه سیب زمینی می خرند برای شام... حاصل یک ماه سر کار رفتن و با هزار جور گاومیش سر و کله زدن شاید پنج روزه تمام شود ..... و اینجای کار بیست و پنج روز هنوز تا سر ماه مانده! ... بیست و پنج روز دیگر باید از میله های اتوبوس آویزان شود و زیر چشمی زل بزند به زن زیبای ویولون به دست، که سرحال و خندان روی صندلی لم داده .... و زیر لب بگوید این ماه هم نشد ... ماه پیش هم نشده بود و ماه های پیش ترش.... خیلی وقت بود دلش می خواست از حقوقش یک ساز بخرد.... و شاید هیچ وقت هم نشود اصلا.... ماه ها که پشت سر هم می گذرند خرج هایش گنده تر و لیست آرزوهای شخصی اش کوتاه تر.... دستش به میله ی اتوبوس سست تر و مانتویش بی رنگ تر....

من از همین جا به این زن سلام می کنم . سلام بانو... می دانم که روزهایت  دیر می گذرند .... بچه ات را کم می بینی و جلوی در مهد وقتی می دهند بغلت محکم بویش می کنی ... آخر هفته ها یک دنیا کار داری که باید انجام بدهی... از فکر کشوهای فریزر بگیر تا شمردن جوراب های تمیز مرد خانه... مرد خانه!!! ... یادم رفت معرفی اش کنم .... مرد خانه همان است که همیشه زنش را با زن های دیگر مقایسه می کند، توقع شام و ناهار و تربیت صحیح فرزند دارد... همیشه غر می زند ، به همکارای مرد همسرش شک دارد، همان که برای  زن خسته اش هیچ وقت ارزش قائل نبوده گوشی کوفتی اش هزار جور رمز  دارد....

باید یک سلام هم به مرد خانه بکنم... سلام یابو !

این جهان کوه است و ...

صبح ها مهربان و مانی و نیما را می برم مهد . 

نیما می رود شیرخوارگاه و مانی هم می رود کلاس دو ساله ها  و مهربان  هم که از همان اول صبح مشغول کارهای مهد می شود . چای و نان و پنیری می خوریم و می روم کارگاه  .

 امروز صبح وقتی داشتم وارد مهد می شدم دیدم که تاکسی سبز رنگی که مال یکی از همسایه هاست مدام استارت می زند اما روشن نمی شود . مانیما رفتند سر کلاسشان و با مهربان صبحانه خوردیم و خداحافظی کردم . از در مهد که بیرون آمدم تاکسی سبز رنگ هنوز درگیر روشن کردن ماشین بود . تا به حال ندیده بودمش اما ماشینش را خوب می شناختم . چند روز پیش تاکسی را یه طرز بدی جلوی مهد گذاشته بود و برایش یادداشتی گذاشته بودیم که لطفا ماشین را اینجا پارک نکنید چون مزاحم رفت و آمد ماست . 

جلو رفتم و پرسیدم کمک نمی خواید ؟ گفت که ماشینش روشن نمی شود و قرار شد باتری به باتری کنیم .  کابل ها را وصل کردیم ولی هرچقدر استارت زد روشن نشد و بالاخره با طناب ماشینش را بکسل کردم  و روشن شد . بنده خدا کلی تشکر کرد و گفت که می خواسته مادرش را ببرد دکتر و کلی برایم دعای خیر فرستاد . 

ساعت نزدیک ۹ شب بود که از کارگاه بیرون زدم .بچه ها قرار بود توی حیاط رنگکاری کنند و ماشین را گذاشته بودم بیرون که رنگی نشود .  نشستم پشت فرمان ولی هرچه استارت زدم  روشن نشد .

 ای بخشکی شانس . هوا سرد بود و حوالی کارگاه پرنده پر نمی زد . اولین فکری که به سرم زد این بود که لابد امروز موقع باتری به باتری کردن با تاکسی سبز مشکلی برای باتری ماشینم پیش آمده . پیاده شدم که ماشین را هل بدهم ولی مگر تنهایی می شد ؟ از بدشانسی ماشینم را کجکی پارک کرده بودم توی یک جوی آب خشک روبروی کارخانه که مزاحم ماشین های عبوری نباشد . اگر در حالت عادی می شد با کمک یک نفر ماشین را هل داد در این وضعیت حداقل باید سه نفر ماشین را هل می دادند . 

مستاصل شروع کردم به هل دادن ماشین ولی میلیمتری تکان نخورد . به یک دقیقه نکشید که یک تاکسی ایستاد کنارم . پرسید چی شده ؟   گفتم : فکر کنم باتری خالی کرده . آمد و استارت زد و با قاطعیت گفت از باتری نیست . دو تا مسافر هم داشت که پیاده شدند و ماشین را از جوی آب به بیرون هل دادند . بعد گفت استارت بزن . زدم و در کمال تعجب روشن شد . آقای راننده تاکسی گفت چون ماشین را کج پارک کرده بودم و بنزین توی  باک کم بوده ، ماشین روشن نمی شده . خیلی تشکر کردم و رفتند . برایش دعای خیر کردم . که اگر گرفتار شد زود کسی باشد که کمکش کند . 


دختری در قطار .


پیش نویس : این متن نوشته ی محبوبه ی موسوی است . سپاس از او . 

نام کتاب: دختری در قطار

نویسنده: پائولا هاوکینز

مترجم: محبوبه موسوی.

نشر میلکان. تابستان 1394

به‌طور خلاصه می‌توان گفت این کتاب، روایتی مدرن از موضوعی کلاسیک است. موضوع عشق و خیانتی که به خون منجر می‌شود اما در ساختار چندصدایی که نویسنده- هاوکینز- عرضه می‌کند، داستان گام به پیچ و خم‌های زندگی مدرن و درد و رنج  زمانه می‌گذارد. سه زنی که شخصیتهای اصلی داستان هستند، هر کدام تنها بخشی از حقیقت را در دست دارند و همان را از زوایه دید خود روایت میکنند تا خواننده وارد جهانی پر از تعلیق و ترسِ از روبرو شدن با حقیقت گردد. حقیقتی که هر کدام از زنها روایت میکنند، حقیقتی معیوب و نارساست؛ شخصیت اصلی داستان- ریچل- هیچ خاطره ای از شب حادثه ندارد، چون همان شب درگیر نسیان مستی بوده، او که معتادی الکلی است با کنار هم گذاشتن تکه‌های پراکنده‌ی زندگی‌اش، ما را با زندگی پر از درد و رنج خودش که منجر به ناکامی و اعتیادش شده است آشنا میکند. ریچل در واقع یک قربانی است، قربانی و شاهدی بی‌صدا که کسی او را به چیزی نمی گیرد. زن گمشده، هنرمندی است با مشکلات و آسیبهای به جا مانده از سرکوبهای روانی دوران کودکی و زن سوم –آنا- که به نظر فردی کسل کننده و روزمره می آید همان کسی است که به ظاهر علت بدبختی های ریچل- زن اصلی- است.  آنا با همسر سابق ریچل ازدواج کرده و به ازدواج و زندگی خودش می‌بالد اما طولی نمی کشد که متوجه میشود او هم ذره ذره همان سیر سقوطی را طی میکند که پیش از او ریچل در آن غرق شده بود. روایت تنها وقتی کامل میشود که دیدگاه هر سه زن با هم جمع شود. برخلاف داستانهای مهیج گذشته، مردان در این داستان هیچ گونه شخصیت محوری ندارند و با اینکه نقش اصلی در روند ماجراهای داستان دارند اما حوادث داستان از زبان انها روایت نمیشود و از این نظر در سایه می مانند. شاید دختری در قطار، روایت زنانه ای از ماجرایی پلیسی باشد. روایتی که این بار به رنج و ترومای زنان می پردازد و از این نظر داستانی است بسیار تاثیرگذار و قوی.  

 برخی داستان دختری در قطار را جلد دوم دختر گمشده می دانند. با اینکه هر دوی داستانها، در رده داستانهای مهیج با محوریت زنان هستند اما زنان داستان دختری در قطار، زرق و برق و شکوه داستان دختر گمشده را ندارند و اینها زنانی عادی از بطن جامعه هستند و بدین ترتیب خواننده به شدت با آنها همذات پنداری میکند. هاوکینز در این داستان توانسته به شیوه ای جذاب، خواننده را تا اخر داستان بکشاند، بدون اینکه از شیوه روایتی خطی استفاده کند. زمانها و شخصیتها پس و پیش میشوند و با شیوه ای روزنامه نگارانه- بیوگرافیک ثبت میشوند. هاوکینز، پیش از رمان نوشتن، پانزده سال به شغل روزنامه نگاری اشتغال داشته است.     

در پشت جلد دختری در قطار می خوانیم:

«در جهان داستانهای تریلر، چندان چیز قابل عرضه‌ای وجود نداشت تا سرو کله‌ی هاوکینز با دختری در قطار پیدا شد و نه تنها توانست به فروشی عالی دست یابد بلکه از مرز پرفروش‌ترین‌هایی چون هری پاتر نیز گذشت و همچنان در صدر داستانهای مهیج باقی ماند.

ماجرای همیشگی عشق و شکست این‌بار با همراهی افکاری سرگردان و در میان صدای نخراشیده‌ی آهن بر آهن ریل و قطار، به داستانی خونین و مهیج منجر شده است. دختری در قطار با روایتی مدرن سراغ موضوعی کلاسیک می‌رود تا این‌بار، وحشت و خون را از میان درد و ترومای زنانه بیرون بکشد. برخی این داستان را جلد دوم دختر گمشده میدانند اما واقعیت این است که این داستان حکایتی واقعی از زندگی است. سه زنی که در این داستان حضور دارند همه جا در کوچه و خیابان کنار ما هستند. شاید زنی که روی صندلی مترو کنارمان نشسته و خیره به گوشی  یا روزنامه‌اش شده، شخصیت اصلی همین داستان باشد. پائولا هاوکینز برای بیان این داستان کار مهمی کرده است؛ او دقیق و موشکافانه به اطرافش  و نیز کردار مردم- انسان‌های معمولی- چشم دوخته. داستان او روایتی مدرن و چند صدایی از ماجرای سه زن است که هر کس با زاویه دید خود تعریفش میکند. »

 به تازگی سایت طاقچه، مسابقه ای ترتیب داده و از خوانندگان خواسته همچنان که داستان را میخوانند سعی کنند قاتل را حدس بزنند. آیا کمال، قاتل است؟ آیا ریچل قاتل است؟ تام؟ اسکات؟ یا آنا؟ ... برای کسانی که پاسخ درستی بدهند، یک جلد نسخه کاغذی  کتاب را هدیه میدهد. البته امیدوارم در مورد هدیه اشتباه نکرده باشم. میتوان سری به سایت طاقچه زد و بخش پیشنهادهای کتاب، برای شب یلدای این سایت را نگاه کرد.

سپاس از دوستان خوبم در وبلاگ هفتگ

امید

نمی دونم شاید این حرفو تو وبلاگ "  هانا "  گفته باشم ....من همیشه هر وقت هر جایی حرف می شد ....همیشه می گفتم امید داشتن بار منفی داره ( درست مثل نذر کردن ) ... آدم امیدوار ....  مثل گدایی می مونه که تو خیابون خفتت می کنه تازه مبلغ کمک  رو هم تعیین می کنه .... آدم باید جای امید، ایمان داشته باشه .... آدم با ایمان از خدا  چیزی نمی خواد اگر هم بخواد، انگاری از رفیقش " دستی  " گرفته  ...

 به جای امید، باید ایمان داشته باشیم به جای نذر،بی منت باید   دست مردم بگیریم ....



ِ.....اما این روزا ... تو این  بیمارستان لعنتی  احساس می کنم یه عمر ..... زر می زدم ..... ما انسانها کجا ، رفاقت با خدا کجا ....

ما همون ... عجر و لابه نذر کنیم .... رئال تره ... شاید گوشه چشمی نصیبمون شد .. ...


لعنت به من ..که همه چیم وارونه بوده و هست....اون روزها که باید از خدا طلب می کردم ،چیزی نخواستمو .... الان که باید  به معیشتش سر تسلیم فرود بیارم ...  پاچه شو چشبیدمو .... امیدوارم ...

لعت به من ....





چراغ های روشن

یاهو، آیدی، چت، چراغ روشن... قرار نیست باهاشون جمله بسازیم. اگه اهلش بودید همین چهارتا لغت الان شما رو پرت کرده توی دنیای پر رونق اون روزها... اگرم اهلش نبودید باقیش رو بخونید. هممون درست وسط یک تقاطع بهم می رسیم...
هرچند دیر اما از دو سه سال آخر رونق بازار چت، من هم به نوبه خودم سهم و خاطره ای دارم. دوستانی بودن که گاه و بی گاه، با هم چت می کردیم. بعضی هاشون به دلایلی که داشتن چراغ خاموش رفت و آمد می کردن. یعنی تو نمی دیدیشون اما اونها تو رو می دیدن... یه حس نامرئی شدن خفیف... گروه دیگه چراغ روشن ها بودن... وقتی صفحه آیدی ها رو باز می کردی و چراغ های روشن رو می دیدی بارقه های امید توی دلت روشن می شد. چراغ روشن ها نامحسوس به تو می گفتن تنها نیستی، حتی اگر فرصت صحبت باهاشون رو پیدا نمیکردی بازم دلت به بودنشون خوش بود. فرقی نمی کرد چه ساعتی، چه زود و چه دیر... بودنشون نوید حضور فرد یا افرادی رو می داد که دور یا نزدیک پشت سیستم هاشون نشستن. تو نمی دونستی اونها در حال خوندن یه مقاله علمی انگلیسی هستن، دارن وبلاگ آپ می کنن، یه بازی آنلاین انجام میدن و یا زل زدن به چراغ روشن آیدیت و دبل کلیک کردن و دارن توی پنجره باز شده تایپ میکنن "سلام"... 
پیشرفت تکنولوژی _که حالا دیگه لحظه ایه_ همه چیز رو تحت تاثیر قرار میده. با اومدن نرم افزار و محیط های جدید هرچند چت یاهو به دست فراموشی سپرده شد، اما هنوز هم آنلاین بودن آدم ها توی تلگرام دلگرم کننده است؛ حتی لست سین ریسنتلی ها...

برگ پنجم/ دوم دی ماه نود و چهار

یلدا در هفتگ

وارد حیاط میشم برگای خشک تو باغچه و بوته های خشکیده گلها و درختای عریون خبر از بستن باروبنه پاییز میدن. دوست دارم عشق بازی برگ و برف رو فصل عروسی درختاست هرچند که درختان این شهر هم مث دختران شهرمون چن سالیه که آرزو به دل پوشیدن رخت عروسی هستن...

تو افکارم غوطه ورم که صدای جناب شمسی پور رشته افکار و خیالات رو پاره میکند _ خوبید جناب موسوی؟_ سلام ممنون شما چطورید آقا مجید؟ _ شکر_ چه خبرا از سرما و آلودگی هوا_ هوا که تعریفی نداره این همه سرب داریم میخوریم هر روز، با خنده ادامه میده شما هم که دود قلیونتون رو اضافه دارید _ چه کنیم دیگه دیگه  البته یه بار خانوم دل آرام گفت بوش تو راهرو میاد چیزی نگفتم که ای خانووم این همه بوی پیاز داغ راه می اندازید ما یک کلمه حرف زدیم؟! _ خانومند دیگه..._ بی خیال شب یلدا چیکاره اید؟ _ میخوام برم ماخاچ قلعه سفلی، اونجا یه نون شب یلدایی میپزن میرم اونجا البته این نون رو شبای اعیاد مذهبی و ملی هم میپزن که با پخت نون تو آبخیزیا و شاختار دونتسک و میسوری اعلیا شباهت زیادی داره هر شب یه نون مخصوص _ فرق این نونها چیه مجید جان؟ _ هیچی همه رو با گندم و جو میپزن فقط اسمشون فرق داره یعنی نون شب یلدایی، نون شب چهارشنبه‌سوری، نون شب عید قربون و..._ پس به سلامتی مسافرید؟_ آره باید برم آتلانتیس پارلاگورو بعدش هم ماخاچ قلعه. 

بابک با خنده وارد ساختمون میشه بهش میگم چطوری بی اعصاب یه روز یقه مردم رو تو اتوبان میگیری یه روز هم به کارمند بانک گیر میدی_ نه بابا دوشواری از اونها بود وگرنه تو که منو میشناسی_ بله میدونم بخاطر همین هم تعجب کردم هرچند....بگذریم  شب یلدا چیکاره یی؟ _ هیچی دادا میخوام یه غوری تو گذشته بکنم ببینم دوستی، فامیل دوری، باغبونی، دلاکی، بقالی چیزی پیدا میکنم که الان تو داعش یا جبهه النصره فرماندهی چیزی باشه_ راستی از آرش چه خبر؟_ بنده خدا هنوز تو بیمارستان بالای سر باباشه_ انشاءالله  زودتر بهبودی حاصل بشه و کلا هیچ پدر و مادری تنشون رنجور نباشه..._ آره این بنده خدا تو این حال و احوالش بازم اینقدر معرفت داره که دیشب برای همه ساکنین طبقات هندونه آورده _ اصل مرام و معرفته این مرد این دوستم... 

مهربان نیما به بغل و دست در دست مانی از پله ها پایین میاد و میگه سلام چه خبره؟ جلسه گرفتین؟

بابک مانی  رو بغل میکنه و میگه نه عزیزم عباس داشت راجع به شب یلدا حرف میزد_ تو که قولی چیزی ندادی؟ _ نه خانومم _ میدونی که من با دو تا بچه با این همه مشکل  و درد سر و  داستان و مکافات، واقعا من با دو تا بچه کوچیک کجا برم؟ چیکار کنم؟ با اینهمه گرفتاری و مصیبت و درد سرهایی که هست ببین بازم شاد و خوشحالم... 

همه ساکت میشیم... مهربان میاد سمت من و با لحن تهدید آمیز میگه چیه چرا چن شبه صدای فوتبال دیدنتون نمیاد هان؟ _ والله لیگ قهرمانان که تعطیله تا آخرای بهمن، بقیه لیگا هم تعطیلات نیم فصله جز لیگ جزیره که اونهم بیشتر بازیاش طی روز برگزار میشه که من خونه نیستم اما فردا شب واتفورد با سوانسی بازی داره ... اما شما که همیشه نسبت به این مسئله معترض بودید یادتونه اون شب با دسته پارو به سقف منزلتون میکوبیدید که فک کردم زلزله اومده و از صدای بلند تلویزیون شاکی بودید حالا چی شده؟ _ بله شاکی بودم البته از صدای راه رفتنتون اما نیما به صدای تلویزیون شما عادت کرده و نیما با اون خوابش میبره الان چن وقته بد خواب شده قیافه من و مجید و بابک دیدنی بود...

همه ساکتیم و کسی نمیدونه چیکار کنه یا چی بگه  که یهو صدای باز شدن در و حضور دل آرام  جو رو تغییر میده  با تعجب ما رو نیگا میکنه و میگه چه خبره؟ مهربان میگه هیچی، میخواستن شب یلدا بگیرن که منتفی شد _ چرا؟ من یلدا رو دوست دارم تازه برای همه دارم بوکاجونیورز ریولن پلتاک کارائیبی با سس جزایر آنتیل درست کنم...

ٔ.....................................................................................................ٔ

انار دون شده، چیپس و ماست موسیر و قلیون چاق... نود نیگا میکنم البته با صدای خیلی کم چون دارم آهنگ گوش میکنم و بوکاجونیورز ریولن پلتاک کارائیبی رو مزه میکنم 

مست مستم کن جام و ببر بالا ...

امشب شب یلداست...