هفتگ
هفتگ

هفتگ

علمِ شیرین



http://s3.picofile.com/file/8227207418/barf.jpg


درس فیزیولوژی و ترکیبات عجیب و غریب اسانس ها، بیش از هروقت دیگه ای من رو یاد دوران دانشجویی میندازه... درست ده سال پیش... لا به لای انبوه شیمی های سخت و حجیم، آزمایشگاه یک پناهگاه بود... تنها جایی که من رو از وسط تمام تئوری های سخت به آغوش آرامش بخش مواد و وسایل و دستگاه ها میکشید. هر گروه سرش تو کار خودش و مشغول ... سکوت... سکوت... سکوت... اون روزها فکر میکردم یه کاشف بزرگ میشم... شخص خاصی که اون زمان تو زندگیم بود از شیمی تنفر داشت. میگفت باهاش کنار نمیاد! برای همین همیشه من گزارش کارهاش رو مینوشتم. استادمون هم حتما میفهمید... اره میفهمید ولی به رومون نمیاورد... تا روز آخر... بعد از امتحان ها وقتی دم ساختمون آزمایشگاه اومد، استاد دیدمون... موزیانه گفت "نمیدونستم علم نقطه ی شیرین هم داره!"  شیرین... اما اون روز دفتر رو داد و این شد آخرین دیدار...

استاد صدام میزنه... "ول کن اون برف رو... بچه ها کارشون تموم شد رفتن، اینجوری که باید تا صبح اینجا باشیم... به چی فکر می کنی یه ساعته؟"
همونجور که پشت پنجره وایسادم برمیگردم سمتش و بی اختیار میگم "به نقطه ی شیرین علم".  مادرانه میگه "علم سراسر شیرینیه". میگم نه... از اون لحاظ!  عاقل اندر سفیه نگاهم میکنه...   مردده حرفی بزنه یا نه... بین زدن و نزدن نگاهش رو پنجره ثابت میمونه، فکرش؟ نمیدونم... شاید خیلی دور، شاید تا همین آزمایشگاه کناری...  روی صندلیش جا به جا میشه و میگه "داری میای دو تا ارلن هم بیار..."


برگ سوم/ هجدهم آذرماه نود و چهار

دروغ

کیه که تا حالا دروغ نگفته باشه؟!  فقط قدیسین و معصومان هستند که از این بدی به دورند. وقتی ما میگیم  از دروغ متنفریم مفهومش اینه که از دروغ شنیدن متنفریم نه از دروغ گفتن!!!  

اما چرا دروغ می گوییم؟ به خاطر اجبار، اعم از درونی و بیرونی، به خاطر بیماری یا مسائل ذهنی و مشکلات جسمی؟ 

ناهنجاری ها تا کجا بر ما فرمان میرانند؟ رفتارهای غیر قبول مثل کم کاری، تاخیر، غیبت و...

وابستگی های گوناگون، بزرگنمایی اعمال خویشتن، نداشتن اعتماد به نفس کافی، ترس از به دردسر افتادن، دریافت تایید و تشویق دیگران، ضعف شخصیت، تربیت نامناسب خانوادگی، الگوهای غلط، دریافت پاداشهای مادی و معنوی، طی کردن پلکان ترقی و ...

این لیست را می توان تا بی نهایت ادامه داد اما  آنکس  که دروغ شنیده و باور کرده  چه بر سرشان می آید؟ 

کوچکترین نتیجه اش  از دست رفتن اعتماد آن فرد است. ایجاد بدگمانی و سوظن نسبت به افراد دیگر، دلسردی و یاس نسبت به آینده پیش رو، فرو غلطیدن در اوهام و افکار، ناباوری و غیره... این فهرست را هم می توان تا ابد ادامه داد

برای نمونه  شخصی که باور دارد (( میزان رای ملت است)) و زندگی و  تمام  هم و غمش را وقف تلاش جهت نیل به این مقصود نموده و سربزنگاه  برایش مشخص میشود که این گونه نیست! 

یا فرد دیگری که معشوقه چندین  ساله اش میگه میدونی که خانواده ام نمی ذارن بهم برسیم  اما من تا پیر بشم و موهام مث دندونام سفید بشه نمیذارم دست مردی جز تو بهم برسه... الان داره به  بچه اش دیکته میگه و اون هنوز مرد تنهای شب ست...

به افتخار عدد سی

پسرم امروز سومین برف عمرت را دیدی.... عمرت هنوز سه سال نشده ولی  سه برف را دیده ای... اولین برف را خوب یادم هست هنوز .... شش ماهه بودی که پتو دورت پیچیدیم و کلاه خرسی آبی ات را کشیدیم سرت و توی تراس خانه قبلی مان تصویرش را ثبت کردیم.... امروز سی ماهه ای پسرم.... همین چند ساعت پیش بود که دکمه های کاپشن ات را بستم ولی بر خلاف تمام تلاش من و پدرت اجازه ندادی شلوارت را عوض کنیم و محکم دستت را روی عکس باب اسفنجی اش نگه داشته بودی و ما کوتاه آمدیم و با همان شلوار نازک باب اسفنجی رفتیم توی برف ها.... فاصله عکس های امروز تا عکس آن روز به اندازه چند کلیلک بیشتر نیست ولی تو چطور اینقدر بزرگ شدی و این زمان چه شکلی گذشت باور کن یادم نیست... یادم نیست... حالا لباست را خودت انتخاب می کنی... غذایت را خودت می خوری.... شبکه تلویزیون را تو انتخاب می کنی.... یه وقت هایی دست های کوچکت را می آوری و موهای پیشانی ام را کنار می زنی.... و من هر بار که نگاهت می کنم به خودم می گویم تو کی این قدری شدی؟؟؟
تو فقط سی ماه و چند روز داری  و من در همین سی ماه و چند روز خیلی وقت ها  بریده ام.... داد کشیده ام... دعوا کردم.... چیزی که خواستی را به تو نداده ام.... و هزار کار دیگر .... چون من یک سی ساله و چند ماهه ام ... یک آدم بزرگ لعنتی.... یک آدم بزرگ با تمام مشغله ها و درگیری های ذهنی کوفتی اش و تو فقط سی ماه ای... بحث روز و ماه و سال ناخودآگاه  می آید وسط عزیزکم..... هر سالی که از عمر آدم می گذرد انگار یک تکه از روح و روان آدم را کدر می کند... خاکستری تیره.... تو هنوز سه سالت هم نشده ... سرشاری از رنگ های شاد... دنیایت آنقدر زرد پررنگیست که قهرمانش می شود باب اسفنجی ... هنوز نمی دانی چقدر فاصله هست بین باب اسفنجی و  فرهاد اصلانیه نابود عصر یخبندان.... 
سی ماهگی سن مهمی است پسرم.... نباید خیلی با هم کل کل کنیم.... هم نباید بگذارم بی ادب بشوی و هم نباید بگذارم استقلالت را از دست بدهی.... هم باید بگذارم کشف کنی و هم باید مواظبت باشم.... ولی این نیز بگذرد.... و من یک روز .... یک روز که چهل و اندی سال دارم نشسته ام و تو را تماشا می کنم و باز پیش خودم می گویم: تو کی اینقدری شدی؟ کاش می شد در این فاصله برایت مادر بهتری باشم..... نه فقط افتخارم این باشد که صدای پایت را بین صدای پای 100 تا بچه ی مهد تشخیص می دهم.... نه... افتخارم این باشد که تو شاد باشی و پر انگیزه... پر هیاهو.... با انرژی ..... گور پدر ادب و احترام و تمام جملات کوتاه روانشناسی که هیچ کدام قابل اجرا نیستند.... من یک متد جدید ثبت می کنم ... زندگی به سبک باب اسفنجی!  ... تو فقط بخند پسرم....

ملا محمود

بابا خیلی خیلی روی باغ حساس بود . هنوز هم هست . توی این سی سال اگر اغراق نکرده باشم سی تا باغبان عوض کرده ایم . خیلی هایشان را اصلا یادم نیست . از بعضی هایشان خاطرات خیلی کمرنگی برایم مانده است . اما تنها باغبانی که همیشه و خوب در ذهن و خاطرم مانده ملا محمود است . ملا محمود با همه باغبان ها فرق داشت . دو تا فرق اساسی . اول اینکه بین تمام باغبان های این همه سال تنها کسی بود که توانست رضایت بابا را جلب کند و با تمام سختگیری های پدرم نزدیک به سه سال باغبانی ما بود و دوم اینکه تنها باغبانی بود که خودش رفت نه اینکه پدرم اخراج و بیکارش کند .

هفت ساله بودم . سال 64 یا 65 چون خاطرم نیست کلاس اول بودم یا دوم . تابستان های آن سالها ما عملا بیشتر بالای درخت زندگی می کردیم تا روی زمین . عشقمان باغ بود . سوراخ و سمبه ای نبود که کشفش نکرده باشیم . نشانی تک تک مورچه های توی خاک  و دانه به دانه لانه های کلاغ ها ی روی درخت ها را از بر بودیم . امتحانات ثلث سوم را به عشق باغ تمام می کردیم . به عشق توت و گردو و قطره طلا و زردآلو. به عشق صبح های روشن و شب های وهم آلود باغ . اصولا باغ با همان دو اتاق کوچک و بی وسیله اش  تمام سه ماه تابستان خانه ما بود و پایان شهریور که پایان عشق بازی ما با درختها بود و صد البته شروع درس و مدرسه ، عذاب و آور و تلخ می شد .

در یکی از همان روزهای تابستان هفت سالگی   وقتی صدای درزدن آمد و من با عجله در آهنی زنگ زده باغ را باز کردم برای اولین بار ملا محمود را دیدم .

ریش بلند و سیاهش و ابروهای پر پشت و چشمهای درشت و دستار سفیدی که بر سر داشت برای مردی بلند قامت و چهارشانه هیبتی عجیب می ساخت که مرا حسابی ترساند . سلام و علیکم ...

من فرار کردم و فقط وقتی دوباره پدر جلوی در ایستاد جرات دوباره چشم دوختن در چشمهای ملا محمود را در خودم یافتم .

آقای مهندس ! نگهبان نمی خواهید ؟

پدرم گفت : نگبان نه ولی باغبان چرا .

باغبان قبلی مان را درست دو روز قبل اخراج کرده بودیم . بابا خیلی روی درختها حساس بود و او دلش برای باغ نمی سوخت یا شایدهم بلد نبود باغبانی را.

ملا محمود گفت : من باغبان شما .

پدرم گفت : روزی چند مزد می گیری ؟

گفت : هیچ . فقط یک جای خواب به من و پسر عمویم بدهید . همین ...

بابا در کمال نا امیدی یک فرصت یک هفته ای به ملا محمود داد . دلش به او قرص نبود . آنها که حقوق می گرفتند دلشان به حال باغ نمی سوخت چه برسد به این باغبان بی مزد و مواجب . اما به دو دلیل پذیرفت . ملا محمود جذبه ای داشت که آدم ها را ندیده و نشناخته قانع می کرد . دلیل دوم اینکه می خواستیم برویم شمال و باغ تنها بود و پدر نگران میوه ها . پیش خودش دو دو تا چهارتایی کرد که توی یک هفته آب از آب تکان نمی خورد . چیزی برای دزدی نداشتیم اما آبیاری درختها را باید به کسی می سپرد .

وقتی بعد از یک هفته برگشتیم حیرت و تعجب بابا دیدنی بود .

ملا محمود و پسر عمویش دست تنها تمام باغ را با بیل شخم زده بودند انگاری که تراکتور به زمین آمده باشد . تمام علف های هرز را کنده و کپه کرده بودند . کرت ها چنان منظم و صاف بودند که گویی با خط کش درستشان کرده باشند . همه چیز منظم و مرتب شده بود . پدر که در تمام این سالها دنبال چنین باغبانی می گشت گفت ملا محمود هرچقدر بخواهد به او مزد خواهد داد ولی ملا نپذیرفت . فقط اجازه گرفت جمعه برای برادران افغانش کلاس قرآن بگذارد و پدر هم پذیرفت .

یادم هست سرک کشیدن های توی کلاس ملا محمود را . وقتی شاگردهایش قرآن می خواندند و ملا محمود ایرادهایشان را می گفت . مثل یک معلم مثل یک استاد کار بلد .

یادم هست ظهرهایی را که بابا می خوابید و من و ملامحمود توی باغ راه می رفتیم . اسم درخت ها را یادم می داد .طرز کاشتنشان . طرز پیوند زدنشان . اسم آفت هایی که هر درخت می گرفت و راه حل از بین بردنشان . داستان سحر انگیز تبدیل شدن دانه ها به درخت های سر به فلک کشیده را .  اسم پرنده هایی که صدای آوازشان می آمد و برایم از قرآن شاهد می آورد که اینها دارند خدا را شکر می کنند . یادم هست وقتی باد توی درخت ها می پیچید ملا محمود می گفت : پسر آقا ! گوش کن . می شنوی صدای باد لای برگهای درخت را ؟ این برگها دارند ذکر می گویند . صدای ذکر گفتنشان را می شنوی ؟ و بعد چشمهایش را می بست و به خلسه ای شیرین فرو می رفت و لبخند می زد . وقتی سنگ می انداختم صدایم می کرد و می گفت : تو حق نداری مخلوق خدا را آزار کنی . این درخت ها این گلها این برگها این پرنده ها این مورچه ها حتی این سنگ و خاک روح دارند و آفریده خداوند هستند . تو حق نداری هیچ موجودی را از خود برنجانی و اذیت کنی .

ملا محمود انسان عجیبی بود . اینها را حالا بهتر می فهمم تا آن موقع . اگر یک تکه سنگ به او می دادی سنگ را به حرف وا می داشت . یادم هست یک بچه کلاغ را که از لانه افتاده بود غذا داد و بزرگ کرد . تا به حال شنیده اید کلاغ حرف بزند ؟ ملا محمود به کلاغ حرف زدن یاد داده بود . کلاغ ملا محمود بسم الله الرحمن الرحیم می گفت . باور می کنید ؟ من که برای هرکدام از همکلاسی هایم گفتم مسخره ام کردند .

کنارش حس آرامش داشتی  . ملا محمود انگار با خودش هاله ای از نور و آرامش حمل می کرد . هاله ای که اگر کنارش می ایستادی می توانستی گرمایش را حس کنی .

سه سال  باغبان ما بود . سه سالی که هیچ وقت تکرار نشدند . انقدر که باغمان رونق داشت و میوه بار آورد . میوه هایی که بعد از اینهمه سال هنوز مزه اش زیر زبانم هست . پاییز سومین سال اما یکروز ملا محمود را جلوی در خانه دیدم . اولین باری بود که خارج از باغ دیدارش می کردم . دستار بر سر نداشت و لباسی شبیه ایرانی ها تن کرده بود . برای خداحافظی آمده بود . پدرم هرچه کرد نتوانست او را از رفتن منصرف کند . چرا که ملا محمود هرگز کارگر و مزدبگیر ما نبود و چیزی هم برای ماندن وسوسه اش نمی کرد . چیزی یا دلیلی برای ماندنش داشت که ان چیز و دلیل تمام شده بود باید بر می گشت . رفتنش مصادف شده بود با رفتن شوروی از افغانستان و منطقی به نظر می رسید که با پایان جنگ و برقراری صلح و آرامش او هم به کشورش بازگردد .


بعد از سی سال وقتی یک شب توی اخبار ، تصویر ملا محمود را دیدم بهت زده بودم . گوینده گفت : تنها عکسی است که از دیده شده . عکسی برای سالها قبل و به همین خاطر شناختمش . باور نکردنی بود که باغبان مهربان و بی آزار ما یکی از سرکردگان طالبان شده باشد . مرد خطرناکی که وزارت دفاع آمریکا برای سرش جایزه تعیین کرده است . بابا بیشتر از من حیرت کرده بود . چرا که هرطور حساب می کردیم نمی توانستیم درک کنیم چطور مردی با آن همه عطوفت که دلش نمی آمد سنگی به درختی بخورد . مردی که دلش نمی آمد جوجه ی از لانه در مانده ای را تنها رها کند . مردی که صدای نجوا و نیایش برگ درختان را در باد می شنید آنقدر سنگدل و بیرحم شده باشد که انسانی را فقط به این خاطر که دینش با او یکی نیست جلوی دوربین های تلوزیونی سر ببرد و یا توی سر دختری  به جرم رفتن به مدرسه گلوله خالی کند .



+  این داستان واقعی نبود ...

++  آقای پیرزاده بزرگ ، پدر بزرگواردوست نازنینم آرش ، در بستر بیماری هستند . لطفا برای شفای ایشان و بهبودی احوالشان دعا بفرمایید ...




ما اینگونه ایم !

ما اینگونه ایم !

( خاطرات کار و کارگاه ) 

 

کولر ماشین هم حتا جواب نمی دهد . گرما ، گرمای تابستان جنوب ، با کسی شوخی ندارد . باید عرق بریزی و حسش کنی !

مهندس ایزدی پشت فرمان نشسته ، من صندلی کنار او و زعیم ، کشاورز و مالک بزرگ منطقه ، روی صندلی عقب ماشین نشسته است .

صبح ، مثل همه ی صبح های دیگر این یک ماهه ، ساعت ده نشده ، سر و کله ی زعیم در کارگاه پیدا شد . مثل هر روز اول چهره ی متعجب و پر از سوال خودش را رو کرد ، بعد کمی سر و صدا و تهدید ، و بعد هم خنده و خواهش برای انجام کارش . کاری که تمامی ندارد ! هر روز یک کار جدید می تراشد ! یک روز می خواهد نقشه ی کانال را تغییر دهیم تا از فلان جای زمینش رد نشود واز بهمان جا رد شود . یک روز می آید سر و صدا که عرض زهکش زیاد است و زمین زیادی از او تلف می شود ! یک روز می خواهد خاک زمینش با خاک زمین همجوار قاطی نشود . یک روز می خواهد خاک فلان جا را برایش حمل کنیم به زمین جای دیگر . یک روز می زند به سیم و آخر و می گوید که می نویسد و امضاء می کند که نمی خواهد طرح تسطیح و یک پارچه سازی در زمین هایش اجرا شود ، یک روز هم می آید و اصرار و خواهش و تمنا که زودتر زمین هایش را تسطیح کنیم ! خلاصه هر روز فیلمی دارد برای خودش !

 

مهندس ایزدی ، عرق صورتش را با دستمال پاک می کند و از توی آینه ی ماشین نگاهی می اندازد به زعیم و می گوید :

-        پس حله ؟ مشکلی نیست ؟ دیدی عرض زهکش زیادتر از بقیه جاها نبود ؟ حالا میگذاری دستگاه ها دو روز راحت کار کنن ؟

-        خوب ... چی بگم ؟ من که زورم به شما نمی رسه !!

زعیم کوتاه بیا نیست ! خودش را مهندس می داند . مهندسی که چون کشاورز هم هست و سنش از همه ی ما بیشتر است ، پس تخصصش هم بیشتر باید باشد . بر می گردم رو به زعیم . می خندم و می گویم :

-        شد یه بار به جای گله و شکایت و نق نق کردن ، بیایی بگی خدا خیرتون بده . خسته نباشید . توی منطقه ی ما مهمون هستید . شد یه بار بگی بیایید یه چایی بخورید . بیایید سر ِ زمین ، خربزه بخورید ...

زعیم نگاهش را مستقیم به چشم های من می دوزد ! آرام می شود . لختی سکوت می کند و بعد با دو دستش لاله ی گوشش هایش را می گیرد .

من و مهندس ایزدی می خندیم . این کار او در فرهنگ بومی منطقه ، یعنی تسلیم او در مقابل حرفهای ما .

-        من تسلیمم ... هر چی شما بگی ... اصلا همین الان بریم باغ ... بریم خربزه بخوریم ... چند تا هم ببرید برای خونه ...

اینجا در زبان عامیانه به جالیز هم باغ می گویند . خربزه هم نوعی از همان طالبی شهرهای دیگر است ! یادم می افتد به کرمان و مردم خوب کرمان که به خربزه می گفتند خیار و به خیار می گفتند خیار سبزه ! اینجا اما برعکس است ، به چیزی که اغلب به اسم طالبی شناخته می شود ، می گویند خربزه .

مهندس ایزدی ، قبلا از میوه ی  باغی که زعیم می گوید خورده است . از درون آینه نگاهی به زعیم می اندازد و می گوید :

-        خربزه اتون هم که تلخه ! طعم همه چیز داره به جز خربزه !

-        جدی ؟ خربزه هاتون تلخه زعیم ؟

-        ها ... مهندس جان شیرین نیستن !

با تعجب نگاهش می کنم :

-        چرا ؟

-        هفت ساله می کاریم ... تلخه ... بذرش می گیریم ...باز سال بعد .. باز تلخه !!

مهندس ایزدی با دست به پیشانی خودش می کوبد و می خندد .

چیزی نمانده دو تا شاخ روی سرم سبز شود . نگاهش می کنم و با تعجب می پرسم :

-        خوب چرا نمی رین یه بذر خوب بخرین و بکارین ؟ شما که می دونین این بذر تلخ می شه ! ... خیلی سخته ده کیلومتر تا شهر برین و بذر خوب بخرین ؟...

زعیم انگار نیازی به فکر کردن نمی بیند . جمله ی من تمام شده و نشده ، با حرکت دستها و باصدای بلندمی گوید :

-        خوب کون گشادی یعنی همین دیگه !!

چهره ی من و مهندس ایزدی باید دیدنی باشد احتمالا . در جایی که در هر هکتار چندین میلیون تومان دارد هزینه می شود برای اینکه زمین مردم مرغوب تر شود ، با شنیدن این حرف ها ، فقط یک جمله به ذهنم می رسد :

-        « ما اینگونه ایم ! »

یکراست به کارگاه بر می گردیم . منتظر می مانیم تا فردا و فرداها و زعیم و زعیم ها .

 

منوی پیشنهادی هفتگ برای جمعه(2)


امیدواریم منوی پیشنهادی هفتگ برای روز جمعه مورد پسند شما قرار بگیره ...



 پیشنهاد ساکن طبقه همکف :

حتما که نباید بار و بنه ببندی و شال و کلاه بپوشی و چاووشی برایت بخوانند تا بروی سفر !
من به بعضی سفرها می گویم : " سفر دم دستی " ! از آن اصطلاحات من در آوردی است ! اما هست .
لازم نیست از قبل برایش برنامه ریخته باشی . حتا لازم نیست هیچ وسیله و خوراکی و چیز دیگری هم همراه برده باشی .
گاهی برای یک موضوع کاری ، گاهی برای یک مهمانی ، گاهی برای عیادت از یک دوست و ... به هر بهانه ای از شهر زده ای بیرون ، حتی چند کیلومتر .
کافی است کنار آن کار یا بعد از رسیدن به هر هدفی که داشته ای ، یک لحظه ، فقط یک لحظه ، فکر کنی مسافر شده ای ! فکر کنی آمده ای مسافرت . آنوقت فرمان ماشین را می پیچانی و می روی سراغ اولین روستا یا حتی  اولین درخت مسیر !
به همین راحتی با مردم یک روستا یا با محیط اطراف مسیر ، با یک چشمه ، با یک درخت ، حتی با سنگ و کوه رفیق می شوی و همسفر .
 در یکی از روزهای کاری و در کنار یک پروژه راهسازی ، به دوستان همراه پیشنهاد می دهم سری بزنیم به روستایی که تابلو اش را در ابتدای یک راه فرعی زده اند .
نتیجه آن می شود که می رسیم به روستای دربیدوئیه . با خانواده ای مهربان آشنا می شویم و از طرز پخت نان محلی آنجا هم چند عکس می گیریم و مهمان نان داغ می شویم و مهربانی .
عاشق این سفرهای دم دستی ام .

دربیدوئیه روستایی است از توابع استان کرمان، شهرستان شهربابک، بخش دهج، دهستان جوزم . جمعیت آن حدود 150 نفر است .
روستا حمامی قدیمی دارد که هنوز هم مورد استفاده قرار می گیرد
 . اگر از شهر بابک به سمت انار و کرمان می روید ، قبل از رسیدن به جوزم سری به دربیدوئیه بزنید .
اینهم چند نان کرنو ( kornoo ) تازه و خوش بو .

 


 پیشنهاد ساکن طبقه اول:

فیلم love actually  محصول سال 2003 و به نویسندگی و کارگردانی ریچارد کورتیس است . یک فیلم  کمدی رمانتیک - عاشقانه با تم کریمس و باحضور تعدادی از ستارگان سینمای بریتانیا است . فیلم داستان عشق  دوستی و رفاقت های متفاوت 8 زوج مختلف را روایت می کند که به ظاهر هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند . عشق نخست وزیر جوان انگلستان به منشی جوان و معمولی و تپلش . عشق و رفاقت بین خواننده فراموش شده دهه هفتاد با مدیر برنامه هایش که می خواهد با آهنگ جدید سال نو خود دوباره به اوج شهرت برگردد . عشق یک زن به همسرش در حالیکه شوهر او با زن دیگری ارتباط دارد . عشق بین دو بازیگر فیلم های پر نور که با وجود اینکه در فیلم نقش روبروی یکدیگر را دارند انقدر خجالتی هستند که حتی جرات بوسیدن همدیگر و قرار گذاشتن با هم را ندارند . عشق نویسنده ای که در اثر خیانت همسرش به پرتغال می گریزد با  خدمتکار ساده پرتغالیش در حالیکه نه او پرتغالی می داند و نه زن خدمتکار انگلیسی متوجه می شود ولی در کمال تعجب منظور یکدیگر را می فهمند . داستان پسر جوان بریتانیایی بی عرضه ای که حتی توانایی پیدا کردن یک دوست دختر را ندارد اما گمان می کند با سفر کریسمس به امریکا می تواند زیباترین دختران جهان را تور کند . و داستان دختری که بعد از ازدواج می فهمد عاشق دوست همسرش است و ...

فیلم در عین حالی که کمدی است گاهی انقدر تاثیر گذار و دراماتیک می شود که مو به تن شما راست خواهد کرد . با وجود تعدد کاراکترها شما به خوبی با تک تک آنها ارتباط برقرار می کنید و داستان آنقدر زیبا روایت می شود که سردرگم نمی شوید و در کمال حیرت و تعجب در سکانس پایانی متوجه یک ارتباط منطقی بین تمام شخصیت های فیلم خواهید شد . اما تامسون ، هیو گرانت ، کی را نایتلی ، لیام نیسون ، روان اتکینسون و کالین فیرث از بازیگران مطرح  این کمدی درام عاشقانه محشر هستند . پیشنهاد می کنم این فیلم را حتما تماشا کنید .



 پیشنهاد ساکن طبقه سوم:

سلام 
اگه خواهرتون  غذایی درست کرد که باب میلتون نبود به جای اعتراض  بهتره بی سر و صدا برید  بیرون و یه فلافل  بزنید وگرنه امکان داره به عنوان ابراز  ناخشنودیتان مثل کوزیمو لارس دو روندو  از 12 سالگی تا پایان عمر روی  درخت زندگی کنید...
ایتالو کالوینو  از سرشناس ترین چهره های ادبیات معاصر ایتالیاست  و به خاطر شیوه خاص خودش جایگاه ویژه ای در میان رمان نویسان اروپایی دارد شیوه ای که تخیل نیرومند، طنز پاک و ظریف و توجه نزدیک به واقعیت و تاریخ را درهم می آمیزد. رولان بارت  بورخس و او  را به دو خط  موازی تشبیه کرده و از  کالوینو به عنوان  نویسنده پُست مدرن نام می‌برد. که جهانی سورئال را  در آثارش خلق میکند. در آثار او که آکنده از تمثیل و  استعاره است، نگرش موشکافانه  واقعیت و طنز  و افسانه پردازی و تخیل شاعرانه. همه به یک اندازه جا دارد.
برخی از آثار او عبارتند از:راه لانهٔ عنکبوت ،ویکنت دو نیم‌شده،افسانه های ایتالیایی، چه کسی در دریا مین کاشت؟، کمدی های کیهانی و  ... که در این بین  کتاب ((اگر شبی از شبهای زمستان مسافری )) با ترجمه لیلی گلستان برای علاقه مندان به رمان پست مدرن پیشنهاد ویژه ای خواهد بود.

با هم چند خطی از کتاب بارون درخت نشین رو که پیشنهاد  این هفته ست بخونیم



_نه دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را می خواهیم نه رنجش را.

_وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را  می خواهیم: عشق را حتی به قیمت رنج.
_پس تو به عمد مرا رنج می دهی؟
_بله برای این که از عشقت مطمئن بشوم.
درخلسه بارون جایی برای این گونه استدلالها نبود.
_رنج یک چیز منفی است.
_عشق همه چیر است.
_باید با درد و رنج  مبارزه کرد.
_هیچ چیز جلو دار عشق نیست.
_چیزهایی هست که من هرگز نمی توانم بپذیرم.

_چرا میتوانی .مگر نه این که  مرا دوست داری و رنج میکشی؟



پیشنهاد ساکن طبقه چهارم :

چیزی که برای امشب درنظر گرفتم یه لقمه ساده و در عین حال متفاوت برای کنار غذاست. من صداش میکنم لقمه کدو (!) ولی اگه اسم دیگه ای هم داره شما به بزرگی خودتون ببخشید.


کدو سبز زیاد پرطرفدار نیست اما اگه بدونید چه خواصی داره بیش از قبل تحویلش میگیرین! مثلا آب کدو رو که قرقره کنید، دندون دردتون کاهش پیدا میکنه. کدو نقش بسیار قوی ای در تنظیم قند خون داره. توصیه شده افرادی که دیابت و یا افت قند دارن حتما ازش به صورت مرتب استفاده کنن. کدو سبز آب فراوونی داره و در نتیجه مدر هست و باعث میشه اختلالات مثانه بهبود پیدا کنه. برای کنترل چربی خون، آب کدو رو بگیرید و روش یکم لیمو ترش بریزید و میل کنید. راستی کدو سرده،حتمادر کنارش از فلفل و سیر و روغن زیتون استفاده کنید. گفتنی ها از کدو زیاده ولی امیدوارم همینقدر کافی باشه تا از امروز پرمهر تر بهش نگاه کنید...
برگردیم به آشپزخونه... برای لقمه کدو احتیاج به سه چهار تا کدوی متوسط داریم، کمی روغن زیتون، آبلیمو و نمک و فلفل و پودر سیر، پنیر خامه ای، جعفری خرد شده، هویج رنده شده

کدوها رو خوب میشوریم. بدون اینکه پوستش رو بگیریم به صورت طولی ورقه ورقه برش میزنیم. روی هر ورقه روغن زیتون میمالیم و ادویه هایی که با هم مخلوط کردیم رو میپاشیم. با حرارت کم مختصری سرخش میکنیم (فقط در حدی که نرم و قابل انعطاف بشه). حالا روی ورقه های کدو پنیر خامه ای میمالیم و جعفری و هویج رو میریزیم و رول میکنیم و در نهایت یک خلال دندون برای نگهداشتنش میزنیم. رول هامون رو هم میتونیم به عنوان دورچین استفاده، هم جداگانه در ظرفی جدا سرو کنیم.


پیشنهاد ساکن طبقه پنجم:


سلام امروز می خوام گذاشتن " رمز" روی اپلیکشن تلگرام براتون توضیح بدم .

1. وارد برنامه تلگرام شوید
2. در قسمت سربرگ ( قسمت آبی رنگ بالا ) اون سه پاره خط موازی کلیک کنید ...
3 . وارد قسمت setting شوید
4. در قست setting گزینه privacy and security را انتخاب کنید..
5. بعد گزینه passcode lock را انتخاب کنید این گزینه یک کلید داره که بصورت پیش فرض خاموش است ،
6. برای روشن شدن گزینه از شما یه کد چهار رقمی می خواد وارد کنید دوباره می خواد که تکرار کنید دوباره تکرار کنید ...گزینه passcode lock روشن میشه .....
7. بعد از روشن شدن تو همون صفحه گزینه به وجود میاد به نام auto - lock که بصورت پیش فرض روی یک ساعت هست اون گزینه رو روی یک دقیقه بگذارید ... و از برنامه خارج شوید ....
8. حالا که وارد برنامه بشوید در قسمت سر برگ ایکون یه قفل باز هست اونو لمس کنید تا بسته بشه یا اگه یادتون رفت اتوماتیک بعد از یک دقیقه خودش بسته میشه و در مراجعه بعدی به تلگرام اون کد 4 رقمی می خواد.

دوستتون دارم ...



خوشایند

نمیدونم درست میگم یا غلط ..

از لحاظ فرهنگی   مرتبه و درجه ....   "  خوشایند و نا خوشایند "  خیلی پایینه ... . خیلی بهش توجه نمیشنه   مثلا  "حق و نا حق  ‌" درست و غلط  "خیلی مهم  تر از خوشایند و نا خوشاینده ...

ولی بر عکس  در  بُن وجود انسان  هیچ چیز  ... هیچ چیز....مهمتر از این قضیه خوشایند و نا خوشایند نیست  ...و  آدمی به  صورت زیر پوستی تمام زندگی شو بر این اساس میچینه ...بر این اساس زندگی می کنه ....

البته شما بیشتر مواقع حق  رو وقتی خوشایند نباشه هم می گید...ولی برای این کار انرژی مصرف می کنید و در جنگ روانی خودتان پیروز می شید ...ولی مسائل خوشایند خیلی راحت  بیان می کنید و انرژی زاست .... 

دقیقا مسائل نا خوشایند مثل از پله بالا رفتن  و مسائل خوشایند مثل از پله پایین اومدنه ...


البته به مرور زمان  معیار علاقه ما تغییر میکنه ...  شما از یه شخص بدتون میاد ...بی دلیل اسم اون شخص هم براتون نا خوشاینده  و اون اسم و به مادر هیچ نوزادی  پیشنهاد نمیکنید ....و بر عکس

شخصی که منتهای آرزوی شماست ... حرف بی منطقی  میزنه  که برای شما خیلی هم بی منطق نیست ....

انتخاب اولیه همسرتون بر همین معیاره و قدم اول اینکه بپسندیدش  و چه بسا این خصوصیت  چشم عقل شما رو هم ببنده .....

دقیقا نمیدونم تا چه حد   باید بهش بها بدیم ... ولی میدونم منکر شدن این احساس  بین ما خیلی رواج داره و اکثرا پنهونش می کنیم ....


من فکر میکنم  ادمهای خوشبخت خیلی از مسائل اساسی زندگیشونو بر اساس  خوشایندها شون  برنامه ریزی کردن  و خیلی وقتها جسارت اینکه   خوشاینهاشونو  رو بگن ، دارند ....هر جقدر م که جلف  و غیر معمول باشه ....

شاید خیلی از خوشایندهامون  در دست رس ما نیست.... یا جزو حقوق ما نیست ... یا مالکش ما نیستیم ....

مرد یا زن جذابی که همسر ما نیست

شغلی که  برای ما نیست

جمله یا متن ریبایی که ما ننوشتیم

خونه ای زیبایی که ما نداریم ...

عقیده  عامه پسندی که مخالف ماست ....

خواننده معروفی که به نظرتون جذاب نیست ....


ولی بیان  و صحبت کردن  شما  راجع مسائل بالا هر چقدر هم که تو جمع ما رو  انگشت نما کنه  به صلاح مونه و انسان سالم تری از ما می سازه  ...


از صمیم قلب زیبایی  و موقعیتی که دیگران دارند  ستایش کنید اگه روبروی طرف نمیتونید جلوی آیینه و تنهایی  این کارو بکنید



حسادت نکنیم آرزو کنیم  ...





آرش پیرزاده

آخر هفته خوبی داشته باشید....



فوتبالبین ها/ بوی ترشی، عطر فلفل، عطر سیر

از شرکت زود اومدم و دراز کشیدم روی تخت... خسته ام اما از زور خستگی خوابم نمیبره... هی از این دنده به اون دنده میشم. هی اتفاق های امروز رو مرور میکنم و بعد چشمهام رو روی هم فشار میدم. نخیر... از خواب خبری نیست. از اتاق که بیرون میام صدای آرش پیرزاده رو توی راه پله ها میشنوم.
_ تیم ما قهرمان میشه،خدا میدونه که حقشه... عباس چیپس داری یا بیارم؟ و صدای عباس که میگه: نه هست، بابک داری میای مجید رو هم صدا کن، الان شروع میشه.
 بابک در حال کری خوندنه و میگه خوبه تیمتونم دفعه قبل باخته و بازم انقدر امید دارین... و از همونجا داد میزنه: مجید اومدی؟
 صدای بهم خوردن در و همزمان آقای شمسی پور که میگه اومدم اومدم...
  چه شور و شوقی... در آپارتمان رو باز میکنم و با خنده میگم: چه خبره؟! میخواین یه سینما خانواده بذاریم توی حیاط همچین با دل استراحت فوتبال تماشا کنین؟ والا صداتون تا هفتا خونه اونطرف تر هم رفت. بابک پشت شوخی من رو میگیره و میگه نه تو حیاط هوا سرده، میچاییم! جوری چ میچاییم رو تلفظ میکنه که انگار همین الان سینما خانواده رو نصب کردیم و کنترلش رو دادیم دستشون و یکی یه ظرف تخمه هم جلوشونه! همه میخندیم. اونا میرن پی فوتبال دیدن و من برمیگردم تو خونه. چند تا بستنی با طعم های جدید گرفتم، میذارمشون تو بشقاب و میرم پایین که با مهربان بخوریم. دلم میخواد هم از خجالتش برای سیب زمینی های جمعه دربیام و هم اینکه ما هم یه دور همی کوچولوی زنانه راه بندازیم. در رو که باز میکنه عطر خوش سبزی های معطر میپیچه توی مشامم. میگم داری چکار میکنی؟؟ میگه خودت بیا ببین چه خبررررره. وای خدای من... چقدر رنگ... میگه "دارم ترشی میندازم. این فلفل ها رو میبینی؟ برای باغچه خودمونه. خودم کاشتم... یا این سبزی ها... ببین چه خوشرنگ و خوش عطره..."، راست میگه انگار فرق دارن با سبزی های سبزی فروشی... تا میام چیزی بگم پیش دستی میکنه و میگه جا که افتاد یه شیشه برات میارم... ذوق میکنم، میگم کدبانو کمک نمیخوای؟ میگه نه آخراشه. بستنی میخوریم و حرف میزنیم، شیشه ها رو جا به جا میکنیم و حرف میزنیم، آشپزخونه رو جمع میکنیم و حرف میزنیم... من از کارم میگم، اون از کارش میگه... من از حالم میگم، اون از حالش میگه... حرفهامون تمومی نداره اما هم مهربان کار داره هم من... ازش خداحافظی میکنم و میام بالا. از طبقه سوم که رد میشم صدای آقایون میاد... "د پاس بده لعنتی، پاس... اه! _گلم میشد آفساید بود! _ آفساید نبود.حالا نود نشون میده دیگه..."
کلید رو میچرخونم و میام داخل، حال و هوام به کلی فرق کرده. دیگه خسته و کسل نیستم. کلی حرف زدم، کلی خندیدم، کلی انرژی دویده توی رگهام، کلی رنگ های خوب دیدم و رایحه های خوش تنفس کردم.
یه استاد دارم که میگه آدمها میل به افسردگی و غمگین بودن توشون قوی تر از شاد بودنه. دلیلش ساده است، چون افسردگی سر خوردن به سمت پایینه و شاد و پر انرژی بودن مثل بالا اومدنه؛ واضحه که پایین رفتن بر خلاف بالا اومدن احتیاجی به انرژی سوزوندن و تلاش نداره...
 
_گگگگگگگگگل، اینهههههههه...

برگ دوم/ یازدهم آذرماه نود و چهار