" خیلی فرق هست بین بی خیال بودن با بی خیال شدن ... "
این جمله رو 14 سال پیش نوشتم ...
البته یه جمله از یه متن بود که فکر کنم جمله پایانی و تاثیر گذارش همین جمله بود
الان بعد از 14 سال حس دیگه ایی به این جمله دارم ... شاید این حس ، حس درستی نباشه شاید بحران میان سالی یقه مو گرفته ....توصیح اینکه چه حسی دارم سخته... بلد نیستم بنویسمش ...فقط می دونم بی خیال بودن دیگه اون سیاه نمایی اون دوران برام نداره ...و بی خیال شدن اون نفله پروری واسم نداره .... در واقع احساس می کنم با در ب و داغوان نشون دادن، یا شدن خودمون
به نقطه اوج عشق نرسیدیم بلکه نقطه اوج عشق تنزال دادیم تا دستمون بهش برسه ....
فکر کنم نشد که بگم .... بی خیال .. شب خوش
آرش پیرزاده
می گم: نمی دونم از سر صبحی چه مرگم شده، تو دلم یه جوریه، نه خوبه، نه بد. انگاری یه طرفش سیاوش کُشونه، چهار بند انگشت اون طرف ترش ساز و نقاره می زنن چهار تا خُل و چِل واس خودشون. گشنمه ها، اما گشنه ام نیس. بند کردم به این باقالیای ماسیده، بدون گلپر، همینجوری یخ یخ... باقالی بزن راستی.
می گه: سیاوش کُشون چیه؟
می گم: درساتو نمی خونی دیگه؟ کتاب و مجله ام که هیــــــچ. کلن صفر-صفر مساو، به نفع اموات و اهل قبور. زنده ای اما انگار که نیستی.
می گه: بُل نگیر بابا. تو که خوندی بگو، تو که سواد داری، تو که بلتی بگو!
می گم: اصش بیخیال... باقالی بزن. نیگا نکن این طفلکیا این ریختی، بی مشتری ماسیدن کف پاتیل. فصلش که بشه، اون شبایی که سگ سینه پهلو می کنه تو بی پدر و مادر ِ سرمای خیابونای طهرون، متاعی می شن واسه خودشون! خوردنی، چشیدنی، دل بردنی. خیابونا که از بوق بوق ِ ماشین و نگاه سنگین ِ جماعت ِ همیشه طلبکار خالی بشه، عاشقا، اونا که خواستن لمبر می زنه تو دلشون قُرُق می کنن شهر رو. باقالیه داغ می زنن با گلپر. چشاشون رو با نگاه ِ دلبر سیر می کنن، دلاشون رو با طعم گلپر و باقالی. واسه ما میشه روزی، واسه اونا خاطره...
می گه: من که دوس ندارم!
می گم: خاطره دوس نداری؟ آدم ِ بی خاطره هم مگه میشه؟ فکر ِ بعدنات رو کردی؟!!
ابروهاش رو گره می زنه به هم، زشت می خنده، می گه: باقالی رو گفتم باقااالی ...
می گم: ته ِ دلم رخت می شورن انگاری، نگرانم، طوریم نشده باشه یه وقت؟! حال خودمو نمی فهمم، مثل این درخته. نیگا ابلق شدن برگاش، انگار نه انگار حالا مونده تا پائیز!
می گه: چی چی مونده خره! اومده که...
می گم: کوووو؟ کجاس؟!
می گه: اونجا رو شاخه ی درختا، کف پیاده رو، همینجا توی دلت...
چند روزپیش ، داداشم از یه تصادف خیلی وحشتناک به شکل معجزه آسایی نجات پیدا کرد .... امروز اون یکی برادرم رفته و یه گوسفند خریده و آورده و توو محوطه حجره به یه نیسان بسته تا فردا جلوی پای داداشم بکشه ... من تو اتاق مشغول کار روزانه بودم که دیدم این گوسفنده خیلی صدا میکنه و صدای بع بع اش خیلی ناهنجاره ....اصلا بع بع اش با بقیه گوسفند ها فرق می کنه ... در باز کردم اومدم از بالا یه نگاه بهش انداختم ... اونم مثل هر گوسفند دیگه ایی به من نگاه می کرد بع بع می کرد .... از پله ها اومدم پایین یه نگاه به این ور و اون ور انداختم دیدم هیچ کس نیست به گوسفنده گفتم : چته .. چرا انقدر بع بع می کنی ... یهو متوجه شدم یه تیکه پلاستیک مشما خیار توو دهنشه ... برای همین صداش انقدر نا هنجار بود ... با کراهت رفتم نزدیک تر دولا شدم ببینم دقیقا چه خبر ه ..... اما مدام گوسفنده سرشو تکون میداد... دلمو زدم به دریا و با دو دست سرشو گرفتم و همچین چشم تو چشم با گوسفنده شدم و منتظر شدم بع بع بکنه تا توو دهنشو ببینم ... اونجا بود که متوجه شدم اساسا گوسفندها این صدای بع بع با لبهاشون در میارند و خیلی دهنشونو واسه این کار باز نمی کنند ... سعی کردم فک شو فشار بدم منتها از اون چه که فکر میکردم قلدر تر بود ... خلاصه گوسفند رو گذاشتم بین دو تا پاهام و نوک مشما رو گرفتم یه تیکه میله آهنی اونجا بود کردم تو دهنش هی اون تکون خورد تعادل منو بهم زد من خوردم زمین و افتادم تو لگن آب و با من اون مشما از دهنش اومد بیرون ...
یه تکیه مشما 20 سانتی که انتهاش با چسب کارتن به صورت گلوله شده بود کلی هم بزاق دهن گوسفنده و علف روش چسبیده بود افتاده بودکف حجره ...
از جام بلند شدم ... گوسفنده هم روبروی من واستاده بود بع بع میکرد ولی وضوح صداش بهتر و رسا تر شده بود .... یه لحظه احساس کردم گوسفنده خوشحاله و داره نگاهم میکنه و با بع بع داره تشکر میکنه .... اصلا یه شعف درونی داشتم از اینکه این کار کرده بودم ... دولا شدم یه دست به کله گوسفنده زدم و مثل گوسفند ها سرمو تکون دادم گفتم بع بع سرمو بلند کردم دیدم همکار واستاده داره منو نگاه میکنه .... یه اشاره به گوسفنده کرد و یه لبخند معنا داری زد و به صورت سوالی گفت " با گوسفند حرف میزنی " بعد متلک وار گفت " نــــره ها " .... هول شدم گفتم اره میدونم ... اینو که گفتم از خنده ترکید ... خلاصه سوژه شدم
اومدم بالا تمام هیکلم بوی گوسفند گرفته بود شلوارم خیس شده بود باورم نمیشد این همه بلا سر خودم اوردم برای نجات گوسفندی که چند ساعت دیگه سلاخی میشه ...
آرش پیرزاده
تازه چل پنجاه متر وارد تونل توحید شده بودیم ، رانندهء شاسی بلند بغلی یک چیزی پرسید که من نشنیدم ... کچل و عینکی بود با ریش پرفسوری ، شبیه بازیگر بریکینگ بد اما جوانتر ... ضبط را پاوز کردم و سوالش را مجدد تکرار کرد : بوستان گفتگو از کجا برم رفیق ؟ ... حالا که وارد تونل شده بود دیگر کارش تمام بود ، راهی نداشت جز اینکه یا دنده عقب آن چل پنجاه متر را برگردد و یا اقلکم چل و پنج دیقه توو ترافیک وحشتناک تونل برود دور بزند برگردد تازه برسد لاین روبرو ، دقیقن همینجا که بودیم ... خیلی سریع و با هیجان ، طوری که انگار جایی آتش گرفته باشد گفتم : اشتباه اومدی ، برگرد ، تا دیر نشده برگرد ... لبخندی زد و خیلی آرام و خونسرد گفت : چون عین فیلما گفتی برنمیگردم ، میام ببینم آخر فیلم چی میشه ! ... جا خوردم ، هیجانم ماسید و فروکش کرد ، خندیدم گفتم : آخر فیلم همه مون می میریم ! ... لبخندش محو شد و در حالیکه به ترافیک و دهانهء غار مانند تونل خیره شده بود گفت : ما میریم تهران ، برای عروسی خواهر کوچکترم ، ما به تهران نمیرسیم ، ما همگی میمیریم ...
چند روز پیش هم تاکسی بودم با یکی از جوان های شلوار آویزان از باسن ... با تلفنش صحبت می کرد و همزمان اسم کوچه ها را بلند بلند می خواند تا آدرس مورد نظرش را پیدا کند.... کلافه شده بود انگار که یکهو با همان صدای بلندش گفت: اینا هم با این اسم گذاشتنشون، شهید فلان،شهید بیسار، ااااه ...
چند ماه پیش هم سفره بودم با یک پیرزن چادر گل گلی به سر.... تسبیح دستش بود و هر وقت نگاهش به کسی می افتاد یک لبخند بزرگ می زد.... بچه که بودم یادم هست همه از این پیرزن حرف می زدند... برایش دل می سوزاندند و از صبوری اش تعریف می کردند.... یک صبر بزرگ که سرپا نگش داشته بود وقتی شب هفت پسر کوچکش، کفن پیچ پسر بزرگش را آوردند.... اسم خیابانشان را گذاشتند : برادران شهید فلان....
از جنگ و روزهای سختش خیلی گذشته .... حرفم تکرار مکررات نیست که خودم از همه بیشتر از تکرار متنفرم.... از کارناوال های مصنوعی راهیان... از شونصد و چهل تا جایزه کوچک و بزرگ دادن به شیار .... از همایش های الکی .... از تظاهر..... حرفم اینها نیست... حرفم یه کوچولو احترام است.... خودمانیم آرمان هایشان که رسما به گل نشست ، احترام به یک مستطیل فلزی چند سانت در چند سانت که یک اسم رویش نوشته کار سختی نیست .... اسمی که اگر زنده بود حداقلش این می شد که پیرزن آخر مهمانی یه لنگه پا نمی ماند بین چند نفر و نمایش خیرخواهانه شان.... به خدا اگه بزارم.... آخه من مسیرم همون وره.... اصلا خودم نوکر حاج خانوم هستم... صداها همه یکی از یکی بلند تر ...!!!
هم کلامی با بعضی ها دست فرو بردن توی چاهک مبال است، بی دستکش، تا آرنج، به امید ِ صید مروارید! همانقدر مهوع، همانقدر احمقانه، همان قدر خنده دار...
هم کلامی با بعضی ها چرخ و فلک سواریست. از یک جایی عنان گفتگو را می قاپند، ریز ریز شتاب می گیرند، می چرخند، می چرخانند، گیج می شوی و لابد از تحمل. از نفس که می افتند، همان نقطه ی اول پیاده ات می کنند، نه وجبی این طرف تر، نه قدمی آن طرف تر! هیچ ِ هیچ.
هم کلامی با بعضی ها ماهی گیریست، لب ِ سد، با قلاب! سرگرم کننده است. صبور باشی و خوش شانس، هر از گاهی یک نیمچه خال قرمز یا کپورکی خنگ نوک می زند به طعمه و گیر می کند به قلاب. اما روزت که نباشد یا روز طرف که نباشد، کل یوم را تا گیوه بالا می کشی و دم پایی ابری...
هم کلامی با بعضی ها اما، شربت سرکه و عسل است چله ی تموز، با یخ زیااااد. همانقدر شیرین، همانقدر گوارا، همانقدر روح افزا. این ها کلامشان، کلماتشان حتی، پاک می کند درون آدمیزاد را، چاکراه باز کن است لامصب گفتارشان. این ها خداوندگار چینش حس های خوب هستند روی ِ دوش ِ فرکانس ها و طول موج ها، لای زر ورق کلمات، شیک و مجلسی. این ها نیم گفتارشان حتی، به دو صد کردار خیلی ها می ارزد، به خداااا. اما خبر بد این که، این ها نسل شان رو به انقراض است، مثل نسل قزل آلای رنگین کمان کف رودخانه های کوهپایه ای راکی، مثل نسل پروانه های سلطنتی در مکزیک، مثل نسل یوزپلنگ ایرانی، مثل نسل مولکول های هوای پاک توی آسمان طهران، مثل حرف راست، مثل انصاف، مثل عاشقیت، مثل مدیر خوب، مثل، مثل، مثل خیلی چیزهای باحال دیگر که آدمیزاد ِ را به زندگی، به زیستن امیدوار می کرد قدیما...