-
مث لحظهء در شدن توپ سال تحویل
سهشنبه 3 شهریور 1394 23:12
مطب دکتر تا خرتناق پُر بود ، نصف بیشتر مریضها روستایی طور بودند و طفلکها انگار از نگاههای چن تا دختر داف و زنهای میانسال تیشان فیشان ناخن فرنچ خجالت میکشیدند و معذب بودند ... منشی فک کنم این موضوع را حس کرد چون کنترل را ورداشت صدای تلویزیون را زیاد کرد ... یکی از داف ها که موهای بور شینیون شده داشت و مانتوی لیمویی تنگ...
-
هیچ معلوم نیس
سهشنبه 3 شهریور 1394 13:59
یک ویدئو نشانم دادند امروز که تلخ بود ... توو آسایشگاه سالمندان یک پیرزن روستایی طور با لهجهء احتمالن کُردی به فیلمبردار میگفت : عکس منو بگیر بنداز توو تلویزیون که بچچه هام ببینن بیان پیشم ... قصه اش اینطوری بود که بچچه هاش بیمارستان که بستریش کرده بودند دیگر نرفته بودند دمبالش ، بیمارستان هم فرستاده بودش آسایشگاه ......
-
و این خوب است
سهشنبه 3 شهریور 1394 13:57
نوشته ای از سرکارخانم روژین پورحیدر : هرچقدر بیشتر سن بالا میرود یک سری تکلفات را میگذاریم کنار انگار دیگر بهشان نیازی نباشد انگار دیگر حوصله شان را نداشته باشیم هر چقدر که بیشتر پیر میشویم بیشتر بالغ راحت تریم مثلا اوایل جوانی سن های 21 ،22 سالگی تمام دنیا اگر قسم میخورد نمیتوانستم راحت بشینم در فست فود پیتزا یا...
-
چوب لای چرخ زنده گی ... نمی رود
یکشنبه 1 شهریور 1394 23:56
زندگی چیزی شبیه موتور ساعت است. ساختاری هدفمند و مهندسی شده از چرخ ها و چرخ دنده ها. حرکتی مبتنی بر چرخه ها. همان "زندگی منشوریست در حرکت دوار" که ما تحت سیمای دهه شصت را... اصلی ترین چرخه اش همین تولد و مرگ است. همین بی دندان و بی هوش و بی حواس به دنیا آمدن و کش آوردن و سینه خیز رفتن و پا گرفتن و قد کشیدن و...
-
تغییر
پنجشنبه 29 مرداد 1394 21:40
دوستی می گفت .... روزی خانه مسلمانی کنار خانه کافری بود ... و هر روز مرد مسلمان دعا می کرد که این کافر بمیرد ..... و هر روز او را نفرین می کرد .... روزگار گذشت و فرد مسلمان به بستر بیماری افتاد ... مرد کافر که او را درمانده دید به بالینش امد و او را تیمار کرد .... پس از چند روز مرد مسلمان بهبود یافت ....مرد مسلمان پس...
-
جان سخت
سهشنبه 27 مرداد 1394 20:20
ننه خدابیامرز وختهایی که حین خاطره تعریف کردن یاد روزهای سخت جوانیش می افتاد ، آهی میکشید و به تُرکی میگفت : واقعن عجب جان سخت بودیم ... حالا من هم گاهی چنین حسی پیدا میکنم به گذشته ها ... چه جانی داشتیم وختی با عباس از دانشگاه تا میدان آزادی پیاده می آمدیم ... کدام شور و انرژی ما را می کشاند تا جلسهء شعر آن سر تهران...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 مرداد 1394 19:16
برای مانی زیاد اسباب بازی می خریم... تقریبا هر بار و هرجایی که چشممان به ویترین شاد و خوشرنگ یک اسباب بازی فروشی بیفتد... چقدر هم این فروشگاه ها حس خوبی به آدم می دهند...شاید چون زمان ما اینقدر تنوع و این همه جذابیت نبود.... هنوز وروجک درونمان دلش جورچین و پازل می خواهد و ما هم مانی را بهانه می کنیم و کارت می کشیم...
-
خرده چیزها...
دوشنبه 26 مرداد 1394 00:07
جایی خواندم به نقل از اینشتین نوشته بود: "دو چیز بسیار سر و صدا می کنند. یکی خرده پول و دیگری خرده معلومات" بی ربط هم نگفته! حالا اینشتین زیاده سرش توی حساب و کتاب بوده، همین دو فقره را دیده و چشیده. کلاهت را که قاضی کنی می بینی خرده احساس، خرده انصاف، خرده صداقت، خرده رفاقت، خرده عشق، خرده علاقه، خرده...
-
فرهنگ
پنجشنبه 22 مرداد 1394 21:20
چند روز پیش یه عکس سلفی از یه اقا پسر کنار برج ایفل به دستم رسید .... و زیر عکس نوشته بود این آقازاده ... پسر احمدی نژاده که داره با پول منو وتو حال میکنه .... تو این چند روزه چند بار به طروق مختلف این عکس بدستم رسید ... من چهره پسر احمدی نژاد دیدم یه جوانک بسیجیه ... به هیچ ربطی به این عکس نداره .... کاری به اینکه...
-
خدا قوت عزیز ...
سهشنبه 20 مرداد 1394 22:11
این کارگرهای ساختمانی که صُب روزهای تعطیل حمام رفته و با موهای خیس و براق ، با لبخند و لباس تمیز از سوپرمارکت برمیگردند ، کیسهء نایلونی دوغ و تخم مرغ و سوسیس در یک دست و نان تازه در دست دیگر ... حالشان خریدنی ست ... خدا حفظشان کند ... خدا قوت عزیز ...
-
ما را به یک کلاف، به یک نان فروختند ... ما را فروختند و چه ارزان فروختند ...
سهشنبه 20 مرداد 1394 22:09
مامان من فوق تخصص عیادت از مریض دارد ! هر جای دنیا ! کسی بیمارستان بستری شود اولین فرصت چادرش را سرش میکند و تنهایی با مترو و تاکسی و اتوبوس توو گرما و سرما آن سر تهران هم که باشد خودش را به ساعت ملاقات میرساند ، فرقی نمی کند مریض فامیل خیلی دور باشد ، هم دهاتی باشد ، همسایه باشد یا هرچی ... از این عیادت ها خاطره های...
-
بو و برنگ
یکشنبه 18 مرداد 1394 20:00
عصرها که بر می گردم خانه، بعد چای و عصرانه، قبل خواب ِ عصرانه، نیلا یقه ام را می گیرد خِرکش ام می کند به سرزمین کشفیات جدیدش. توی این دو ماه و بیست روز کلی چیز جدید یاد گرفته. با این که می دانم دو ماه و بیست روز زمان زیادیست برای آموختن ولی هر بار که دخترک از لای دست ِ آموخته هایش آس ِ جدیدی رو می کند من جامپ می کنم....
-
حکمت
شنبه 17 مرداد 1394 23:22
آوردهاند جانمایهیروزگار، چیزیست که بازگشت به آن شدنی نیست. فروپاشی آرامآرام این جانمایه از آن است که جهان به پایان خود نزدیک میشود.یک سال نیز، از همین رو تنها بهار یا تابستان ندارد. یک روز هم، به همین سان. بازگرداندن جهان امروز به صد یا چندصد سال پیش، شاید دلخواه آدمی باشد، اما شدنی نیست. پس ارزنده است که هر...
-
ده اصل گاندی ...
پنجشنبه 15 مرداد 1394 21:20
1 - خودتان را تغییر دهید " شما باید مظهر تغییری باشید که می خواهید در جهان ببینید. " " به عنوان انسان بزرگترین دروغ ما در مورد توانایی مان در ساخت دوباره جهان نیست – این افسانه عصر اتم است- بلکه توانایی ما در ساخت مجدد خودمان است. " اگر خود را تغییر دهید جهان خود را نیز تغییر می دهید. اگر شیوه...
-
آن ظهر زواله
سهشنبه 13 مرداد 1394 23:04
سال هفتاد و شیش ، تازه از سربازی آمده و بیکار بودم ... نوجوانی و فانتزی هاش را پشت سر گذاشته ... غرق در مواجهه با طوفان زندگی واقعی و زمختی هاش ... یتشبث به کل حشیش ... دوست بابا معرفیم کرد به یکی از مراکز وابسته به صنایع دفاع برای کار ... رفتم پیش یارو که از این ریشوهای خیلی چاق چفیه به گردن و پیشانی داغ شده بود در...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 مرداد 1394 22:00
فکر کردم وقتی دوستم موهایش را کوتاه کرده و زیبا شده من هم می شوم...درست گفته اند که آدم را سگ بگیرد بهتر است تا جو بگیرد.... این جمله را این یکی دو روز هی زیر لب و گاها با صدای بلند زیاد گفتم. تقریبا تمام دفعاتی که از جلوی آینه رد شدم.... پشیمونم مثل ... بگذریم.... وسوسه موی کوتاه همیشه با هر زنی هست... اینکه راحت...
-
بخشیدن
پنجشنبه 8 مرداد 1394 21:12
نمیدونم یادم نمیاد از کدوم امام این حدیث نقل شده بود ... ولی معنی حدیث این بود که گناه نکردن آسان تر از توبه کردن است ....و کسی که مثلا مال حرام خورده باید گوشتی که از خوردن مال حرام به تنش نشسته، آب کنه تا توبه اش پذیرفته بشه ...... .. می خواستم بگم تو زندگی روز مره و در هنگام بخشیدن این و اون هم این حدیث باید مد نظر...
-
آه از نشانه ها
سهشنبه 6 مرداد 1394 23:01
نشانه های پا به سن گذاشتن دو دسته اند ، نشانه های آشکار که طبیعتن تلخ اند و می دانید کدامها منظور نظر نگارنده اند لذا نیازی به مثال آوردن نیست ... و نشانه های پنهان که برای هر کس فرق میکند و مخصوص خودش است و خیلی بی رحم ، یواش و زیرپوستی ، گذر بطئی از رامسر جوانی به زابل میانسالی را یادآوری میکند ... مثلن بعد از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مرداد 1394 09:15
دیشب که آرش پیامک داد "امشب یک شنبه اس دادا، اگه گرفتار نیستی هفتگ یادت نره" منزل آقای پدر روی کاناپه لمیده بودم و -دلتان نخواهد- هندوانه ی شیرین می خوردم در معیت تخمه ی طالبی! و تقریبن مطمئن بودم برای شب چند خطی خواهم نوشت. سوژه ام را خوابانده بودم زیر یک لایه پیاز و زعفران و گذاشته بودم کلمات و جملاتش عمل...
-
مدیریت رؤیاها
شنبه 3 مرداد 1394 23:06
بعضی اسباببازیا باید همیشه پشت ویترین بمونن. سختترین کار دنیا احتمالا اینه که آدم با پوتینِ تجربهکردن، رؤیاهاش رو له نکنه. هنوزم میشه از دور لذت برد. میشه هنوزم به اون بَتمنی که سال ۷۴ پشت ویترین یه اسباببازیفروشی تو بلوار سجاد دیدم فکر کنم. اون بتمن هیچوقت مال من نشد. گرون بود. همون موقع هم مطمئن بودم که اگرم...
-
تعظیم
پنجشنبه 1 مرداد 1394 21:00
دیروز داشتم می رفتم خونه مادر خانمم ... هانا گفت منم میام ....لباس عروس تنش بود و یه طور سفید هم رو سرش ، فرصت تعویض لباس نداشتم ... بهش گفتم همون جوری بیاد ... یه دم پایی پاش کردم رفتیم پایین ... دم ماشین که رسیدیم درب عقب باز کردم که هانا سوار بشه اومد سمت من گفت " دولا شو " گفتم جانم ... گفت " دولا...
-
بر او و روزگارش چه ها گذشت ؟
سهشنبه 30 تیر 1394 22:48
همه چیز دنیا با سرعت سرسام آوری به سمت مینیمال شدن پیش میرود ... انبان حوصلهء جماعت خستگان ته کشیده و پشت پرچین فرو ریختهء نگاهها سراسر تشرین آخر است ... سوالهای کوتاهِ از سر بی حوصلگی و رفع تکلیف را چه پاسخی شایسته و بایسته تر از سر تکان دادنی منگ و اصواتی نامفهوم ... با این روند ، بشر خیلی زود به عصر غارنشینی رجعت...
-
طفلکها
سهشنبه 30 تیر 1394 22:07
تضاد معمولن با یکجور کنتراست دراماتیک همراه است ... مثلن دندانپزشکی که یک دندان سالم توو دهنش ندارد ... مثلن ماشین پلیسی که دوبله پارک کرده و خیابانی باریک را بند آورده ... چن روز پیش رفته بودم دم در شرکت سیگار بکشم که تقلای سه جوان برای پارک کردن پیکان داغون و لکنته شان در تنها جای پارک کوچک موجود مابین تیر برق و سطل...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 تیر 1394 11:58
دم غروبی باد می یومد... من و مانی همین دور و برا راه می رفتیم که مانی خورد زمین ... بلندش کردم دیدم سرزانوش خراشیده شده.... دردش نیومده بود و مثل همون یک لحظه قبل به راه رفتنش ادامه داد .... اولین خراشیدگی سرزانو.... دم غروبی باد می یومد و من از زمین کنده شدم و رفتم به روزهایی که سرزانوم خراشیده می شد.... به روزهای...
-
حضور...
یکشنبه 28 تیر 1394 21:44
عصر پنجشنبه بود . خورشید در سرخ ترین نقطه ی آسمان فرو می رفت انگار میانه ی کارزار آسمان داشت آرام آرام در خون خودش غرق می شد . زن ، داخل آشپزخانه ، کنار اجاق گاز، غرق در خیال ایستاده بود و از پنجره ی رو به رو غروب خورشید را نگاه می کرد که ناگهان با صدای شکستن به خودش آمد. چند قدمی با عجله رفت و وسط درگاهی آشپزخانه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 تیر 1394 21:20
مهمان این جمعه هفتگ آقای احسان جوانمرد هستن نمایشی که پرده ندارد -------------------- وقتی محسن مسیج داد و پرسید که آیا مایلم مهمان این جمعهی «وبلاگ هفتگ» باشم یا نه؛ خیلی سریع جواب دادم: بلی، با افتخار! راستش خیلی زود پشیمان شدم و این پشیمانی تا همین لحظه که دارم مثلاً مقدمهی نوشتهای که نمیدانم حتی موضوعش چیست را...
-
بی پولی
جمعه 26 تیر 1394 02:01
یه سری از خلقیات بر اثر تربیت نا محسوس خانواده و محیط تو آدم شکل میگیره ...این خلقیات قسمتی از وجودته و در زمان کودکی و در خیلی از موارد حتی در بزرگسالی خارج از این زاویه دید نمیتونی متصور بشی .... و اگه کسی هم پیدا بشه که چیزی مخالف اون عقیده بهت بگه بشدت باهاش برخورد میکنی .... یکی از اون موارد نوع نگاه به کسانی...
-
پشه های غول پیکر جومانجی
سهشنبه 23 تیر 1394 22:04
شب ، اتوبان با ترافیکِ روان ، ماشین جلویی یک ام وی ام سوسکی کوچک است که مرد می راندش و زن جوان کنارش نشسته با موهای شاراپُوایی بلوندِ بدون روسری ... خیلی هم زیبا نیست ، کاملن معمولی ... اما نگاه راننده های دیگر ، اصلن معمولی نیست ... طوری با چشمانشان شیشه های ام وی ام را سوراخ میکنند که یاد پشه های غول پیکر جومانجی می...
-
آدم های الان نمی فهمند اما...
یکشنبه 21 تیر 1394 20:00
دروغ چرا؟! خواستم چهار خط بنویسم غیر از حرف ِ خواستن، نشد! از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان بعضی روزها خیلی خودجوش انگشتام عین و شین و قاف را روی صفحه کلید بغل می کنند. می چسبند، ولشان نمی کنند هی. مثل آن وقت هایی که انار خورده ام یا انگور یا یک چیز نوووچی شبیه این ها یا اصلن مثل همان شبی که پای سفره، عسل دهانت...
-
خانه
شنبه 20 تیر 1394 22:48
حالا نشستهام روی مبل و به این فکر میکنم که چقدر خانه خوب است. به سالهای قدیم فکر میکنم. وقتی که از سفری چند هفته ای به شمال برمیگشتیم به شهر خودمان، و مامان کلید میانداخت و وارد که میشدیم میفهمیدیم تمام مدت، تمام مدت خانه همانطور منتظرمان بود. مبلها آرام و ساکت نشسته بودند. پرده مثل قبل با متانت صبر کرده بود...