هفتگ
هفتگ

هفتگ

عصر بود اردبیهشت بود

مهمان این جمعهء هفتگ
سرکار خانم مهناز عطارها
نویسندهء رمان های : 
رقصی چنین - سنج و صنوبر - ما و ...
.
عصر بود اردبیهشت بود. به دل سیر جلو مغازه های عرق فروشی کل مشیر بو کشیده بودم. عرق نسترن، شاتره، گلاب، آبلیمو، ترشی‌ی بنه . سیروپر پیچیدم توی خیابان مشیر فاطمی به سمت ستاد. جلوکله پاچه فروشی سر مشیر فاطمی از پشت سر صدای مردانه ای گفت " جیگر بریم؟" بی اختیار شروع کردم به حدس زدن سن صدا. شک نداشتم که صدا جوان است به جوانی‌ی صدای پسرم که فرزند چهارم است. چند تا لباس فروشی را که رد کردم، صدا دوباره گفت" جیگر بریم؟" کمی ذوق نشست توی دلم که لابد از پشت سرجوان می زنم. بنظرم رسید متلک گاهی هم بد نیست. لبخند رضایتی روی صورتم دوید. حداقل جبران بی اعتنایی های توی خانه که می شود! کمی تلخی روی لبخندم نشست. باز گفت "جیگر بریم؟" فکر کردم یک چهار راه را رد کرده ام وهنوز دارد دنبالم می آید. کمی دلخور شدم. توی سرم بهش گفتم" یه بار، دوبار، سه بار گفتی، شنیدم، خب اگه قرار به آمدن بود که آمده بودم." باز گفت" جیگربریم" حالا سه تا چهار راه را رد کرده بودم و کم کم داشتم از سماجتش عصبانی می شدم. "جیگر بریم؟" ایستادم. برگشتم به طرفش. حتی از پسر کوچکم هم کم سن وسال تر بود. تازه ریش وسبیل اش تنجه زده بود. گفتم" ببین من سن مادرت هستم، حالا برو دنبال کارت." خنده ای کرد وگفت" عیبی نداره جیگر، بریم؟" فکر کردم اصلا می تونه بین من وسوراخ دیوار وحوری بهشتی فرق بذاره؟ از خیر پیاده روی گذشتم و برای رسیدن به ستاد که فقط یک چهارراه دور بود، تاکسی گرفتم. راننده با خنده گفت" خواهر دو قدم پیاده برا سن وسالت خیلی خوبه ها!" و پیر مردی که کنارم نشسته بود به تاسف سر تکان داد. صدای فکرش را شنیدم" بی انصاف ببین چطو پول شوهرشو آتیش می زنه!"

انتقاد

اینکه   یه جریانی  یا یه کسی  یا به یه مطلبی  انتقاد داشته باشیم  ... چیزی بدی نیست و  حق داریم نقدش کنیم


ولی اینکه  یه جریانی یا یه کسی  یا یه مطلبی    ما رو بهم بریزه .. عصبی مون کنه  و حالمون دگر گون کنه و ما  این حس و حالمونو بندازیم گردن نقد و انتقاد .....بده ....


دیروز با یکی از همکارها  میرفتیم ... یه جونک 20ساله با یه  ماشین لوکس    انچنان پیجید جلوی ما که نزدیک بود  تصادف کنم

اقا این رفیق ما   یه نیم  ساعتی راجع به اینکه کسی که یه میلیارد  ماشین زیر پاشه   نباید  قوانین  زیر پاش بزاره  با من حرف زد ... و هر دفعه تو ترافیک به اون ماشین میرسیدم به من میگفت تورو خدا ریختشو نگاه کن ...و بلند بلند   جوری که اون بشنوه میگفت باباش گوسفند هاشو فروخته اومده تهران ....

من هیچی نمیگفتم ... پسره هم با اینکه میشنید  جرات نمیکرد به دو تا مرد 120 کیلویی تو یه پراید ی که دور تا دورش خورده چیزی بگه .... فکر کنم برای اینکه  حرفهای ما رو نشنوه   یه دکمه زد و سقف ماشین  از تو صندق عقب در ومد بسته شد ... این  کا رو که کرد انگار این رفیق ما رو اتیش زدن ...  گفت بدبخت عقده ایی نگاه کن داره فخر میفروشه ....


کار پسره اشتباه بود  ولی این رفیق  ما انتقاد نمیکرد داشت می سوخت ....خواستم یه چیزی به این همکارم بگم  بی خیال شدم وقتی رفت 

دقت کردم  دیدم خودمم   با ورژن خفیف تر این جوریم ...

  چند روز پیش تو خیابون یه خانم بسیار زیبا دیدم که سوار یه ماشین مدل بالای یه پسره شد.... اینکه من کلا با این روابط و این نوع  دوستی موافق نیستنم و همیشه نقد میکنم یه بحثه   .....  اینکه حالم خوب نبود یه بحث دیگه ...


آخر هفته خوبی داشته باشید

آرش پیرزاده


المپیک !

نوشته ای از آقای محمد علی محمدپور :

.

عروسی که دعوت باشیم معمولا ملیحه از 48 ساعت قبل به اردوی آمادگی می‌رود. البته این برای عروسی‌های دور و بی‌ربط و درجه سه و چهار و بالاتر صدق می‌کند و گرنه که برای عروسی فامیلان درجه یک و دو، این بازه‌ی زمانی به یک هفته و بیشتر هم می‌رسد. درست برعکس من.
برنامه‌ی زمانی آمادگی من و ملیحه مثلا از صبح روز موعود عروسی به شکل زیر تعریف می‌شود. قابل ذکر است که عموما روز قبلش برنامه به همین شکل است منتهی آن یکی به مثابه بازی تدارکاتی برای روز موعود است. و ضمنا بنده از ذکر ماوقع خرید لباس روزهای قبل هم درمی‌گذرم!
ملیحه- 6 تا 8 صبح: حمام / 8 تا 10: آرایشگاه / 10 تا 12: انتخاب لباس از بین لباس‌ها و چک کردن اینکه تا حالا جایی دیده شده یا نه و چک کردن با سایر مدعوین! / 12 تا 14: پروف لباس / 14 تا 16: اِ... این طرح دکمه‌ی روی آستین به طرح روی گل کفشم نمیاد! / 16 تا 18 تعویض دوباره لباس / 18 تا 20: خانم جلوی آینه، من: دیر شد دیگه ملیحه! / 20 تا 22: الان اومدم دیگه اَه! / 22:00 بریم دیگه! / در این لحظه بنده ظرف 10 ثانیه فِرت شلوار را بالا می‌کشم. بعد 10 ثانیه بحث می‌کنیم چرا کت و شلوار منو ندادی خشکشویی ملیحه! ملیحه: خوبه که بپوش بابا! بعد 10 ثانیه هم طول می‌کشد من بپوشمش و برویم. دیر هم می‌رسیم عموما!
می‌دانید مَثَل عروسی رفتن ملیحه به نظرم مثل حضور در المپیک می‌ماند که شخصی دو سال برای المپیک آماده می‌شود و می‌رود المپیک مثلا 5 دقیقه مبارزه می کند و اوت می‌شود و برمی‌گردد. با کسی که می‌رود بعد از دوسال تمرین سه تا تیر درمی‌کند و اوت می‌شود و برمی‌گردد. من هم که تمرینی نکرده‌ام پنج دقیقه مبارزه می‌کنم و برمی‌گردم. هیچی به هیچی! ملیحه از هیچ‌چیز عروسی راضی به نظر نمی‌رسد. بعد برمی‌گردیم از عروسی، کل پروسه به طور عکس تکرار می‌شود. بنده هم می‌کشم پایین و می‌روم می‌خوابم...

قدیم تر، خیلی قبلنا، این جا که ما حالا نشستیم یه چن وقتی یه یارو بساط می کرد لاغر، طولانی، یواش، یه نمور هم غریبه می زد. صورتش برشته بود عین جنوبیا. یه ساز خسته م داشت کل یوم بغلش بود، هر از گاهی هم دلمون رو می نواخت باهاش...
شما یادت نمیاد. اونوقتا که این ریختی نبود این جا. این همه شلوغ، اینقدر همه چی ازدحام! خورشید که می رفت لای لحاف شب، من می موندم و یارو طولانیه و این کلاغا. البت بیشتر بودنااا. راستی شما بلدی اینا چی شدن یهویی، کجا رفتن بی خبر؟ اینا که اسطوره بودن تو مقاومت! اینا چی دلشون رو زد نا غافل؟ ...حالا بی خیال!
یه دم ِ غروب ِ پاییز، دو تایی عین الان خودمون، نشسته بودیم اینجا. بی حرف بی صدا، سیگار می کشیدیم یه آه درمیون. یه باره برگشت پرسید: "حالیته فصلا موسیقی دارن؟ آهنگ دارن؟" گفتم نه گمونم، چیه اینی که میگی؟ مثلندش رو بگو. گفت: "مثلن بهار، بانگ جرس ِ . انگار کن یه کاروان شتر از دور میان. بهار آهنگ اومدنه، رُستنه یا مثلن تابستون گوشه س، با صدای بم، حوالیه بیات ترک، اون طرفا" نمی فهمیدمش که، اما خواستم خودمو شیرین کنم یه کاره پریدم وسط حرفش گفتم پس حکمن پاییز دامبولیه، شیش و هشت، تو مایه های "هر کی یارش خوشگله، جاش تو بهشته" خنده شد. هر کارش کردم دیگه زمستون رو نگفت!
آخرای همون پاییز بود. یه عصری رفتم دیدم داره بار و بندیلش رو جمع می کنه، راهیه. گفتمش پَ کجا؟ خندید گفت:"آها، حالا وقتشه، موسیقی ِ زمستون رو نوشته بودم به حسابت. زمستون بانگ رحیله، آهنگ رفتنه، آهنگ کوچ، بمونی ینی جمود" اینا رو گفت و خنده شد و رفت...
همین جور الکی هواییش شدم امروز. فکری ام کجاس ینی؟ خودش سازه؟ سازش کوکه؟ رواله؟ کاش بود الان. می بردمت می گفتم نیگا نگار ما رو. نیگا چه مهتابه. دیدی عاقبت ضرب آهنگ دامبولیه پاییز ما رو گرفت. نیگا چه خوشگله یار. ما که بهشتی شدیم رفت! می گفتم بلد شدم موسیقی فصلا رو که می گفتی، بی نُت خوندن، بی مضراب...حکمن دلش گرم می شد، حتمن خنده می شد باز!

کفش

البته این نظر منه ... ممکنه شما اینطور فکر نکنید . به نظر من  اولین    نشانه غرب زدگی   تو جامعه ما ...  " در نیاوردکفش "  تو مجالس رسمی بود .. یعنی   اولین نشانه با کلاس شدن  و امروزه ایی بودن تو  سال های 62  یا 63  تو محیط اطراف من این بود ...  خوب یادمه  خواهرم که اون سالها براش خواستگار میاومد،  همیشه با مادرم دعوا داشت  که اجازه بده مهمان ها با کفش بیان توو  ..... و صد البته  تو  کت  مادر من نمیرفت و دست اخر هم خونه دو طبقه ما  دو قسمت شد طبقه بالا  مبله و   میز  ناهار خوری و تخت  خواب ، و.... که  دست خواهر و برادر بزرگم  بود و طبقه پایین  مفرش شد به فرش و  پشتی  و رختخواب و  سفره ....

اون سالها ... سالهایی  بود که نداشتن مبل  عیب و عار  شده بود و به خانه های که فرشهای  قرمز  و   با " پشتی " همجنس فرش  تزئین شده بود  خیلی  بی کلاس  قلمداد میشد ... روزهای که کلماتی مثل   " جواد " یا  " سه شدن " بوجود اومد یا حداقل  من اون زمان معنی شو فهمیدم .

طبقه بالا شده بود ... پوشیدن کفشهای براق ورنی روی فرش ... بی حجاب بودن خواهرم  و دوست هاش . گوش دادن  موزیک های   شاد از باندهای جی بی ال چند ده هزار تومانی  برادر بزرگم .. بازی  کردن با چوب اسکی و پریدن روی  تخت خواب برادرم . و نگاه کردن مایکل جکسون از ویدئو برادرم ... 

 و طبقه  پایین ... حرف های مامان ... گوش زد کردن نجسی و پاکی ...و اومدن کثافت و نجاست از طریق کفش و قبول نشدن نمازهایمان و رفتن  به جهنم ...


من مابین این دو حس گیر کرده بودم ... از نظر من حق با مادرم بود ... دلم و تربیتم  مادرم  تایید میکرد .. اما جذابت طبقه بالا  و حس ما با کلاسیم داشت خفه ام میکرد ....


یادمه تو اون سالها برادر بزرگم  یه کادیلاک  خریده بود که تو اون سالهای که  فقط و فقط  پیکان  وجود داشت  داشتن چنین ماشینی مثل این بود که الان یه "  پورشه "  داشته باشی ...  برای  اینکه به برادر های قد و نیم قدش یه حالی بده تصمیم گرفت ما رو ببره  مسافرت  .. یه هتل 5 ستاره  تو رامسر  رزرو کردو همگی یه هفته رفتیم  هتل 

وقتی به هتل   رسیدم  برادرم  کلید   سویت  تحویل گرفت و یه نفری هم اومد و چمدون ما رو حمل میکرد اونقدر این هتل به چشم من شکیل بود که دائم  در و دیوار نگاه میکردم  به اسانسور که رسیدیم   کف  آسانسور فرش شده بود ...وقتی همه وارد آسانسور شدیم   اون  " باربر "  چمدون  داخل  آسانسور زمین گذاشت و کفش برادر کوچک تر مو  که جلوی درب آسانسور در اورده بود .. اورد داخل آسانسور ....

برادر  و خواهرم از خجالت سرخ شدن و وقتی به اتاق رسیدیم  حسابی  داداش کوچکمو  دعوا کردن ...  و من اون روزخیلی غصه خوردم و تمام مدت تحت تاثیر حرف های برادرم،  از باربره خجالت میکشیدم ...فکر کنم  همون روز تصمیم گرفتم   طبقه دومی باشم ... 


دیگه کفشها مو  تو مهمونی ها در نیاوردم ...  با خانمها دست دادم و  بعد ها هم روبوسی کردم ... نجسی و پاکی تبدیل شد به تمیزی و کثیفی ...   بیژامه راه راه  تبدیل به شلوارک و.....  و هی کروات  خریدم .... به جای اینکه اول بزرگتر مقدم باشه اول خانم ها مقدم شدن و شروع کردم به  ست کردن  روحم با محیط اطرافم ..

ولی حالا بعد از گذشت سالها  و کمرنگ شدن جذابیت طبقه دوم   احساس میکنم دلم برای طبقه اول تنگ شده   برای پهن کردن سفره ... انداختن  تشک   لم دادن به پشتی .... در آوردن کفش هام ... ولی افسوس که تمام پل های پشت سرمونو خراب کردیم ... افسوس




آخر هفته خوبی داشته باشید

آرش  پیرزاده

آذری

نوشته ای از
 سرکار خانم معصومه ترکانی
.
شاید یک مقدار طولانی باشد
 اما پیشنهاد میکنم بخوانید و کیف کنید :
 .
نوشت سال 87 بود. نوشت اسم شوهرت هاشم بود. نوشت حتی با هم حرف زده ایم ، توی شهر کتاب ، دنبال کتابی به اسم مردی که گم شد می گشتی و من از عطر سنبل بوی کاج با تو حرف زدم . گفت سر کلاس نجومیان یکی خانمی بلند شد و از سه راه آذری حرف زد ، یک خانم دیگر هم پیشنهاد داد برایش کف بزنند . گفتم خودم بودم و پشت بندش یک عالمه خنده گذاشتم . البته قبلش از شهر کتاب و این که ممکن است آنجا همدیگر را دیده باشیم حرف زده بودیم ، من گفته بودم که سر کلاس نجومیان یک بار کلی آدم برای من دست زده اند.
نوشت بعد از آن دیگر ندیدمت.

سال 87 است . شلوار جین از پاچه تنگ مدشده . زهره زن داوود بهشان می گوید لوله تفنگی ، می گوید من هم داشتم ، زمان ما هم بود ، از اوایل دهه شصت می گوید و جوری می گوید زمان ما که انگار خیلی از زمانش گذشته . میگویم توی عکسها که ما جین پاچه گشاد در حد دامن کلوش توی تنت دیده ایم ، می گوید داداش ازگلت نمیزاشت بپوشم اما من داشتم .
من توی محله اولین کسی هستم که از این شلوار تنگ جدیدها میپوشم ، می دانم توی محل پشت سرم چشم مردها دو دو میزند و زنها لب می گزند و به هم می گویند چطور روش میشه ، بعد ابروهاشان را بالا می دهند و چشمهایشان گرد می ماند. دو سه سالی است وضع مالیمان یک تکانی خورده و من یک تنه بار مسئولیت انتقال طبقه اجتماعی ام به طبقه متوسط را برعهده گرفته ام . اول از تیپ و ظاهرم شروع شده ، از یک زن مانتو و شلوار کارمندی پوش جنس "تی آر" که به حد کفایت برای یک زن متاهل گشاد و بادوامند به یک جین پوش با کتانی آدیداس و مانتو تنگ و چسبان تغییر شکل داده ام . این جنس " تی آر" حکم همان اختراع جین را برای معدنچیهای آمریکا را دارد بس که با دوام است و البته در زمستان و تابستان مثل جهنم گرم است اما خب مرگ ندارد ، یعنی یک دوره سی ساله کارمندی را میتوانی فقط با یک دست مانتو شلوار تنها با کمی بورشدگی مانتو و مقداری سایش زانوهای شلواربگذرانی .
در این دوره گذار میشود مرا در هر جور کلاسی که روشنفکرانه بنظر بیاید و البته از قلم نیفتد در کافه های انقلاب پیدا کرد . من متاهلم .هاشم همکلاسی من است ، شوهرم نیست . از سرکلاس زیبایی شناسی مسعود علیا ، پایه کلاسهای "روشنفکریت را قورت بده" من است . همه کلاسهای شهر کتاب را میرویم از نشانه شناسی تا نقد بکت . من و هاشم هردو بچه جنوب شهریم ، اولین نسل شهر نشین مهاجران روستایی . هردومان میخواهیم طبقه اجتماعیمان را تغییر بدهیم .
سر نقد مارکسیستی داستانی از حسین نیازی به اسم "هدیه " ، یکی از خانمهای کلاس بلند شده و پرسیده چرا توالت خانه داستان بو میدهد و آیا این به اضمحلال تفکرات چپ اشاره دارد ؟ . موقع پرسیدن صدایش به اندازه کافی برای اغوا کردن کل کلاس نازک بوده . من و هاشم ته کلاسیم ، من سرم را به پشتی کوتاه صندلی تکیه داده ام ، بدنم را روی صندلی انقدر جلو کشیده ام که زانوهایم به وسط پشتی صندلی جلویی چسبیده و نیمه دراز کشم و حواسم هست هاشم هر از چند گاهی خیلی عمیق پاهای مرا برانداز می کند . با حرف زن دستم را بلند میکنم و خودم هم بلند میشوم . صدایم را صاف میکنم و توضیح میدهم که خانواده داستان از وضع مالیشان معلوم است که خانواده متوسط رو به پایینی هستند و در این طبقه اجتماعی خانه ها سرپناهند و معماری درس و درمانی ندارند ، به معماری خانه ها در محل خودمان آذری اشاره میکنم که خانه ها بسته به وضع مالی خانواده درست کردنشان از یک اتاق و آشپزخانه گوشه حیاط شروع شده و طی سالیان یک اتاق دیگر و یک طبقه دیگر اضافه شده ، توالتها یک متر در یک متر هستند و چه تو حیاط و چه تو آپارتمان همه شان آفتابه لازمند و سیفون درست و درمان ندارند .
اینکه از آذری اسم میبرم سر این است که نامجو ترانه سه راه آذری را خوانده و آذری بچه مشهور است . بعد یک خطابه بلند بالا در مورد آزادی به بالا و پایین میکنم و از روشنفکران عزیز حاضر در کلاس که در عین حال تبری جستن از آنها التماس دعا دارم که مرا جزو اقلیت برج عاج نشین خود حساب کنند میخواهم که همه چیز را با متر و معیار خودشان نسنجند . بعد یکی از بقیه میخواهد که برای من دست بزنند و من احساس مصداق الفقر فخری بودن دارم . تا پایان دوره نجومیان یکی دوبار به من ارجاع میدهد و از من با لفظ خانومی که برایش دست زدید یاد میکند .
همان شب با هاشم دعوا میکنیم . میگوید من دهنم بوی الکل میدهد و آن چه حرفهایی بوده زده ام و ضد آبرو هستم . راجع به الکل حق دارد اما من خودم بوده ام و حرف دلم را زده ام . ماه رمضان است و من به هاشم راجع به بوی دهان روزه اش چیزی نمی گویم چون خواهرم که خانم جلسه ای است می گوید بوی دهن روزه دار بوی بهشت است اما چشم چرانیش را به رویش می آورم . سالها گذشته ، اما دیروز یکی از دوستان فیس بوکی خط به خط آن روزها را حتی بهتر از خودم یادآوری کرده . توی این سالها هاشم ازدواج کرد ، من بچه دارشدم و دیگر نتوانستم سر هیچ کلاسی بروم و آنقدر تغییر سایزدادم که شلوار لوله تفنگی مثل خاطرات دوران شهبانو فرح بنظر میرسد . با هاشم تا پارسال دوست بودیم تا اینکه مثل مردی که گورش گم شد یکدفعه دیگر خبری ازش نشد ، من جای اینکه سرکلاسها خطابه ایراد کنم توی فیس بوک مینویسم و توالتها همچنان بو میدهند.

1،2،3

همین حوالی سه مرد متاهل می شناسم که هر سه می پرند... پرش طولی... عرضی.... با مانع... با اسب.... هر یک به نحوی.... هر یک به ترفندی.... اینکه فقط در همین حوالی من که آنقدر ها هم گسترده نیست وسعتش، به یک جامعه آماری سه نفره از خیانتکاران برسیم خیلی جای بحث کارشناسی دارد. فضول بودن بنده  هم به شدت جای روانکاوی دارد البته .... به بنده بعدا رسیدگی می کنیم..... الان حرفم درباره همان سه مرد است که می پرند.... گفتم که با هم فرق دارند.... یکی شان کلا شور عشق جدید هوشش را برده  و عین بدمن فیلم های ایرانی قدیم دست کیس جدید را گرفته و آورده بین همه که از این پس زن من این است و بس.... یک فرصت چند ماهه و چند ملیونی پول و چند آپشن دیگر هم به عنوان توافق برجام گذاشته پیش روی زن فعلی .... این از اولی !

دومی چند باری گاف داده و زنش به شدت کنترلش می کند... مدام کل کل و بحث و جدل دارند.... زنش که دیگر دست کمی از خانم مارپل ندارد، کلا یک ساک آماده دارد و مدام در حال قهر و آشتی و کشف رمز های جدید گوشی و بوکشیدن لباس هایش هست.... آخر هم خدا می داند روزی که همه چیز شفاف و روشن و با سند و مدرک بهش ثابت بشود، دقیقا می خواهد چه کار کند؟ بماند؟ برود؟ یک گلوله حرامش کند؟... نمی دانم... خودش هم نمی داند.... این از دومی !

سومی....  از سومی بدم می آید.... سومی شب ها که می رود خانه، زنش مثل پروانه دورش می گردد... می بوسدش و خسته نباشید می گوید.... عکس بک گراند موبایلش دوتا کله ی خوشحالشان است پشت کیک سالگرد ازدواجشان....سومی همه جا زنش را عزیزم عشقم جانم صدا می کند و بهش احترام می گذارد.... سومی آرام و با وقار صحبت می کند.... سومی برای زنش هدیه های رمانتیک می خرد... سومی خر است.... لعنت به سومی.... و لعنت به تمام مردهایی که اینقدر حرفه ای عوضی اند!!!


این از اطراف من.... اطراف شما کدام شماره بیشتر است؟ اگر حسش را داشتید توی کامنت ها شماره اش را بنویسید.... 1 یا 2 یا 3 ....



ارومیه ی چشمات...

از خدا که پنهون نیس، از شما چه پنهون:
نزدیکای پاییز بود، مثل الانا. باد می یومد، وحشی، عین امروز. نشسته بودیم ته ِ حیاط دانشگاه، روی سکوها، بی کار و یله عین دیوونه ها خیار گاز می زدیم، بی نمک، با حسام. ناغافل زد به سرم، پا شدم دست حسام رو کشیدم گفتم بیا. پرسید کجا؟! گفتم بیا. رفتیم در یکی از کلاسا. 105 بود به گمونم. همونی که در رو به حیاطش شیشه ای بود. انگار کن آکواریوم. همون که دیوار به دیوار اتاق ورزش بود. به دختره گفتم: شما نمک داری؟! علامت سوال شد، یه جور کش داری پرسید نمممک؟! گفتم آره نمک. گفت:نه، ندارم. پرسیدم رفیقاتم ندارن؟ یه نگاه عاقل اندر سفیهی کرد بهم، داد زد: بچه ها نمک دارین؟ همشون با هم، یه صدا و بلند گفتن: نه نداریم! خندیدم، برگشتم، چشمک زدم، به حسام گفتم: دیدی بچه؟! نگفتم ات این دخترا هیچکدومشون نمک ندارن.
تازه دو زاریشون صاف شده بود. لجشون گرفت. همشون با هم، یه صدا و بلند گفتن: خیلی بی ادبی، بی معنی!!
خندیدیم، اومدیم، نشستیم رو سکوهای ته ِ حیاط، بی کار و یله عین دیوونه ها خیار گاز زدیم. بی نمک، با حسام...

اما به چشمات قسم به یه ماه نکشید. روی همون سکوها، ته ِ حیاط، ناغافل نمک گیر نگاهت شدم. فکری ام حکمن عقوبت سبک سری ِ اون روزم بود. می دونی؟! یه عمر جاهلی کردم، پای همه رقم پا خوردنش بودم الا این یه فقره. آخه آه هم این همه دامن گیر. درست پشت بند دل گیر کردن اون بندگان خدا بود که دلم این ریختی گیر کرد پیش چشمات!

چند وقت پیشا نشسته بودی رو کاناپه با گوشیت ور می رفتی. سرم گرم بود به کتاب و اینا. ناغافل پرسیدی: دیگه برام عاشقونه نمی نویسی؟ نیگات کردم. یه جور باحالی گفتی: هوس کردم خب.
دستپاچه شدم. حرفم نیومد!!
گفتی: نکنه سرد شدی بچه؟ نکنه نُطقت کور شده؟ حال ِ حوصله ات خوبه؟ سازی؟

تو دلم گفتم: سرد؟! کور؟! نه به خدا. مگه دِل کاسه شله زرد نذریه که کنار بمونه، تو چشم نباشه، حیف شه، میل نشه. مگه عاشقیت حلواس که یخ کنه و بماسه و از دهن بیوفته. مگه خواستن، تصدیق رانندگیه که 10 سال به 10 سال ببری تمدیدش کنی. مِهر معشوق مُهر میشه تو سینه ی عاشق. نقل این حرفا نیس که.

تو دلم گفتم: اصش مگه میشه پای سفره ی چشمای شما نشست و نمک نگاهتون رو خورد و نمکدون شکست خانووم؟! کسر لاتیه، از ما ساخته نیس به خدا...

تو دلم گفتم: می نویسم.
بعد زیر چشمی نیگات کردم، خنده شدم، زیر لب گفتم: ارومیه ی چشمات نمکی ترین زیستگاه دنیاست، به خدااااا