هفتگ
هفتگ

هفتگ

حقیقت یا شجاعت

توی فیلم بردمن یه جایی هست که دختره رفته نشسته لب جونپناه یه ساختمون سه چهار طبقه، جاش یه کم خطرناکه (دختره بیست و خورده ایی سالشه)،پسره هم میاد پیشش می گه اینجا چه غلطی می کنی(پسره سی و خورده ایی سالشه ، همسن و سال الانای من) دختره می گه اومدم واسه آدرنالینش ،نزدیک ترین حس به کشیدن علفه. بعد با هم یه کم حرف می زنن بعد حقیقت، شجاعت بازی می کنن بعد دختره می پرسه اگر نمی ترسیدی باهام چیکار می کردی بعد پسر می گه چشماتو در می آوردم،بعد می ذاشتم توی سر خودم تا بتونم دنیا رو مث وقتی که همسن تو بودم ببینم.

من همسن این دختره که بودم اصلن حال و روزم خوش نبود.خیلی پریشون احوال بودم.اصلن نمی دونستم چیکاره ام و می خوام چیکار کنم نمی دونستم به چی علاقه دارم، به کی علاقه دارم، دانشگاهم درست پیش نمی رفت، پول تو جیبم نداشتم یه جورای بدی بودم.همش منتظر بودم و فکر می کردم یکی پیدا می شه به من خط رو نشون می ده ،مسیرم رو معلوم می کنه، دستمو می گیره باهام دو تا کلمه حرف حساب می زنه خیلی تشنه ی این بودم یکی چند ساعت وقت بذاره باهام حرف بزنه(آخرش فهمیدم که همچین آدمی هیچ وقت نمیاد) بدتر از همه اینکه فکر می کردم برای خیلی از کارا خیلی دیره.برای دانشگاه بهتر رفتن برای یاد گرفتن خیلی چیزا همش فکر می کردم تموم شده.این فکر توی نود سالگی هم نابود کنندس چه برسه به بیست و خورده.خلاصه که دنیا رو خیلی قشنگ نمی دیدم.اینه که حرفم مث حرف پسره نیست.من آرزوم یه کم متفاوته با اون.من دوست داشتم با درک و شعور و حال الانم دنیا رو توی بیست سالگی می دیدم.ینی اندازه ی فهم الانم (که زیادم نیست)می فهمیدم اون موقع.

یه کاری که حتمن می کردم این بود که برم دنبال فوتبال بازی کردن.خیلی حرفه ایی قطعن دو سه ساله به یه چیزایی میرسیدم..خیلی غم انگیزه برای خودم.دیگه اینکه زبان و موسیقی رو که هر دو رو شروع کرده بودم و رها کرده بودم رو از سر می گرفتم و به یه جایی می رسوندم.من خر فکر می کردم برای همه این ها دیر شده.زود نبود اما اصلن دیر نبود.

یه مرضی تازگیا پیدا کردم.یه کم ایده آل گرا شدم.توی این سن و سال می خوام خیلی خوب بازی کنم.خیلی خوب ساز بزنم.خب نمیشه.حالا الان بهترم تازه یه مدت گیر داده بودم که توی هر تیمی باشم اون تیم رو برنده کنم.حالا من رو تصور کنید که هم تیمی هام شدن چهارتا آدم مافنگی و دارم توی زمین ملت رو سلاخی می کنم که به هر قیمتی برنده باشم.یا توی موسیقی.خودمو می کشم در طول هفته بعد می رم پیش استادم گند می زنم.می گه خوب بود.نا امید کنندس.هی یکی تو گوشم زمزمه می کنه این طوری هیچی نمیشی.عکس تار به دست نوجوونی علیزاده و لطفی اعصابمو خورد می کنه.اینا مال میان سالیه.من تازه یادم افتاده میانمایگی کشندس.یه چیز خوب بودن بهتر از چند تا چیز معمولیه.از طرفی هم اصلن دلم نمی خواد یک آدم خشک تک بعدی بودم مثلن یه نوازنده ی بی اخلاق بی مغز یا یه استاد زبان خبره که یه دوست هم نداره.

حالا از من بگذریم .همه اینا رو گفتم که بگم اگه تو حال و روز اون وقتای من هستید.اول اینکه منتظر کسی نباشید که بیاد.بعد اینکه اگر آدمایی رو می شناسید که این قابلیت رو دارند که براتون کاری کنند و حرف گره گشایی بزنند حتمن حتمن حتمن بی خجالت و رودربایستی شما برید سراغشون و باهاشون حرف بزنید.دیگر اینکه دیر نیست.والا دیر نیست.این تصور که دیر شده واقعن نابود کننده است و شیطانی.دیگر اینکه جان هر کی که دوستش دارید یه کاری بکنید. به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل بابا.دیگر اینکه اگر در زمان مناسب تصمیم نگیرید گذر زمان خودش براتون تصمیمی رو می گیره و به مسیر هایی می افتید که ممکنه باب میلتون نباشه.

حالا اگر حال کامنت گذاشتن دارید اول بگید برای من چه توصیه ایی دارید. دیگر اینکه به بیست ساله های مخاطب این بلاگ چه توصیه هایی دارید.

.

نظرات 41 + ارسال نظر
مرجان یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 11:34

سلام
بره پیش کسانی که میخواد ده سال بعد مثل اونها باشه، ببینه چی میگن و چه حس و دیدی دارند و ...
ممنون از پست های اخیرتون.

negin یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 11:43

سلام...
من یه 20 ساله ام متولد 73.....دانشجوی یه رشته توپ تو یه دانشگاه توپ....اما...3 ساله از وقتی اومدم دانشگاه دارم درجا میزنم.....دقیقا همین که گفتین .....همش سراغ منجی ام......
اوضاع درسیم هم شدیدا افتضاح.......خیلی مصداق این پستتونم من.....وقتی به کنکور و تلاش هام فکر میکنم که داره به باد میره اشکم در میاد......

مهربان یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 14:58

من شک ندارم که اگر ده سال عقب برمیگشتم به کل مسیر زندگی ام را یک شکل دیگری می ساختم... قوی تر و بابرنامه تر.... آدمی می شدم که علایقش را دنبال کرده نه کسی که دونه دونه خطشون زده....

به بیست ساله ها هم این را می گم: انجام دادن یک کاری که ازش لذت می برید و بهتون حس خوبی می ده هزار برابر بهتر از چهارتا لیسانس بیخود گرفتن توی رشته های درپیته دانشگاه آزاده.... حیف پول هایی که خرج مدرکم کردم.... حیف وقتی که توی کلاس استادهای دانشگاه گذشت.... درس هایی که هیچ وقت به دردم نخورد...
اگر قرار است دانشگاهی هم بروید با برنامه و فکر باشد.... با تضمین یک شغل مرتبط.... یک درآمد معقول از آن رشته .... و علاقه .... علاقه ای که تو را بکشاند دنبال ارشد و دکترایش .... نه اینکه در همان مقطع بمانی و فقط اسمش این باشد که مدرک داری!!...
این ها را گفتم ولی هیچ توقع دارم که بیست ساله ها درکش کنند و بخواهند انجامش دهند... حق هم دارند... دنیا را قشنگتر می بینند آنها ....

فاطمه** یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 15:24

ب نظرم بهترین کاری ک می تونین انجام بدین اینکه از سنی که الان توش هستین نهایت استفاده رو ببرین!
در غیر این صورت 10سال دیگه غصه الانو می خورین!!!!

بیوطن یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 17:07

بیست و یک سالگی ام بود که روزی من را
پر خرد مرد حکیمی چنین داد آوا
از زر و سیم ببخشای تو هر چه داری
لیک هشدار که قلبی به کسی نسپاری ..

آرش پیرزاده یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 21:03

عالی بود رفیق ....

گلنار یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 21:38

هورام بانو جان سلام ,مرسی از لطفتون نسبت به نظری که نوشتم .راستش چون وبلاگ نویس نیستم در مورد خودم توضیحی ندادم ,همۀ این جملات مال من نیست , بخشی تجربۀ شخصی و بخشی در مباحثه با دوستی یا دریافتی از کتابی یا استادی و انتخابهایی است که در روان من اثر گذار بودند.در واقع خودم هم باید پرینت بگیرم و یادم بمونه.

شاید لازم بود گفتن اینکه من در اون سنین شدیدآ درگیر خودشناسی و فلسفۀ هر چیز و عرفان واین ها بودم .آدمی لذت طلب و تجربه گرا و ماجراجو که با دانش آکادمیک هم گاهآ مبارزۀ روانی داشت که دانش تنها این نیست.
و از عطش دونستن موارد بالا در کلی کلاس زیرزمینی سر فرو می برد که کشف کند.احساس و شهود , باور غالبش بود و عقل گرایان مطلق را آدم آهنی زنده تصور می کرد.
این تجربه گرایی خوبی رها شدن و زندگی کردن خواسته ها رو داشت و بدی از دست دادن فرصت و عملکرد در زمان مناسب.در واقع شاید ما انقدر فرصت نداریم همۀ چیزهارو خودمون تجربه کنیم و گاهی بهتر باشه که از خرد و تجربۀ چمعی استفاده کنیم تا از فرصت و زمان بهرۀ بهتری ببریم.
بابت همین هم در اون سن به دلخواسته هایی رسیدم و به خیلی چیزها نه.
هنوز هم جستجوگرم و اساسآ در ذات وادی حیرت رو دوست دارم.جهان شگفت انگیز و حیرانی .هنور هم علائقم و لذاتم رو دوست دارم.ولی چون صحبت این بود که اگر برگردیم به قبل چه می کنیم اون مطالب رو نوشتم .برای زندگی زمینی
نیاز داریم به ابزارهایی و عملکردهایی.در کنارش میشه فضای دلخواسته ها و رشد روحی هم داشت اگر در تعادل نباشند در بخشی پیر خرد میشی در بخشی نابالغ و نوجوان باقی می مونی.اراده رضایت و ابعاد جدیدی رو در آدم بوجود میاره.عاقل بودن مسبب انتخاب بهتر و هوشیاری ست.
عشق و شهود هم در جای خود عالی.بنابرین مبارزه با هر آنچه در هر سنی ادراکی ازش نداریم بی فایده ست.
هنر استفادۀ بجاو تعادل در همۀ این ابعاد لازمه که لزومآ کار ساده ای هم نیست.بنابرین همۀ این هایی که نوشتم من نیستم.بخشیش رو یاد گرفتم برای بخشی باید تلاش کنم.بطور مثال :اگر تعهد می کنم هر روز بخشی از زندگی من باید به ورزش کردن اختصاص پیدا کنه ممکنه اولش با سختی و تتبلی و هر حالی رو برو بشه ولی با تکرار و انجام و اراده تغییری صورت می گیره که اصلآ عاشقانه میشم با ورزش.در نتیجه هماهنگی صورت می گیره.
شاید بخش هایی هم انتخاب نباشه و جبر باشه .ما نمی دونیم.در مورد اون پذیرش رو انتخاب می کنم نه جنگ و افسردگی و ناامیدی.
در هر حال آدمیم با اشتباهات و کلی ندانم ها ولی زندگی باید کرد.

آزاده یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 21:56

سلام
من به بیست ساله ها این دو لینک رو پیشنهاد میکنم.
به امید اینکه با دنیای متمم آشنا بشوند..
http://www.motamem.org/?p=1905
http://www.motamem.org/?p=1838
گاهی اون شخصی که باید بیاد میاد اما شاید یکم دیر.
برای من اون شخص آقای شعبانعلی بودن که حدود یکسال هست که با مطالبشون روزنوشته هاشون و دنیای متمم آشنا هستم. امیدوارم دوستان جوانترم بیشتر با ایشون آشنا بشن و از مطالبشون استفاده کنند.

نیمه جدی یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 23:48

برای این پست می توانم تا صبح حرف بزنم و البته حرف هایم زیاد رنگ و بوی امید هم ندارند متاسفانه . در نتیجه شاید بهتر باشد خودم و شمارا مهمان این شعر زیبای استاد ابتهاج کنم :
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله این کهنه کمان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است

حمید دوشنبه 11 اسفند 1393 ساعت 17:19 http://abrechandzelee.blogsky.com/

واللا با بیست ساله ها حرفی ندارم چون ما هم بیست سالمون بود خیلی حرفا شنیدیم که تا تجربه و درک نکردیم متوجه حقیقت بودنشون نشدیم! اما با شما... به نظر من به یکی دوتا از کارات بچسب و باقی رو رها کن. اینجوری هم خسته میشی هم چون اونجوری که میخوای پیشرفت نمیکنی سرخورده میشی... البته اینارو شما به شیوه ی "ما قال" نگاه کن، وگرنه "من قال" نگاه کنی تنها جوابی که میشه به این کامنت داد همون مثل کل و طبیب و اینچیزاست!

سارا سه‌شنبه 12 اسفند 1393 ساعت 01:10

سلام،
به بیست ساله های عزیز و همگی،
اولا خودتون، زندگی تون را با کسی مقایسه نکینید. هیچکس مثل شما نیست. داشتن یکسری شرایطو استعداد برای رسیدن به یکسری اهداف مهم هستن اما الازمی نیستن. یادتون باشه بهشت ساختنی است نه به دست اوردنی. حتی اگر الان دیر شده و نمیشه دیگه عضو تیم ملی شد. این یک در است که بروی شما بسته شده بدنبال در های دیگر به دنیای خوشبختی باش. در مقابل سختی ها کم نیار بجنگ بار ها و بارها. به قول گوته شاعر آلمانى انسان موفق کسی است که با سنگ هایی که سر راهش قرار میگیرن خانه برای خود بسازد. پس یا علی بگو و به خدا توکل کن وخانه ای برای خود بساز.
صدام از جای گرم پا نمیشه قصد نصیحت هم ندارم. به تک تک کلماتی که نوشتم ایمان دارم و تجربه زندگی ام است. نمیگم که افسوس میخورم الان وارزو میکنم که الان ٢٢ سالم بود. اما دلم می خواست در ٢٢ سالگی دنیا را با چشمان الان میدیم.
الان هم در استانه ٣٣ سالگی تقریبا دیگه خودم را با کسی مفایسه نمى کنم. شروع کردم بیشتر و بیشتر از قبل این فکر را از سر بیرون کنم که دیر شده. وقتی دلم میخواهد چیزی را داشته باشم و بدست بیارم شروع کردم به سعی و تلاش و با امید و توکل به خدا یا بدستش اوردم یا اگر هم نشده حداقل خیالم راحت است که سعی کردم. اینطوری در ٤٢ سالگی شاید دیگه نگم ای کاش!
امیدوارم که سالم، خوش و پیروز باشد.

ساسا سه‌شنبه 12 اسفند 1393 ساعت 08:59

خیلی ها احساس کما بیش مشابه شما رو تجربه کردن. ولی فقط اینو میگم اگه بیست و اندی سالگی نسبت به حالا زودتر بود الان هم نسبت به چهل و اندی زودتره. هرکاری که فکر میکنید اون روزا باید انجام میشد و نشده رو همین حالا شروع کنید.اگه کلی تمرین ساز میکنید خیلی با ارزشه پس به حرف استاد که میگه تو هیچی نیشی توجه نکنید. اون باید بگه تا شما دست از تلاش نکشی.
و این بود انشای من....

شمسی خانم سه‌شنبه 12 اسفند 1393 ساعت 10:05

من فکر می کنم که آدم ها میانسال اگه یه حسرت خیلی بزرگ دارن و اون کار انجام نشده همیشه رو مخشون رژه میره باید حتما برن دنبالش حتی اگه هیچ منفعتی به حال و روز الانشون نداشته باشه. مثل من که دوباره دارم درس می خونم. ممکنه نصف هزینه ای هم که دارم میکنم برام سود مادی نداشته باشه ولی باز دارم این کار رو انجام میدم. یه آقای دکتری رو میشناسم که همه اطرافیانش رو به یادگیری (چه هنر چه علم چه ورزش و ...) تشویق میکنه. برای خود من که ایشون مشوق بود. بگذریم خیلی سخنرانی کردم.
برای بیست ساله ها هم : اگه بدونن که از دنیا چی میخوان بقیه راه رو می تونن برن منتها مثل همه ماها نمی دونن که چی میخوان. نسل الان هم که اکثریتشون میخوان پورشه و ویلا و سفر خارج و .... داشته باشن با حداقل زحمت و تلاش. اینم از تربیت جامعه و خانواده ها تو این سه دهه!!

پروین سه‌شنبه 12 اسفند 1393 ساعت 22:31

کاش پسر 20 سالهء من فارسی خواندن را قشنگ بلد بود و کاش اینجا را میخواند. خودش میخواند نه که من بهش میگفتم. کاش ....

مژی یکشنبه 17 اسفند 1393 ساعت 11:11

وای خدا خیرت،بده همش حس میکردم دیره و از همه چی جا موندم نیاز داشتم به حرفات ممنون

نون سین سه‌شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 23:04 http://free-like-a-bird.blogsky.com

حرفهایی زدید که این روزها انگار نیاز داشتم یکی بهم بگه ... اینکه دیر نیست ... اینکه یبا اینکه نلاشهام دارن دیر و بد نتیجه میدن ولی بازم ... بهتر از تلاش نکردنه !! ... با اینکه دیدن اختلاف فاحشم با بقیه اذیتم میکنه .... ولی ... اگر الانم کاری نکنم بعدا دیگه خیلی دیر میشه ...
موسیقی چیزیه که همیشه دوسش داشتم و همش حس کردم وقت ندارم براش ... پول ندارم براش ... تا الان که همیشه یه شنونده بودم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد