-
یه روز خوب میاد.....
جمعه 19 تیر 1394 22:00
مهمان این جمعه هفتگ " مریم " همسر آقای باقرلو ساکن طبقه سوم هستند چیزی که این روزا خیلی ذهنمو درگیر کرده، نوشتن و به سرانجام رسوندن پایان نامه ارشدمه... کار آسونی انتخاب نکردم خداییش... ترجمه و تفسیر اشعار شاعری آلمانی به فارسی... ولی چون هم شعرو میپرستم، هم زبان آلمانیو، حس کردم فقط همین کاره که انگیزمو...
-
دعا
پنجشنبه 18 تیر 1394 21:56
خدایا تو خدای همه انسانهایی .... ما انسانها بین خودمون مرز کشیدیم .. مسلمون و یهود ....عرب و عجم ....ایران و عراق .... اروپا و آمریکا .... من تکه ایی از تو ام کمک کن مثل تو باشم .... کمکم کن بتونم بی مرز دوست داشته باشم ..... خدایا من و خانواده ام را از تهمت و غیبت و دروغ دور نگه دار.... خدایا منو به وظایفم ... مشتاق...
-
مرگ خوب است اما برای همسایه !
سهشنبه 16 تیر 1394 21:59
چن روز پیش ، سر شب با یک عزیز شمال شهر نشین در یکی از تقاطع های شلوغ جنوب شهر بودیم ، با حسرت ازدحام مردم را نگاه کرد و گفت : محلهء ما این ساعت پرنده پر نمیزند ، آقا محسن من عاشق اینجور محله ها و اینجور شلوغی ها هستم که شور زندگی توش موج میزند . دروغ نمیگفت ها ، واقعن حسش را کلمه کرد ولی مساله اینجاست که همین عزیز با...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 تیر 1394 17:46
قصدم نصیحت و اندرز و روضه خواندن نیست... قصدم پست غمدار نوشتن نیست.... قصدم ترحم برانگیختن نیست... اصلا خودم هم نمی دانم قصدم چیست.... امروز دوشنبه است و من می خواهم بنویسم.... می خواهم بنویسم که روزها و ماهها و سالها معطل هیچ کس نمی شوند.... نگاه نمی کنند به دلت که حالا چون به تو خوش می گذرد یواش تر برویم و چون به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 تیر 1394 20:20
مهمان این جمعه هفتگ ... آقای وحید باقرلو هستند شدیدا و عمیقا احساس می کنم دنیا داره به زوالش نزدیک میشه. البته منظورم از دنیا، کره ی خاکی خودمونه. نشونه هاش هم که داره روز به روز بیشتر نمایان میشه. گرم شدن کره زمین. کم آبی و خشکسالی. از بین رفتن پوشش گیاهی و طبیعت. از بین رفتن بسیاری از گونه های نادر حیات وحش. رو به...
-
بد نبودم .....
پنجشنبه 11 تیر 1394 21:20
تو محل کار من تا چشم کار میکنه راننده هایی هستند که منتظر تخلیه ماشین شون هستند ... بعضا باراز که خراب باشه تا 48 ساعت کنار ماشینشون بی کارند و تو این فاصله یا آچار به دست ماشین تعمیر میکنند یا به قِر و فِر ماشین میرستند .... خب دست فروش ها هم بیکار نیستند و میوون این ماشین ها میچرخند و جنس می فروشند یکی از این دوره...
-
بیات
سهشنبه 9 تیر 1394 21:58
نوجوان که هستی دنیا برات رنگی رنگی و براق است ، انگار که یک تُنگ بلور پُر از پاستیل و اسمارتیز ... هر چیز خوبی می بینی آرزوش میکنی و توو ذهنت براش نقشه ها میچینی ... ماشین خوب ، موتور خوب ، لباس خوب ، شغل خوب ، خانهء خوب ، آدم خوب حتتا ... توو رویاهات خودت را با آنها مجسم میکنی ، باهاشان زندگی میکنی ، به دست نیافتنشان...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 تیر 1394 22:31
شب که عقربه ساعت از یک می گذره تقریبا آرامش توی خونه برقرار شده... پسرکوچیکه خوابه و پسر بزرگه در حالت low battery داره آخرین شیطنت های قبل از خوابشو می کنه و هر لحظه اون هم افقی می شه.... قانونی که از بعد عید واسه خودم گذاشتم رو رعایت می کنم هنوز ( قبل از خواب سینک و گاز تمیز) ... حدودا اون ساعت دیگه آشغالا رو یکی...
-
ما هیچ، ما نگاه...
یکشنبه 7 تیر 1394 15:29
نشسته ام پای دخل زندگی، حساب ِ بدهکاری هایم را دو دو تا چار تا می کنم. طلب؟! ندارم شکر خدا! از بس که نشسته ام. بی هیچ، بی نگاه، بی هوش، بی حواس. از بس هر چه پیش آید خوش آید بوده ام تمام عمر... رسیدم به این جا که به آسمان ِ شب ِ چهارده تابستان ِ دور بدهکارم. به اندازه ی تمام شب هایی که پشت بام خوابیده ام به آسمان ِ...
-
اخبار
شنبه 6 تیر 1394 21:32
امروز شنبهست. ششم تیرماه سال هزار و سیصد و نود و چهار. همین الان دارم به سالها قبل فکر میکنم. به وقتی که برای اولین بار کتاب هکلبریفین از مارک تواین رو خوندم. جلد زردرنگ و گالینکور. یک تصویرسازی با قلم فرانسوی. با ترجمهی نجف دریابندری عزیز. از انتشارات خوارزمی. همان انتشارات خوارزمی عزیز که همیشه خوب بود. همیشه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 تیر 1394 20:30
سلام مهمان این جمعه هفتگ آقای پیروز صفائیان هستند . از وقتی یه بچه خیلی خیلی کوچیک بودم خیالپرداز بودم. تو خیالاتم همه چیز داشتم و همه کار میتونستم بکنم. یه کشتی بزرگ داشتم که تا آخر دریاها میرفت، یه هواپیما داشتم که از روی همه آسمونها رد میشد، یه سفینه داشتم که رفتن به ماه کار کوچیکش بود. بعضی وقتا خودم تنهایی پرواز...
-
آرزو
پنجشنبه 4 تیر 1394 21:00
چند وقت پیش ، تو یه روز کاری شلوغ تو بانک پشت باجه داشتم کارهای بانکی انجام می دادم که یهو مبایلم زنگ زد شماره آشنا نبود یه شماره تلفن ثابت بود ... یه مقدار پول جلوی باجه پهن کرده بودم که تحویل ،تحویل دار بانک بدم و یه چشمم به پولها بود و داشتم تند تند حواله بانکی مینوشتم ... تلفن که زنگ خورد گوشی رو گذاشتم بین کتف و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 خرداد 1394 22:38
سلام دوستان. سلام عزیزان من. حامد هستم. ساکن طبقهی همکف. نویسندهی شنبهها. حقیقت این است که من از بیست دقیقه پیش بالغ بر هشتصد کلمه برای این پست نوشتم و یکدفعه همهاش را پاک کردم. حسی بهام گفت دارم حرف مفت میزنم. و خب به حس خودم اعتماد و پاک کردم نوشتهام را. شانس آوردید چون برایتان رفته بودم بالای منبر. الان هم...
-
من یه ماهی فاشم اینم کون سفیدم....
پنجشنبه 28 خرداد 1394 21:15
بچه که بودم به واسطه ی خانواده سنتی و مذهبی که داشتم روی مسائل مذهبی خیلی زوم بودم و تعصب داشتم از طرفی من دو تا دوست صمیمی داشتم به نام های " مهدی " و " آزاد " . که معمولا با اونا بحث میکردم ... آزاد مادری سُنی و تحصیل کرده داشت و توو یه خونه 50 متری زندگی می کرد که تمام دیوارهای خونه قفسه بندی و...
-
نخلستانهای مهتابی بین النهرین
سهشنبه 26 خرداد 1394 20:21
پیاز را من رنده می کنم که چشمهء اشکم خشک نشود سیب زمینی ها را تو پوست بکن که شعبده می کنی با پوست به نصرت علی خان قوال هم مجال بده پنجره ای به قونیه برایمان باز کند آراسته به نرگس های خمار چشم وُ چند کبوتر نامه بر از master card یا اداره مالیات بر درآمدی که ندارم اگر زنگ زدند بگو رفته است کشمیر گوی چوگان گمشده اورنگ...
-
نوید می دهم یک روز بدون تب را
دوشنبه 25 خرداد 1394 20:25
به شدت معتقدم که هر چیز یک تبی دارد .... یکهو از داغی می افتد... یکهو سرد می شود و می ماسد مثل یک کاسه گوشت کوبیده سرد که با اعلاترین دوغ و وسوسه کننده ترین سبزی خوردن هم نمی شود دادش پایین ... بعضی وقت ها زمانش می گذرد و دیگر بی اهمیت می شوند مثل تب کنکور .... همان وقت که تست ها را زدیم و ساندیس را خوردیم و از در...
-
سر تسلیم من و خشت در میکده ها
یکشنبه 24 خرداد 1394 22:57
بعد از رژ لب قرمز روی لب های زنی که دوستش می داری و قبل از کام گرفتن از سیگار در هوای بارانی ِ بهار، بوسیدن لپ های تازه روییده بر صورت طفلک چند روزه ات وسوسه کننده ترین میل ِ دنیاست که به چالش می کشد تمام مردانگی ِ یک مرد را... بیست روز مقاومت کردم! پا روی دلم گذاشتم و به خودم وعده ی فردای بعد از چهل روزگی اش را...
-
حامد، فرزندِ ابوالقاسم، یا همان فرزندِ پدرِ قاسم
شنبه 23 خرداد 1394 22:17
سلام. من حامد توکلی هستم. حامد توکلی. فرزند ابوالقاسم. نوهی ابوالحسن. میدانید؟ همین الان یاد یکی از بزرگترین سوالات زندگیام افتادم. که اگر اسم پدربزرگ من ابوالحسن است، پس چرا هیچ فرزندی به نام حسن ندارد. و اگر اسم پدر من ابوالقاسم است، پس چرا نه من و نه حسین برادرم اسممان قاسم نیست. حالا بگذریم. من حامد توکلی...
-
نی
پنجشنبه 21 خرداد 1394 21:00
روزهای زوج با پدرم می رم فیزیوتراپی، امروز فیزیوتراپی "بلع " داشت ... دکتر یه لیوان نصفه آب اورده بود و به پدرم می گفت سعی کنه با نی آب بخوره ... بنده خدا پدرم هر چقدر تلاش می کرد نمی تونست ، آب تا نصفه بالا می اومد و درست تا دم اونجا که "نی " کج میشه ، بعد بر می گشت سر جاش ... دکتر می گفت ربط به...
-
دختر
سهشنبه 19 خرداد 1394 22:09
پیرزن با چشمهای قرمز و انگشت ورم کرده کنارم نشسته بود. نگاهش که به من افتاد گفت:" چشمام خونریزی کرده. چشم خطرناکه دیگه...ترسیدم اومدم بیمارستان.انگشتمو ببین...داشتم مرغ خرد میکردم بریدمش...حالا ببین چقدر ورم کرده و قرمزه.." گفتم انشالله که چیزی نیست . شاید چاقو آلوده بوده...خوب میشه...نگران نباشین... چشمم...
-
نگار
دوشنبه 18 خرداد 1394 18:09
سوم دبیرستان بودیم... یک دوست جون جونی داشتیم که قد موهای سیاهش به پایین کمرش می رسید و چشم های درشت و قشنگی داشت... با یکی از پسر های محلشان دوست شد... پسرک یک جوری بود.... استایلش مثل قهرمان های فیلم های ایرانی قدیم بود... یک جور رو مخی راه می رفت و حرف می زد و به شدت از خود متشکر بود... این جناب داش آکل صفر تا صد...
-
اصلاحیه
شنبه 16 خرداد 1394 08:49
دوستان با عرض سلام همون طور که در کامنتهای پست قبل تیراژه عزیز فرمودن و همین طور. آقا یا خانم " خواننده خاموش " در پیام خصوصی برای من نوشتند ظاهرا راهی هست که می شود پیام خصوصی را فقط فقط برای یک نویسنده فرستاد. خب بنده از این جریان بی اطلاع بودم و در پست قبل دوستان نتونستم درست راهنمایی کنم که بدینوسیله...
-
پیغامهای خصوصی
پنجشنبه 14 خرداد 1394 21:00
خوانندگان گرامی هفتگ ، سلام .... کامنت " طاها " باعث شد من راجع به کامنتهای خصوصی وبلاگهای گروهی یه بررسی کنم ... تو یه وبلاگ گروهی هر کدام از اعضا از طریق رمز وبلاگ خودشان وارد وبلاگ هفتگ می شوند مثلا من وقتی بخوام تو وبلاگ هفتگ پست بنویسم با همان اسم کاربری و رمز وبلاگ خودم وارد بلاگ اسکای میشم و در اونجا...
-
اعدامی ها !
سهشنبه 12 خرداد 1394 23:26
من اگر قانونگذار بودم چندین گروه را به ترتیب اولویت در نوبت اعدام یا ریختن توی دریا قرار میدادم ! یکیش آندسته از راننده های ماشین های لوکس که ماشین های معمولی و سرنشینانشان را سوسک و زباله می پندارند و خیابان را ملک شخصی و ارث بابای فلان فلانشان ... یکی هم اینهایی که با اسامی مختلف توی وبلاگها کامنت میگذارند ! اگر...
-
خیلی دور خیلی نزدیک
دوشنبه 11 خرداد 1394 20:30
وقتی که یک لامپ تمام شب بالای تختت روشن است یعنی قرار نیست که خواب سنگین و عمیقی داشته باشی... وقتی که تمام میزهای شیشه ای، شکستنی ها و دکوری ها را از دم دست جمع کرده ای، یعنی قرار نیست خانه ای قشنگ داشته باشی .... وقتی حساب کتاب جیبت اولویت بندی می شود با خرج و مخارج نیم وجبی ها، یعنی قرار نیست ریخت و پاش الکی داشته...
-
شما که نگاهت پرنده داره...
یکشنبه 10 خرداد 1394 23:27
می دونی چیه خاتون؟! قولی ِ اون خره تو شهر قصه: " تقصیر ما که نبود، هر چی بود زیر سر ِ چشم تو بود" راستیتش ما روی پشت بومای این محل قد کشیدیم و شدیم این قدی. از این پشت بوم به اون پشت بوم! یه روز دنبال شازده قرمزیه خودمون، یه روزم به طمع ِ طوقی ِ وامونده ی خال ِ آسمون. حالا بعد ِ یه عمر جاهلیت و بیست و خرده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 خرداد 1394 01:19
سلام.نوشتن در این وبلاگ برام شیرین بود و دوست داشتنی.یکی دو هفته ی اخیر اتفاق هایی افتاد که دوست نداشتم و اساسن آدم هرگونه مبارزه ،مباحثه،توضیح،تشریح،تنویر ،چانه زنی و غیره نیستم .احساس می کنم به دلیل چندین سال فاصله از فضای وبلاگ شدیدن در شناخت و تحلیل مخاطب دچار ضعف و لغزش هستم.اینه که ترجیح می دم جایی بنویسم که شان...
-
پسر
پنجشنبه 7 خرداد 1394 21:00
پسر یه پسر، حدودا 14 ساله ،قیافه کاملا شر ،یه واکمن و چندتا کتا ب تو دستش گرفته و سرش پایینه، سعی میکنه به یه جوان 24 یا 25 ساله که یجورایی معلمش بوده یه چیزی بگه . معلم با موهای ژولیده لباس خاکی با چشم نمناک با یه لبخند تلخ پشت میز نشسته بود ............. پسر با خودش فکر می کنه از اول هم نباید حرف دلمو بهش می زدم...
-
صد و هفتاد و پنج
سهشنبه 5 خرداد 1394 20:20
همان روزی که خبر را شنیدم این دو بیت را برای 175 غواصِ جوان که با دستان بسته زنده به گور شدند گفتم : صد و هفتاد و پنج تا ماهی عاشق صد و هفتاد و پنج دریا توو یک قایق صد و هفتاد و پنج یوسف که برگشتن یجوری که نهنگا هم دارن هق هق ... به قول دوستان : لعنت به جنگ هر جا که باشد ، برای هر چه که باشد ... در گزارش یکی از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 خرداد 1394 22:01
از قبل هماهنگ کرده بودم که جمعه صبح می روم آرایشگاهش.... او هم اسمم را توی سررسید روی میزش نوشته بود و حتی درباره قیمت کارهم حرف زده بودیم ولی وقتی صبح همان جمعه دستم را روی زنگ سالن فشار دادم طول کشید تا در باز شود و بانوی همیشه مرتب یه کم با همیشه اش فرق داشت .... انگار که یادش رفته بود و یهویی از خانه اش که طبقه ی...