هفتگ
هفتگ

هفتگ

تولدت مبارک هفتگ جان !

امروز تولد یک سالگی هفتگ است ... حدود یکسال پیش ، غروب یک روز تعطیل بود که چن تا خانواده دور هم خانهء بابک اسحاقی مهمان بودیم ... بابک ( که من راحت ترم صداش کنم کیامهر ) بی مقدمه گفت بچچه ها بیایید یک وبلاگ گروهی بزنیم ... البته شاید بی مقدمه نگفته و قبلش داشتیم دربارهء وبلاگ و وبلاگ نویسی حرف میزدیم ، الان درست خاطرم نیس اما این را یادم هست که حاضرین به شددت استقبال کردند ... پنج نفری که در آن مهمانی حضور داشتیم با مسعود کرمی شدیم شش نفر که از شمبه تا پنجشمبه هر شب یکی مان بنویسد جمعه هم خالی بماند برای نویسندگان مهمان ... چن روز بعدش هم اسم انتخاب کردیم و نوزده آبان نود و سه استارت زدیم ... هدفمان این بود که در روزگار از رونق افتاده و تار عنکبوت بستهء وبلاگ نویسی به حرمت گذشته های خوب و قشنگی که در بلاگستان داشتیم در حد وُسعمان نفت بریزیم توو این فانوس کهنه تا در گوشه ای از این شهر حالا دیگر متروکه ، چراغی هرچند کم سو افروخته بماند ، به نیابت از همهء آنهایی که سهم داشتند در شور و شوقی که آنروزها در این آبادی جریان داشت ... مثل تلاش برای روشن نگه داشتن شعلهء کبریتی در هوای بادی و بارانی ... مثل مسابقات فوتبال پیشکسوت ها با شکم های برآمده و نفس های بُریده اما هنوز و همیشه عشق فوتبال ... سخت بود اما لذذت داشت ، هنوز هم دارد ... ممنون از شماهایی که در این یکسال به هفتگ محبت داشتید و به سهم خودم معذرت بابت همهء کم و کاستی های این کار گروهی ... ممنون که بودید ، هنوز هم هستید ...

واقعا عجیب است... انگار یک اختلاف سن سه رقمی دارم با تین ایجر های امروزی.... حداقل با همین چهار و پنج تین ایجری که اطرافم هستند و می بینمشان ... بقیه را عرض نمی کنم به خدا.... سی ساله ام و از زمان تین ایجری خودم حدود یازده، دوازده سال بیشتر نگذشته....  این مدت به نظرم خیلی زمان کمی است برای این همه اختلاف نظر... این همه تفاوت سلیقه.... حتی کوله پشتی دبیرستانم را هنوز دارم .... هنوز هم خوب است  و خز نشده و می شود یک سری کتاب ریخت توش و باهاش رفت بیرون.... یا ساعت مچی ام... یعنی آنقدر ها هم زمان رد نشده از تین ایجری ما سی ساله ها.... مثلا عشق بلامنازع من و هم کلاسی هایم هومن و کامران بودند که هنوز هم طفلکی ها وجود دارند با همان قیاقه دقیقا و حتی مدل موهایشان هم همان شکلیست.... حالا چرا این امروزی های ما یک شکل دیگرند نمی دانم.... یعنی کامران توی   L.A   اینقدر تغییر نکرده که بچه های نه و  ده ساله ی اطراف ما اینقدر دگرگون شده اند.... خواننده های مورد علاقه ی شان را نمی شناسم... مدل گوشی هایشان را نمی شناسم.... پیج هایی که فالو می کنند، توقع هایی که از زندگی و آدم ها دارند تمامشان برایم عجیب و غیر قابل قبول است.... بیشترین حسی که ازشون می گیرم حس بی تفاوتیست نسبت به همه چیز... انگار هیچ چیز را دوست ندارند  .... تکنولوژی خیلی خیلی بیشتر از آنچه فکرش را بکنیم بین نسل ها فاصله انداخته.... به گمانم دوستی های مادر و فرزندی و پدر و پسری چند صباحی بیشتراز عمرش باقی نمانده....

با همین جامعه آماری پنج نفره هم من خیلی نتیجه ها گرفته ام تا حالا..... خیلی آرزو هایم را مثل کشیدن یونولیت سفید روی دیوار سیمانی به باد دادم رفت و دیگر هم نباید بهشان فکر کنم.... آرزو هایی شبیه گذراندن یک بعد از ظهر دوست داشتنی با پسرهایم که بیست  ساله  اند.... امید هایی از جنس یک ظرف پاپ کرن توی دست پسر قد بلند و خوش تیپم که از لای صندلی های به هم چسبیده سینما  رد بشود، کنار بنشیند و بپرسد : مامان فیلم چی شد من که رفتم بیرون؟ ... و من مشتم را از پاپ کرن پر کنم و برایش تعریف کنم ....


چه‌قدر سنگین ... چه‌قدر خالی ...

نوشته ای از دوست عزیز نادیده

جناب راسکو لنیکوف :

.

هر کسی هر آدمی یک جوری راه میرود یک‌جوری مخصوص به خودش. انگار آدم‌ها را می‌شود از روی راه رفتن‌شان شناخت. حتی اگر صورت‌شان را نبینی از پشت می‌توانی حدس بزنی، کیست که می‌رود.

مثل این است که آدم‌ها خودشان را در راه رفتن‌شان جا می‌گذارند. هرکسی به اندازه‌ی باری که برداشته است شانه‌هایش خمیده است و به اندازه زخم‌هایی که خورده است، لخ لخ‌کنان می‌رود. به اندازه‌ی دل‌خوشی‌هایش می‌چرخد و می‌رقصد، به اندازه خیال‌بافی‌هایش می‌دود و به اندازه پریشانی‌هایش تلو تلو می‌خورد. من از راه رفتن آدم‌ها می‌فهمم هرکسی چقدر خودش را می‌کِشد،چه‌قدر جامانده، چه‌قدر دلش می‌خواهد بنشیند و خستگی در‌کند، چقدر دیگر می تواند جلو برود و چقدر مانده تا برسد. چقدر می‌خواهد بیفتد و دیگر بلند نشود. من می‌فهمم که هر آدمی چقدر بار روی دست و دلش می‌برد .چه‌قدر سنگین می‌رود و چه‌قدر خالی.

عیار

نمی دونم قبلا راجع بهش نوشتم  یا نه ... ولی بازم می گم ...

درسته   وقتی ما اجناس زیادی و اضافه مونو می بخشیم  ،   تا دیگران استفاده کنند " بخشنده ایم  " و خیلی کار پسندیده ایی انجام دادیم  ولی    به نظر من  " بخشنده " واقعی    کسی که از چیزی های که دوست  داره ببخشه ... نه از چیزی که زیاد  داره .... نه که بخوام بگم که  اگه چیزی  و زیاد داشتی و  بخشیدی ، بخشنده نیستی ... نه ...   فقط  می خوام بگم   " عیار  " بخشنده بودن  اون وقتی روشن میشه که  انچه که دوست داری بگذری ....  تنها تو این وضعیته که   حتما حتما  شما فرد بخشنده ای هستی  ..

حالا شما  این  موضوع بسط بده به تمام مسائل اطرافمون ...

ما  زمانی یه شهروند مسئول  هستیم که وقتی  اعصاب نداریم و دیرمون شده .... بوق نزنیم و قوانین رعایت کنیم  

ما زمانی پدر خوبی هستیم که وقتی خسته هستیم واسه بچه مون وقت بذاریم ..

ما زمانی دوست خوبی هستم که تو دردسرهای دوستمون شریک باشیم...

ما زمانی شجاع هستیم . که می دونیم از بین می ریم ولی جلوی دشمن از خاک و ناموسمون دفاع می کنیم ..

ما زمانی یه مسلمون دو آتیشه واقعی هستیم که علاوه بر  اینکه نماز صبح با شادابی می خونیم ، خمس و ذکات مال مون رد کنیم...

ما  زمانی  یه  آریایی  واقعی هستیم و از این دین اسلام   جدا شدیم ..  که وقتی پدرمون به رحمت خدا رفت  مال پدر رو  به تساوی بین و خواهر و برادر تقسیم کنیم ...

ما  زمانی  عاشقیم ... که بتونیم  از عشق مون بگذریم و رهاش کنیم ....  

ما ......

ما .....


آدمها  خیلی نقابهای جور وا جوری دارند ... مثل طلا که اسید می زن رو سطحش ببیند زیرش هم ، طلا هست یا نه ..ما آدمها هم زمانی عیارمون مشخص می شه که اسید به پاشند رو نقاب هامون و عقایدمون ... 



آرش پیرزاده 

دوستتون دارم 




زمانهء بدی شده

زمانهء بدی شده ، دیگر نمیشود تشخیص داد زن جوان زیبا و لوند و مرد رانندهء خوش لباس و شیش تیغ با گردنبند طلای کلفتِ قلاده طور ، که توی ماشین لوکس بغل هم نشسته و غش غش میخندند از آن همند مال همند سهم همند از همیشه تا هنوز ؟ یا نه همه چیز موقت است و حضوری عاریه ، اجاره و کرایه ای در لحظاتِ مثلن سرمستِ هم دارند و اطاقک لوکس و اغواگر آن ماشین هم در واقع چیزی بیش از مسافرخانه ای چرک و بدنام در جنوبی ترین نقطهء شهر نیست ... در مقایسه با گذشته ، حالا آدمها هر روز بیشتر از روز قبل دارند تنها میشوند ، فرو میروند ، گم میشوند و در جستجوی گم کرده ای که خودشان هم نمی دانند چیست و کیُ کجا گم شده ، هرزه و غمگین و مغبون ، مدام به هر خانه ، خیابان ، کافه ، ماشین ، رستوران ، ویلا ، مهمانی و هر تختخوابی سرک میکشند ...
.
محسن باقرلو
سه شمبه دوازده آبان نود و چار

.

عادی شدن

امروز تو  فیس بوک  یه خبر و  ویدئو  دیدم  که  برام جالب بود  .... "  پر بیننده ترین برنامه تو  مکزیک ، گزارش   هواشناسیه "  قبل از اینکه ویدئو رو ببینم فکر کردم حتما  اطلاعات خیلی خاصی توو برنا مه نشون میدن ... ولی وقتی  ویدئو  رو دیدم  فهمیدم  هیچ فرقی  با برنامه هواشناسی شبکه  یک ما  نداره فقط  مجریهای خیلی  " س.ک. سی  " و زیبا یی داره ....

فرض  کن  توو  یه کشوری  از آمریکای لاتین که تعداد کارنوال های  شادی و زن های  لخت تو خیابونهاشون  ، اندازه  گربه های  خیابونهای  تهرانه ....این برنامه و مجری هاش بین این همه کانال رنگارنگ ،  پرببینده ترین برنامه است ....( البته به ما گفتن که بلاد فرنگ اینجوره .. خودمون که ندیدیم )


نا گفته نماند که اون خانم  و اون برنامه برای منم خیلی جذاب بود ولی من فکر میکردم چون از بچه گی تو خفقان جنسیتی بزرگ شدم   و  در جوانی  هم سکسی ترین خاطرم مربوط میشه به اینکه دست دوست دخترمونو  گرفتم ...اینجوری ام ....

حالا نمی خوام خیلی وارد این بحث بشم ....

فقط خواستم از دوستانی که این متن میخونند ... و در بلاد  کفر زندگی میکنند  یا کردن ... یه سوال به پرسم ......

این که میگن  دو روز ببینی  چشم و دلت سیر میشه .... همه چی برات عادی میشه ....

دقیقا با رسم شکل  بفرمایید چی عادی میشه ...

و اگه عادی میشه این ملت مکزیک چرا اینجورند ....

و اگه عادی نمیشه چرا ....

بی خیال چرا ....


 آرش پیرزاده

آخر هفته خوبی داشته باشید 


غُل و زنجیر

هشت و نیم صُب صف نسبتن طولانی ماشینها پشت چراغ قرمز تقاطع طالقانی و قرنی ... یک سمند سفید می اندازد توی خط ویژه و از کنار ما رد می شود می رود جلوی همه کجکی وامیستد منتظر سبز شدن چراغ ... یعنی رسمن همه ما را به تلاونگش هم حساب نمی کند و ایضن دوربین و افسر و قانون را هم ... موقع رد شدن از کنار من یک لحظه رانندهء ریشو به نظرم بسیجی طور می آید ، یا مثلن شبیه اطلاعاتی ها لذا شروو میکنم توو دلم به مذمت کردنش ، انقد شدید الحن که انگار ارث بابام را خورده ... چراغ که سبز میشود سر پیچ بغل به بغل میشویم ، یک خانم جوان زیبای تقریبن بدون حجاب کنار دستش نشسته که در بغل به بغل شدن قبلی اصلن متوجه حضورش نشده بودم ، بیشتر که بهشان دقت میکنم تصور اولیه ام از مرد ریشو صد و هشتاد درجه قاطی باقالی ها بوده ! ... حالا در اعماق ناخودآگاهم انگار آن حد از مذمت لازم نبوده ! ... به همین سادگی به همین خوشمززگی اکثرمان در غُل و زنجیر و چارچوب قضاوت های سطحی و قالبی ذهنمان اسیریم اسیر .

.

یکی از سه شمبه شب های آبان نود و چار

حدودا یک ماه  از جلسه مشاوره ام با یک متخصص سرشناس می گذرد.... اولین بار بود و به خاطر یک سری مسایل با بچه ها و حس اینکه باید مادر بهتری باشم یک وقت از مطبش گرفتیم... یک ساعت و نیم صحبت کردیم و قرار شد این جلسات را مدتی ادامه بدهیم... ولی خب ندادیم... قرار شد به صحبت هایش عمل کنیم ولی خب نکردیم... به جز همان چند روز اول که هنوز طنین صدای آرام و لحن تاثیر گذارش توی گوشمان بود....  قبل تر ها هم گفتم، دست خودم نیست به تغییر آدم ها امید ندارم... دلیلش دقیق نمی دانم چیست؟!! شاید آدم هایی که در زندگی ام بودند و با همان خوبی یا بدی، با همان نایسی یا نکبتی که بودند تا همیشه هم باقی ماندند تا مردند حتی.... پیش مشاور و رانشناس رفتن فقط عذاب وجدان به آدم اضافه می کند...

همیشه استثنا هم هست... یک عالمه آدم هم حتما و قطعا بوده اند که یکهو زیر و زبر شده اند ولی متاسفانه به پست من نخورده اند تا حالا.... یک دختر تین ایجر می شناختم که بعد از جدایی والدینش یک مدت طولانی پیش مشاوره رفت که وضعیت درسی اش افت نکند یک وقت... ولی خب بعد از آن همه رفتن و آمدن ها و پول شمردن ها، کلا درس را بوسید گذاشت روی طاقچه و  با دوست پسرش فرار کرد ....  یک معتاد می شناختم که با جلسات روانکاوی و کمی هم دارو کلا اعتیاد را گذاشته بود کنار که متاسفانه او هم اووردوز کرد و به بیمارستان نرسیده تمام کرد.... یک زن و شوهر می شناختم که هر دو هفته یکبار دست می کردند توی پس اندازشان و با تمام آن نداریشان پول مشاور متخصص خانواده می دادند و در نهایت ..... هیچی .... بگذریم از این مثال ها..... حرفم این نیست که مشاورها و رانشناس ها به درد نمی خورند حرفم این است که آدم خودش می داند که کجای کارش می لنگد و هیچ کس جز خودش نمی تواند کمکش کند... هیچ کس برای زندگی آدم معجزه نمی کنند ....  این قبیل جلسات برای آدم های زیادی شاید فقط یک دست آویز امید بخش است و بس... یک جمله آرامش بخش زیر لب شبیه " خدا رو چه دیدی شاید جواب داد" .... آدم هایی که فکر می کنند می توانند و توانش را دارند که تغییر کنند... که تغییر بدهند اطرافیانشان را .... مثل زنی که امروز برای من با بغض دردودل کرد که شوهرش با کنترل آنقدر کوبیده توی صورت بچه که تمام صورتش کبود شده و بچه رویش نمی شود بیاید مهد کودک و شماره مشاور می خواست از من.... از من .... از منه نا امید به تغییر آدم ها.... از منی که داشتم آرزو می کردم کاش می شد به جای حرکت دادن خودکار روی کاغذ و نوشتن شماره همان آقای روانشناسی که من یک ریزه از حرف هایش را هم عمل نکرده بودم، برایش شماره جایی را می نوشتم که با یک تماس بیایند و مردک گاو را کت بسته ببرند و آنقدر بزنند که بمیرد ...