هفتگ
هفتگ

هفتگ

اربعین

اربعین است و دلم چله نشین...

صرفا جهت خوش امد گویی

همسایه ها اومدن... کم کم جا به جا شدن انگار.... به جز طبقه اولی که هنوز دویست تا کوله پشتی خاکی و طناب  کوهنوردی و کیسه خواب جلوی در واحدش تلنبار کرده ، اون روز بهش می گم آقا جمع کن اینا رو ، سرش رو از یه نقشه ی ایران مچاله آورده بیرون که خانوم بیا ببین من یه شهر کشف کردم که تا حالا زیر خاک بوده و باید برم بررسی کنم توش حیات وجود داره یا نه، من هم گفتم موفق باشی .. فقط بدون شارز ماهیانه این ساختمون بالاست  برادر... دنبال یه شغل نون و آب دار باش!

 بقیه فکر کنم وسایلشون رو چیدن ... البته موسوی طبقه سوم که چیزی نداشت طفلی... خودش بود و یه جعبه مجلات زرد و یه سری کتاب  با مضمون" چگونه در طرف مقابل نفوذ کنیم؟" .... دل آرام  رو دوست دارم ولی... دلی خوب و مهربونه ولی یه کم بلند بلند حرف می زنه و صدای خنده هاش  هم قطع بشو نیست... جمعه ای اومد ازم سیب زمینی قرض گرفت واسه یه دستور آشپزی ... قرض که چه عرض کنم، فکر نکنم دیگه بیاره پس بده... لابد چون پولدارن و نصف بستگان نسبی و سببی شون اون ور آب زندگی می کنن، فکر می کنه یه دونه سیب زمینی قیمتی نداره و دیگه  برام پس نمی یاره... ولی باید روشنش کنم... همین یه دونه یه دونه می بینی این همسایه جدیدا کل زندگیمو بردن و یه آب هم روش... اصلا کاش می گفتم ندارم ها... راحت...!!!  راستی چرا نرفت از اون مرده میدونیه سیب زمینی بگیره... ؟؟؟ اون که یه دونه و یه گونی واسش توفیری نداره... آهان... حق داره دل ارام طفلی ... از کجا بدونه طبقه پنجمی میدونیه.. همیشه مارک می پوشه و توی آسانسور و راهرو ها هم به معضلات اجتماعی طلاق عاطفی و کودکان  کار و علل سوراخ شدن لایه ازن فکر می کنه ... خب کی باور می کنه این آدم  توی تره بار مسئول قسمت سیب زمینیه...

ولی خودمونیم یه چیزی می گم همین جا بینمون بمونه.... همه شون رو می شه تحمل کرد به جز این طبقه اولی.... یعنی روزی که اسباب جمع کرد و از این ساختمون رفت یه نفس راحت کشیدم... نه کسی بود غر بزنه که چرا سر ساعت هشت و هشت دقیقه پست نذاشتی؟ چرا به فلانی فلان جور گفتی؟ چرا اون روز که در حال مرگ بودی و سرم به دستت بود با اون یکی دستت آپدیت نکردی؟ چرا مطلبت راست چینه؟ چرا عنوان نداری.... بعله عزیزان...  هر چی میگم آقای محترم ، شما که اینقدر حساسی و برای هر تذکری یه طبقه می یای بالا و غر می زنی و میری، وقتی یهو ول کردی رفتی ، کسی به شما گفت استاد کجا ؟ حالا هم که برگشتی لطفا پاتو از کفش من بکش بیرون... من یه روز می نویسم... یه روز نمی نویسم.... یه روز لاستیک هات رو پنچر می کنم.... یه روز شارژ ماهانه ات رو می کشم رو حساب طبقه سومی... ولی مهم اینه که ازت خوشم می یاد! کاری با پست نوشتن و فعالیت های جمعه ام نداشته باش عوضش وقتی اخلاق اون  بچه سرتق ات خوب شد، خودم جمع می کنم می یام پیشت باهم توی یه طبقه ساکن بشیم... شاید تا اون موقع طبقه سومی هم در یک نفر نفوذ کرده باشه و بیاره بنشونتش توی واحد من... خدا رو چه دیدی؟

ببخشید

پدران امروزی در مقایسه با پدران نسل های قبلی نقش به مراتب پررنگ تری در تربیت و نگهداری بچه ها بازی می کنند .

عرضم یک بحث کلیست و مسلما در هر دوره و زمان و موقعیت جغرافیایی مثال های نقض وجود دارد .

یعنی در نسل های قبلی و کشورهای دیگر هم حتما پدرانی بوده اند که بیشتر از مادرها برای بچه ها یشان زحمت کشیده اند و ممکن است همین حالا هم پدرانی باشند که تمام مسئولیت خوراک و پوشاک و شستشو و تر و خشک کردن بچه ها را بیاندازند گردن مادر بچه .

اما بطور کلی اگر مقایسه کنیم نقش نسل باباهای امروزی  در خصوص بچه داری و فرزندپروری در مقایسه با قبل پر رنگ تر است .

پدرهای قدیمی خیلی هایشان بچه داری را یک وظیفه زنانه می دانستند و دسته بندی وظایف زن و مرد معمولا به این شکل بود که امور مربوط به درآمد زایی و مشاغل بیرون از خانه مربوط است به مرد و کلیه امور توی خانه را بایستی زن انجام دهد .

با تغییر دوره و زمانه این دسته بندی هم تغییر کرده است و همانطور که خیلی از خانم ها مشاغل بیرون از خانه دارند آقایان نیز در امور خانه سهیم شده اند و بچه داری و فرزند پروری هم یکی از این امور است .


مانی دو سه روز است که تب و آبریزش بینی دارد . متاسفانه دارو نمی خورد . وقتی هم که به زور به او دارو می خورانیم شروع می کند به سرفه مداوم و تمام شربت را عمدا بالا می آورد . وقتهایی که مریض می شود از ترس بالا رفتن تب ، من و مهربان عملا خواب نداریم . راه می افتد و هذیان می گوید و گریه می کند و مجبوریم نوبتی بغلش کنیم و راه ببریم تا بخوابد . گریه مانی معمولا باعث بیدار شدن نیما می شود و این هم قوز بالاقوز است و وقتی یکی از این دو تا مریض باشند دیگری هم مریض و نا آرام خواهد شد .

در اوقات عادی هم بخشی از مسئولیت های مانی و نیما را انجام می دهم . نه صد در صد ولی در موقع لباس پوشاندن ، موقع غذا دادن ، خیلی وقتها برای حمام بردن ، برای بازی با بچه ها و خواباندن آنها به مهربان کمک می کنم .

دیشب مهربان پای کامپیوتر نشسته بود . دراز کشیده بودم و نیما روی پای من بود . مانی هم کنارم ایستاده بود و بازی می کردیم . همانطور که مشغول بازی بودیم مانی بی هوا یک تفنگ پلاستیکی را دو دستی بلند کرد و با قدرت کلنگ زدن کوبید توی پیشانی من . قنداق تفنگ خورد دقیقا روی استخوان دماغم . یک درد ناجوری توی مغزم پیچید و چشمم سیاه شد . انگار یک سیخ منجمد را تا نصفه توی مغزم فرو کرده باشند . داد بلندی کشیدم که نیما گریه کرد و مهربان دوید توی اتاق که ببیند چه شده است . مانی هم که اصلا نفهمیده بود کار بدی کرده است هم با تعجب داشت نگاهم می کرد .

انقدر سر درد داشتم که رفتم و خوابیدم . به این فکر می کردم که به عنوان پدری که دارد تلاشش را برای تامین مادی و معنوی فرزندانش می کند و از خواب و خوراک و سلامتی و آسایشش گذشته مطمئنا در آینده از بچه هایم متوقع خواهم بود در حالیکه بچه ها شاید اصلا متوجه زحمتی که من و مهربان برایشان می کشیم نیستند و شاید بعدها از ما انتقاد هم داشته باشند که چرا فلان کار را برایشان نکرده ایم .

بعد این وضعیت را تعمیم دادم به زحماتی که پدر و مادر خودم برایم کشیده اند و احتمالا من خیلی هایشان را فراموش کرده ام و توقع بیشتر داشته ام .

 به این فکر کردم که توی این سالهایی که ما رشد کردیم و بزرگ شدیم و پدر و مادرمان پیر شدند . وقتی چیزی از ما خواسته اند که انجام نداده ایم .

وقتی انتظار و توقعی داشته اند که برآورده نکرده ایم . وقتی آرزو و امیدی داشته اند که به آن نرسیده ایم . وقتی حرفی زده اند که گوش نکرده ایم .

چقدر پدرها و مادرهایمان قلبشان شکسته و دلشان سوخته است .



یادداشت های روزانه

یادداشت های روزانه .

شنبه 07/09/1394


عصرهای جمعه خرند ! و برخی هفنه ها بیشتر از یک جمعه دارند .

از خانه بیرون می زنم .

اگر دلگیر نباشی ، سرمای عصر روز پاییزی  ، دلچسب است .

 نمی دانم می خواهم  راه بروم ، یا قدم بزنم ؟! خودت که می دانی ، خیلی فرق است بین راه رفتن با قدم زدن . راه که می روی ، می خواهی به جایی برسی . به کاری ، به مقصدی ، به کسی . ولی قدم که می زنی ، نمی خواهی برسی ! می خواهی با کسی باشی . با حسی ، با خاطره ای ، با خودت شاید .

از خانه بیرون می زنم .

دنبال گوشه ای می گردم که بروم بنشینم و یک فنجان ... نه ! مسخره بازی را کنار بگذارم ! بروم یک لیوان چایی نبات دبش با یکی دو تا کلوچه محلی بخورم و بنشینم و چشم هایم را ببندم و خیره شوم به نقش ها و شکل ها و رنگ های معلق در پشت پلک چشم هایم . بعد ، چشمهایم را که باز کردم ، همانجا بنشینم و دنیای گذر کرده از پشت پلک چشم ها را بنویسم .  دنیایی شگفت که برایم بی شروع است و بی پایان .

از خانه بیرون می زنم .

شاید بروم به یک چایخانه ی سنتی . شاید یک کافی شاپ . شاید یک دکه ، گوشه ی دنج یک پارک . شاید هم از کسی یک لیوان آبجوش و یک چایی کیسه ای و یک تکه نبات بگیرم و خودم در گوشه ای از اینهمه گوشه های تنهایی این شهر شلوغ بنشینم و  شیرینی و داغی چای را با  سرمای  پاییزی و مور مور شدن بدن ، زیر نگاه آسمان ابری و بی باران ، در هم آمیزم .

از خانه بیرون می زنم .

پشت در خانه ، توی کوچه منتظرت می مانم . یک دقیقه . یک ساعت . یک عصر . یک غروب . اما نمی آیی !

نمی آیی ؟

نیستی ؟

 شاید نیستی که بیایی  ! پیش تر از این ، برای هر آمدنی ، برای هر رفتنی ، برای هر قدم زدنی ، حتا ثانیه ای منتظرم نمی گذاشتی . حالا اما نمی آیی و من کم کم گمان می کنم که نیستی . شاید هم نمی خواهی که باشی . و نمی خواهم فکر کنم که نمی توانی باشی ! اما به هر حال ، نمی آیی و نیستی .

 

عصر و پاییز و سرما را درون کوچه می گذارم و بر می گردم به خانه .

یکراست و بی مقدمه می روم سراغ آینه ی دیواری . هر چه نگاه می کنم نمی بینمت . نه ! واقعا دیر زمانی است که نیستی رفیق و من نیز از خانه بیرون نمی روم !!

باقی بقایتان .

مجید شمسی پور

منوی پیشنهادی هفتگ برای جمعه(1)


با کمک ساکنین هفتگ این جمعه یک منوی متنوع به شما پیشنهاد می کنیم ...



 پیشنهاد ساکن طبقه همکف :

بار و بنه می بندی که بروی سفر . معمولا سالی دو بار . تابستان و ایام عید . اگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم دست به کار شوند ، شاید یک بار دیگر هم فرصتی جور شود و راه بیافتی و بروی به ... به کجا ؟شمال ، مشهد ،  شیراز ، اصفهان ، تبریز ، کرمانشاه ، یزد ، کرمان و ... اگر کمی بیشتر اهل سفر باشی می گویی : کویر ، دریا ، جنگل ، کوه و ...اما گاهی دنیال دیدن جایی هستی که نگویی « باز هم رفتم ... » و دوست داری بگویی : « جاتون خالی ! این دفعه رفتم ... » .

آنوقت برای توصیف جایی که می خواهی بروی جزییات بیشتری را می گویی : 

-     یه روستایی توی دل جنگل های مه آلود فومن سراغ دارم ...

-     آدرس یه چشمه روگرفتم ، وسط کویر ...

-     یه گوشه ی آروم و دنج سراغ گرفتم کنار کلبه های ماهیگیری توی میانکاله ...

-     یه دره ی پر آب و درخت ، خنک و با صفا ، بیست کیلومتری کویر !

و ...

اما گاهی هم می شود که می خواهی بروی به یک مقصد مشخص . مثلا کرمانشاه . طاق بستان و بیستون و سراب نیلوفر و دنده کباب و خورشت خلال هم برایت تکراری است . می زنی به راه که بروی جوانرود . بعد تصمیم می گیری یک جای کمتر شناخته شده بروی . قرار می گذاری که بروی سراغ یک جای تازه تر : «  تازه آباد» .

اما اگر همه ی برنامه ها را کنار بگذاری و دل به راه بزنی ، آنوقت « خود راه بگویدت که چون باید رفت ! » .

چند کیلومتر بعد از جوانرود و در راه رفتن به تازه آباد ، به همسفرها پیشنهاد می دهم :

-     دومین جاده ی فرعی سمت چپ را برویم تا برسیم به یک روستا !

ابتدای دومین جاده ی فرعی سمت چپ ، روی تابلویی نوشته : « روستای فولادی سفلی » .

به همین سادگی ! بعد از چند کیلومتر ، می رسیم به روستا . به مردمانی خونگرم . طبیعتی زیبا و روستایی که اگر چه نمادهای شهری را کم کم در خود پذیرفته ، اما هنوز روستاست و سادگی و پاکی یک روستا را دارد .

روستای فولادی سفلی روستایی است از توابع دهستان بازان ، شهرستان جوانرود ، استان کرمانشاه . پنجاه خانوار و حدود دویست نفر جمعیت دارد که بیشتر به شغل کشاورزی و دامداری به روش های سنتی مشغول هستند . 

 


 پیشنهاد ساکن طبقه اول:

فیلم birth یا تولد محصول سال 2004 و به کارگردانی جاناتان گلیزر می باشد .

عنوان بندی آغازین فیلم ،مردی را در حال ورزش و دویدن در سنترال پارک نیویورک نشان می دهد . با اتمام عنوان بندی ، مرد ناگهان دچار حمله قلبی شده و به زمین می افتد و می میرد . نیکول کیدمن نقش همسر این مرد را بازی می کند که پس از گذشت ده سال از مرگ شوهرش تصمیم به ازدواج گرفته است . درست زمانی که او و نامزد جدیدش تصمیمشان را علنی می کنند پسری ده ساله وارد ماجرا می شود و با ارائه شواهدی غیر قابل انکار ادعا می کند روح شوهر سابق نیکول کیدمن پس از مرگ در او دمیده شده است . فیلم نه ماوراء الطبیعه است و نه ترسناک . اتفاقا فوق العاده ساده و خوش ساخت است و همین ،شما را تا سکانس آخر مجبور به تماشا خواهد کرد .


 پیشنهاد ساکن طبقه سوم:

گلی ترقی یکی از خاص ترین نویسندگان زن ایرانیست که نگاهی متفاوت نسبت به افراد جامعه دارد. پس از انقلاب به فرانسه رفت و داستانهای زیادی را به نگارش درآورد در سال ۱۹۸۵ رمان (( بزرگ بانوی روح من)) پس از ترجمه به عنوان بهترین قصه ی سال در فرانسه برگزیده شد. ضمنا فیلم درخت گلابی داریوش مهرجویی اقتباس از داستان کوتاهی به همین نام از گلی ترقیست. کتاب " خاطره های پراکنده "  به قلم گلی ترقی پیشنهاد من به شماست . بخش هایی از این کتاب :

روزهای هفته هر کدام شکل و رنگ و بوی خودشان را دارند شنبه بد ترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده توبا خانم است دراز،لاغر  با چشمهای ریز بدجنس، یکشنبه ساده و خر است و برای خودش الکی آن وسط میچرخد.دوشنبه شکل آقای حشمت الممالک است متین،موقر با کت و شلوار خاکستری و عصا. سه شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است.چهارشنبه خل است چاق و چله و بگو بخند است و بوی عدس پلوی خوشمزه حسن آقا را میدهد.پنجشنبه بهشت است.و جمعه دو قسمت دارد صبح تا ظهرش زنده و پر جنب و جوش است، مثل پدر،پر از کار و ورزش و پول و سلامتی.رو به غروب، سنگین و دلگیر میشود پر از دلهره های پراکنده و غصه های بی دلیل و یکجور احساس گناه و دل درد از پر خوری ظهر ( چلوکباب تا خرخره) و نوشتن مشق های لعنتی و گوش دادن به دلی دلی غم انگیز آوازی که از رادیو پخش میشود، و دقیقه شماری برای برگشتن مادر از مهمانی و همه جا قهوه یی تیره، حتا آسمان و درختها و هوا.



پیشنهاد ساکن طبقه چهارم :

خانم ها آقایان
میدونم طبقه به طبقه که اومدین بالا کلی اطلاعات دریافت کردین و کلی کالری سوزوندین! حالا نوبتی هم باشه نوبت یه غذای خوشمزه است. از اونجایی که هوا سرده، برای امشب سوپ سیب زمینی در نظر گرفتم. با من بیاین توی آشپزخونه...
این مواد رو لازم دارین: سیب زمینی 4 عدد، کره 1 قاشق غذا خوری، پیاز 1 عدد، نمک و فلفل سیاه و قرمز، خامه 100 گرم
پیاز رو نگینی خرد کنید بعد توی قابلمه ای که قرار سوپ رو بپزین کره بریزید و پیاز ها رو تفت بدین.پیاز داغ نمیخوایم درست کنیم پس در حدی که نرم بشن کفایت میکنه.حالا سیب زمینی ها رو قطعه قطعه کنید و با 4-5 تا لیوان آب بریزیدشون توی قابلمه. سیب زمینی ها که پخت با گوشتکوب برقی مواد رو صاف و یکدست کنین،نمک و فلفل ها رو هم اضافه کنید،فقط حواستون باشه که فلفل سیاه زیاد نریزین چون سوپتون کدر و بد رنگ میشه.حالا وقت ریختن خامه است و 4 الی 5 دقیقه بعد خاموشش کنید. سوپتون حاضره.نوش جان!




پیشنهاد ساکن طبقه پنجم:

نرم افزار موبایلی که امروز  به شما پیشنهاد می کنم اسمش هست clone camera

کار با این نرم افزار بسیار ساده است و می تونید بدون استفاده از نرم افزار های ویرایش عکس چند تصویر از خودتون یا اشخاص مختلف در یک قاب داشته باشید . با  سرچ کردن اپلیکشن  clone camera در برنامه  "بازار" یا برنامه "  فروشگاه play "  و نصب رایگان  آن ، با کمی خلاقیت  می تونید عکس های جالبی مثل نمونه زیر بندازید...



روانشناسی

به نظر من ... 

این پیامهای  روان شناسی که این روزها ....توو   این شبکه های  اجتماعی باب شده ، هی فرت فرت  تو گروه ها و کانال ها  می زارند .... به  درد هیچ کس نمیخوره ....

منظورم این نیست  که  چرت  و پرته ... دروغه ... اشتباهه ... نه ....  کار بردی نیست  

الان  خود من ... طبق   "هرم مزلو "  یه  فردی  ام  که هیچ  بویی از عشق نبردم ... و اساسا صلاحیت درک عشق ندارم ...و طبق نظر دکتر " هالاکویی "   با کارهایی که  پدر و مادرم در کودکی با من کردن ... الان  یه بیمار روانی  زیر پوستی ام تا یه شهروند سالم ....


نمیگم این طوری نیست .... شاید باشه و احتمالا هست که برایند جامعه ما اینه ....حرف من اینه که این پیامها روانشانسی  راهگشای یه شهروند سالم که سر در گمه و  نمی دونه کار درست چیه ...
برای منی که  مثلا طبق تعاریف روانشناسی  یه   گرگ جنسی ام ... دونستن اینکه تو کدوم طبقه هرم مزلو  قرار  دارم چه کمکی می کنه ..؟
یا منی که خودم  گرسنه توجه دیگرانم   چه جور در پنج حرکت یاد بگیرم واسه خودم زندگی کنم ....؟

شاید ... اشتباه کنم ولی  من فکر می کنم  شاید اگه به جای این توصیه های  روانشناسی ... به  توصیه ها یی که  ریشه تو فرهنگ خودمون داره گوش کنیم جامعه یک دست تری  خواهیم داشت ...


آرش پیرزاده
آخر هفته خوبی داشته باشید

اینجا هفتگ، تنها آپارتمان مجازی دنیا

دستهام رو خشک میکنم و از پشت پرده به حیاط چشم می ندازم. همسایه طبقه دوم رو می بینم، خانمی شیک و خوش پوش که داره کمربند صندلی پسر کوچولوش رو میبنده، سوار ماشین میشه، استارت میزنه و میره. طبقه همکف خالی بود. این رو روزی که برای دیدن خونه اومده بودم بهم گفتن و البته اضافه کرده بودن که درست دو طبقه پایین تر از من یک بانو ساکنه. صبح که داشتم آخرین وسایلم رو میاوردم بالا دیدم در آپارتمان طبقه همکف باز شد و آقای شمسی پور _که اسمش رو روی زنگ دم در خونده بودم_  بیرون آمد اما آسانسور زود بسته شد و نشد که با هم آشنا بشیم. آقایی که همزمان با من سوار آسانسور شده خودش رو همسایه طبقه سوم معرفی میکنه که اونم مثل من تازه اثاث کشی کرده و به خنده میگه آخرش نفهمیدیم اسباب کشیه یا اثاث کشی! و اضافه میکنه "شانس آوردی خانم امروز آسانسور درست شده، نمیدونی دیروز با چه مصیبتی این پله ها رو بالا و پایین رفتیم..."

 حیاط رو خوب برانداز میکنم، باغچه با صفایی داره... سرم رو برمی گردونم به سمت خونه. پشت میز ناهار خوری میشینم و اطرافم رو نگاه می کنم. آپارتمان جدیدم به بزرگی خونه ام نیست. اما دنجه...

آباژورم رو آوردم... قراره بشینم کنارش کتاب بخونم. گاهی هم اگر شد چیزی بنویسم. یه مقدار ظرف و ظروف و تیر و تخته و تابلو و شمع و هرچیزی که آپارتمان رو زیباتر کنه منتقل کردم اینجا، برای آخر هفته ها که میام .

در میزنن... همسایه طبقه پنجمه که با یه لبخند بزرگ ایستاده روبروم. میگه: سلام! من آرش پیرزاده ام، همسایه طبقه بالا. امشب جلسه است برای آشنایی بیشتر همسایه های جدید و قدیمی با هم. 

توی جلسه همسایه طبقه اول دونه دونه بقیه رو معرفی میکنه. آقای موسوی که حالا متوجه شدم ساکن طبقه سومه یه اشاره ای به مهربان میکنه و میگه "ایشون مدیر ساختمون هستن با یک لیست بلند بالا از قوانینی که باید رعایت بشه". لبخند میزنم و میگم خداروشکر که اینجا قاعده و قانون داره، به شدت شاکیم از آپارتمان های شلم شوربا! آقای اسحاقی میگه بله شکر خدا اینجا همه چیز روی حساب و کتابه و ادامه میده که این آپارتمان هر شب یه عالمه مهمون داره... وقتی با نگاه متعجبم روبرو میشه، تاکید میکنه "همه ساکنین هم دعوتن،نگران نباشید خوش میگذره...".

 خوشحالم که توی آپارتمانی ساکن شدم که همسایه های خوبی داره با کلی رفت و آمد. مطمئنم خوش می گذره...

*خانه شما هرچند مجلل و مزین باشد، راز شما را پنهان نمی دارد و خواهش شما را پناه نمی دهد. زیرا آنچه در وجود شما نامتناهی است در کاخ آسمان زندگی می کند، که در و دروازه اش مه صبحگاهی ست و پنجره هایش سرودها و سکوت های شب.      پیامبر و دیوانه _ جبران خلیل جبران


برگ اول/ چهارشنبه چهارم آذر ماه نود و چهار


ساکن طبقه سوم

((من اومدم  خیلی هم خوش اومدم...))

سلام سیدعباس هستم از نوع موسوی، شروع  وبلاگ نویسیم  برمیگرده به سال 81، طی این مدت بارها در بلاگستان در حال رفت و آمد بودم  چرا که ((عشق همیشه در مراجعه است...)) و عشق به بلاگستان برای من دائمی بوده و باعث خوشحالی و افتخار است که این مرتبه  بازگشت را در کنار  عزیزان و بزرگواران هفتگ  تجربه کنم چرا که  به نظرم علی رغم حضور و ظهور شبکه های اجتماعی مجازی گوناگون و رنگارنگ و متنوع،  بلاگستان با تمامی مسائل و کم و کاستی هایش ((زورقی شکسته اما هنوز طلایی)) است.

و اما بعد... روز اثاث کشی (البته نهایتا متوجه نشدم که اثاث کشی است یا اسباب کشی که بعید میدونم نهایتا هم متوجه بشم) با توجه به اینکه قبل و منقل خاصی  ندارم (چرا که کرگدن جان لطف نموده وسایلش رو برام باقی گذاشته) همراه کارتن کتابها راهی ساختمان هفتگ شدم  با اینکه قبلا هم اینجا اومدم مهمونی اما انگاری همه چی برام یه جور دیگه ست و تازه گی داره به حیاط که نگاه میکنم میگم کاشکی اون پسر حاجی، مهندس پیمانکار با نمک، فوتبالی هنوز اینجا بود اگه نمیشد فوتبال باری کنیم لااقل یه شوت یه ضرب میزدیم.کارتن ها رو میذارم تو آسانسور دکمه طبقه سوم رو میزنم اما هیچ اتفاقی نمیفته صبر و صبر اما خبری نیست برمیگردم تو لابی  چشمم میفته به  تابلو اعلانات یه کاغذ چسبوندن که  در صورت بروز هرگونه مشکل عمومی در ساختمان به مدیریت ادواری، ساکن طبقه  دوم مراجعه نمائید. کمی مکث بعد را میفتم  با خودم فکر میکنم مشکل خصوصی رو به کی بگم؟ ضمنا جنون ادواری میدونم چیه اما مدیریت ادواری؟!!! به طبقه اول که میرسم یاد ممد حسین میفتم اگه بود الان حتما  پشت در روی اون صندلی بلند نشسته بود و از چشمی داشت  زاغ سیاه ما رو چوب میزد اما الان که نیست یه صداهایی از پشت در می آد میدونم بابک ساکن این طبقه ست انگار داره ریاضی درس میده تا ده میشمره و در جواب یه سری اصوات نامفهوم تحویل میگیره بعد با خوشحالی میگه هوراااا و برای خودش دست میزنه... خدا رو شکر میکنم بابت خوشحالی و سرخوشیش، مزاحمش نمیشم شب میام دنبالش که بازی رو با هم ببینیم هن هن کنون میرسم طبقه دوم زنگ میزنم یه بار دو بار سه بار کم کم داشتم نا امید میشدم که  یهو یک خانوم  با غیظ درب رو باز  کرد _بفرمائید _سلام  موسوی همسایه طبقه سوم هستم بالا سریتون _ حالا میگی چیکار کنم برات گاو و گوسفند بکشم؟ _ نه خانوم محترم بابت اینکه آسانسور حرکت نمیکرد و تو تابلو اعلانات نوشته بود مزاحمتون شدم

با عصبانیت یه اه طولانی و کشیده به صورتم حواله کرد و شروع کرد که اگه گذاشتین بفهمم آخرش فاطما گل زن کریم میشه یا مصطفی. ببین آقای ی چیه بود فامیلیت ؟ _موسوی هستم_ آهان  اینجا یه سری مقررات داره که باید رعایت کنی افتاد؟؟ با دستپاچگی میگم بعله از جیب مانتوش یه لیست بلند بالا در میاره و شروع میکنه تو راه پله مراقب باش دیوار ها خط نیفته موقع اثاث آوردن به کارگرها بگو حتما _ کل اسبابم چن کارتن کتابه.  از پشت عینک ته استکانیش یه نگاه عاقل اندر  بهم میکنه کتاب فروشی؟ _نه کارمندم _ پس اینهمه کتاب برا چیته؟ _ دوست دارم مطالعه رو...به پا گرد طبقه اول میرسیم ادامه میده راس ساعت 9 شب زباله دم در _  من تا نه الی نه و نیم سرکارم زود برسم ده و نیم یازده ست هرچند زیاد زباله تولید نمیکنم_ صدای تلویزیونت نباید مزاحم سریال دیدنم بشه افتاد؟_ بله من فقط فوتبال میبینم و نود_خب اینجا زیاد نباید رفت و آمد داشته باشی این دختر خاله این خانوم همکار این خانوم دوست این دختر عمو این ... نداریم اینجا ها_ چشم حتما رعایت میکنم  این جور مسائل مربوط به محسن باقرلو میشد که اهل فسق و فجور بود و ماساژور  خانوم میاورد من کاملا بچه مثبتم هرچند قبلا با ماریا کری و بریتنی اسپرزو  شارن استون همسایه بودم_ فانتزیای قشنگی داری.

 در میزنه  بابک اینبار داره اسامی رو تدریس میکنه سریع در رو باز میکنه باهم روبوسی میکنیم به بابک میگه ببین این پیرزاده  باز چه بلایی سر آسانسور آورده.، بابک سریع میره پایین میخوام دنبالش برم که خانوم پرسید چرا هرچی گفتم راحت قبول کردی؟ _ آخه اعتقاد دارم که ((نه با کسی بحث کن ونه از کسی انتقاد کن.هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن!آدمها عقیده ات را که می پرسند،نظرت را نمی خواهند،،می خواهند با عقیدۀ خودشان موافقت کنی!بحث کردن با آدمها بی فایده ست)) _ گفتم نظر خودت رو بگو نه زویا پیرزاد ....سرم رو میندارم پائین و سریع میرم پیش بابک، آسانسور رو درست کرده میگم شب بیا با هم فوتبال ببینیم میگه باشه مانی و نیما رو که خوابوندم میام پیشت تو همین لحظه جناب شمسی پور رو دیدم سلام کردم و گفتم آقا مجید  افتخار بدید شب تشریف بیارید منزل ما دورهمی با بچه ها فوتبال ببینیم و تخمه و قلیون و صفا...کاملا جدی جواب دادن خیر آقا ترجیح میدم کتاب بخوانم و موسیقی  گوش کنم_ بععله هر جور صلاح میدونید. یهویی آرش رو دیدم با سه تا جعبه پرتقال اومد سمت آسانسور گفت چطوری دوستم؟

................................................................

این داستان ادامه دارد