هفتگ
هفتگ

هفتگ

ما هیچ، ما نگاه...

نشسته ام پای دخل زندگی، حساب ِ بدهکاری هایم را دو دو تا چار تا می کنم. طلب؟! ندارم شکر خدا! از بس که نشسته ام. بی هیچ، بی نگاه، بی هوش، بی حواس. از بس هر چه پیش آید خوش آید بوده ام تمام عمر...


رسیدم به این جا که به آسمان ِ شب ِ چهارده تابستان ِ دور بدهکارم. به اندازه ی تمام شب هایی که پشت بام خوابیده ام به آسمان ِ تابستان بدهکارم از بس که ستاره داشته و من حس ِ شمردنم نبوده.


رسیدم به این جا که به تمام واو معیت های دنیا بدهکارم. از بس که کنار ِ هر من ام یک "تو" گذشته اند. از بس که تنها نمانده ام، بی تو نمانده ام، بی او نمانده ام. 


رسیدم به بدهکاریم به گنجشک هایی که روی درخت ِ کنج حیاط دَم می گیرند صبح ها، به عاشقیت و دل و یار، به ضل آفتاب تموز، به پاییز بی برگی، به انار...


رسیدم به خودم، به هیچ، به نگاه... طلب؟! ندارم شکر خدا

 

اخبار

امروز شنبه‌ست. ششم تیرماه سال هزار و سیصد و نود و چهار. همین الان دارم به سال‌ها قبل فکر می‌کنم. به وقتی که برای اولین بار کتاب هکلبری‌فین از مارک تواین رو خوندم. جلد زردرنگ و گالینکور. یک تصویرسازی با قلم فرانسوی. با ترجمه‌ی نجف دریابندری عزیز. از انتشارات خوارزمی. همان انتشارات خوارزمی عزیز که همیشه خوب بود. همیشه خوب و دوست‌داشتنی و در اوج. کتاب هکلبری‌فین را باز کردم و فرو رفتم توی جادوی کلمات. همینطور گذشت و جذشت. کتاب‌های دیگر. آندره مالرو را در خوارزمی خواندم. با همان جلد زرد و کادر ساده‌ی سبز. کتاب‌های خوب. کتاب‌های قشنگ. کتاب‌های دوست‌داشتنی با فونت ماشین تحریر و صفحه‌بندی کاملا سنتی. یادم هست وقتی را با بهترین رمان زندگی‌ام روبرو شدم. رگتایم، اثر ادگار لارنس دکتروف. یادم هست که نجف دریابندری ترجمه کرده بود. انتشارات خوارزمی. نجف اول کتاب نوشته بود که مجبور شد چند خط از فلان صفحه‌ی کتاب را حذف کند و قول داده بود که آن حذف لطمه‌ای به انسجام اثر نمی‌زند. یادم هست که چقدر ذوق کردم از خواندن این یادداشت کوتاه. یادم هست که تمام مدت خواندن رگتایم، داشتم گریه می‌کردم. یادم هست که با رگتایم فهمیدم نوشتن یعنی چه. با رگتایمِ ادگار لارنس دکتروف که نجف ترجمه و انتشارات خوارزمی چاپ کرده بود. یادم هست که همیشه یکی از بزرگترین آرزوهایم چاپ یک کتاب در انتشارات خوارزمی بود. در رؤیاهایم تصور می‌کردم که روی یک جلد گالینکور زرد با کادر سبز نوشته حامد توکلی. مطمئن بودم که بالاخره خواهم توانست نظر انتشارات خوارزمی را جلب کنم. بخشی از فانتزی‌های بی‌آزار من همین بود. راستش را بخواهید آن نوجوان معصومِ درونِ من که نویسنده‌ست، خیلی اوقات با رؤیای چاپ شدن کتابش در انتشارات خوارزمی خودارضایی می‌کرد. امروز خبر را خواندم. بعد از سال‌ها دعوای حقوقی، بالاخره، انتشارات خوارزمی توسط سازمان تبلیغات اسلامی مصادره شد. بالاخره کارشان را کردند. من غمگینم. بخاطر خشک شدن بک درخت بزرگ. درخت بزرگ خوارزمی. غمگین شدم بخاطر عبدالرحیم جعفری که سهام خوارزمی را به امید نجاتش خریده بود. غمگینم برای خودم. برای رؤیای تمیز و مرتب خودم. رؤیای چاپ کردن رمانم در انتشارات خوارزمی. غمگینم برای هکلبری‌فینِ کوچک، که دیگر نمی‌تواند توی کتاب خوشگل انتشارات خوارزمی بگنجد و در قفسه‌ی کتابخانه‌ی بچه‌های ما جا خوش کند. من رو ببخشید برای نوشتن این متن غیر وبلاگی. مصادره شدن انتشارات خوارزمی برای من، درست مثل خبر انحلال باشگاه بارسلونا برای فوتبالیست نوجوان و فقیر و شاید مستعدی‌ست که در زمین‌های خاکی حومه‌ی مادرید برای بازی‌های محلی پشت دروازه توپ جمع می‌کند. حالا پسر فوتبالیست نشسته کنار تیرک دروازه. به زمین خاکی چشم دوخته. تا پیش از این تمام آن زمین خاکی را پر از سبزی چمن می‌دید. حالا ولی، حقیقت، در لباس سازمان تبلیغات اسلامی، مثل یک پتک، خورد فرق سرش. پا شو بچه. پا شو بچه. پا شو توپتو جمع کن. بارسلونا؟ خوارزمی؟ هه. برو دنبال کارت. برو دنبال کارت. 

سلام مهمان این جمعه هفتگ آقای  پیروز صفائیان هستند .






از وقتی یه بچه خیلی خیلی کوچیک بودم خیالپرداز بودم. تو خیالاتم همه چیز داشتم و همه کار میتونستم بکنم. یه کشتی بزرگ داشتم که تا آخر دریاها میرفت، یه هواپیما داشتم که از روی همه آسمونها رد میشد، یه سفینه داشتم که رفتن به ماه کار کوچیکش بود. بعضی وقتا خودم تنهایی پرواز میکردم، بعضی وقتا غیب میشدم یا زمان رو می ایستادوندم!

میگن "وصف العیش، نصف العیش" ، خیال و تصور هر چیزی نصف لذت از اونه. منم گرچه هیچی نداشتم، اما از چیزایی که هیچکس نداشت، یه نصفه داشتم و اون نصفه شاید از اصل کل همه چیز شیرین تر بود برام.

خیالپردازی شاید عادت کودکانه ایه که تمام میشه، اما برای من ادامه دار بوده و همیشه همراهمه. درست مثل هیچی نداشتن که اونم همیشه باهامه و ولم نمیکنه. بخوام نیمه پر لیوان رو ببینم باید بگم خوبه که این همه خیال رو دارم که از هر چیزی که ندارم دستکم یه نصفه داشته باشم، یه نصفه خیالی و شیرین.

اما الان تو این سن و سال دیگه کودک نیستم که غرق خیال بشم، رویاهام رنگ و رو و جلای قبلی رو نداره ودیگه اونقدر شیرین و بزرگ نیست. خودم بزرگ شدم و رویاهام کوچیک!

اون روز هم داشتم یه خیالپردازی کوچیک میکردم که اگه یه وبلاگ داشتم چنین و چنان میکردم و این داستان رو مینوشتم اون قصه رو تعریف میکردم. همش هم سعید تو ذهنم بود، همون که کلاس چهارم همکلاسم بود، همون هیکلیه، درشته که باباش شهید شده بود، درسشم خوب نبود. گفتم اگه وبلاگ داشتم داستان اونو مینوشتم، داستان اون روزی که تنبیهش کردن، بعد هم گریه کرد، آخرشم رفوزه شد.

آخه یکی نیست بگه وبلاگم چیزیه که تو نداری؟! آخه اینم پولیه، خریدنیه؟؟!

اما عادت کردم به نداشتن، انقدر هیچی نداشتم که اگه کل دنیا رو هم مفتی بهم بدن، نمیگیرم، فک میکنم میخوان سرم کلاه بذارن و دردسر برام درست کنن. تازه این فکرا رو هم نکنم، اصلا نمیتونم بگیرم، بگیرم چیکارش کنم؟ بفروشمش برم خارج؟! والا نه انگلیسی بلدم، نه پرتغالی، کجا برم آخه؟

به جان خودم به جان تو این یه جمله عین حقیقته، صبح این فکرا رو کردم، شب آرش پیام داد که بیا یه روز مهمان وبلاگ ما بشو! خدا شاهده اصلا این قضیه فکر و خیال رو بهش نگفته بودم، اصلا تو عمرم تا همین حالا باهاش حرف نزدم که اینا رو بهش گفته باشم. خودش انگار یجوری بهش الهام شده باشه، یا یه چیزایی بین خودمون داشته باشیم مثه تله پاتی! یهو پیام داد که جمعه مهمون وبلاگ ما باش، هر چی هم دلت خواست بنویس.

یا خدا! یبارم یه چیزی داره از نصف خارج میشه و یه آرزو داره کامل میشه!

منم گفتم چی بنویسم، باید داستان سعید رو بنویسم، بالاخره حق گردنم داره چون تو فکرش بودم که این اتفاقات افتاد.

نشستم و همش رو کامل کامل نوشتم اما وقتی خواستم دوباره بخونمش دیدم داستانم تلخ شده، خیلی تلختر از اونکه حتی خودم هم بتونم دوباره بخونمش. یه داستانی شد پر از گلوله و خمپاره، پر از توپ و تانک و موشک و بمباران، پر از خون، پر از کشته، پر از شهید و فرزند شهید. پر از بچه هایی که نمیتونستن درس بخونن، شکمهایی که گرسنه بودند، آدمهای لاغر و نحیف، لباسهای کهنه، کفشهای پاره، لبخندهای کمرنگ روی صورتهای آفتاب سوخته.

دیدم خیلی سیاه شده، نمیتونستم جمعه تون رو خراب کنم، غروب جمعه رو از این دلگیرتر کنم و خودم رو شریک جرم این غروب توی دلگیر بودن و دلگیر کردن کنم.

من موندم و دستهای خالی، من موندم و یه کاغذ سیاه شده از غم و غصه، من موندم و سطل زباله و کاغذ مچاله. من موندم و شرمندگی خالی موندن این صفحه، من و باز هم نصفه موندن یه آرزو.

ما آبادانیا وقتی دلمون میگیره، فقط فوتبال آروممون میکنه، آخرین پناهگاه ما مستطیل سبز فوتباله. منم گفتم این صفحه رو خالی نذارم و یه نامه بنویسم برای نیمار که این روزا حالش خیلی خرابه.

کوکام نیمار! پرتغالی بلد نیستُم که برات بنویسُم، با همی لهجه آبادانی خودمون برات مینویسُم، شاید بلد باشی بخونیش.

میدونُم ای روزا دِلِت خیلی گرفته، میدونُم از جام انداختنت بیرون، میدونُم همه شاکین اَ دستت که چرا کلمبیایییه زِدی ناک اوتش کردی، میگن همش عصبانی ای، همش به همه میپری. اونا نمیدونن چته اما مو میدونُم، میدونُم احساس میکنی حقتِه خوردن و خودت باید ازشون پسش بگیری.

وقتی او صورت سیاهته میبینُم یاد بچه های سده و جمشید آباد خودمون میفتُم. عین خودشونی والا. مو میدونُم تو چقد بدبختی کشیدی تا به ایجا رسیدی، چقد توپ پلاستیکی دو پوسته کردی، تو او گرما رو آسفالت بازی کردی، زِمین خوردی، بلند شدی، پاهات کبود شد، وِرَم کرد، کف پاهات از گرما تاول زد، تاولایه ترکوندی که آبش بزنه بیرون ،زود خشک شه دوباره بری تو زمین و فوتبال بازی کنی.

میدونُم، حق داری، خودُم دیدُم کلمبیاییه هلت داد، تو فقط توپه شوت کردی سمتش. اونام اعصابته خرد کرده بودن. از بس که تو بازی میزِدن زیر پات که نذارن گل بزنی. حالا هم هیچکی حقِتِه نمیده. اما کلمبیاییه ننه مرده هم خیلی گناهی نداشت. مو میدونُم دلت از جای دیگه پره. از ای همه سال سختی کشیدن و بدبختی تحمل کردن. میدونُم هیچوقت حقِتِه ندادن. حالا هم میخوای به کی شکایت کنی؟ ولشون کن، برگرد برو خونتون.

او سب پلاترم حق همه یه خورد و رفت. خو پولایه کی پس میده؟ جای ایکه چار تا توپ بخری بدی بچه ها بازی کنن، چارتا زِمین بازسازی کنی، تو محله ها جام بذاری، جایزه بدی، رفتی برا خودت ویلا و ماشین خریدی! آخه ای درسته؟ خیلی نامردی والا!

نیمار! کوکام! غصه نخور، اگه جای ما بودی چی میگفتی، خدا خیرت بده خو تو سائوپائولو خو جنگ نشد بیای ببینی همه جا خِراب شده، همه چی داغونه. ببینی نه پالایشگا مونده نه اُستادیوم نه صنعت نه بچه ها. همه چی اَ بین رفته.

باور کن اینجایم پولایه خوردن و خلاص شد. نه بازسازی کردن نه پولی به کسی دادن، نه حداقل استعفا دادن. گفتن بذارین از عراقیا غرامت بگیرم و نمیدونُم سازمان ملل تصویب کنه میگیریم با دلار بهتون میدیم. نمیدونُم گرفتن و ندادن یا اصلا چیزی نگرفتن.

اگه جای مجاهد بودی چه میگفتی، تو خو او بدبخته زدی و از جام انداخنتنت بیرون، مجاهد بدبخت فقط رفت جشن تولد، نمیدونُم رقصید، چه کار کرد، خو پنجسال محرومش کردن بی پدرا.

حالا خوبه بقیه بچه ها هستن، تیاگو هست، روبینیو هست، دونگا هم حتما قهرمانتون میکنه، مدال هم برات میفرستن. ما خو هیچکسه نداشتیم. اولش اُستادیوم خراب بود، بعد هم که اُستادیومه درست کردن کِسیه نِداشتیم برامون بازی کنه. قهرمان که نشدیم هیچ، تیمم فرستادن نمیدونُم دسته یک، دو، کجا، اصن نمیدونُم هستنن، نیستن. اینم از صنعت ما. حتی دیگه رومون نمیشه بگیم برزیل ایرانه.

حالا هم دیگه غصه نِخور، به کوکات قول بده دیگه غصه نمیخوری. مو میدونُم حتما برزیل قهرمان میشه و دل همه یه شاد میکنه. تونم محرومیتت تموم میشه برمیگردی سرِ بازیت. حالا ای جام نِشُد جامای بعدی، غصه نداره که. اگرم باز حقتونه خوردن ولشون کن بیا بریم آبادان. مُنَم برمیگردُم میریم اونجا یه تیم درست میکنیم، احمد و کاظم و جواد سیاه و فرحان و جاسم موتور هم میاریم با خودمون اسمشم میذاریم صنعت نفت برزیل! عدنان هم میگیم بیاد تشویقمون کنه "هله هله مانه" بوخونه بِرامون روحیه بگیریم. میدونُم همه یه تیمایه می پُکونیم. ووووووووووی چی بشه جانه تو!!

فکر خاکه هم نکن، هر روز که خاک نیست، حالا او روزایی که خاکه تمرین نمیکنیم. تازه تو که سوسول نیستی کوکام، عادت میکنی. ای تهرانیا میان تو تلویزیون میگن "ما افتخارمون اینه که از زمینهای خاکی تمرین را شروع کردیم و به اینجا رسیدیم" ما هم بشون میگیم خو ما تو زِمین و هوای خاکی تمرین میکنیم، ببین ما دیگه کی ایم و به کجا میخوایم برسیم.

والا عامو اصنم غصه نِداره. دلت شاد باشه. میذاریمت نوکِ نوک، همه پاسایه ما میدیم تو فقط گل بزن که دلت شاد بشه. فقط گل زدی سامبا نرقصی که پنجسال محروممون میکنن. حواست باشه.

میبینُمت.

آرزو

چند وقت پیش ، تو یه روز کاری شلوغ تو بانک پشت باجه داشتم  کارهای بانکی انجام می دادم که  یهو  مبایلم زنگ زد


شماره آشنا نبود یه شماره تلفن ثابت بود  ... یه مقدار پول جلوی باجه پهن کرده بودم که تحویل ،تحویل دار بانک بدم و یه چشمم به پولها بود و داشتم تند تند حواله بانکی مینوشتم ... تلفن که زنگ خورد گوشی رو گذاشتم بین کتف و گوشم ... بدون سلام کردن  محکم گفتم " بلـــــــــه "


پشت خط صدای دخترم ( هانا ) اومد  گفت " سلام  بابا "  ... لحن صحبتم عوض کردم ... کمی نگران شدم  چون اون ساعت روز هانا باید تو مدرسه می بود فکر کردم مریض شده .. گفتم جونم بابا چیزی شده ...

گفت نه بابا امروز روز پدره ... با گلناز جون ( مربی مدرسه ) داریم بازی میکنیم صدای شما رو پخشه میشه به بچه های بگی آرزوت چیه ؟ 


یه لحظه گیج شدم سریع گفتم بابا سلامتی شما آرزومه ....

هانا با استرس خاصی گفت : نه بابا این قبول نیست ...صدای گلناز جون میاومد که بلند بلند میگفت : آرزو راجع به زندگی خودتون چیزی که دوست دارید بهش برسید .... 


هی فکر کردم چیزی به ذهنم نیومد ... هانا دوباره با استرس گفت " بابا بگو دیگه "  ....  باز چیزی به ذهنم نیومد دوباره  مثل دیوونه ها گفتم بابا سلامتیت چیزی به ذهنم نمیرسه ... صدای گلناز جون اومدکه به هانا  گفت اشکال نداره خاله ... بعد هم گوشی بدون خدافظی قطع شد .....



همینطور گوشی زیر گوشم بود و خودکار تو دستم بود خیره شده بودم تو چشم متصدی بانک ...   صدام کرد به خودم اومدم و کارمو انجام دادم و  اومدم بیرون  .....یه نگاه به پراید درب و داغونم انداختم دور تا دور ماشین خورده ولی برام اصلا مهم نبود تا اون روز ...

من آرزوی برای خودم ندارم ... نه از این آرزوهایی که برای سلامتی وجامعه و جهان و انسانیت هست نه .... یه خواسته یه چیزی واسه خودم .....

 این بنده خدا "  مهناز " چند باری بهم گفته بود که ادم بی ارزو ... زندگی نمیکنه ... فقط زنده است ولی تا اون روز که هانا بهم زنگ زد خیلی دقیق نشده بودم ...




الان سه ماه تصمیم دارم آرزو داشته باشم .... 

ولی به این راحتی نیست ... من الان توان مالی اینکه اکثر آرزوهای دوران جوانی مو برآورده کنم دارم .... ولی دیگه هیچ کدومشون برام جذاب نیست ...تازه فهمیدم برآورده شدن آرزو پول نمی خواد انگیزه می خواد


چند روز پیش یه تصمیم  گرفتم و می خوام پاییز اونو اجرایی کنم 


تصمیم گرفتم چهرمو عوض کنم ... یعنی پلک مو بردارم پیشونی مو بکشم فک مو عمل کنم ... کلا بکوبم از اول بسازم ....

البته میدونم تو سن 40 سالگی کمی احمقانه به نظر میاد ....ولی خب میخوام بکنم شاید دارم عقده های دوران جوانی در میارم از دلمدولی به هر صورت مایلم که این کار رو بکنم...

  البته هنوز تصمیم صد در صد نیست وبستگی به کامنتهای این پست داره ...


نظرتون چیه ....

بزارید از خودم یه عکس آپ کنم ....تا بهتر نظر بدید

وبهتون این اطمینان میدم از هیچ کامنتی ناراحت نمی شم پس راحت باشید


راستی اگه دوست داشتیید از آرزوهای خودتون بنویسید 




سلام دوستان. سلام عزیزان من. حامد هستم. ساکن طبقه‌ی همکف. نویسنده‌ی شنبه‌ها. حقیقت این است که من از بیست دقیقه پیش بالغ بر هشتصد کلمه برای این پست نوشتم و یکدفعه همه‌اش را پاک کردم. حسی به‌ام گفت دارم حرف مفت می‌زنم. و خب به حس خودم اعتماد و پاک کردم نوشته‌ام را. شانس آوردید چون برای‌تان رفته بودم بالای منبر. الان هم که پاکش کردم تصمیم گرفتم از چیز دیگری بگویم. یک چیز کاملا بی‌ربط از موضوعی که نوشته بودم. امروز شنبه‌ست. من دقیقا صبح پنجشنبه ساعت ده‌ونیم بلیط داشتم برای تهران. صبح ساعت هشت بیدار شدم. رفتم حمام. کیفم را بستم. مامان را بوسیدم. زنگ زدم به آژانس. کفشم را پوشیدم. آمدم پایین. سوار تاکسی تلفنی شدم. رفتم فرودگاه. منتظر نشستم. ساعت نه و نیم به کانترها نگاه کردم. ساعت یک ربع به ده از پله‌های ترانزیت بالا رفتم. ساعت دوازده دقیقه به ده به مأمور امنیت پرواز سپاه با کلی هیجان توضیح دادم که درست نیست آدم به موهای بسته‌ی یک جوان نگاه و از روی آن قضاوت کند که او یک جامعه‌ستیز است. ساعت هشت دقیقه به ده کیفم را از توی سبد برداشتم و با سه نفر از مأمورین دست دادم و وارد سالن انتظار پرواز شدم. ساعت دو دقیقه به ده از یکی از خدماتی‌ها فرودگاه پرسیدم داداش اینجا می‌شه سیگار کشید. ساعت ده و پنج دقیقه ته‌سیگارم را انداختم توی چاه کابین آخری در سرویس بهداشتی سالن انتظار پرواز فرودگاه شهید هاشمی نژاد مشهد. ساعت ده و ده دقیقه از گیت گذشتم. ساعت ده و دوازده دقیقه درست وقتی که به یکی از میله‌های اتوبوس باند فرودگاه تکیه داده بودم به این فکر کردم که آن دخترِ جوان روبرویی ممکن است چند ساله باشد. ساعت ده و چهارده دقیقه از پله‌های هواپیمای بالا رفته بودم. ساعت ده و چهارده دقیقه و سی ثانیه روی سکوی بالای پله‌ها مکث کردم، و برای آخرین بار مشهد را به عنوان محل زندگی‌ام دیدم. چشمم افتاد به برجی که آن طرف شهر نزدیک خانه‌ی ما ساخته بودند. مادرم را تصور کردم که احتمالا داشت به چه چیزی فکر می‌کرد. نفر عقبی گفت آقا ببخشید. به خودم آمدم. وارد هواپیما شدم. دختر مهماندار (که به شکل محیرالعقولی خوشگل بود) به من خوش‌آمد گفت. ساعت ده و پانزده دقیقه درست زمانی که داشتم دمبال صندلی خودم می‌گشتم به این فکر کردم که خاک بر سرت حامد توکلی چون یک مهماندار خوشگل هواپیما تو را از اندیشه‌ی مادرت باز داشت. ساعت ده و شانزده دقیقه بعد از کلی تلاش و حبس کردن نفس بالاخره کمربند ایمنی‌ام را بستم. ساعت ده و بیست‌ویک دقیقه فهمیدم که نمی‌توانم خودداری کنم از نگاه کردن به مسافر بغل‌دستی‌ام. ساعت ده و بیست‌ودو دقیقه توی دلم گفتم که ای بخشکی‌شانس همیشه باید یک حلقه‌ی ناامیدکننده توی انگشت یکی مانده به آخرِ دست چپ یک زن زیبا باشد. ساعت ده و بیست و شش دقیقه موبایلم را از توی جیبم بیرون آوردم و سعی کردم خودم را با آهنگ‌هایم سرگرم کنم. ساعت ده و سی‌وچهار دقیقه همان مهماندار گفت آقا هدفون رو دربیارید تا در شرایط خاص بتونید هشدارها و راهنمایی‌های ما رو بشنوید. ساعت ده و سی‌وچهار دقیقه من در حالی که حدفونم را از گوش درآورده بودم، مسافر ردیف بغلی‌ام را تماشا می‌کردم که داشت با بی‌توجهی تمام به حرف‌های مهماندار گوش نمی‌کرد. سرش توی تبلت بود و احتمالا توی موسیقی بود. نمی‌شد گفت که نمی‌شنود. واضح بود که می‌شنید و تصمیم داشت به طور مطلق بی‌توجهی کند. مهماندار چند بار تکرار کرد و وقتی دید که عکس‌العملی دریافت نمی‌کند، تمام آموزه‌های امنیتی را فراموش و مرد را به حال خودش رها کرد. مهماندار که رفت، مرد زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند زد. فهمیده بود که من فهمیده‌ام که از بی‌توجهی‌اش خوشحال است. انگار که داشت به خودش افتخار می‌کرد. هواپیما سرعت گرفت. بعد از چند ثانیه معلق شدیم. در حال اوج گرفتن بودیم. از چند ردیف عقب‌تر صدای ذوق کردن یک پسربچه به گوش رسید. یکی از جلوی هواپیما گفت بر محمد و آل محمد صلوات. مردِ بی‌توجه بلند گفت اللهم صل علی... حواسم به‌اش جلب شد. دوباره زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند زد. داشت از شیطنت خودش لذت می‌برد. حدودا پنجاه ساله. با شلوار فاستونی ذغال سنگی و پیراهن آبی آسمانی. کفش چرم معمولی. کمربند باریکی که احتمالا روی شلوار به عنوان اشانتیون گرفته بود. تبلت ایسوس. دست‌های پینه‌بسته. دست کرد توی جیبش و به دختر کوچولوی سه چهار ساله‌ای که بین او و زنی میانسال (که احتمالا مادرش بود) قرار داشت یک شکلات فرمند داد. دوباره هدفون را گذاشت توی گوشش و چشمانش را بست. هواپیما تقریبا به همان ارتفاع سی‌ودو هزار پایی که وعده‌اش را داده بودند رسیده بود. همه ساکت بودند. سیال بودن در آسمان خیلی زود جذابیتش را برای پسربچه‌ی چند ردیف عقب‌تر از دست داده بود. همه ساکت بودند یا حداکثر صدای زمزمه‌ی صحبت یک زوج شنیده می‌شد. یک دفعه شنیدم. من از نگاه تو به... یک بیت شعر. همین را یادم هست. من از نگاه تو... همین. مردِ بی‌توجه به هشدارها با هدفونی که در گوش داشت و چشمانی که بسته بودند زده بود زیر آواز. حالا نه خیلی بلند. اما صدایش قطعا به گوش تمام صدوده مسافر هواپیمای ایرباس ۳۲۰ هواپیمایی اترک به شماره پرواز ۷۰۶۹ می‌رسید. خیلی‌ها برگشتند و عقب را نگاه کردند تا تولیدکننده‌ی آن صدای عجیب را ببینند. صدای قشنگی هم نداشت. رها بود. می‌شد به جای زیبا یا قشنگ گفت رها. آزاد. خیلی بی‌پروا. می‌خواند. در هواپیما. در جدیدترین و پرفیس‌وافاده‌ترین مظهر مدرنیته در سفرهای بین شهری. چشمانش بسته بودند و آواز می‌خواند. کارش آنقدر برای سیستم تعریف نشده و ثقیل بود که هیچکس نمی‌دانست چه کار کند. شرط می‌بندم در تمام پروتوکل‌های امنیتی در هیچ جای دنیا لحاظ نشده که طرز برخورد با یک مرد میانسال آوازخوان چطور باید باشد. مهماندار وانمود می‌کرد که چیزی نمی‌شنود. من اولش خنده‌ام گرفت. ناخودآگاه لبخند زدم. لبخندی که اصلا از یک عضو معمولی از یک جامعه‌ی رخوت‌زده بعید نبود. کادر میانسالی که کنار فرزندش و نزدیک مرد نشسته بود به من نگاه کرد و خندید. با حالتی که انگار می‌بینی مرتیکه دیوونه رو؟ همان جا فهمیدم که یک جای کار ایراد دارد. فهمیدم که نباید بخندم. لبخند روی صورتم خشک شد. از خودم فاصله گرفتم. از کالبد حقیرِ یک عضو از جامعه‌ی رخوت‌زده فاصله گرفتم و تلاش کردم خودم باشم. یک انسان. یک آدم. یک بشر دو پا که مستقل از هر تعریف و مقیاسی برای خودش هویت دارد. در آن لحظه، در ارتفاع سی‌ودو هزار پایی از سطح زمین، صدوده نفر آدم از اقشار مختلف که هر کدام می‌توانست نماینده‌ی نوع خود باشد، همگی میخکوبِ فطرتِ‌ یک نفر بودیم. یک نفر. یک مرد. مردی که داشت با صدای معمولی‌اش به مراعات‌های متداول می‌خندید. من از نگاه تو به... یک بیت را تکرار می‌کرد. اصرار داشت که از نگاه معشوق به چیز خاصی رسیده. چند دقیقه بعد، دیگر برای کسی عجیب نبود. شنیدن صدای آواز یک آدم با صدای نازیبا در هواپیما، دیگر برای کسی عجیب نبود. ساعت یازده و سی‌وهفت دقیقه صدای کمک‌خلبان از توی بلندگوها شنیده شد که می‌گفت مسافران عزیز تا دقایقی دیگر در فرودگاه مهرآباد تهران فرود خواهیم آمد. کمک‌خلبان تاکید کرد که تا زمان باز شدن درهای هواپیما کسی صندلی خود را ترک نکند. هواپیما فرود آمد. متوقف شد. همه منتظر باز شدن درهای هواپیما بودند. مردِ بی‌توجه از محفظه‌ی بار کیفش را برداشت و با قدم‌های تند تا نوک هواپیما رفت. شنیدم که مهماندار با صدای بلند گفت جناب لطفا تشریف ببرید بشینید روی صندلی‌تون. دیدم که مرد خندید. یک خنده‌ی معصومانه. خنده‌اش خیلی سلیس و روان و فصیح می‌گفت که خانم بیا همه با هم این نظم احمقانه رو به هم بزنیم، یا حداقل اگه تو شجاعتش رو نداری مزاحم من نشو که دارم می‌خندم به ریتمِ احمقانه‌ی زندگی همه‌ی شما. مهماندار دید که تلاشش ثمری ندارد. در هواپیما باز شد. مرد رفت. زودتر از همه. سعی کردم رفتنش را از پنجره‌ی طرف خودم ببینم. بعد از بهتی چند ثانیه‌ای کم کم همه بلند شدند و کیف‌های خود را برداشتند. خارج شدیم. ساعت یازده و چهل‌ونه دقیقه در حالی که به میله‌ی اتوبوس باند فرودگاه مهرآباد تکیه داده بودم، دنبال مردِ بی‌توجه می‌گشتم. پیدا نشد. ساعت یازده و پنجاه‌وشش دقیقه مطمئن شدم که آن مرد را دیگر در سالن انتظار و محوطه‌ی بیرون ترمینال ششم نخواهم دید. ساعت دوازده و پانزده دقیقه، درست وقتی که روی صندلی تب‌دار پراید کره‌ای مسافرکش نشسته بودم، فهمیدم که باندهای ماشین دارد سیاوض قمیشی پخش می‌کند. چند دقیقه بعد یک مزدای هاچ‌بک پیچید جلوی پراید مسافرکش. راننده گفت بی‌پدرو می‌بینی چجوری می‌رونه؟ و بعد اضافه کرد که، مردم دارن دیوانه می‌شن به مولا. و من فکر کردم. به اینکه کاش اینطور بود. به اینکه کاش مردم داشتند دیوانه می‌شدند. به اینکه کاش داشتیم دیوانه می‌شدیم. به اینکه کاش در حال دیوانه شدن بوده باشیم. به اینکه کاش دیوانه باشیم. به اینکه کاش این تاریخِ چند هزار ساله را با جنون می‌گذراندیم. کاش تمام این مدت طولانی را با چشمان بسته، فقط و فقط، تاکید می‌کردیم که، از نگاه معشوق به چیز خاصی رسیده‌ایم.

من از نگاه تو به...

من یه ماهی فاشم اینم کون سفیدم....

بچه که بودم به واسطه  ی خانواده سنتی و مذهبی که داشتم روی مسائل مذهبی خیلی زوم بودم و تعصب داشتم


از طرفی من دو تا دوست صمیمی داشتم به نام های  " مهدی  "  و  " آزاد " . که معمولا با اونا بحث میکردم ...

آزاد مادری سُنی و تحصیل کرده داشت و توو  یه خونه 50 متری زندگی می کرد  که تمام دیوارهای خونه قفسه بندی و پر از کتاب بود  و مهدی هم توو یه خانواده ی روشن فکر و لا مذهب زندگی میکرد و هی میرفت پای صحبت بزرگتر ها می شست هی مطالبی میشنید که بعضاً خودش هم نمی فهمید  ولی برای اینکه بکوبه تو سر من کافی بود ....

بحث شیعه بهتر یا سُنی ... یا وجود امام زمان  و یا مباحث سیاسی که اوایل دهه شصت مثل سریالهای ترکی این روزها .. کوچیک و بزرگ راجع بهش حرف میزدن از مباحث داغ   ما سه تا پسر 8  یا 9 ساله بود ...

یادمه یه روز با مهدی دعوام شد سر امام خمینی .. من امام خمینی مثل امام ها مقدس می دونستم  و اونا نه ....


یادمه اون سالها توو منبر یه آخوندی شنیدم که  "ابن ملجم " رو وقتی قصاص کردن  و خواستن دفنش کنند خاک اونو قبول نمیکرد و هی پس می زد ... اونقدر این موضوع روی من تاثیر داشت  که صِحَت داستان و  از خواهرم پرسیدم ... اونم فرمایشات آخوند رو تکمیل کرد  و گفت بدن امام ها زیر خاک سالم میمونه و مورچه ها و حیوانات به دستور خداوند سراغ اونها نمی رند و اگه الان محل دفن  امام ها رو بشکافند بدن امام ها سالم مثل روز اول از زیر خاک بیرون میاد  ازش پرسیدم پس چرا امام رضا بیرون نمیارند تا همه سنی ها این معجزه رو ببیند و شیعه بشن .. خواهرم گفت بزرگترین گناه " نبش قبره " و هیچ کس حق این کار رو نداره ...


نظر مهدی و آزاد اما این نبود و گفتن خیلی برای مورچه ها فرق نمیکنه که چی میخورند ... و منو سر این  دوراهی  تاریخی و اساسی دوران کودکیم گذاشتند که آیا واقعا زیر اون ضریح زیبای طلا امام رضا بشکافم به پیکر سالم سبز پوش  و معطر امام بر میخورم یا تلی از استخوان خاک ....؟


کم کم بزرگ شدم .... با خواهرم کمتر صحبت کردم با دوستام بیشتر ... کم کم از مذهب فاصله گرفتم و  نوجوونی کار به جایی رسید که تمام مشکلات مملکت از مذهب میدیدم و از هر چی عرب بود بدم میاومد ...به مسلمونها می گفتم گوسفندهای گوسفند کش .....به کمونیسم علاقه پیدا کردم و دائما روزنامه و مباحث سیاسی می خوندم سعی میکردم کتاب های فلسفی بخونم ...

این کار باعث میشد که هم ویوو انسان فهمیده رو داشته باشم و حربه ایی بود برای جذب لایک مخصوصا از خانمها ...

یادم میاد یه کتاب شعر  از " برتولت برشت " گیرم اومد و یک کلمه شو هم نفهمیدم و خیلی به نظرم احمقانه می اومد ولی جرات نکردم ابراز کنم تنها شعری که از اون کتاب تو ذهنم موند همین جمله  " من یه ماهی فاشم اینم کون سفیدم " بود


امروز وقتی می خواستم این پست بنویسم این جمله رو سرچ کردم و متن کامل شعر و دوباره خوندم ، برام جالب بود که الان احساس میکنم تو اون دوران نوجوانی ماهی فاش بودم و شعر شرح حال خودم بود ....



بزرگتر شدم راههای دیگه ایی برای جلب نظر دیگران پیدا کردم و کم کم کتابهایی خریدم که از اون لذت می بردم ....

کمتر حرف زدم بیشتر گوش دادم ...


یاد گرفتم عده ایی از هم وطن هام عرب اند

به جای اعراب از جنگ متنفر شدم ....

یاد گرفتم به جای وطنم انسانها رو دوست داشته باشم ...

دیگه  مانیفیست حزب کمونیسم خیلی برام جذاب نبود  ....

و فهمیدم گوسفندها به هر صورت کشته می شن ...


چند سال پیش مقاله خوندم که دعا کردن  . توکل باعث ایجاد یه هورمون در بدن میشه ... و کسانی که جسدشون در خاک سالم تر می مونه کسانی هستند که معنوی تر بودن با خودم فکر کردم پس شدنیه ... ممکنه بدن امام ها به واسطه اخلاصی که داشتن نوعی هورمون ترشح کنه که سالم بمونه .... ولی هنوز هم ته دلم نا باوری بود....



دیروز اتفاقی تلویزیون دیدم داشت یه برنامه راجع این 175 غواص شهید میداد .... عکس جسد شهیدی نشون داد که لباس غواصی تنش بود  و دستش بسته بودن به نظرم جسد نسبت به زمانی که ازش گذشته بود سالم بود ...یاد همین موضوع دوران کودکیم افتادم ... بعد به این فکر کردم که این گروه تفحص با چه عشقی بعد از بیست سال هنوز هم می گردنند ... واقعا عشق این گروه تفحص که روی ماه این عزیزانو نشونمون داد ... اگه اون عشق اون اشتیاق نباشه این اجساد هم بجای اینکه قسمتی از تاریخ ما باشند قسمتی از خاک بودن ....


یه دفعه احساس کردم جواب سوال کودکیمو گرفتم ... 


اره مهدی ...  پیکر امام ها هنوز اون زیر سالم هست ...منتها شرطش اینکه با عشق بِکَنی ....عاشق باشی بِکَنی ... مشتاق باشی بِکَنی  اینجور مطمئنم معجزه رخ میده ....








+برتولت برشت


ماهی فاش
یه وقتی یه ماهی بود به اسم ماهی فاش
که یه کون سفیدی داش
و برا کار کردن دست نداش
برا دیدن هم توی صورتش چشمی نداش
تو کله اش هم هیچی نبود
به هیچی هم فکر نمی کرد.
یک و یک مساوی با دو رو هم بلد نبود
از این همه مملکت هیچ کدومشو نمی شناخ
اون فقط یه ماهی فاش بود
با یه کون سفید ...
.
.
وقتی آدما خونه می ساختن
وقتی آدما چوب میشکستن
وقتی آدما آش می پختن
وقتی آدما دل کوه رو میکندن و سنگ میاوردن
ماهی فاش به ریش همشون می خندید.
وقتی آدما می پرسیدن: تو چیکار بلدی بکنی؟
جواب میداد: من یه ماهی فاشم اینم کون سفیدم.


شب به شب که آدما می رفتن تو خونه هاشون
ماهی فاشم پشت سرشون می رف تو
وقتی که دور بخاری می شستن
ماهی فاشم کنارشون می نشست
وقتی آش میومد رو میز
اولین نفر با یه قاشق بزرگ
همون ماهیه بود.
که با صدای بلند فریاد می زد: حالا تند تند بخورین
بعد من کون سفیدم رو نشونتون میدم.
آدما می خندیدن و اجازه میدادن که اونم با ها شون غذا بخوره.
.
.
اگر قحطی نمی اومد اونم نه یه قحطی کوچیک
بلکه یه قحطی بزرگ
تنبلی اونو نادیده می گرفتن
اما حالا همه مجبورن برا رفع قحطی چیزی بیارن
یکی پنیر آورد یکی گوشت
یکی نون.
فقط ماهی فاش غیر از یه قاشق بزرگ
هیچی نیاورد.
چن نفری اونو دیدن. اونا سه نفر بودن
از ماهیه پرسیدن : خب ! تو چیدی به ما ؟؟؟
ماهی فاش جواب داد :
( اگه کون سفیدمو . . . )
اما آدما برای اولین بار
از دس ماهی فاش عصبانی شدن
پریدن بهش
تندی از لای در انداختنش بیرون
و اونجا کون سفید شو
گرفتن به باد کتک .

نخلستان‌های مهتابی بین النهرین

پیاز را من رنده می کنم
که چشمهء اشکم خشک نشود
سیب زمینی ها را تو پوست بکن
که شعبده می کنی با پوست

به نصرت علی خان قوال هم مجال بده
پنجره ای به قونیه برایمان باز کند
آراسته به نرگس های خمار چشم وُ
چند کبوتر نامه بر

از master card
یا اداره مالیات بر درآمدی که ندارم
اگر زنگ زدند
بگو رفته است کشمیر
گوی چوگان گمشده اورنگ زیب را پیدا کند
و معلوم نیست کی برمی گردد

نخند عزیزم!
سوء تفاهم فرهنگی
سریع تر از وعده پوچ
دست به سر می کند مزاحم را

فعلن تا این برنج کهنه‌ی هندی قد بکشد
از کهنه‌ترین شرابمان که چهار ساله است وُ
یادگار قرن ماضی
دو گیلاس لب به لب
بگذار کنار دستمان
شراب خوب هر جرعه‌اش
برای از یاد بردن یک قرن کافی است

جرعه جرعه
آنقدر می‌توانیم عقب برویم
که بعد از شام
سر از نخلستان‌های مهتابی بین النهرین درآوریم
و حوالی‌یِ نیمه‌شب
از بدویتی برهنه و بی مرز

.

.

.

شعری از عباس صفاری

از مجموعهء کبریت خیس

.

نوید می دهم یک روز بدون تب را

به شدت معتقدم که هر چیز یک تبی دارد .... یکهو از داغی می افتد... یکهو سرد می شود و می ماسد مثل یک کاسه گوشت کوبیده سرد که با اعلاترین دوغ و وسوسه کننده ترین سبزی خوردن هم نمی شود دادش پایین ... بعضی وقت ها زمانش می گذرد و دیگر بی اهمیت می شوند مثل تب کنکور ....  همان وقت که تست ها را زدیم و ساندیس را خوردیم و از در حوزه آمدیم بیرون تمام تبش فروکش کرده بود .... بعضی وقت ها هم بس که از یک چیز استفاده می کنیم و همه گیر می شود، به قول گفتنی گندش را در می آوریم .... مثل وایبر ... وی چت ... یاهو مسنجر... کلش آف کلنز .... کندی کرش... انگری برد ....یا تب فوتبال... تب عشق...  و یک عالمه کوفت و زهرمار دیگر .... که آنقدر کله کردیم توش تا کم کم دلمان را زد و به اصلاح تبش خوابید ....

خوب یادم هست روزهای داغ وبلاگ نویسی جناب همسر را .... همان روزها که صدای دکمه های کیبورد هم اعصابم را به هم می ریخت.... دلم می خواست برق برود... می گفتم کاش یکهو بزند و کامپیوتر کلا بترکد... وبلاگش هگ شود... فیلتر شود.. اصلا بیایند بگیرند و کت بسته ببرندش به جرم وبلاگ نویسی ولی پای کامپیوتر ننشیند و عوضش بیاید با هم دوتایی لاست و بیست و چهار نگاه کنیم و چیپس بخوریم... خدا می داند چند تا بعد از ظهر تا غروب خودم  را به قهر زدم و اخم و تخم راه انداختم که بیا و ببین... قهرهایی که شاید اصلا نمی دید ... شاید درک نمی کرد و پیش خودش می گفت این چرا امروز این شکلی شده؟.... ولی گذشت .... تمام شد ... خیلی طول نکشید...

چقدر خوب می شود هیچ وقت نگران این تب ها نباشیم... رشته های نازنین اعصابمان را در هم گره نزنیم.... منتظر سرد شدنشان بنشینیم....نه مثل زینب که یک شب قاط زد و کلا اکانت کلش آف کلنز همسرش را دیلیت کرد.... صبر جواب می دهد.... ولی بستگی دارد که منتظر چه نوع جوابی باشی... باید قبول کرد وقتی تب یک چیز فروکش کرد سریعا و بی درنگ یک چیز دیگر داغ می شود.... بعله... مسئله همین جاست.... و باز هم باید صبور بود .... یک روز تب آن بعدی هم فروکش می کند.... و تب بعدترش هم می خوابد .... و کلا یک روز می آید که هیچ چیز دیگر در جهان داغ و جذاب نیست.... همان روزی که تب زندگی و زنده بودن در وجودت از بین رفته.... از بس تنهایی چیپس خوردی... از بس با خودت گفتی این هم مثل قبلی ها سرد می شود....