مهمان این هفته ی هفتگ
نسرینا رضایی عزیز، نویسنده ی وبلاگ
"وقتی در متن خیابان سقوط می شوی"در این روزگار سگی، شجاعت بالاتر از فریاد زدن محتوای پَس ِ مغزت؟
راست کلیک، رِفْرِش… راست کلیک، رِفْرِش... راست کلیک، رِفْرِش... اکِهِی لعنتی. آدم وقتی حالش خوش نیست که به مهمانی نمیرود، میرود؟ حالا از بخت بد یا خوب یا هرچه، حال خراب ما خورد به این صفحه؛ نه اینکه دیر به دیر خراب شود، نه! حال ما شبیه خرابات است بیشتر. اما الان بیشتر خراب است... بیشتر خراب است که ترس افتاده توی جانم و از دنیا به اندازه ی دنیا میترسم. میدانی چه است؟ آدم که ترسش را عربده نمیزند، آن هم وسط این همه جمعیت... ولی من از همان روزی گرفتار شدم که پایم باز شد وسط همین جمعیت.. خب من هم نوزده ساله بودهام.. بیست ساله بودهام.. بیست و سه ساله بودهام.. نمیشود که انتظار داشت از همان اول پیر خرابات باشم. حالا منم و دنیایی از تجربههای گس.. هم طعم کونه ی خیار، تلخ! اصلا هرچه میکشم زیر سر این خراب آباد است. {صدای عشق بازی همسایه ی واحد بغلی، نیمه شبی سکوت اتاقم را در هم شکسته. منم و حال خراب و صدای زوزههای گربهوار آدمیزاد، که لابد حالا گره خوردهاند به هم. راست کلیک، رِفْرِش.. راست کلیک، رِفْرِش...} میدانی چه است؟ من از این حجم آدمهایی که برایم وجود ندارند ولی در عمل هستند و حضور دارند ترسیدهام. من از تو میترسم. من دیگر از تویی که نمیشناسمت و میشناسیام {خیلی دقیق میشناسیام} میترسم. ترس را باید از سنگ فرشهای خیابان انقلاب پرسید وقتی کسی جلویم سبز شد و صدایم زد: «نسرینا!» حس دختر بچهای را داشتم که لو رفته است! «هی دختر.. وبلاگت را خواندهام! خوب شاختمت نه؟» حس دختر بچهای که کاغذ تقلبهایش کشف شده! دستهایم را قلاب کرده بودم پشتم و مضحکترین لبخند عمرم را تحویل داده بودم. خیال میکردم شبحی که حجم تنم را احاطه کرده است واقعی است. واقعی نبود و شهر کوچک بود و من خودم بودم، با نام واقعیام، با نام طایفهام، با تصویری نیم رخ. بعدترها اندامم بیشتر رنگآمیزی شد. کالبدم نمایانتر شد و بعضی از مجازیها برایم جان گرفتند و ایستادند روبرویم و حتا با من دست دادند. یکییکی مچم را گرفتند، توی ایستگاه مترو، جلوی شهرکتاب، توی فرهنگسرای ملل، توی کافه هنر، توی دانشگاه تهران-جنوب، توی.... پرت شدم گوشه ی اتاقم. از آدمها ترسیدم. از دوستانم ترسیدم. از همکلاسیهایم ترسیدم. از خیابانی که بیرون اتاقم بود ترسیدم. میدانی چه است؟ ما آدمهای روراستی هستیم. ما آدمهایی که مغزمان را فریاد کشیدیم و مستعار نبودیم، توی دنیای غیرواقعی، واقعی بودیم. واقعی زندگی کردیم و نقشها را سپردیم به آنهایی که بلد نیستند احساساتشان را به زبان بیاورند چه برسد که آنها را عربده بکشند. میدانم! دارم با این حرفهای جداً پوچ، به فاک رفتن دنیای درونیام را سرکوب میکنم. حالا چارهاش چه است؟ خداحافظی با این خرابات؟ پس قلمم را چه کنم؟ منی که پارانویای دیدن نامم روی جلد کتابی را گرفتهام که تک تک واژههایش را با همین دستهایم نوشتم، آن هم با هزار جان کندن، زیر صدای پِت و پِت کولرهای آبی وسط تابستان، زیر صدای جروبحث اعضای خانواده با هم، زیر صدای خندههای عمهام وسط پذیرایی خانهمان، زیر صدای ضبط صوت واحد بالاسری، در روزهایی که ته حسابم هزار و دویست تومن بوده است، در روزهایی که شاغل بودم و بعد از یک روز سگْ کاری به خانه آمده بودم. در روزهایی که هرگز بیمه نشدم. در روزهایی که عاشق شده بودم. در روزهایی که شکست خورده بودم. در روزهایی که ازدحام شب عید بوده است و ویترین مغازهها برایم زیادی پرنور بودهاند و در روزهایی که زن داییام دختر نه سالهاش را نشانده بود جلویم و میگفت نصیحتش کنم تا دختر خوبی باشد و من جز لبخند چیزی برای عرضه کردن نداشتم. با همین لت و پارگی. حالا که به چهار سال گذشتهام فکر میکنم از خودم میپرسم آیا واقعا این مسیر، مسیر به فاک دادن یک زندگی آسوده نبوده است؟ حالا که توی محیطهای کاریام همه مضحکهام کردهاند؟ حالا که صبح به صبح دیگران با نوشتههای شب قبلم من را میسنجند و بعضی از آدمهای جدا رقتانگیز، نوشتههایم را، شعرهایم را، متنهایی که دست به دست رفته است و دیگر اختیارشان را ندارم را توی بحثهای جدی به رویم میآورند. حالا که دیگر وقت آن رسیده تا پای قلمم به چاپ خانه برسد باید چه کنم؟ لباس بَتمَن به تن کنم و جلوی کلمههایم را بگیرم تا نروند درون دهان هزار نفری که ممکن است تیراژ واژههایم بشوند؟ منی که با چند کلیک، زیر و رویم بیرون ریخته میشود. منی که شدهام مثل حرف مردم، دهان به دهان گشتهام و گاهاً... - نه، کلمهی درستترش «اغلب» است - و اغلب شدهام یک کلاغ و چهل کلاغ آدمها.. منی که در همین لحظه سکوت رفته است توی گوشهایم و حتا دیگر صدای زوزههای عشق بازی همسایه بغلی هم قطع شده است. همهاش از همین سکوتها شروع شد، از همین صفحهها، از همین صفحه ی سفید لعنتی. نشستهام توی اتاق تاریک و نصف شبی توی موبایلم به لیست آدمهای واقعی زندگیام نگاه میکنم. همه غرق در خوابی عمیق. اصلا فرانسه حق دارد به نویسندهها مدال میدهد... بیان این همه حس و حال جرات میخواهد، نمیخواهد؟ این را منی دارم میگویم که هنوز در تیراژ هزار ضرب نشدهام، منی که ته جدول نشستهام و دهن صاف شدهام پخش شده است توی هوا، هر نفسی که میکشم ترس است از قضاوت شدن. دارم به رنج آنهایی فکر میکنم که نیم قرن است توی همچو هوایی نفس کشیدهاند. فرانسه حق هم دارد که به نویسندهها مدال میدهد... شجاعت بالاتر از فریاد زدن محتوای مغزت؟ در روزگاری که هیچ کس لباس خودش را نمیپوشد، آدمها امروز لباس گرگها را به تن میکنند و فردا یوزپلنگ میپوشند و پس فردا بره و ساعتی بعد لباس خروسها را تن میکنند. در روزگاری که همه بکارتهای از دست رفتهاند و نقاب مریمهای باکره را به صورت زدهاند. در روزگاری که حقیقت بودن، خودت بودن، یعنی اخراج از یک جمع؛ اخراج از یک محیط، در روزگاری که راست گفتن، خوب یا بدش، مساوی است با طرد شدن، حالا تو بیا راست وجودیات را نمایان کن، آن منِ مزخرف درونیات را بریز بیرون، با نام و نشانیات، اکِهِـــی لعنتی، حماقت بزرگتر از این؟
مهمانی تمام نشد؟ اسم این یادداشت را هم بگذارید استیصال، درماندگی، چهل کلاغ، نه، کلاغهایی که هر روز تصاعدی افزایش پیدا میکنند. اسمش را بگذارید کسی که بدجور خورده است توی حالش. اسمش را بگذارید شبیه حال خیلی از ما. اسمش را بگذارید مزخرفترین کارتن دنیا «جودی ابوت» بود که روی میز بنفشش، توی کاغذهای سفیدش، با روان نویس خوش دستش، لذت داستان نوشتن را میکرد توی مغز ما.
عالی بود خانم عزیز
من فقط سکوت میکنم که حداقل خواننده هفتگ تو را قضاوت نکند
برقرار باشی
مثل همیشه عالی نوشتی نسرینای عزیزم .
خدای من، من چرا تا حالا نخونده بودم شما را؟
عالی بود.
اولین بار که تو شعرهای علیرضا آذر خوندم"دنیا به شاعرها بدهکار است" زیر لب زمزمه کردم دنیا به نویسنده ها بیشتر بدهکار است تا شاعرها.
الان هم دقیقا همین جمله توی ذهنم اومد. چرا که بارها شده خواستم احساسی رو بیان کنم ونتونستم وبعدش توی یه متن خودِ خودِ احساس منو بیان کرده
دنیا به نویسنده ها بدهکار است...
سلام
چقدر خوب است که جمعه ها اینجا مهمان دارد...
و مهمان این هفته تان حسابی حرف حساب زد،ممنون خانم رضایی
شاد باشید و سلامت
وقتی میبینم هم سن هام چقققققدر جلوتر از منن!جدن غبطه میخورم و حسادت میکنم.
من که اعتقاد ندارم.ولی اگر به چشم اعتقاد دارید صدقه ای درنظر داشته باشید.البته دوستانی ک اعتقاد دارند و چشیده اند، میگویند چشم هایم!شور نیست!
اولین بار از لینکدونیه وبلاگ آقای بلاگر وبلاگتونو دیدمو نوشته هاتونو خوندم خانم رضایی.
و چقدر همیشه از خوندنشون لذت بردم.
خیلی وقتها خواستم براتون بنویسم و کامنت بذارم ولی راستشو بخواین به قول خودتون انقدر واقعی بودین که احساس میکردم همینکه اجازه دادین توی حال و هوای دلتون نفس بکشم از سرم هم زیادیه سرصدا راه نندازم حداقل.
هنوز هم هر روز وبلاگ آقای بلاگرو باز میکنم و توی لینکدونی منتظرم یکی از وبلاگای به روز شده نسرینا رصایی باشه.
ممنون که برامون نوشتین.
عالی بود ، انقدر که ما را کشید تا سطر آخر
به محمد حسین میگفتم که من اگر توو این مملکت کاره ای بودم به خوش قلم ها - مدال نه ولی - حقوق میدادم بنشینند خانه و بنویسند برای مردم ... نوشتن درد دارد ، خواندن لذذت ...
ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ...
عالی بود خانم رضایی
ممنون از شما به خاطر این نوشته که به دل نشست که لاجرم از دل برآمده بود
ممنون از آقای جعفری نژاد که ما رو با این قلم آشنا کرد
سپاس
درود .
به قول حضرت شاملو : کوه با نخستین سنگ آغاز می شود / و انسان با نخستین درد ...
نوشتن دردی است که ادامه ی بودن است . باش . همیشه باش . بودن اندکی از این دردها به نبودن بی دردها خواهد رسید . باش . همیشه باش .
نوشتن جسارت میخواهد
قوی بودن میخواهد
دل میخواد
پای حرف دل نشستن میخواهد
پای حرف دل نشستن تاوان دارد
چه خوب
چه عالی
چه شگفت انگیز
که آدمهایی هستند که جسارت دارند
قدرت دارند
قوی هستند
آنقدر که پای حرف دلشان باستند
آنقدر که در بند داوری های دیگران نباشند
من که نیستم
خوشحالم که شما با این قلم شیوا هستید
دنیا به نویسنده های بانو بیشتر مدیون است
برقرار باشید ...
خدا یک در دنیا صد در آخرت بهت عوض خیر بده دختر
سربلندمون کردی واقعنی با این دست خط همیشه خوبت. اصش می دونی تو از حال بدت هم خوب می نویسی. هر چند ایشالا همیشه حالت عین خودت خوب باشه.
در مورد آدم مزخرفا هم که قبلن عارض شدم خدمتتون: "گور بابای همشون، بی خیال باوووو"
فرانسه حق داره به نویسنده ها مدال میده...
ممنون که ما رو مهمون این پست کردین
وای خدای من ... چقدر خوب ... چقدر عالی ... وای مرسی
مثل همه نوشته های وبلاگت، عالی بود دختر .دست خوش
می بوسمت
عالی بود...عالی
ممنون سر کار
خانم نسرینا
جان ِعــزیز
یاحق...
درود. اگر این دردها نبود قطعا نمی شد که نوشت. کسی که می نویسد درد دارد. لبریز شده است. دارد سر می رود. فهمش، احساس و ادراکش سر رفته است که می نویسد. می نویسد که آرام باشد. می نویسد که آرام شود. پس، از اینکه کلماتت بوی نسرینا رضایی می دهد نباید ترسید. باید لبخند زد که خودت هستی و نه کس دیگری. اینها الماس است.
چقدر خوب که اینجا نوشتید و من با شما ، اسمتان، وبلاگتان و قلمتان آشنا شدم...
ممنون از این مهمان شدن
فکر نمیکنم همه ی نویسنده ها از بابت این "رو بودن" انقدر در عذاب باشن (البته خب کسی هم که تا حالا آمار نگرفته! شاید هم باشن) علی ایحال چیزی که به منِ خواننده ی این متن مربوط میشه (شاید هم نمیشه) اینه که بگم اگه شما در عذابی نکن. یا بذار وقتی که دیگه اذیتت نمیکرد بکن. به هر حال یه چیزایی از یه چیزایی مهمتره دیگه. به نظر من اونی که مهمتره آرامشه.
بسیار عالی.. مثل همیشه..
عالی بود.
عادت خوبی است که کامنتها را اول میخوانم. نمیدانم، شاید هم نیست. اما اگر اول کامنتها را نخوانده بودم من هم چیزی شبیه حمید ابر چندضلعی برایتان مینوشتم.