بعضی اسباببازیا باید همیشه پشت ویترین بمونن. سختترین کار دنیا احتمالا اینه که آدم با پوتینِ تجربهکردن، رؤیاهاش رو له نکنه. هنوزم میشه از دور لذت برد. میشه هنوزم به اون بَتمنی که سال ۷۴ پشت ویترین یه اسباببازیفروشی تو بلوار سجاد دیدم فکر کنم. اون بتمن هیچوقت مال من نشد. گرون بود. همون موقع هم مطمئن بودم که اگرم یه روز بتونم بخرمش، نمیخرم. نخریدم. انگار هزار سال بعد، یه روز دوباره اون اسباببازی رو دیدم. بتمن، با شنل سیاه بلند، با ماسک خفاشیِ خوشگل و باشکوه. حتی همون برند. فکر کردم به کارت عابرم و میدونستم که میتونستم رؤیای بچگیامو بخرم. یه ربع بود که ایستاده بودم جلوی ویترین. فروشنده اومد بیرون گفت داداش کمک میخوای؟ گفتم حقیقتن آره، ولی از دست شما برنمیآد. گفت چطور مگه؟ گفتم حاجی میدونی قضیه چیه؟ میترسم این عروسکه رو بخرم. گفت چرا؟ گفتم میترسم اونی نباشه که فکر میکردم. گفت جنسش خوبهها، آمریکاییه. نفهمید چی میگم. برگشتم خونه. به فکر محسن بودم. محسن از بچهمحلای قدیم بود. عاشق. عاشق درست حسابی. ازونا که همهی فکرش دختره بود. دخترهم البته بیخبر بود. میرفت دانشگاه و بیخبر برمیگشت و نمیدونست یکی از اِسمیای محل خاطرخواهشه. محسن که البته وضعش بعدن خوب شد. منتها اون اوایل میگفت میترسم برم بهش بگم طرف بگه برو تو که قدّ ما نیستی. عاشقش بود. درست حسابی. درست حسابی که میگم ینی اسمورسمدار، با شناسنامه، با احترام، با آداب خود عاشقی. خیلی بعدتر که میتونست بره جلو هم نرفت. دختره ازدواج کرد و بچهدارم شد و رفت. رفت توی غبار. غبار غلیظ. محسن حرفش این بود که رؤیا باید رؤیا بمونه. نمیدونم. جلوی ویترین که ایستاده بودم به محسن فکر میکردم. فکر کردم اگه اون بتمن تو بچگی مال من میشد، خب؟ خب؟ بعد یه سال داغون هر تیکهش یه گوشه افتاده بود. فکر کردم به نسترن. نسترن واثقی. که اصلن هیچوقت نفهمید که یه محسن نامی داره شبا بهخاطرش داریوش گوش میده. فکر کردم به اینکه اگه نسترن می شد مال محسن، الان سرنوشتشون چی بود. چی بود؟ شاید حالا بعد از هفت هشت سال که از ازدواجشون میگذشت، محسن همین ساعت از سر کار برمیگشت و میپرسید شام چی داریم. نسترن میگفت فلان. محسن سر تکون میداد و لباس راحتی میپوشید و مینشست جلوی تلویزیون و یه جایی گوشهی قلبش، اون کنجِ تاریکی که همیشه ساکته، همون گوشه، واسه رؤیای بزرگ و باشکوه نسترن واثقیِ سال ۸۶ عزاداری میکرد. دخترک بیچاره گوشهی آشپزخونه میپوسید و تصویر زیبای گذشتهش میشد تندیس حسرتِ مردی که جسم رو داشت، اما روح رو نه. مثل من که نخریدم. به این فکر کردم که بتمن جاش تو دستای من نیست. بتمن رو باید بر فراز دید. بر فراز قلهی رؤیاها. وقتی که تو تاریکیِ شب، برای نجات آدما میپره و میجنگه. از پشت ویترین. مثل نسترن. نسترن واثقی. محسن کار خوبی کرد. عاشقی رو بلد بود. دردِ نداشتن رو کشید، که درد از دست دادن رو نکشه.
بازنشر شده از صفحهی فیسبوک خودم
همه چیز دنیا با سرعت سرسام آوری به سمت مینیمال شدن پیش میرود ... انبان حوصلهء جماعت خستگان ته کشیده و پشت پرچین فرو ریختهء نگاهها سراسر تشرین آخر است ... سوالهای کوتاهِ از سر بی حوصلگی و رفع تکلیف را چه پاسخی شایسته و بایسته تر از سر تکان دادنی منگ و اصواتی نامفهوم ... با این روند ، بشر خیلی زود به عصر غارنشینی رجعت خواهد کرد و با دستان پشمالو ، با استخوان شکستهء آخرین ماموت روی دیوار خزه بستهء غارش به خطی که تنها خودش میفهمد ، برای آیندگانی که معلوم نیست باشند یا نه ، در چند نیم سطر ، در نهایت عمق و ایجاز ، خواهد نوشت که بر او و روزگارش چه ها گذشت که عاقبتش چنین تلخ و تنها و صامت و کوتاه شد ...
تضاد معمولن با یکجور کنتراست دراماتیک همراه است ... مثلن دندانپزشکی که یک دندان سالم توو دهنش ندارد ... مثلن ماشین پلیسی که دوبله پارک کرده و خیابانی باریک را بند آورده ... چن روز پیش رفته بودم دم در شرکت سیگار بکشم که تقلای سه جوان برای پارک کردن پیکان داغون و لکنته شان در تنها جای پارک کوچک موجود مابین تیر برق و سطل زباله ، توجهم را جلب کرد ... چیزی که بیشتر از این تقلای خیس عرق توجهم را جلب کرد تضاد موجود در تیپ های کاملن تین ایجری و هنری شان با آن پیکان عهد بوق رقت انگیز بود ... موهای بلند بافته شلوارهای لشی زنجیر آویزان پاره و کوله های سربازی طور ریش های مدل دار عجیب غریب و دستبند گردنبندهای عجیب غریب تر دستها و گردن های پُر از خالکوبی ... هیچ جوره نمیشد اینها را میکس کرد با آن پیکان لعنتی که انگار داشتند سعی میکردند در پرت ترین جای کوچه دفن و گم و گورش کنند و بروند سر قرار دوستانه یا جلسهء کاری شان ... به جُز من کسی در کوچه نبود و از آن لحظه به بعد که از پیکان دور شدند ، هرکس آن سه جوان را می دید میتوانست خیال کند که سه خوانندهء محبوب یک گروه معروف راک هستند که چن قدم عقب تر از لیموزینشان پیاده شده اند و عازم محل کنسرت بزرگی هستند که خیل هواداران سینه چاکشان آنجا بی صبرانه انتظار ورودشان را میکشند ... طفلکها ...
عصر پنجشنبه بود . خورشید در سرخ ترین نقطه ی آسمان فرو می رفت انگار میانه ی کارزار آسمان داشت آرام آرام در خون خودش غرق می شد .
زن ، داخل آشپزخانه ، کنار اجاق گاز، غرق در خیال ایستاده بود و از پنجره ی رو به رو غروب خورشید را نگاه می کرد که ناگهان با صدای شکستن به خودش آمد. چند قدمی با عجله رفت و وسط درگاهی آشپزخانه ایستاد. مرد را دید که مثل تمام عصرهای پنجشنبه روی راکِ کنار شومینه نشسته بود و کتاب می خواند. خواست جلو برود. مرد از بالای عینک نگاهی به چشمان زن انداخت. عینکش را برداشت، کتاب را بست، از روی صندلی بلند شد و رفت به سمت اتاق انتهای سالن. درب اتاق را باز کرد، برگشت، زن را نگاه کرد، لبخند شیرینی زد و با دست اشاره کرد بیا ...
زن دوید سمت اتاق، چند قدم مانده به درب، جلوی آینه ی قدی ِ توی سالن ایستاد. دستی به موهاش کشید بعد با همان وسواس همیشگی لباسش را بو کرد مبادا عصر پنجشنبه ی مرد بوی هل و دارچین بگیرد. خیالش از بوی تن و آراستگی موهاش که راحت شد، دوید داخل اتاق ...
اتاق خالی بود. تختخواب گوشه ی اتاق مرتب بود آنقدر مرتب که گویی هیچوقت پذیرای هیچ آغوشی نبوده. باد از پنجره ی نیمه باز به داخل می وزید و کف اتاق پر بود از تکه های گلدان شیشه ای ...
چشمش افتاد به قاشق چوبی ای که دستش بود، یادش افتاد به ماهی تابه ی روی گاز ، دوید سمت آشپزخانه، دیر شده بود انگار، فضای آشپزخانه را بوی حلوای سوخته پر کرده بود ...
شب ، اتوبان با ترافیکِ روان ، ماشین جلویی یک ام وی ام سوسکی کوچک است که مرد می راندش و زن جوان کنارش نشسته با موهای شاراپُوایی بلوندِ بدون روسری ... خیلی هم زیبا نیست ، کاملن معمولی ... اما نگاه راننده های دیگر ، اصلن معمولی نیست ... طوری با چشمانشان شیشه های ام وی ام را سوراخ میکنند که یاد پشه های غول پیکر جومانجی می افتی ... جوری کنار سوسکی میزنند رو ترمز که انگار تصادف زنجیره ای دیده اند توو جادده ... درست است که سی و هف سال زمان کمی نیست ولی واقعن چرا به همین زودی عکس های سیاه و سفید و رنگی های پولارویدی مادرانمان با گیسوان پریشان در باد را فراموش کردیم ؟ ... چرا هر چه توی پارتی ها و مهمانی ها و معاشرت های یواشکی ، زیر پوستِ خط قرمزهای باسمه ای توو هم می لولیم باز چشم و دلمان سیر نمیشود ؟ واقعن ها ، چرا روز به روز حریص تر میشویم پس ؟ من که می دانم دیر یا زود بلاخره به دوران عکس های سیاه و سفید و رنگی های پولارویدی بر خواهیم گشت ، پس چرا خودمان را اینطوری ضایع میکنیم ؟!
حالا نشستهام روی مبل و به این فکر میکنم که چقدر خانه خوب است. به سالهای قدیم فکر میکنم. وقتی که از سفری چند هفته ای به شمال برمیگشتیم به شهر خودمان، و مامان کلید میانداخت و وارد که میشدیم میفهمیدیم تمام مدت، تمام مدت خانه همانطور منتظرمان بود. مبلها آرام و ساکت نشسته بودند. پرده مثل قبل با متانت صبر کرده بود تا برسیم و پنجره را باز کنیم. که برقصد. تلویزیون، با صفحهی سیاه خود چشم به در دوخته بود. به این فکر میکنم که شاید در آن چند هفتهها، یک نیمهشب، گلدان سفالی بزرگی که گوشهی پذیرایی بود، سینهاش را صاف کرد و از مبل دونفره پرسید «بنظرت امنه؟». احتمالا مبل هم جواب داد که «آره فکر کنم». گلدان خیلی آرام بلند شد و گلهای تازهی تویش تازه فهمیدند که او تمام مدت پا داشته و رو نکرده بود. با گامهای شمرده رفت داخل آشپزخانه و روی سینک ظرفشویی خم شد و همانطور که آب کهنهاش را خالی میکرد گفت «نیافتین گُلای کوچولو». شیر را باز کرد و دهانش را زیر آن گرفت. از آب نو پر شد و دوباره برگشت به پذیرایی. نشست و رو به مبل گفت «دیگه کم کم داشتن پلاسیدن میشدن». شاید مبل هم پایهی جلوییاش را بلند کرد و زیر خود را خاراند. شاید مبل هم گفت «آره دمت گرم، منم ده روز بود دماغ اون بچهی چاقالوی نفهم زیر خشک شده بود، بالاخره کندمش از خودم». گلدان خندید و آرام گرفت. به این فکر میکنم که بعد از چند هفته سفر برمیگشتیم و میدیدیم گلها تازه بودند. به این فکر میکنم که شاید از صبح، وقتی در خانهام را بستم و رفتم سر کار، این جعبهی دستمال کاغذی از خودش به میز بخشید و او هم خودش را تمیز کرد. نمیدانم.
خانه خوب است. همیشه خوب بود. همیشه.