هفتگ
هفتگ

هفتگ

کلید مفقوده افتضاح

در شیشه ای باز شد و وارد شدم .

 بانک که چه عرض کنم بیشتر شبیه لابی هتل  بود . 

پارتیشن های چوبی  ، مبل های چرمی ، سیستم تهویه مطبوع ، خانم های زیبای لباس فرم پوشیده ، مانیتورهای بزرگ ، آبسرد کن و گرم کن و چای کیسه ای و کافی میکس . فرم های واریز و برداشت بصورت منظم و مرتب در دسترس . یک استند شیک با کلی بروشور معرفی حسابها و خدمات بانک و نمونه کارتهای هدیه .  ده باجه فعال با دستگاه الکترونیکی  نظرسنجی و هر باجه مجهز به خودکار . 

راستش شهر ما همچین بانک هایی به خودش ندیده . بانک های دولتی که دیوانه خانه است  و سگ می زند و گربه می رقصد . بانک های خصوصی هم انقدر زرق و برق ندارند . 

دکمه دستگاه نوبت دهی را زدم و شماره ۱۲۸ بیرون آمد و بلافاصله بلندگو اعلام کرد : شماره  صد و .... بیست و ... هشت به باجه ۵ .

یک آقا و خانمی پشت باجه ۵ نشسته بودند و خانم کارمند بانک داشت با آنها حرف می زد . متعجب بودم که چرا شماره مرا صدا زده اند چون به نظر نمی رسید کار این خانم و آقا تمام شده باشد و قصد رفتن داشته باشند . تقریبا پنج دقیقه صبر کردم . شماره های ۱۲۹ ،۱۳۰ ،۱۳۱ و ۱۳۲ به محض وارد شدن  رفتند پشت باجه نشستند ولی من هنوز کنار باجه ۵ ایستاده بودم . به نظر می رسید چند باجه خالی باشد .به خانم کارمند پشت باجه ۵ گفتم : ببخشید خانوم . ولی دستش را به نشانه حرف نزن بلند کرد . یکجوری بیشتر شبیه خفه شو .  کمی دلخور شدم . می توانستم یک شماره دیگر بگیرم و به باجه دیگری بروم  ولی صبر  کردم . بعد از ۵ دقیقه دوباره گفتم :  ببخشید خانوم  . که اینبار خانوم کارمند باجه ۵ داد زد : آقای محترم صبر کنید دیگه . مگه نمیبینی دارم حرف میزنم ؟ هی خانوم خانوم . 

برگشتم مطمئن بشوم کسی پشت من نایستاده باشد و با تعجب گفتم : با منید ؟ گفت : پس با کیم ؟

 خانوم و آقا بالاخره کارشان تمام شد . نشستم . شماره ۱۲۸ و کارت ملی و کارت بانکی و چک را روی میزش گذاشتم . 

گفت : چک مال این بانک نیست . می خواید کلر کنید ؟ 

گفتم : بله . در ضمن همراه بانکم رو هم فعال کنید . کارت بانکیم  هم عوض کنید لطفا . شکسته .

یک نگاهی به همکارش کرد وگفت : امروز روز جهانی تعویض کارته . همه می خوان کارتشون رو عوض کنن .

باز هم خودم را خوردم و چیزی نگفتم . دو تا فرم به من داد . یکی برای تعویض کارت و یکی هم برای واریز چک به حساب . فرم ها را پر کردم . 


نمی دانم بنده خدا مشکلش چه بود . خود درگیری داشت . قیافه اش شبیه غرولند بود . حرف نمی زد ولی انگار داشت بیصدا توی خودش غر می زد و چپ چپ نگاهم می کرد . نمی دانم شبیه پدر نانتی اش بودم یا با شوهرش دعوایش شده بود یا هورمون هایش قاطی شده بودند . هرچه بود بدجور اعصابش مگسی بود . با همان غرولند ذاتی بلند شد و رفت کارت جدید مرا آورد و رسید واریز چک و دو تا برگه رمز به دستم داد و گفت : همراه بانکتون ساعت ۱۲ شب فعال میشه . پرسیدم : ساعت چند ؟

بلند گفت : ۱۲ و مثل خانم معلم های کلاس اول بخش کرد : د... واز .... ده

گفتم : رمزش همینه ؟

گفت : نه این رمز تلفنبانکه

گفتم : من رمز همراه بانک می خواستم

بلند گفت : آقا جان ! باید زنگ بزنی به تلفن بانک تا فعال بشه .

گفتم : چرا داد میزنی خانوم ؟ من از کجا باید بدونم ؟

گفت : چرا شما همه چیزو دوبار می پرسی ؟

گفتم : فکر کن من کرهستم . فکر کن من سواد ندارم . شما وظیفه داری توضیح بدی یا نه؟

که با همان صدای بلند گفت : شما لازم نیست وظیفه منو بهم یاد بدی و بعد دکمه ای را زد و بلندگو شماره ۱۴۲ را صدا کرد . 

بدون تشکر و خداحافظی  بلند شدم و تا دم در بانک رفتم . اما انگار یک کار ناتمام برایم مانده بود . از آبسرد کن یک لیوان آب سرد برداشتم  و تا ته خوردم بعد رفتم پشت باجه شماره پنج . دستگاه نظرسنجی روی باجه سه تا دکمه داشت . بزرگ نوشته بود : کیفیت خدمات بانک را چطور ارزیابی می کنید ؟ مطلوب ،متوسط ، نامطلوب . 

 انگشت شستم را محکم روی دکمه نامطلوب فشار دادم و به خانم کارمند باجه شماره ۵ گفتم : لطفا بگید یه دکمه' افتضاح' هم به این دستگاه اضافه کنن . 

خانم کارمند باجه شماره ۵ چیزی نگفت . آقای مشتری شماره ۱۴۲ با دهان باز نگاهم کرد . 

دلم خنک شد ...

از بانک بیرون آمدم .



سفر – دوست – کتاب


1-     محبوبه موسوی

از خوبی های سفر یکی هم دیدن دوستان قدیمی است . در روزهای پایانی پاییز می روم گرگان به دیدار دوستی عزیز و دیرین و خانواده اش ، که حکایتش بماند برای وقتی دیگر .

پس از گرگان به گیلان می روم . در فومن به دیدار دوستی قدیمی باید بروم که نیست و رفته است تهران . اما محبوبه موسوی را می بینیم و با او به تماشای پاییز جنگل و افق بی انتهای دریا می رویم .

محبوبه موسوی مترجم کتابی است که به روایتی پرفروش ترین کتاب سال 2015 شده است . کتابی از پائولا هاوکینز که تا کنون بیش از سه میلیون نسخه از آن به فروش رسیده است .   

این کتاب توسط نشر میلکان چاپ شده و طی چهار ماه ، چاپ سوم آن نیز به فروش رفته و در آستانه ی چاپ چهارم قرار دارد . از ویژگی هایی که این کتاب دارد این است که ( در جایی که قانون کپی رایت مفهومی ندارد ) ، امتیاز ترجمه ، چاپ و توزیع نسخه ی فارسی آن از صاحب امتیاز اثر دریافت شده است .

از محبوبه موسوی رمان سکوت ها در سال 1392 به چاپ رسیده  و به زودی چاپ جدید آن توسط نشر مرکز  روانه ی بازار کتاب خواهد شد .

کتاب خانه ای از آن دیگری ، مجموعه داستانی است نوشته ی محبوبه موسوی که چاپ اول آن توسط نشر مرکز به انجام رسیده و در اختیار دوستان داستان قرار گرفته است .

محبوبه موسوی چند ترجمه ی دیگر هم دارد ، از جمله

زندگی ابدی خانواده تاک اثر ناتالی بابیت

آخرین ضربه خنجر اثر الری کویین

راز خانه اسپانیایی اثر الری کویین

راز پرتقال چینی اثر الری کویین

نیروی همدلی اثر کارین دی هال و ملیسا کوک

طرف تاریکی ، مجموعه داستان های کوتاه از نویسندگان جهان

به سوی ماه اثر ژول ورن که به زودی توسط نشر میلکان به چاپ خواهد رسید .

از محبوبه موسوی خواهش می کنم که برای شنبه ی بعد هفتگ متنی در معرفی کتاب دختری در قطار بنویسد . او هم لطف می کند و می پذیرد.

پس برای بیشتر دانستن از محبوبه موسوی و از رمان دختری در قطار ، صبر می کنیم تا هفته ی بعد .

خودم اما ، داستان های کوتاه نوشته ی خودش را بیشتر دوست دارم . به ویژه ، داستان لنگه کفش ها ، از کتاب خانه ای از آن دیگری .

و این هم قطعه ای از داستان لنگه کفش ها :

ماجرا از وقتی شروع شد که اولین لنگه کفش گم شد لنگه کفش عظیم - ، ولی کسی توجهی نکرد . عظیم در طبقه ی دوم ساختمان ما می نشست و عادت داشت کفش ها را پایین پله ها دربیاورد تا پله ها براثر رفت و آمد در شهری که هر روز خدا باران می بارید گلی نشود . او این طرح را نوشت و مثل یاسایی چنگیزی به دیوار پارکینگ زد تا همه به آن عمل کنند . .....

... خبر بزرگتر رفتن ناگهانی و بی خبر عظیم بود . آخرین بار صدای بگومگو و بعد به هم خوردن محکم در را شنیده بودم . از همان وقت ، دیگر تازه داماد به خانه برنگشت . ....

 

باقی بقایتان

مجید شمسی پور

 

 

 

 

منو ببخشید امروز چیز خاصی تو ذهنم نیست ...

پدرم همون جوریه  و  توو   ای سی یو ...

از تمام دوستان که تو پست قبلی  دعا کردن و کامنت گذاشتن تماس گرفتن اس ام اس دادن   تشکر می کنم ... دمتون گرم ....


اجازه بدید امروزبه جای نوشتن ، یه سایت بهتون معرفی کنم به نام  " کجارو

خیلی مطالب جالبی می زاره و ارزش خوندن داره ...


چندتا ازعنوان های جالب شو براتون بزارم تا بیشتر اشنا بشید


بزرگ‌ترین حسرت‌ افرادی که برای کمک‌های بشردوستانه سفر می‌کنند


اهرام ساخته‌شده به دست قوم مایا


۱۷ حقیقت در مورد عربستان سعودی که نمی‌دانستید


ناسالم‌ترین، فقیرترین و ناامن‌ترین کشورهای جهان در سال ۲۰۱۵


گنبد سلطانیه؛ بزرگترین گنبد خشتی جهان


وحشی‌ترین حیوانات جهان


١٠ دره‌ زیبای دنیا


امیدوارم از خوندن این سایت مثل من لذت ببرید 


آخر هفته خوبی داشته باشید 

دوستتون دارم 

آرش پیرزاده 


شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد

پاییز که به نود برسد، درست آنجا که روز با سخاوت می رود شب را یک دقیقه بیشتر مهمان شهر کند؛ ترمه سرخ پهن خواهم کرد... شمع می افروزم و کنار شاهنامه می گذارم... دل پر انارها را می شکافم... دانه دانه ی یاقوت ها را که در قلب سپیدشان یک فصل خاطره دارند به بزم دعوت می کنم... حتما چای دم می گذارم. که عطر هلش بپیچد و تمام محله را خانه به خانه پر کند و حتما به رسم هر سال بر حافظ تفالی خواهم زد... خوب که بیاید، به سیاهی آسمان چشم می دوزم، در انتظار سحر... زیر لب سعدی زمزمه خواهم کرد "تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد"... و زمستان را... زمستان یک رنگ را... زمستان دل سرد را... تحویل می گیرم...

برگ چهارم/ چند شب مانده به یلدای 94

به کجا چنین شتابان

میزان تاثیر سرعت دویدن فرد بر سرعت حرکت سایر افراد در مترو یا همان نسبیت انیشتین ....

هر شخصی که در کلان شهر تهران حتی یک مرتبه سوار مترو شده و از این وسیله استفاده نموده باشدمتوجه سرعت عجیب و عجله فراوان افراد در مترو خواهد شد.و اگر فردی بصورت معمولی ویا با طمانینه حرکت کند حتما وصله ی ناجوری خواهد بود میان افرادی پر سرعت که بعضا در حال دویدنند و الباقی هروله کنان به پیش میروند.

عجله ...عجله ...شتاب....شتاب...مردمانی که آرام راه نمیروند و با عجله ای نامتعارف در حرکتند.که اگر ندانیم و نشناسیمشان  گمان میبریم حتما دقیقه  به دقیقه دنبال کمال هستند و برای لحظه لحظه ی زندگیشان برنامه ریزی دقیق و مدونی دارند. این حجم عجله اینهمه شتاب برای هیچ...چرا که میدانیم و میبینیم پس از پا گذاشتن زیر سقف آسمان و عبور از دالانهای مترو یا در صف اتوبوس معطلند یا پای بساط دست فروشها و پشت ویترین مغازه ها و در شرایط دیگر هم بازچنان به آرامی پراکنده میشوند که آدمی انگشت حیرت به دندان میگزد.اصلا باورش سخت است که ایشان همان افرادی هستند که تا لحظاتی پیش میدویدند و تنه میزدند و از روی یکدیگر رد میشدند.

افرادی که حتی روی پله برقی میدوند. برخی هم برای چند ثانیه سریعتر رسیدن پله برقی را خاموش نموده و بصورت معکوس حرکت پله برقی بر روی آن میدوند بلکه دو یا سه ثانیه زودتر برسند. اندیشمندی میگفت:"عجله تنها فرهنگ ناداشته ها نیست بلکه فرهنگ از دست دادن ها هم هست و جامعه ای را بما نشان میدهدکه دائما نگران از دست دادن چیزهاست".

چند تصویر آشنا...لب خط و بوق ممتد راهبر....عجله برای نشتن روی صندلی.....هل دادن برای پیاده شدن...شاید عدم اطلاع رسانی و فرهنگ سازی لازم بابت استفاده از وسایل نقلیه جدید مانند مترو . بی - آر - تی باعث بروز این معضل شده شاید جهان صنعتی و نظریه از خود بیگانگی تایلور شاید عصر جدید چارلی چاپلین شاید ساعت که یک امر قراردادایست در شهر ها شاید مهاجرت شاید و شاید...

شخصا معتقدم هر مکانی بدلیل انرژیهایی که در آن تجمیع شده است حالات خاص روحی  و  روانی را برای آدمی بوجود میاورد.مثلا استادیوم های ورزشی هیجان و شور اماکن مذهبی و عبادتگاهها حس آرامش و عدم اضطراب  روحی   سالن کنسرت  ها بالا رفتن آدرنالین و غیره ...

اما  انرژی تجمیع شده در مترو عبارتند از : دویدن....سرعت داشتن ولو بدون هیچ دلیل و توجیهی...هل دادن....تنه زدن...از زوی مردم رد شدن حتی بدون یک عذر خوهی ساده ....بی نزاکتی...در چشم هم نگاه نکردن....راه ندادن....بدوی مابی.....و غیره

کاش شماره ماشینش را برداشته بودم

من بودم و مانی و مامان و خاله مریم و پسر9 ساله اش پارسا .

داشتیم از بهشت زهرا بر می گشتیم . مراسم سالگرد پدر دامادم .

خیلی سرعت نداشتم . نهایتا هشتادتا ...

خیابان اصلی بود و من از منتها الیه سمت راست می راندم و درست نرسیده به رمپ ورودی به یک جاده ، یک پژوی نوک مدادی در همان حالی که هم مسیر ما می رفت تصمیمش عوض شد و پیچید توی رمپ . ترمز روی ترمز . مامان گفت یا ابالفضل . خاله جیغ کشید . مانی که صندلی عقب ایستاده بود افتاد و گریه کرد . ترمز را انقدر محکم فشار دادم که چوب شد زیر پایم . هرچقدر فرمان جا داشت کشیدم سمت گارد ریل و بالاخره مو به موی سپر عقب پژوی نوک مدادی و با فاصله کمی از گارد ریل ایستادم و دستم را گذاشتم روی بوق .

راننده همانطور یله و بی خیال دستی به نشانه معذرت بلند کرد و گاز داد و رفت .

مامان و خاله شروع کردند به فحش دادن به راننده ومانی از ترس جیغ می زد . صدایش رفت توی مخم . خون دوید جلوی چشمم . درست از فروردین سال 72 که چهارده ساله بودم و روز عروسی همین خاله مریم با سه تا از بچه های فامیل دورمان دعوا کردم و کتک خوردم تا همین امروز حتی یکبار با کسی دست به یقه نشده بودم . شاید همان کتکی که آنروز از آن سه نفر خوردم دلیلش بوده که توی این 22 سال تمام بحث و جدل هایم با دیگران ختم به درگیری فیزیکی نشده . شاید اگر آنروز به جای کتک خوردن از آن سه نفر کتکشان زده بودم و مزه پیروزی زیر دندانم رفته بود حالا انقدر چنته دعواهای مردانه ام خالی نبود و روی صورتم جای خط و خوطی داشتم یا دماغ شکسته ای برایم یادگار مانده بود . القصه از چهارده سالگی تا همین امروز گفتمان را بهتر از درگیری فیزیکی دیده بودم و الحق هم هیچ وقت کارم به دعوا نکشید . اما امروز وقتی مانی گریه کرد دیوانه شدم . هرچه مادر قسمم می داد نمی شنیدم . هرچه خاله روح بابا را قسم می خورد کر شده بودم .

دنده های ماشین  یکی یکی چاق می شدند و کیلومتر شمار می رفت به سمت اعداد بالای صد و بیست . چند دقیقه بیشتر طول نکشید ویراژ دادن دیوانه وار لای ماشین ها و رسیدن به پژوی نوک مدادی و حرکت دست و کشیدن ماشین جلویش طوری که نتواند حرکت کند . صدای التماس های خاله و مامان را نمی شنیدم . فقط صدای گریه مانی توی مخم بود . نفهمیدم کی در را باز کردم و چطور به سمت پژوی نوک مدادی دویدم . به خودم که آمدم یقه مرد توی دستم بود و داشت فریاد می زد که جون بچه ات ببخش . یعنی اگر هر جمله دیگری گفته بودشاید الان منتظر سند بودم برای بیرون آمدن از پاسگاه . گفتم : حواست کجاست ؟ گفتن که نه نعره کشیدم . گفت : به خدا این بچه حواسم را پرت کرد . تازه متوجه شدم یک پسر بچه هم کنار راننده نشسته است و دارد گریه می کند . گفت : به خدا من بلد نیستم اینجا رو . به خدا من چشمم ضعیفه . تابلو رو ندیدم .  بینوا هنگ کرده بود . داشت همینطور بهانه می آورد . گفتم : خب عینک بزن مرد حسابی . دست کرد توی داشبورد و سه تا قاب عینک درآورد و گفت : بیا بابا عینک دارم .  گفتم : الان ببخشید تو به چه درد من می خورد ؟ اگر زده بودم به تو این بچه ها له شده بودند که . و به مانی و پارسا و بچه خودش اشاره کردم .  گفت : آقا من غلط کردم بیا منو بزن .

آتشم فرو نشست . مرد عذرخواهی کرد . با هم دست دادیم . نشست توی ماشین و آرام خداحافظی کرد و رفت .

توی ماشین مامان و خاله نصیحتم می کردند . یادم افتاد همین چند ساعت قبل چه نطق قرایی برای پارسا کرده بودم . توی مغازه از جیبش یک چاقوی کوچک درآورده بود و اصرار داشت بگوید برای گردو توی جیبش گذاشته و من گفته بودم خیلی ها به خاطر همین گردو حالا پشت میله های زندان هستند . گفته بودم که خیلی هایی که تا آخر عمرشان زندانی می شوند یا سرشان می رود بالای دار آدم های لات و شروری نبوده اند و فقط یک لحظه کنترلشان را از دست داده اند . 


تمام مدت امروز چهره مرد جلوی چشمم بود وقتی یقه اش را می چلاندم و داشت تقلا می کرد . بچه اش که ترسیده بود . مانی که گریه می کرد . خاله که روح بابا را قسم خورده بود و مامان که التماسم می کرد . این تصاویر و صداها توی سرم می چرخید و من مدام شرمنده تر می شدم . من . من مدعی . من تحصیلکرده . من مخالف تندروی . من طرفدار اعتدال . من امشب خجالت زده ترین بابای دنیا هستم و آرزو می کنم مانی هیچ خاطره ای از امروز در خاطرش نمانده باشد .

اینها را نوشتم که یادم بماند . مثل یک رهجوی ترک اعتیاد که باید لغزش هایش را یک جایی بنویسد . دوست دارم بعدها برای مانی با افتخار بگویم : پسرم ! من از چهارده سالگی به بعد انقدر عاقل شدم که مشکلاتم را با مردم به جای مشت با زبان حل کنم ....


کاش من هم از راننده پژوی نوک مدادی معذرت خواهی کرده بودم .



درخت ، زغال ، آمریکا

برای این شنبه چیز جدیدی ننوشته ام . در سفرم و وقتی برای نوشتن کمتر پیدا می کنم . تصمصم می گیرم سری به آرشیو وبلاگ هایم بزنم و هر نوشته ای که تاریخ روز و ماه آن به 21 آذر نزدیکتر بود را بردارم و بر دیوار هفتگ آویزان کنم . از قضای روزگار ، نوشته ای از 21 آذر 91 در چارو هست . همان را کپی می کنم . 

پوزش بابت قدیمی بودن نوشته . 


جنگ تمام شده است ؟ جنگ شروع می شود ؟ جنگ به ما ربطی دارد ؟ ندارد ؟ باید بجنگیم ؟ نباید بجنگیم ؟ با چه کسی باید بجنگیم ؟ هر دو دشمن ، دشمن ما هستند ! اگر دشمن دشمن ما دوست ما باشد ، آیا هر دو طرف جنگ دوست ما هستند ؟

آمریکا ، پس از اشغال کویت توسط عراق ، به عراق حمله کرده است . جنگی نا متوازن در منطقه شروع شده است . در کارگاه هم مثل همه جای مملکت و حکومت ، بحث بر سردرگیر شدن ایران در جنگ رواج دارد . هر کسی چیزی می گوید . از توان نطامی طرفین . از اینکه هر طرف ببازد به نفع ماست . و .. و .. اما بیشتر شگفتی ها از موشک های دوربرد آمریکاست که از زیر دریا در نقاط مختلف شلیک می شود و به اهدافی در بغداد می خورد و جاهای دیگر .

من و حجت ، همراه غلامرضایی ، سوار بر پژو از نخل تقی زده ایم بیرون و می رویم به سمت روستایشان . روستایی در نزدیکی خلیج فارس . بر کرانه ی آبی ای که این روزها در تمامی دنیا حرفش بر سر زبان هاست . می رویم خانه ی غلامرضایی . غلامرضایی کامیون دارد . خودش و دو تا از برادرهایش . کامیون هایشان در کارگاه کار می کنند . اما گاهی وقتی هم از دوبی برایش خرده جنسی می رسد و می فروشد . چندتا پتو . ساعت . ظروف آرکوپال و خرت و پرت های دیگر . حالا ما می رویم تا هم روستایشان را ببینیم و شب زیبای طبیعت را و هم شاید ساعتی از او بخریم  .

خانه ی پدر غلامرضایی از آن خانه هایی است که یک حیاط بزرگ دارد و تعداد زیادی اتاق در چهار طرف حیاط . خانه ای که پنج شش خانوار در آن زندگی می کنند . وسط حیاط خانه درختی است که بزرگی آن هر بیننده ای را به شگفتی وا می دارد . بیشتر حیاط زیر چتر آن درخت است . به درخت خیره شده ام و به زیبایی آن فکر می کنم . پدر غلامرضایی انگار که فکرم را می خواند . لبش را از روی نی قلیان بر می دارد و با لهجه ی محلی اش می گوید :

-          ای خو چیزی نیست . یه درخت داشتیم ، بالای این درخت !

با تعجب می پرسم :

-          بالای این درخت ؟

-          ها خو ! بلندتر بود از این درخت . سایه ی بیشتری هم داشت .

پیرمرد قلیان می کشد و دوباره می رود سراغ جنگ . از جنگ و از موشک های آمریکایی می گوید و من در فکر آن درختم ! پیرمرد لابه لای جنگ ، از درخت هم می گوید :

-          انداختمش ! چوبش برا زغال حرف نداشت خو ! همه اش کردم زغال . ای دو تا اتاق گوشه ی حیاطِ می بینی ؟ همه اش اینجان . همه اش زغاله او درخته !

تا نروم و کیسه های انبار شده ی زغال را نبینم باور نمی کنم ! سرنوشت درختی که به سادگی می شود شکوه و زیبایی اش را تصور کرد ، این بوده که بر آتشدان قلیان پدر و عموهای غلامرضایی بنشیند و بسوزد و حرفهای پای منقل و قلیان را بشنود ! حرفهایی درمورد تنباکو و عروس جدید خانه و زرنگی قطری ها در دزدیدن گاز ایران و دقت موشک های آمریکایی و دشمنی ما با صدام و جنس خوب زغال ، در آتشدان روی قلیان !

فکر می کنم اگر آنهمه درخت که در مسیر ساختن راههای مختلف قطع کردیم تبدیل به زغال می­شد ، به چند صد تا از اتاق­های گوشه­ی حیاط احتیاج بود ؟ چند هزار بار کامیون­های غلامرضایی می توانستند زغال بار بزنند و ببرند انبار کنند !

-          گفتی نمی کشی قلیون ؟ تنبباکوش حرف نداره . زغالش هم همینطور !

-          خوب حاجی به جاش لااقل چند تا درخت می کاشتی !

-          خو درخت بکارم که چی بشه ؟

-          که چند سال دیگه بشه زغال !!

در خنده های من و غلامرضایی و حجت و برادرهای غلامرضایی ، پیرمرد ، دود قلیان را بریده بریده از گلو بیرون می دهد و می گوید :

-          درخت بکارم که آمریکا با موشک بزنه نابودش کنه ؟

آتش جنگ در آتش زغال سر قلیان زبانه می کشد ! موشک های آمریکایی بعد از عراق نشانه می روند سوی درخت خانه ی غلامرضایی . پیش از آنکه گرفتار جنگ شویم ، از غلامی یک ساعت سیکو می خرم و می زنیم به راه . برمی گردیم کارگاه . برمی گردیم عسلویه . نخل تقی .

از فردا ، هر بار غلامرضایی یا یکی از برادرهایش را در گارگاه می بینم ، می پرسم :

-          هنوز موشک آمریکایی ها به درخت توی حیاط  نخورده ؟

و غلامرضایی می خندد و می گوید :

-          نه بابا ! آمریکا با ما کاری نداره خو !

و من هم جواب می دهم :

-          ها ! خاطرت جمع آمریکا با ما حالا حالاها کاری نداره خو !

و خاطرم جمع است که آمریکا هرگز با درختی که زغال می شود کاری نخواهد داشت .

 

 

پدر

بارالها…

از کوی تو بیرون نشود

پای خیالم

نکند فرق به حالم ....

چه برانی،

چه بخوانی…

چه به اوجم برسانی 

چه به خاکم بکشانی…

نه من آنم که برنجم

نه تو آنی که برانی..

نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم

نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی

در اگر باز نگردد…

نروم باز به جایی

پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی

** به غیر از تو نخواهم

چه بخواهی چه نخواهی

باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی


                                                             خواجه عبداله انصاری



پدرم  تو بستر بیماریه ... پسراش .... دکترها ....  بیماریستان ....نتونستن براش کاری کنند ......


نا امید نیستم  ،پناه بردم به رحمت خدا... شما هم دعا کنید ....