ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یک ویدئو نشانم دادند امروز که تلخ بود ... توو آسایشگاه سالمندان یک پیرزن روستایی طور با لهجهء احتمالن کُردی به فیلمبردار میگفت : عکس منو بگیر بنداز توو تلویزیون که بچچه هام ببینن بیان پیشم ... قصه اش اینطوری بود که بچچه هاش بیمارستان که بستریش کرده بودند دیگر نرفته بودند دمبالش ، بیمارستان هم فرستاده بودش آسایشگاه ... میگفت شش تا دختر و پسر دارم ... تا همینجای قصه به اندازهء کافی مردافکن و تلخ بود ، فک کن پیرزن آنروز که در بیمارستان منتظر بوده ترخیصش کنند و خبری نشده چه حالی داشته ... اما داستان هزار هزار مرتبه تلخ تر شد وختی فیلمبردار پرسید : مادر میخوای عکستو بندازم توو تلویزیون که بچچه هات بیان ببرنت ؟ و پیرزن خیلی باشکوه و صادقانه گفت : نه دلم براشون تنگ شده فقط میخوام از احوالشون باخبر بشم ... لطفن کامنتهای لعن و نفرین و نصیحت ننویسید ، واقعن هیچ معلوم نیس فردا روز ، خودمان یکی از آن شش بچچه نباشیم.
ه
سلام
با شما موافقم. نمیشود قضاوت کرد. همه سالمندان هم آن پدر بزرگ و مادر بزرگ دوست داشتنی ای که هر کسی تصور می کند نیستند. اگر هنوز مستقل باشند که می شود در خانه خودشان برایشان پرستار گرفت یا خواهر و برادرها نوبتی بهش رسیدگی کنند. اما وقتی مریضی و ناتوانی در میان باشد و لازم باشد در خانه یکی از فرزندان نگهداری شود، وضعیت پیچیده تر است.
خدا رحمت کند مادر بزرگ پدری ام را ... بسیار بی مهر و بد اخلاق بود و تمام مدتی که در خانه ما بود زندگی را زهرمان کرده بود. با سن کمم همیشه تعجب می کردم و از خودم می پرسیدم چطور ممکن است زنی تا این حد نسبت به نوه ها و عروسش بی اعتنا و بی احساس باشد! انگار غیر از پدرم کس دیگری در آن خانه داخل آدمیزاد نبود. در تمام عمرم و تا وقتی در حیات بود، یادم نمی آید یک دست نوازش به سرم کشیده باشد. بماند که هرگز به آسایشگاه برده نشد، اما باید دانست که تحمل و صبر همه یک اندازه نیست و همه سالمندان هم آدم های مهربان و همدل نیستند.
دیدم اینو
..اره منم همیشه میگم بخودمون غره نشیم هر وقت تو موقعیت اونا قرار گرفتیمو سربلند بیرون اومدیم میتونیم ادعا کنیم
ایشالا که خودمون و پدر مادرمون و مادرشوهر و پدرشوهر و پدر بزرگ مادر بزرگامون همگی عمر باعزت داشته باشیم و عاقبت به خیر بشیم و تا لحظه آخر محتاج کسی نشیم!!!! و اگر هم شدیم یا شدن آدمای صبوری باشیم.
بلند بگو آمین
جای سرزنش, بیشتر ترسیدم فردا روز جای آن پیرزن باشم..
همین دیشب بود که تا خود صبح پسرکم را پاشویه کردم تا از ان تب وحشتناک نجات پیدا کنه و همین یک ساعت پیش بود که پسرک تکه کوچکی از خیارش را که گاز گرفته بودم به زور از دهانم بیرون کشید و خورد!
دنیا جای بدی ست..