هفتگ
هفتگ

هفتگ

NDE به روایت مستاجر طبقه چهارم

مرگ تجربه غریبیست .


ما آدم ها چون یکبار بیشتر در عمرمان تجربه اش نمی کنیم نسبت به لحظات قبل از مرگ دیدگاه روشنی نداریم . در طول عمرمان بارها حس می کنیم که داریم می میریم اما چون معمولا حسمان اشتباه است وقتی واقعا به لحظات پیش از مرگ می رسیم یا متوجهش نمی شویم یا اگر هم متوجه شویم فایده ای ندارد چون نمی توانیم این تجربه را با دیگران به اشتراک بگذاریم . پس ترسی عجیب در تمام عمر دنبالمان می کند که ...

نکند .. الان.. واقعا.. دارم.. می میرم ؟


اواخر تابستان بود یا اوایل پاییز . خوب یادم نیست . حول و حوش نیمه شب نشسته بودم پای تلوزیون . مهربان توی آشپزخانه ظرف می شست و مانی هم داشت با لگوهایش بازی می کرد .

همینطور یکهو الکی قلبم تیر کشید . اتفاقی که همگی لااقل یکبار در زندگی تجربه اش کرده ایم و من بارها . اما این تیر کشیدن با تمام تیرکشیدن های قبلی فرق داشت . همزمان نفسم هم بند آمده بود .

اول لبخند زدم . بعد که پروانه های توی قفسه سینه ام بال بال زدنشان تندتر شد کمی نگران شدم و وقتی قلبم تیری را که کشیده بود دیگر ول نکرد و نفسی که پایین رفته بود بالا نیامد وحشت برم داشت و دست آخر وقتی عرق سرد روی پیشانی ام نشست ، مطمئن شدم که دارم می میرم ...


مدام صورت بابا می آمد جلوی چشمم وقتی روی تخت آن بیمارستان لعنتی دکترها پیراهنش را پاره کرده بودند تا شوک قلبی به او بدهند و افاقه نکرده بود . با خودم می گفتم حتما بابا هم وقتی داشته نفس آخرش را می کشیده و قلبش درد گرفته پیش خودش گمان کرده که این هم یک شوخی کوچک است و احتمالا اگر می دانست این آخرین نفس اوست شاید برای زنده ماندن بیشتر تلاش می کرده . شاید به قرصی دارویی آمبولانسی چیزی متوسل می شده و صبر نمی کرده یکنفر بیاید و پیکر بی جانش را به بیمارستان برساند . ترس نداشته چون نمی دانسته دارد می میرد و گرنه حتما به جای لبخند زدن کار مفید تری انجام می داده است . اما وقتی متوجه شده که دیگر کارش تمام است و نوبت رفتنش فرا رسیده تنها کاری که از دستش بر می آمده همین بوده که لبخند بزند . مدام  آخرین لبخندش می آمد جلوی چشمم که مثل لبخند توی عکس های سیاه و سفید قدیمی روی لبها می ماسند اما محو نمی شوند .


به زحمت دستم را بالا بردم . مهربان فکر کرد طبق معمول می خواهم یواشکی به مانی اشاره کنم که مشغول شیرین کاری جدیدیست . آخر این پدر سوخته هر وقت می فهمد داریم نگاهش می کنیم برای لج درآوردن ما هم شده دست از شیرین کاری بر می دارد . مهربان بعد با سر اشاره کرد که : چی میگی؟ فقط توانستم بگویم : قلبم . برای ادای باقی جمله نفس نداشتم .

مهربان اول با خنده نگاهم کرد . فکر کرد دارم شوخی می کنم و ادا در می آورم ولی بعد که دید صورتم دارد به سمت بنفش شدن مایل می شود با ترس گوشی را برداشت و به باجناقم که طبقه بالای ما زندگی می کنند زنگ زد و با  نگرانی گفت : بدو بیا پایین بابک حالش بده . باید ببریمش بیمارستان



آقای دکتر پرسید : چی شده ؟

گفتم : چیزی نیست آقای دکتر . یه لحظه قلبم گرفت . ترسیدم سکته کنم

گفت : الان که خوب به نظر میای

گفتم : من اصلا از مرگ نمی ترسم آقای دکتر . اما همین دی ماهی که گذشت پدرم صبح سر حال از خونه بیرون رفت و دیگه برنگشت . ایست قلبی . من به خاطر پسرم یه کم ترس ...

اما آقای دکتر که حوصله شنیدن حرفهایم را نداشت صحبتم را قطع کرد و گفت : برو یه نوار قلب بگیر بیار ببینم


نمی دانم چرا در آن لحظه این حرفها را زدم . به آقای دکتر خسته و کلافه ای که نصفه شبی ده تا مریض دم در مطبش ایستاده اند چه مربوط که بابای من مرده است ؟ اصلا برای  آقای دکتری که اگر دست خودش می بود شیفت شب بر نمی داشت و پیش زن و بچه اش مشغول استراحت می شد چه اهمیتی دارد که من پسر کوچولویی دارم که از تمام دنیا بیشتر دوستش دارم و زنده بودنم فقط به خاطر بودن او معنا پیدا می کند ؟

نمی دانم چرا در آن لحظه این حرفها را زدم . شاید می ترسیدم فکر کند من آدم ترسویی هستم . شاید می خواستم ترسم را با مرگ پدرم یا از یتیم شدن پسرم توجیه کنم و یا شاید دلم می خواست پس از آن تجربه عجیب که هنوز از زنده بیرون آمدن از آن مطمئن نبودم فقط با یکنفر غریبه که مرا نمی شناسد درد و دل کرده باشم .


مسئول نوار قلب خانمی بود مسن . تنها کسی که بین تمامی کارکنان درمانگاه هنوز خودش را به پوشیدن روپوش سفید مقید می دانست . برعکس ظاهر عصبانی اش فوق العاده مهربان بود . روپوش سفیدش کمی کثیف شده بود . انگار که علاوه بر گرفتن نوار قلب کارهای دیگری هم بر عهده اش بوده باشد چون خونابه یکی از مریض های قبلی شتک زده بود گوشه روپوش سفید رنگش و خشک شده بود . صورتش خسته بود اما لبخند می زد .

گفت که روی تخت دراز بکشم و موبایل و دسته کلید و چیز فلزی توی جیبم نباشد .

کفش هایم را دراوردم و طاقباز خوابیدم روی تخت . کولر روشن بود و باد خنکی در اتاق جریان داشت . پیراهنم را بالا زدم و خانم مسن ژلی سرد و لزج روی بدنم ریخت که قلقکم می داد . بعد هم چند تا سنسور پستانک مانند چسباند به قفسه سینه ام .

همان موقع در اتاق باز شد و خانمی از کارکنان درمانگاه خانم مسن را صدا کرد که دکتر کارش دارد . صدای ناله مرد بد حالی هم از پشت در شنیده می شد که احتمالا خانم مسن برای کمک به همین مورد اورژانسی می خواست از اتاق بیرون برود . گفت : "تکون نخور من الان بر می گردم" و موقع خارج شدن از اتاق از سر عادت کلید مهتابی را هم خاموش کرد و در را بست و بیرون رفت .



انگاری خالی شده بودم از همه چیز 

احساس سبکی می کردم انگار که بعد از تهوعی چند ساعته بالا آورده باشم

سکوت کامل بود و تاریکی مطلق و سرمایی کرخت کننده و لذت بخش که نوک انگشتان پایم را مور مورد می کرد .

نه به مهربان فکر می کردم و نه به مانی و نه به هیچ چیز و هیچکس دیگر

نه از مردن می ترسیدم و نه اهمیتی به زنده بودنم می دادم

حس بی وزنی داشتم . انگار تمام اعضای بدنم را بدون درد و خونریزی از تنم جدا کرده باشند و فقط یک جفت چشم بسته و خسته ی خواب آلود از من باقی مانده باشد . 

مثل تجربه مرگ در محیط آزمایشگاهی می ماند

لحظاتی بی نظیر و محشر

آنی داشت که باید تجربه اش کنید تا بفهمید

همینطور بیخود و بیجهت فقط لبخند می زدم...



سال ها بعد شاید وقتی که پیرمرد شده باشم اگر در جمعی صحبت از تجربه مرگ بشود احتمالا همین خاطره را با آب و تاب تعریف می کنم و خواهم گفت که من هم یکبار مردن را تجربه کرده ام . همان شبی که نمی دانم آخر تابستان بود یا اول پاییز . همان شبی که توی اتاقی سرد و تاریک روی تخت یک درمانگاه خوابیده بودم و دوست داشتم هیچکس هیچ وقت برای روشن کردن دوباره چراغ آن اتاق برنگردد .

همان شبی که پس از آن در جواب تمام نفس تنگی ها و بال بال زدن پروانه های توی سینه و تیر کشیدن های کشدار قلبم، به جای ترسیدن فقط لبخند می زنم .




+ NDE


نظرات 41 + ارسال نظر
رها چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 20:07

اول :)
برم بخونم بعد نظر میدم

رها چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 20:16

بابک اسحاقی نازنین انچنان حس ت را در پست منتقل کردین که من کاملا از نوشتن کامنت اولم پشیمان شدم...
عالی بود...

من اواسط مرداد به سرگیجه های وحشتناکی دچار شدم٬ درست حالت فیلمهای سینمایی دوربین را طوری میچرخانند که مثلا بخواهند زلزله یا چپ شدن ماشینی را نشان دهند.آن لحظات فقط داد میزدم مامان مردم٬ تجربه خیلی بدی بود و من از برگشت این سرگیجه ها و مرگ به شدت میترسم!

ممنون رها
ایشالا که سلامتی حاصل شده باشه

رضوان سادات چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 20:19

میخونم میام

رضوان سادات چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 20:28

خب نمیدونم چی بگم اما منم همیشه به اون لحظه مردن فکر میکنم و اینکه چجوری خواهم مرد دراثر یه سانحه و یهویی یا براثر یه بیماری و کمی وقت خواهم داشت!!!
ولی درد قلب خیلی وحشتناکه انقد هم این سکته ها زیاد شده و پیر و جوون نمیشناسه که باید به خودمون حق بدیم که از درد یا تیرکشیدن قلبمون بترسیم که نکنه داریم میمیریم!!
خدا روشکر که بخیر گذشت
حالا تو اون اتاق بودین به فشار قبر و نکیر و منکر و این چیزا اصن فکر نکردین؟؟؟
ایندفعه بهش فکر کنید

نه والا به این چیزا فکر نکردم و احتمالا دلیل آرامشم هم همین بوده که خبری از فشار و فرشته های بازجو نبود

رضوان سادات چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 20:29 http://zs5664.blogsky.com/

اینجا جواب کامنتها هم داده میشه؟؟؟
هر کی کامنتای مربوط به پست خودشو میتونه جواب بده یا نه کلا یه نفر باید جواب همه کامنتا رو بده یا اصن جوابی نمیدین چجوریاس؟؟؟

رضوان امکان پاسخگویی به هر پست توسط همون نویسنده وجود داره . من هم تلاش می کنم کامنت پست هایی که نوشتم رو جواب بدم . اینکه دوستان چه تصمیمی دارند باید از خودشون بپرسید .

فرشته چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 20:42

تمام پستتو با گریه خوندم...تو روحت با اون قلمت...

رفقای ما رو باش
معلوم نیست دارن از ادم تعریف میکنن یا فحش میدن

عاطی چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 21:03

اوه!!!!!چقدر خوووووب حس رو منتقل کردید!!!!!!!لذت بردم!!!
مرسی مرسی مرسی مرسی

ممنون عاطی

جعفری نژاد چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 21:11

با اون تپل با نمکه که طبقه سوم میشینه صحبت کردم قراره شبا بریم بالا پشت بوم برنامه کنیم. این تن بمیره نمیر فعلن زندگی قراره خوش بگذره باووووو

باشه فقط به خاطر برنامه پشت بوم

نیمه جدی چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 21:30

تازگیا علاقمند شدم به مرگ و لحظه ی مرگ و البته بعدش۰ هر چی دستم میاد میخونم ۰ این پست شمارو خیلی دوست داشتم چون انگار حس شما تو اون اتاق تاریک درمانگاه میخواد به من بگه :هی فلانی مرگ شاید همین باشد!
به قول خودتون عمرتون دراز و لبتون پر از لبخند و خنده کنار مهربان نازنین و مانی زیبا۰

ممنون فاطمه عزیز
ایشالا که شما و عزیزانت همیشه سلامت باشید

سحر چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 21:36

تکان دهنده و در عین حال آرامش بخش بود

زنده باشی جناب

ممنون سحر بانو

باغبان چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 22:03 http://Www.laleabbasi.blogfa.con

بنده تا جواب چراهای فلسفیمو پیدا نکنم نه قصد مرگ و نه قصد تجربه نزدیک به مرگ و نه هیچ چیز مربوط به آن را ندارم

ایشالا که عمرت دراز خواهر جان

ناصحی (وب گرد) چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 22:14 http://webgardi37.blogfa.com/

سلام ، روز و روزگار خوش
درد هم از نعمت های بزرگی ست ، که همچون صدای غیر عادی یک ماشین که نشان از اشکالی در کارکردش دارد ، از وجود نقصی در سیستم بدن مان حکایت دارد و میتواند در شناسایی بموقع و علاج قبل از وقوع خیلی موثر باشد .
حکایت جالب و ارزنده ای نقل کردید ، اما برای یک پست وبلاگ ، یه خرده طویل بنظر میرسه .

همینطوره . من هم پیگیرش شدم که الحمدالله گفتن زیاد جدی نیست .
در مورد طویل بودن پست هم پوزش بنده را بپذیرید . ما دستمون به کم نمیره . زمانه امروز دوران سخنان کوتاه و موجز است قبول دارم اما برای آدم های پر حرفی مثل بنده هم هیچ رسانه دیگری جز وبلاگ وجود نداره که توش خودمون رو خالی کنیم . شما اگر رسانه دیگری می شناسید معرفی کنید جناب ناصحی عزیز

دل آرام چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 22:18 http://delaramam.blogsky.com

اون روز که داشتین تعریف میکردین و مهربان داشت میگفت که دردت جدی بوده اصلا فکر نمیکردم چنین چیزهایی رو تجربه کرده باشی...
الهی که تنت همیشه سلامت باشه و مرگ و ماجراهاش هم حالا حالاها از سر خودت و خانواده ات دور

ممنون دلی جان

ارش پیرزاده چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 22:19

سلام منم چند باری اینجوری شدم انگار اسمت و خودت هم واست غریبه است ... انگار از بالا خودتو داری می بینی ....

اینی که گفتی خیلی شبیه تعاریف کساییه که مرگ رو تجربه کردن
یه سایت به نام nde هست . میتونی بری توش ثبت کنی خاطراتت رو

سیمین چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 23:10

و نترسیم از مرگ...
برادرم فروردین امسال با ایست قلبی رفت...تا ما برسیم بالای سرش تموم کرد...شاید اون لحظه ها چیزی تو دلش بود که نگفت...شاید کاری نیمه تموم داشت که میخواست ما انجامش بدیم...پیغامی...حرفی...
رفت!

خدا رحمتشون کنه
مرگ عزیزان نزدیک واقعا سخته
و باعث میشه بیشتر از همیشه به مرگ فکر کنیم

امید پنج‌شنبه 22 آبان 1393 ساعت 00:55

زنده باشی عزیز دل
چون که گل رفت و گلستان شد خراب
بوی گل را از چه جوییم از گلاب...

ممنون امید عزیز
کاش اینطوری باشه

خورشید پنج‌شنبه 22 آبان 1393 ساعت 01:15

من خیلی به مرگ فکر می کنم.
به کارای نیمه تموم..
به آرزوهام..
به الانم..
به بعد مرگم..
که ازم چی می مونه؟
خوب یادم می کنن یا با لعن؟

این لحظه ها خیلی شیرینه. آدم دیگرانو فراموش می کنه.
فقط خودش و خودش..
کم و بیش تجربه کردم.

فکر کردن به مرگ که بد نیست
اما برای تو خیلی زوده خورشید جان

خورشید پنج‌شنبه 22 آبان 1393 ساعت 01:19

این مجتمع شما چه خوشگله ولی..
کم کم دارم بهش عادت می کنم.

خیلی خوبه. هرکی بالحن خودش، از افکارش، دغدغه هاش می نویسه. یه جور مخصوص .. اگه اسم هم پای این نوشته ها نبود.. میشد فهمید که این مطلبا رو کی نوشته.

ممنون خورشید جان
با اینکه وبلاگ های گروهی معمولا قالب خاصی دارند و موضوعات مشخص شده است اما ما از همون اول تصمیم گرفتیم هیچ قاعده ای برای انتخاب موضوعات نباشه تا دستمون برای نوشتن باز باشه .

باغبان پنج‌شنبه 22 آبان 1393 ساعت 08:38 http://Www.laleabbasi.blogfa.con

من آرزوی عمر دراز ندارم برادر جان :)
فقط دنبال جوابه چراهامم
جوابه اینی که من زندگی میکنم( یا اینکه فقط زنده ام) برای خاطره بر فرض پسرم یا پدرم یا مادرم یا عشقم...هست؟
یعنی اگه من یه روز از خواب بیدار بشم و ببینم هیچکدوم از آدمهایی که دوستشون دارم و به من و زندگیم مربوط میشن همونایی که فکر میکنم به خاطرشون زنده ام، دیگه توی این دنیا نیستن، باید بمیرم ؟خودکشی کنم یا زندگی کنم؟ادامه بدم؟
واگه ادامه دادنو انتخاب کردم به خاطر چیه؟من دنبال دلیلم دنباله یه یقین دنبال...

ایشالا که به یقین برسی خواهر

افو پنج‌شنبه 22 آبان 1393 ساعت 08:55 http://asimesar.blogfa.com/

به نظر من مرگ ترس داره . یعنی وقتی بهش فکر نکنی اصلا ترسی هم نداره چون اصلا تو مخیله ات جا نمیگیری چیزی به اسم مرگ ... انگار فکر میکنی این چیزها خیلی خیلی با ما فاصله دارند اما وقتی تو شرایط قرار میگیری و یه چیزایی رو میبینی این ترس رو نمیدونم تا کی شاید تا وقت رسیدنش با خودت میکشی ...
من واقعا بگم میترسم . یعنی چند وقتی هست دوسش ندارم . دوست ندارم بمیرم . دوست ندارم بمیرم و تموم بشم ... چون میدونم بعد از من زندگی جریان داره و حتی اونایی هم که خیلی دوستم داشته باشند به خاطر اینکه اقتضای طبیعته زندگی خودشون رو میکنند و منو فراموش ...

یا وقتی میخوام که این ترس رو از خودم دور کنم ، که بهش فکر نکنم ... میگم ای کاش یه جوری بمیرم که خودم غافلگیر بشم . که نفهمم وای دارم میمیرم ... مث مریضای بد حالی که دکتر ازشون قطع امید میکنه و میبینند با چشمشون که دارند میمیرند . این خیلی تلخه و چون دیدم این صحنه ها رو از مرگ ترسیدم ....

من توی پنج ماه و نیم خواهرمو ... شوهر عمه ام رو و خاله امو از دست دادم ... هر سه به خاطر یه درد ... و هر سه هم خودشون و هم اطرافینشون میدونستن دارند نفسهای آخرو میکشند . و ایناس که تلخ ِ و ترس آور ...

خدا عزیزان رفته شما رو رحمت کنه
برعکس شما من اصلا از مردن نمی ترسم
و اینکه بستگانم بعد از رفتنم به زندگی عادی ادامه بدن نه تنها ناراحتم نمیکنه بلکه باعث خوشحالیه
به هرحال این حقیقته
و دیر یا زود برای همه ما اتفاق میفته
مثل همه آدم هایی که اومدن و رفتن

مریم پنج‌شنبه 22 آبان 1393 ساعت 10:30

فک کنم هممون یه بار این حس و تجربه کرده باشیم ...
منم یه بار یه جور ناجور رفتم اون دنیا و برگشتم ... شاید مسخره بیاد ولی یه قرص لاغری لعنتی تو گلوم گیر کرد !!! در عرض 10 ثانیه روحم داشت تخلیه می شد ... شاید اگر مشت دوستم نبود منم الان نبودم ... هنوز یادش زانو هام و به لرزه میندازه ...!!!

چه شانسی آوردی
خدا رحم کرده

نسیم پنج‌شنبه 22 آبان 1393 ساعت 10:42

سلام بابک جان
نوشته ات که تموم شد دیدم صورتم خیس اشکه ! حکایت پدر بودن و پدر از دست دادن و ... خیلی خوب نوشته بودی
تصویرسازی هات هم فوق العاده ان.
این وبلاگ رو بی نهایت دوست دارم یه حس آرامش خاصی بهم دست می ده وقتی می خونمش ...انگار واقعا دعوت شدیم به مهمونی 7تا از بلاگرهای محبوب.
ساختمون تون آباد

ممنون نسیم جان
ایشالا که همیشه از خوندن هفتگ راضی باشی

سهیلا پنج‌شنبه 22 آبان 1393 ساعت 12:29 http://rooz-2020.blogsky.com/

سایه ت مستدام برسر خانواده عزیز دل.
اما خودمونیمااا بابک تجربه ی نابی بود و حس خودخود زندگی بودو جاودانگی...

ممنون سهیلا خانم
تجربه جالبی بود

سارا وحدتی پنج‌شنبه 22 آبان 1393 ساعت 13:57 http://khialekabood2.persianblog.ir/

خیلی خوب همه چیو با جزئیات نوشتین ، یه جوری که قشنگ حستون منتقل میشه ...
جالبه ، چند وقت پیش داشتم نتیجه یه تحقیقی رو میخوندم راجع به آدمایی که مرگ رو تجربه کردن و برگشتن ، اکثرا افرادی که یه مدتی رو تو کما بودن ؛
همشون به همین آرامش و فکر نکردن به هیچ چیز اشاره کرده بودن و مثل ِ شما گفته بودن که هرگز دلشون نمیخواسته برگردن ...
همیشه سلامت باشید و سایه تون بالا سر خانوادتون مستدام باشه .

ممنون سارای عزیز
ایشالا که شما و عزیزانت هم سلامت باشید

احمد پنج‌شنبه 22 آبان 1393 ساعت 19:41 http://serrema.persianblog.ir

مثل همیشه جوری اون لحظه رو به تصویر کشیدی که من یه لحظه خودمو توی همچین حالتی تصور کردم
ولی خیلی آشنا بود این حس . انگار که یه حس آشنا باشه و تجربه ش کرده باشم
مثل اتاق عمل . اونجا که ماسک بیهوشی رو میذارن روی دهن آدمو و میگن چند تا نفس عمیق بکش . اولی رو که میکشی یهو احساس میکنی که باید بخندی .....

من تجربه بیهوش نداشتم
ولی فکر می کنم حس بیهوشی هم حس جالبی باشه
البته نه وقتی که با درد به هوش بیای
ممنون احمد جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد