هفتگ
هفتگ

هفتگ

دوست داشتن ....

به نظر من  یه سری  صفات و حس ها هستند که باید حسش کنیم ... اثباتشون  عملا نیازی به دلیل و برهان نداره ...مثل گرما و سرما ... شما خیلی  متکی  به دماسنج  و اخبار برای پوشیدن لباس گرم تون نیستید .... بلکه عملا به پوست و گوشتون اومدن  سرما رو حس میکنید .... اکثر حس های حیوانی  انسان اینجوریند  مثل سیری و گرسنگی  و..... ... بر عکس صفت ها و حسهای که مختص  انسانه  حاصل  مقایسه ذهن  خودمونه .. مثل تشخص .. مثل  زیبایی مثل .....

نمیخوام راجع به ذهن بشر و این جور مسائل  روانشناسی حرف بزنم ...  فقط امروز طی یه اتفاقی متوجه شدم  " دوست داشتن  "  جزو  غرایز  حیوانی .... که اکثر مردم به اشتباه  این حس  جزو حس های انسانی میدونند ...

برای همین  برای اینکه بفهمند طرفشون چقدر دوستشون داره   دائم دنبال  مقایسه  و دلیل و برهان هستند .. 

این  حرف زد پس دوستم داره

اینو برات خریدم پس دوستت دارم ..

به نظر من  وقتی لبخند طرف مقابلت مثل سرما رو تنت بشینه .... دیکه نیازی به هیچ دلیل و برهانی برای اثباتش  نیست ...    اومدن عشق شو حس میکنی   و متاسفانه رفتنشو ...  هم  همینطور ......

کوزه خر و خرکوزه !

شاید مثلن یکی از تصویرسازی های فوق العاده برای مرگ ، تشبیه آدمیزاده ها به کوزه های سفالی و تشبیه مرگ به شکستن کوزه ها باشد ... آن لحظهء دلهره آور و البته هیجان انگیز برخورد کوزه با زمین ... مث آزمایش های علمی تلویزیون باید اسلوموشن تصورش کرد ... خیلی اسلوموشن ... با نرخ هزار فریم بر ثانیه و بلکم بیشتر ... انقد آهسته که تمام جزئیات را ببینی و درک کنی ... از چن صدم ثانیه قبل از برخورد که انگار کوزه تن خود را عقب میکشد از ترس ، تا لحظهء برخورد و اولین ترَک ، اولین بُراده ، اولین شکاف ... این تصویرسازی خیلی زیباتر و عمیق تر میشود اگر با عطر و بو تصورش کنید ... عطر آدمیزاد ... بوی آدمیزاد ... عطر برای آنها که انسانی و انسان زیستند و بو برای بقیه ... تمام دیروزم به شاخ و برگ دادن این تصویر و تصور گذشت !

دیشب توی صفحه ی فیس.بوق هفتگ برای مخاطبین و خواننده ها کلی صغری و کبری چیدم و آخر الامر هم گفتم که دیگر برای هفتگ نمی نویسم. خواستم همان ها را ان جا کپی کنم نا غافل لپ تاپم بازی درآورد و آنقدر بر مواضعش پا جفت ایستاد که بیخیال شدم.

حالا آمدم بگویم "مخاطب وبلاگی"  با همه ی دیده نشدن هایش، با همه ی دور بودن هایش، با همه ی سوء استفاده هایی که برخی ها از همین گمنام و بی نشان بودن ها می کنند، با همه ی این ها مخاطب وبلاگی بهتر است، رفیق تر است، نزدیک تر است، شفیق تر است، آدم را دلگرم تر می کند. مخاطب وبلاگی دوست تر است و دوست داشتنی تر...

الغرض؛

دیگر برای هفتگ نمی نویسم.

ممنون بابت حمایت هایتان. ممنون از آن هایی که خزعبلاتم را تاب آوردند و قلم ام را مشتاق نوشتن نگه داشتند. ممنون بابت دوستی ها و مهربانی هایتان

دوست تان دارم و برایتان شادی می خواهم و موفقیت

عزت زیاد

خوشخیالی

نمیدونم براتون پیش اومده یا نه ... 

 سالها با یکی معاشرت داشته باشی  ...  حالا رفیق فابریکت نباشه ... ولی حس خوبی بهش داشته باشی ... خاطره مشترک  زیاد داشته باشی ....هر جا پشتش حرف میزنند... پشتش در بیای ...    هر کی بدش بگه  قبول نکنی ...  یا یه جوری رفع رجوع کنی واسه وجدانت ....  

نه که عاشقش  باشی ... نه 

نه اینکه رابطه خاصی باهاش داشته باشی ... نه .... همین جور  بی دلیل ارادت داشته باشی ....   ازش خوش ت بیاد .... یه جوری که هر وقت به گذشته ات فکر کنی  لبخند به لبت باید .... 

بعد  طی یه فرایندی متوجه می شی ....  رابطه از اون سرش این شکلی نیست ... 

نه که در حقت بیاد بدی کنه ... نه .... 

نه  که بی ادبی کنه و از تو بدش بیاد  نه ..... 

فقط اون ارادتی که تو داری  اون حس نمی کنه  و نداره ...

 همچین منطقی راجع بهت فکر می کنه ... 

مثلا روزهایی که تو کنارش  راحت بودی او احتمالا بگی نگی معذب بوده 

روزهایی که تو  احساس میکردی خوش می گذره ...  اون از روی تعارف و ادب کنارت بوده 

تازه می فهمی باهات درد دل نکرده ...احترام بهت گذاشته  درد و دلت شنیده .... 

متوجه می شی خوش خیالی و بلاهت و حماقت و.... از این دست صفت ها  بیشتر از اینکه تو رو عذاب بده نزدیکان  تو اذیت کرده 


در این شرایط هیچی نمی تونی بگی ... هیچ اتفاقی نیفتاده  که بخاطرش از دست کسی دل خور باشی .. 


فقط واقعیت یه سیلی محکم بهت زده که جاش تا چند وقت درد میکنه ....همین   . 



شانس آورد ...

نوشته ای از آقای

مسعود قادری آذر

.

یک روز هم می‌آید که دختر بیست ساله‌ام زنگ می‌زند و با صدای بچه‌گانه می‌گوید: «سلام بابایی! چطوری؟» من می‌گویم: «مثل آدم حرف بزن! چند بار باید بهت بگم؟»
او هم بلند بلند می‌خندد. ناراحت نمی‌شود، چون مرا می‌شناسد. دختر و پدر باید با هم اینطوری باشند. می‌گویم: «با دوس‌پسرت که حرف نمی‌زنی!» قهقهه‌های خنده‌اش در هق‌هقِ گریه حل می‌شود. می‌گوید: «هوتن باهام به هم زده!» و زار می‌زند. می‌گویم: «هوتن غلط کرده!» و توی دلم می‌گویم همان بهتر که از دست این پسرکِ سوسولِ اسپورتِ مهندس که گل سرخ زیر نگاهش می‌پژمرد، خلاص شدیم. اگرچه کاش رابطه را دخترم تمام می‌کرد. می‌گویم: «کجایی دخترم؟ میام پیشت.» کمی آرام می‌شود و می‌گوید: «خونه.»
از پارک راه می‌افتم سمت خانه و به این فکر می‌کنم که تعدادی از اسرار رابطه‌ی خودم و مادرش را برایش فاش کنم تا ذوق کند. کامیونی نزدیک می‌شود. سرعتم را زیاد می‌کنم. از پشت کامیون یک موتوری ظاهر می‌شود. موتور از تویم رد می‌شود و مرا پرت می‌کند زیر کامیون. من به دو قسمت نامساوی تقسیم می‌شوم. چند شب بعد روحم به خواب زنم می‌آید. می‌گویم: «شانس آوردم آخرین لحظه سرمو کشیدم عقب، کله‌ام نرفت زیر چرخ کامیون وگرنه صورتی برام نمونده بود.»

اندیشه

شهر ما چندسالی هست که دیگه واسه خودش شهر شده.... ده سال پیش و یه کم عقب ترش خیلی ها دقیق نمی دونستن اندیشه کجاست... یک می گفت همونجا که نزدیکه شهریاره؟.... قبل کرج دیگه؟ ... آهان اندیشه ی فردیس؟ بین کرج و تهرانه دیگه؟  کلا این شهر یه جایی بود زیر پونز نقشه ی ایران... همین پارسال هم وقتی سرکلاس زبان گفتم من بیست و هشت ساله اندیشه زندگی می کنم همه شاگردا یه جوری نیگام کردن که انگار دارم توئنتی ایت رو اشتباه می گم و نهایت می خوام بگم دوازده.... اینجور وقتا واقعا دلم می خواد با کله برم تو صورت هر کسی که اندیشه رو به رسمیت نمی شناسه و خبر از خیلی سال پیش هاش نداره... از بس که به خاطر ساکن این شهر زیر پونز بودن من داستان داشتم همیشه.... حالا کاری ندارم اندیشه توی این توئنتی ایت سال چقدر پیشرفت کرده، من می خوام یه خاطره بگم از حدود  ده سال پیش که امروز  یادش افتادم.... 

توی محل کارم سر این اندیشه ای بودنم مشکل زیاد داشتم... اینکه نصف همکارا می خواستن کشف کنن که من چه جوری می یام تهران و چه راه های مواصلاتی ای هست؟ آیا آسفالت است یا شوسه ؟  با تعجب می پرسیدن صبح های زود هم اونجا وسیله نقیله هست؟ حتما باید اول بیای آزادی؟ برق دارین ؟ موبایل اونجا انتن میده؟ تا آزادی چقد راهه؟.... از سوال های رو مخی ملت که بگذریم یه مشکلم هم همیشه وضعیت آب و هوا بود.... اینکه  شهر عزیز ما در هیچ خبری آب و هواش عنوان نمی شد و دماش با تمام مناطق اطرافش هم فرق داشت....  نتیجه اش می شد اینکه من با شال و کلاه و چکمه راهی می شدم و وقتی می رسیدم محل کار همه با صندل و تی شرت جلوی کولر نشسته بودن ... بزرگترین مشکلم وقتایی بود که کار طولانی می شد و همه آزانس می گرفتیم واسه خونه رفتن.... یعنی حاضر بودن پیاده بودم پیاده این راه رو برم ولی این ماجرای آژانس شروع نشه.... منشی زنگ می زد و لیست مسیرها رو به رزروشن می داد... مثلا می گفت چهار تا ماشین بفرستین واسه جمهوری، ونک، تهرانپارس و اندیشه.... یارو اون ور خط می پرسید اندیشه شهریار؟ منشی داد می زد توی سالن از من می پرسید خانم شاه بگلو اندیشه ی شهریار؟؟ و تمام کسانی که  اون لحظه  اونجا بودن و تا همون لحظه نمی دونستن من ساکن کجام با این سوال منشی و پاسخ من ، یه نیگاه به ساعت هاشون می نداختن و به ترتیب تمامی سوالاتی که اول این پاراگراف ذکر کردم رو می پرسیدن..... راه های مواصلاتی .... شوسه.... میدان آزادی.... موبایل... خلاصه.... یه وقتایی خودم زنگ می زدم آژانس... حالا یه داستان هم با آژانسیه داشتم چون اون مسیر کسی نمی رفت اگر هم می رفت!!! .... مثلا با همکارا می اومدیم جلوی درو دونه دونه راننده هاشون می یومدن با ماشین های رو به راه.. موزیک ملایم ... شیک... اون وقت یه پیکان گوجه ای سرشو از شیشه می آورد بیرون که اندیشه کیییه؟؟؟من راهو بلد نیستماااا خودددت بلدی بگی؟؟؟؟  وسط راه هم دبه می کرد که کرایه باید بیشتر بدی و من نمی دونستم کجاست وگرنه غلط می کردم با این قیمت می اومدم و این حرفا..... یه شب از همین شب ها که دقیقا منتظر یه همچین داستانی بودم و خیلی هم دیرم شده بود، وقتی زنگ زدم آژانس یه صدای دیگه گوشی رو برداشت که رزوشن همیشگی نبود. وقتی گقتم می رم اندیشه خیلی سریع گفت الان می فرستم براتون و قطع کرد. اون شب راننده ای که دنبال من هم اومده بود مرتب و تر تمیز بود... یه چهارصد و پنج مشکی.... نشستم و گفتم مسیر رو بلدین گفت بله خانم و من با خیال راحت سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و خوابیدم.... نمی دونم دقیقا چقدر گذشت که یارو گفت رسیدیم خانم... اندیشه ... کجا برم ؟ من فک کرم خیلی خوابیدم لابد... دور و برم رو نیگاه کردم و گفتم رسیدیم؟ اینجا.... گفت بعله دیگه خیابون اندیشه ... عباس آباد ...... !!! یه لحظه یخ کردم.... همه ی اون چند دقیقه خواب کوفتم شد... همه اون حس خوشحالی از اینکه بالاخره یه بار بدون داستان برام ماشین فرستاده بودن... همه اون خنکی ماشین و موزیک و همه چی همه چی.... شروع کردم داد زدن سر یارو... اینجا دیگه کجاست عوضی... من می رم اندیشه ... اندیشه ی شهریار ...همون که بین کرج و تهرانه... که هواش سرده... همون که دوره... لعنتی به تو و این ماشینت... وقتی بلد نیستی چرا می گی بلدم.... من تا برسم خونه نصفه شب می شه.... ایشالا بمیری.... همین جور اشک می ریختم و داد و بیداد می کردم. با حرص اومدم پیاده شم که بیچاره عذاب وجدان گرفت و اصرار کرد که من شما رو می رسونم.... فقط بگید چه جوری بررم؟ من بلد نیستم؟ .....من هم همون طور که اشکامو پاک می کردم و دوباره نشستم تو ماشین و گفتم اول باید بریم آزادی!!!


امروز با یکی حرف می زدم و گفت دوستش  اندیشه ی عباس آباد زندگی می کنه.... یکهو یاد اون شب افتادم.... یاد اون پسره آژانسیه.... طفلکی.... و به این فکر کردم که من تا حالا اندیشه ی عباس اباد نرفتم به جز همون یکبار... ولی مطمئنم تا  همیشه وقتی اسم اون خیابون رو بشنوم یاد اون شب می افتم....یاد روزهای خوبی که با شاید نباید اجازه می دادم مسائل کوچیک اذیتم کنه....

تیپ شناسی مترویی

تجربه ی چندین ساله ی مترو سواری در شهری که حمل و نقل ریلیِ زیر زمینی در آن بیش از 13 سال سبقه دارد آن قدرها هست که اقل کم خروجی اش کشف تیپ شخصیتی مسافران مترو از روی رفتار آن ها در داخل واگن یا هنگام سوار و پیاده شدن در ایستگاه ها باشد. راستش را بخواهید عجیب اعتقاد دارم اگر روزی، جایی، محققی بخواهد تحقیقی راجع به تیپ شخصیتی متروسواران در طهران تهیه و تدوین نماید خروجی این تحقیق چیزی شبیه چند خط زیر خواهد شد:

1- تیپ شخصیتی لا-دَری: این ها همان هایی هستند که روزانه به طور متوسط دو یا سه بار صدای نرم شدن استخوان هایشان بین درب واگن های مترو گوش هایتان را می نوازد . این افراد به صورت حیرت آوری به واژه ی "شانس" و تاثیرات معجزه آسایش در مسیر زندگی اعتقاد دارند. بسیار اهل ریسک هستند و معتقدند فرصتی که هم اکنون پیش رویشان هست ممکن است آخرین شانس آن ها در زندگی برای رسیدن به هدف شان باشد. در مواجهه با این افراد کار خاصی نکنید. فقط چند قدم از حریم درب ها فاصله بگیرید و با طیب خاطر به قیافه ی مضحک شان بعد از ساندویچ شدن بین درب های واگن ریز ریز بخندید!

2- تیپ شخصیتی پا-دَری: این گروه شامل طیف وسیعی از آدم های خسته می باشد. حالا نه لزوما خسته از کار. این ها ممکن است از زندگی خسته باشند. ممکن است از بد قلقی های زوج یا زوجه شان به تنگ آمده باشند. ممکن است خستگی شان از سرِ بیکاری باشد و یا اصلا بای دیفالت آدم خسته ای باشند. این افراد در تمام دوران حیاتِ نه چندان پر جنب و جوش خود متصل به دنبال مساحتی به قاعده ی باسن یک فرد بالغ می گردند تا با قلبی آرام و ضمیری مطمئن خود را در آن مساحت پهن نمایند. در مواجهه با افراد این گروه بهتر است خیال پردازی را کنار بگذارید، قضاوتشان هم نکنید بهتر است. آدم های فراخ لزوما بنگی، عاشق و یا افسرده نیستند فقط کمی یا شاید بیشتر از کمی "فراخ" هستند، همین.

3- تیپ شخصیتی دَدَری: افرادی که در این تیپ شخصیتی جای می گیرند را می توان در دو گروه کلی دسته بندی نمود: بیکاران و بی یاران. این افراد خواسته یا ناخواسته در برهه ای از زندگی قرار دارند که کار خاصی به غیر از دَدَر رفتن و یا به اصطلاح امروزی ها دور دور از دستشان ساخته نیست. افراد این گروه عموما پس از کنده شدن از رختخواب، خانه را به قصد نزدیک ترین ایستگاه مترو ترک نموده و پس از خریداری یک عدد بلیط "روزانه" سوار اولین قطار می شوند و با وجود ارزشمند خود، مسافرین قطار را تا آخرین ایستگاه همراهی می نمایند. سپس به محض پیاده شدن از این قطار و بالا رفتن از پله برقی، سوار اون یکی قطار که مسیر مخالف را می پیماید می شوند و خط سیر خود را در جهت معکوس ادامه می دهند. در مواجهه با افراد این گروه اگر تشخیص دادید بیکار هستند می توانید با آن ها همذات پنداری کنید چون با شیب صعودی نمودار بیکاری، شما هم با بیکاری فاصله ی چندانی نخواهید داشت. اما اگر برآوردهایتان حکم داد که فرد مورد نظر از اعضای گروه دوم است اقدامات مقتضی جهت مراحل بعدی را مبذول بفرمایید. موفق باشید.

4- تیپ شخصیتی خطری: افرادی که در زندگی برای رسیدن به منافع شخصی شان از هیـــــــــچ کاری مضایقه نمی کنند و هیچ گونه حق و حقوقی برای دیگران قائل نمی باشند اهم اعضای این تیپ شخصیتی را تشکیل می دهند. این افراد در نگاه اول شاید شباهت های بسیــــــار زیادی با آدمیزاد داشته باشند اما کافیست کمی در رفتار و سکنات شان دقت نمایید تا به شما هم ثابت شود که این موجودات "فقط" شبیه انسان ها هستند. این افراد همان هایی هستند که با اعمال زور و فشار سوار واگن های مملو از جمعیت می شوند، کفش واکس خورده ی شما را در نهایت وقاحت مورد عنایت قرار می دهند، برای حفظ تعادل خود هنگام حرکت قطار از اقصی نقاط بدن شما آویزان می شوند و برای خواندن SMS های گوشی تان گردن شان را چونان مرغی که در حال تخم کردن است به این سو و آن سو دراز می کنند. در مواجهه با این افراد کار خاصی از شما بر نمی آید، خونسردی خود را حفظ کنید و به یاد داشته باشید که این ها صرفن شبیه آدم هستند، لذا می توانند خطری باشند.

5- تیپ شخصیتی ح.ش.ر.ی: چیزی که در مورد افراد این گروه به شکل حال به هم زنی جلب توجه می کند علاقه ی این موجودات به ترکیب شدن است. علاقه ی این ها برای ترکیب با جنس مخالف در هر مکان و زمانی، بی شباهت به علاقه ی ترکیب اکسیژن با هیدروژن نیست. اعضای این گروه هیچ حد و مرز و قاعده و قانونی برای ترکیب شدن قائل نمی باشند. در مرام این افراد نظام خلقت هیـــــــــــچ هدف و آرمانی به جز ترکیب شدن ندارد لذا این موجودات بر خلاف هر موجود دیگری یک فصل جفت گیری 12 ماهه دارند و در هر نقطه و زمانی آمادگی ترکیب شدن را دارا می باشند. این ها همان هایی هستند که دست زید منظوره را می گیرند و در معیت هم زورتپان می شوند داخل واگن مردانه. بعد به اولین گوشه ی دنج و ترجیحا کم نور واگن می خزند و پس از دایره کردن بازوان مردانه! شان حول دخترک خود را آماده ی کوچکترین اصطکاکی بین ریل و واگن می کنند. اینان به "قانون اینرسی" و کاربردهایش اعتقاد راسخ دارند. در مواجهه با این تیپ شخصیتی فقط کافیست کمی جنبه داشته باشید و چشمانتان را درویش کنید تا به ایستگاه مقصدتان برسید و گر نه احتمال محول الحال شدنتان بسیار است.

بیانیه

الان ساعت بیست‌ودو و پنجاه‌ویک دقیقه‌ی روز شنبه است و من، حامد توکلی.س ساکن طبقه‌ی هم‌کف هستم. باید همین اول عذر بخواهم بابت خلف وعده‌ی چند هفته‌ای. دو سه دفعه‌ی اخیر را ننوشتم و این خوب نیست. قضیه این است که یا یادم می‌رفت، یا اگر هم یادم نمی‌رفت، در موقعیتی بودم که شرایط نوشتن نداشتم. حالا اما دارم می‌نویسم. برای شما. برای شما که نمی‌دانم دارید این نوشته را در بلاگ هفتگ می‌خوانید یا صفحه‌ی فیسبوکش. اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم که یکی از دلایل این بدقولی شاید این فیسبوکی شدن هفتگ است. این‌که نمی‌دانم دارم برای چه کسی می‌نویسم. نمی‌دانم شما دارید به چه واسطه‌ای این نوشته را می‌خوانید. حقیقت این است که مخاطب فیسبوکی فرق دارد با کسی که زحمت نوشتن آدرس یک وبسایت را بر خودش هموار می‌کند. مخاطب فیسبوکی بی‌حوصله است. می‌خواهد هر چه سریع‌تر به نتیجه برسد. تمام کاری که مخاطب فیسبوکی می‌کند، این است که غلتک ماوس را بچرخاند. برای مخاطب فیسبوکی نمی‌شود مقدمه نوشت. نمی‌شود آن‌طور که باید و شاید فضا خلق کرد. من خیلی راحت نیستم با این فیسبوکی شدن هفتگ. نه این‌که فکر کنید با خود فیسبوک مشکل دارم، نه. خیلی از شما می‌دانید که اصلا من عمده‌ی فعالیت‌هایم در فیسبوک است. اما این یک بام و دو هوایی برای برندی مثل هفتگ، احتمالا نتیجه‌ی واضحی ندارد جز سرگردانی مخاطب، و البته نویسنده. دارم غر می‌زنم. دارم مثل بچه‌های لوس چغلی می‌کنم. دارم پیش شما از هسته‌ی مرکزی هفتگ گله می‌کنم. تا چند ساعت بعد از آپلود کردن این نوشته هم باید منتظر عکس‌العمل شدید محسن باقرلو باشم. برایم دعا کنید دوستان. دعا کنید که محسن باقرلو مرا جر ندهد و طوری نشود که تکه بزرگه‌ام گوشم باشد.

من، حامد توکلی، فرزند ابوالقاسم، متولّد زهدان و ساکن تهران، نویسنده و روزنامه‌نگار، قاطعانه بر این عقیده‌ام که هر چیز باید سر جای خودش باشد. به‌قول آن یارو در سلطان مسعود کیمیایی، سازی درسته که صدای خودشو بده. هفتگ، بالا بروید یا پایین بیایید، برای من بلاگ است. و من، بالا بروید یا پایین بیایید، در هفتگ بلاگی می‌نویسم. خب؟ اما قول می‌دهم این قضیه دیگر دلیل نشود که بدقولی کنم. دوستتان دارم و متشکرم که نوشته‌ی من را خواندید.


حامد توکلی

ساکن طبقه‌ی هم‌کف