پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند. صدهزار آدمی گرد آمدند... درویشی در آن میان پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز، فردا و پس فردا بینی!
آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند، یعنی عشق این است.
پس در راه که میرفت میخرامید، دست اندازان و عیار وار میرفت با سیزده بند گران. گفتند: این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه میروم.
چون به زیر دارش بردند بوسهای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد. گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مَردان سرِ دار است.
پس جماعت مریدان گفتند: چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت: ایشان را دو ثواب است و شما را یکی؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید، به صلابت شریعت میجنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع.
هر کس سنگی میانداخت؛ شبلی را گلی انداخت، حسین منصور آهی کرد. گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آن که آنها نمیدانند، معذورند؛ از او سختیم میآید که او میداند که نمیباید انداخت.
پس دستش را جدا کردند خندهای بزد، گفتند: خنده چیست؟
گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد، قطع کند.
پس پایش ببریدند تبسمی کرد، گفت: بدین پای سفر خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید.
پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد، گفتند: چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زرید من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان، خون ایشان است.
گفتند: اگر روی به خون سرخ کرد، ساعد چرا آلودی؟ گفت: وضو سازم.
گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون. پس چشمایش برکندند. قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ میانداختند، پس گوش و بینی بریدند و... پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد
:::تذکره الاولیاء عطار:::
بایزید گفت: چون او را دار زدند. دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازهی بر دار آویختهاش نماز کردم. چون سحر شد و هنگام نماز صبح، هاتفی از آسمان ندا داد. که ای بایزید از خود چه میپرسی؟ پاسخ دادم: چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد: او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم. تاب نیاورد و فاش ساخت. پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد
به نظر من( رو این به نظر من تاکید دارم)
بعضی آدما محترمن اما دوست داشتنی نیستن یعنی به خاطر جایگاه و خصوصیات اخلاقی و رفتاریشون، کاملا قابل احترامن مثل فلان استادمون تو دانشگاه، یا بزرگ فامیل یا پدر دوستمون که ما نسبت به اونها احترام قایل هستیم اما به دلیل برخی خصوصیاتشون دوستشون نداریم مثلا عبوس، کج خلق هستن یا اصولا آدم اهل معاشرتی نیستن، اما در عین حال محترم هستن.
برخی از آدما دوست داشتنی هستن اما محترم نیستن، یعنی بخاطر برخورد و اصول اخلاقی شون مثل شوخ و شنگی یا معرفت داشتن و با مرام بودن، یا مهربون و دلسوز بودنشون دوست داشتنی هستن اما محترمانه رفتار نمیکنن و این محترم نبودنشون آشنا و غریبه نداره مثلا بیهوده گو و مسخره گرن،اعتقادی به رعایت ادب ندارن و... اما دوست داشتنی هستن چون کنارشون حالمون خوبه و بهمون خوش میگذره و میدونیم پشت این ظاهر نامحترم، آدم دوست داشتنی با معرفتی حضور داره!
بعضی آدما هم محترمن هم دوست داشتنی خوش به حال خودشون و زهی سعادت برای اطرافیانشون که چنین موهبتی نصیبشون شده...
برخی آدما نه محترمن نه دوست داشتنی،صد حیف به احوالشون و بیچاره نزدیکان این افراد که مجبور به مراوده دایمی با این قبیل افراد هستن.
زمستان بود. جان می کندم در نیویورک نویسنده شوم. سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم . فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم: "می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم " و خدای من، مدت ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود. هرتکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را میجویدم و راست می افتاد توی معده ام. معده ام می گفت : "متشکرم، متشکرم" مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم میزدم که سروکله دو نفر پیدا شد، یکیشان به آن یکی گفت : "خدای بزرگ" طرف مقابل پرسید: "چه شده؟" اولی گفت: "آن یارو را دیدی که ذرت میخورد؟ وحشتناک بود! " بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرت ها لذت نبردم. به خودم گفتم: " منظورش از وحشتناک چه بود؟ من که توی بهشت سیر می کنم. "
گاهی به همین راحتی با یه کلمه، یه جمله، یه حالت چهره میتونیم مردم رو از بهشت خودشون بکشونیم بیرون و این واقعا بی رحمانه ترین کاره. سرمونو می کنیم تو زندگی یکی که اصلا به ما مربوط نیست، کاری با ما نداره و ازمون چیزی نپرسیده، نخواسته و... دهنمونو باز میکنیم و از بهشت شخصیش می رونیمش!
چارلز بوکوفسکی
دوستی چند روز پیش این پیام رو برام فرستاده بود:
((یک روز از خواب بیدار می شوی و به تو می گویند این آخرین روز زندگی توست از جایت بلند می شوی دلت به حال خودت می سوزد با خودت فکر می کنی امروز چقد می توانی بیشتر زندگی کنی بیشتر از زندگی لذت ببری !دوش می گیری ، از کمدت بهترین لباس هایت را انتخاب می کنی و می پوشی ، جلوی آینه می ایستی موهایت را شانه می کنی ، به خودت عطر می زنی و غرق فکر می شوی که امروز باید هرچه می توانی مهربان باشی ، بخشنده باشی ، بخندی و لذت ببری !
از خواب بیدارش می کنی به او می گویی در این همه سال که گذشت چقد دوستش داشتی و نگفتی ، چقد عاشقش بودی و نمی دانست ، به او می گویی مرا بیشتر دوست بدار ، بیشتر نگاهم کن ، بگذار بیشتر دستانت را بگیرم و به این فکر می کنی فردا دیگر نمی بینی اش و چقد آن لحظه ها برایت قیمتی می شود لحظه هایی که هیچ وقت حسشان نمی کردی !
دوتایی از خانه می زنید بیرون می روی ته مانده حسابت را می تکانی ، کادو می گیری برای مادرت و پدرت به سراغشان می روی و به آنها می گویی که چقد برایت مهم هستند که چقد مدیونشان هستی ، مادرت را بغل می کنی ، پدرت را می بوسی و اشک می ریزی چون می دانی فردا دیگر نیستی ...
آن روز جور دیگری مردم را نگاه می کنی ، جور دیگری به حیوان خانگی ات اهمیت می دهی ، جوری دیگر می خندی ، جور دیگری دلت می لرزد ، جور دیگری زنده هستی و دائم به این فکر میکنی که چقدر حیف است اگر نباشم ... ، آن روز می فهمی هیچ چیز به اندازه ی بودنت و ماندنت با ارزش نبوده و نیست !
شب که می شود جشن می گیری و در کنارش احساس می کنی چقدر خوشبختی ولی حیف که آخرین شب زندگی توست ، پس بیشتر بغلش میکنی بیشتر نوازشش می کنی بیشتر نازش را می خری و بیشتر ... می گویی : آه کاش فردا هم بودم !
خوب اگر فردا هم باشی قول می دهی همین گونه باشی یا نه ؟
قول می دهم !
ممکن است فردا باشی ، قدر لحظه هایت را بیشتر بدان ، چون هیچ چیز به اندازه ی خودت و ماندنت ارزش ندارد...))
براش نوشتم اولا من کسی رو ندارم که بیدارش کنم، دوما حیوان خانگی هم ندارم سوما دلم هیچ وقت واسه خودم نسوخته و نخواهد سوخت... و کلا اگه بدونم آخرین روز عمرم هست اینکارها رو نمیکنم چون این مسایل متعلق به جامعه ما و شرایط کنونی ما نیست، اما ممنون که پیام مثبت میفرستی...
باخودم فکر کردم اگه واقعا مطمن بشم فقط بیست و چهار ساعت از زندگی ام باقی مونده چیکار میکنم؟ انصافا دیدم کار خاصی نمیکنم قطعا تو خونه میمونم به چند تا از دوستام زنگ میزنم، قلیون میکشم، حموم میرم که کار غسال راحتتر باشه، به مامانم چند تا توصیه میکنم هرچند میدونم عمل نخواهد کرد، نهایتا هم تو چند ساعت آخر میشینم پای بساط مشروب چون دوست دارم مست مست از این دنیا برم!
هر دوازدهسال یک بار جمعیتی بالغ بر چهلمیلیون نفر برای تبرک مذهبی و اجرای مناسک دینی در رود گنگ جمع میشوند، خود را شستوشو میدهند و از آب آن مینوشند.
«آراویند آدیگا» نویسندهٔ هندی-استرالیایی در رمان خواندنی «ببر سفید» که سال ۲۰۰۸ میلادی برنده جایزهٔ «من- بوکر» شد در توصیف این تبرک مینویسد «... دهانتان پر از مدفوع، کاه، تکههای آبچکان جسد انسان، لاشهٔ گاومیش و هفت نوع اسید صنعتی مختلف میشود.»
اگر احساس کردیم که این عمل مذهبی تا چه اندازه مشمئزکننده است به باورهای مذهبی خودمان فکر کنیم که بسیاری از آنها هم به همین اندازه زننده هستند و مسئله این است که ما هنگام ورود به عرصهٔ مذاهب دیگر با عقلمان پا میگذاریم و در مذهب مورد قبول خودمان با احساس و عاطفه.
کارکرد مذهب در بسیاری مواقع همین است که لجن و مدفوع و بوی متعفن را آنچنان برایمان گوارا میسازد که از غوطهورخوردن در آن نشئه بشویم و احساس رستگاری کنیم.
مصیبت بیشتر اما آنجا است که مجبور باشی به این تعفن احترام بگذاری و در غیر آن جانت را بگیرند و یا عرصهٔ زندگی را بر تو چنان تنگ کنند که آرزوی مرگ کنی.
بهزاد مهرانی،
نویسنده و روزنامهنگار
اوایل دهه هفتاد که کمی فضا باز شده بود، تلویزیون برنامه طنز بسیار موفقی داشت به نام ساعت خوش، یکی از آیتم های جذابش کنار سعید و خان دایی، درک و همکارش هنرا، مسابقه هفته، آیتم بچه ی این محلی بود که کارکتر ها با لحن لاتی و داش مشتی مابانه از رهگذر میپرسیدن بچه ی این محلی!؟ بچه ی این محل نیستی !!! برووو...
ما میل داریم محلی و بومی شناخته بشیم مثلا وقتی سفر میکنیم دوست داریم هرچند جزیی به زبان محلی حرف بزنیم یا از تیکه کلام های اون منطقه استفاده کنیم جهت آشنا زایی، بماند که در نظر مردم بومی اون منطقه این تلاش ما چقدر مضحک و خنده دار هست و از همون اول متوجه قضیه میشن، اصولا انسان میل نداره غریبه محسوب بشه البته بصورت عام وگرنه مواردی هم هست که افراد میل به ناشناس بودن دارند.
حالا اینها رو برای چی گفتم توی این چند وقت به نکته جالب توجه دقت کردم اگه مسافری در میدون انقلاب ساکن امیر آباد باشه برای مقصد میگه کوی( منظور کوی دانشگاه هست) اما نودونه درصد دانشجویان که ساکن کوی هستن برای مقصد میگن پانزدهم ( منظور خیابان پانزدهم امیر آباد هست که روبروی کوی دانشگاه قرار دارد) میل به بومی بودن اشتیاق جالبی است.
حسادت و پرتوقع بودن بدترین، خلق و خوی آدمیست.
قلب و مغز مثل جعبه و کمد نیستن که پر بشن، هر چی بیشتر توش بریزی بزرگتر میشن!
وقتی دیروز و امروز و فردا در اختیار ما نیست مجبوریم دم رو غنیمت بشماریم امان از استبداد شرقی که قرنهاست ما را سمت درویش مسلکی و صوفی گری سوق میدهد آنهم صرفا درشکل و صورت و ظاهر...انسانها معمولا زمانی چیزهایی را از دست میدهند که از داشتنش مطمن هستن،آدم ها عموما غصه این را دارند که روزهای گذشته شان بیشتر از ایام پیش رویشان است و این غم بزرگیست برایشان، خوشا بر احوال امثال ما که از چنین غمی مبرا هستیم و اصولا چشم انتظار اتمام کابوس این زندگی که دچارش هستیم.
ترس از شکست از خود شکست بدتره،چون آدمی رو فلج کرده و امکان حرکت رو سلب میکنه، تسلیم شویم یا مغلوب تفاوتی نداره، این بی عملی که چون افیون در رگ و پی ما لانه کرده از هر سمی کشنده تر است.
پی نوشت:افکار مشوش مثل کاروان بی ساربانی ست که هر نفر شتر راه خودش را میرود.