هفتگ
هفتگ

هفتگ


چهار سال پیش بود ،سرفصل حرف هایم را مرتب کردم و داخل اتاق مدیر عامل شدم و بعد از یک جلسه ی سه ساعته گفت دلم می خواهد اما توان مالی شرکت نمی رسد حقوقت را زیاد کنیم. تصمیم گرفتم یک کاری بکنم.ناراحت بودم از اینکه صبح تا غروب کار می کنم وآخر برج باید از پدرم پول قرض بگیرم.سه چهار ماه بعدش بی که کار و برنامه خاصی داشته باشم آمدم بیرون.به دوستم گفتم من با این تیپ و هیکل توی شهر صبح تا عصر قدم بزنم ماهی ششصد تومن را در می آورم ،دیگر صبح بیداری و کارت زدن ندارد که (یک مقداری سر خودم معطلم من).گذشت.یک شرکت ساختمانی ثبت کردم.خرجش صدوشصت هزارتومن بود آن وقت.وقتی آشنای مان می گفت بیا قرارداد هفتاد میلیونی ببندیدم(باور کنید زیاد پارتی نمی خواهد،الان اوضاع شهرداری بس که بد است پی دیوانه ها می گردد که پیمانکارش بشوند) برای پیاده رو سازی و جدول کاری زیر میز لرزیدن پاهایم را نمی دید.کللن چهارصد هزار تومن پول داشتم.بستم.پدرم که می خواست با سی میلیون مگان بخرد پولش را به من قرض داد.کار را شروع کردم با یکی از دوستانم .روز اول نمی دانستیم جدول چیست.بتن را با چی بسازیم.سیمان را از کجا بخریم.آب را از کجا و با چی بیاوریم سر کار.از دفتر فنی گرم و نرم صندلی چرخ دارمان زیر کولر گازی پرت شده بودیم وسط کوچه های تنگ و تار خانی آباد نو.پروژه سراسر شکست بود.همه می گفتند تا بیشتر ضرر نداده ایید فرار کنید.هیچ تصوری از آینده و بلاهاش نداشتیم.ماندم.شق القمر نکردم ها.دوستم رفت دوباره کارمند شد.من قرار نبود دیگر کارمند شوم.قرار داد تمام شد.بعد از شش ماه کار سود نکردیم.اما کار یاد گرفته بودم.کار بعدی.باز هم هفتاد تومنی.توی زمین گرگ های پیمانکار شیک و اتو کشیده کار می کردم.بازی را داشتم یاد می گرفتم.بازی با قانون های خودم.شب ها زیر دوش از زیر پام بتن عیار سیصد می رفت توی چاه.اشتباه نکردیم.سود کردیم.سی میلیون بدهی پدر را دادم.مگان اما شده بود هفتادو پنج میلیون،به روی هم نیاوردیم.صفر بودم اما بلد و نترس.از شنیدن اسم قرارداد بزرگتر نترسیدم.بستم.از برادرم پول گرفتم.هفت صبح سر کار بودم.کارگرها را بیدار می کردم.به شیشه ایی های پارک موز و کیک صبحانه می دادم.سیمان را از ارزانترین مصالح فروش خریدم.با راننده تریلی و راننده خاور و بناها و مصالح فروش ها رفیق شدم.اعتماد آدمها را جلب کردم.دروغ نگفتم.حالا کارگرهایی دارم که با یک تلفن از افغانستان راه می افتند که بیایند سر کار من.حرف پول هم نمی زنند.هرجاهم می روند سر کار با این شرط می روند که اگر صاحب کارشان زنگ زد بروند.صاحب کارشان منم.اگر یک هفته هم سر کار نیایم پنج دقیقه وقت تلف نمی کنند.با یک تلفن تریلی برام مصالح می ریزد.اعتماد دارد.من آدمهام را راضی می کنم.الان می دانم که کارم چیست.چه کاره ام .به خودم فشار نمی آورم.یاد گرفته ام با داد و دعوا نمی شود زندگی کرد.اما دعوا کردن را خوب بلدم.با دنیا صلح کرده ام.با خودم هم.نود درصد اعصاب خوردی ها را کنار گذاشته ام.اینها جنگ من نیستند . جنگ باید در شان من باشد.آهسته رانندگی می کنم.رفیق بازی می کنم.ورزش می کنم.زبان می خوانم.درس موسیقی می گیرم.موسیقی گوش می کنم.میان سالی را می گذرانم.ملایم و بی دغدغه.با کمی سود کمتر کار می کنم.مسابقه ندارم که.به دوستانم کمک می کنم.از هر نوع دعوت به کمک کردن خوشحال می شوم و احساس معنا داشتن در زندگی می کنم.حرف های چیپ و بی معنی روانشناسی آبکی را ریخته ام دور،انرژی مثبت، نیروی درون ،قدرت حال، قانون جذب کشک است.اصلن در ایران و فرهنگ ما کاربردی نیست.مد است.دکان و دستگاه است.به جاش جسارت و کمی همت و...بگذریم .سرتان را درد نیاوردم که در چند خط آخر درس اخلاق بدهم.متنم سه برابر این طولانی بود.خلاصه کردم.از حال و احوال این روزهام گفتم.قرار بود شاعر یا نویسنده و ترانه سرای خوبی بشوم اما الان از جایی که هستم راضیم.گفتم شاید لا به لای این حرفها و حرف های ننوشته ام چیزی به درد کسی بخورد.دوست دارم قصه ی آدمها را بشنوم.کاش می شد قصه های شما را هم خواند و شنید.منظورم از قصه روضه نیست..




نظرات 37 + ارسال نظر
سهیلا شنبه 8 آذر 1393 ساعت 19:59 http://rooz-2020.blogsky.com/

خلاصه ی داستان و احوال زندگیت حالمو خوب کرد آقا طیب...

حال خوبت مستدام

شرمین شنبه 8 آذر 1393 ساعت 20:06

تنتون سالم...دلخوشی هاتون روز افزون...

فرناز شنبه 8 آذر 1393 ساعت 20:23 http://zirozebar.blogsky.com

یه همچین حرکتایی واقعن جرئت و جسارت میخاد هرکسی حاضر نیس که این کارو بکنه
خیلی خوبه که این کارو انجام داین و تونستین نتیجه هم ازش بگیرین

رضوان سادات شنبه 8 آذر 1393 ساعت 20:26

خداروشکر که راضی هستید.
من حسابداری خوندم یعنی بهش علاقه داشتم اما نتونستم کاری که میخوام پیداکنم یه کار نیمه وقت حسابداری گرفتم که هفته ای شیش هف ساعته و باید یکسال مالی رو ببندم به کمک صابکار،یه کار دیگه هم امروز رفتم بابتش صحبت کردم که حسابداری 5 سال گذشته س شرایطش خوبه اما من تاحالا تواین زمینه کار جدی نکردم و نمیدونم از پسش برمیام یا نه،یکم میترسم اما احتمالا میرم وامیدوارم بتونم همه چیو خوب یاد بگیرم و بقول شما کار کردن درست رو یاد بگیرم!!!شاید بعد تموم کردنش بشم باتجربه!!!!

اینم از روزگار ما!!!

مریم انصاری شنبه 8 آذر 1393 ساعت 20:27 http://www.ckelckeman.blogsky.com

عجب سرگذشتی داشتید. این چند قسمت از قصه تون من رو تحت تأثیر قرار داد:

«یاد گرفته ام با داد و دعوا نمی شود زندگی کرد (یاد این مصرع حافظ افتادم: «روز و شب، عربده با خلق خدا نتوان کرد»). اما دعوا کردن را خوب بلدم. با دنیا صلح کرده ام. با خودم هم. نود درصد اعصاب خوردی ها را کنار گذاشته ام. اینها جنگ من نیستند. جنگ باید در شان من باشد.»

«جنگ باید در شأن من باشد.»

«جنگ باید در شأن من باشد.»

«جنگ باید در شأن من باشد.»

ممنون از درس امشبتون.

جعفری نژاد شنبه 8 آذر 1393 ساعت 20:59

بعید می دونم جدول ساختن و بتن ریختن و پیمانکار شهرداری بودن رو بتونم ازت یاد بگیرم اما رفاقت کن اگه یه روزی پا داد و عمری بود نجنگیدن و اعصاب خورد نبودن رو بهم یاد بده اون ریختی که خودت بلتی

اره.یه روش های مردونه ایی هم هست برای مواجهه با مشکلات،با رسم شکل و نمودار می گم برات.

مجید - چارو شنبه 8 آذر 1393 ساعت 21:04 http://charoo.blogfa.com

درود .
یکم : حکایت تقسیم شغل در روز خلقت را شنیده ای ؟
دوم : این متن را اگر اجازه بدهی _ حتا کامل را _ در یکی از سه شنبه های چارو بازنشر کنم . اگر لطف کنی سپاسگزار خواهم بود .
سوم : چه سنخیتی است که نمی دانم چرا حضرات عمرانی پایشان در کفش ادبیات است همیشه !! و چه خوب البته .

رها شنبه 8 آذر 1393 ساعت 21:10

تن تان سلامت و دلتان شاد...
من هم فردا قرار است امضا نامه ای را بگیرم که هدف م فرار از کاری ست که دوست نداشته و ندارم...امیدوارم کارم عوض شود و روزی بیایم قصه م را در همین کامنت ها بنویسم!

حتمن بنویسید.در نوشتن مزایایی هست فرزندم.

آقا طیب. شنبه 8 آذر 1393 ساعت 21:25

1.شنیدم آقا مجید مردونگی کن آبرومونو نبر
2.لطف میکنی
3.آقا ما که دیگه به ادبیات کاری نداریم که

انرژی مثبت و نیروی درون و قانون جذب کشک ... برای خوب زندگی کردن باید خوب جنگید باید خودت بری و به آرزوهات برسی نه اینکه منتظر اونا بشینی و جذب کنی !!!
اگه برای رسیدن به آرزوهای خودت تلاش نکنی، یکی استخدامت میکنه تا اونو به آرزوهاش برسونی ...
خیلی خوب بود آقا ... سرت سلامت و دلت شاد و جیبت پر :)

سحر شنبه 8 آذر 1393 ساعت 21:37

از سختی ها که گفتین جنسشون اصلا زمخت نبود بسیار عالی درس زندگی دادین
موفق وسربلند باشین

باغبان شنبه 8 آذر 1393 ساعت 22:15 http://www.laleabbasi.blogfa.com

قصه زندگی؟!!
مخ ریاضی بودم. همه می دونستن. مسئله ای نبود که بشینم پاشو بدون حل کردنش پاشم. از همون بچگی حتی راه حل به معلمام یاد میدادم
نشد ...
زندگی پیچ و خم زیاد داشت
دیگه هم و غمم شد اینکه رو پای خودم وایسم.
شد...
با پیچ و خم های زندگی همراه شدم
حالا مستقل زندگی می کنم
ولی
دچار چراهای فلسفی ام
اینهمه که چی؟؟؟به خاطر چی؟ به خاطر کی؟از اولش چرا؟؟
تا جوابشو پیدا نکنم برا بعد از این چشم اندازی ندارم.
انگار مسیر زندگی رسیده به نقطه کورش.
این روزها فقط می خونم میشنوم می بینم بعد مثله یه پازل سعی می کنم بچینم کنار هم
...
آقا طیب؟
ممنون که برامون می نویسین.
خیلی ممنون.
عمقشو شنیدین؟تشکرمو!
همون.

این که چی ها و سوالای فلسفی هم مال یه دوره اییه می گذره......عشق دریافت شد.دم شما گرم.

دل آرام شنبه 8 آذر 1393 ساعت 23:20 http://delaramam.blogsky.com

همت و جسارت داشتی برادر جان
قصه زندگی هرکسی شنیدنیه، به شرط اونکه ته قصه از قضاوت و نصیحت و سرکوفت خبری نباشه...

مهسا یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 00:59

سلام.عاشق هنر وادبیات بودم و هستم.خطاطی هم تنها هنرم.اما پدرم مرد ومن شدم کتابدار کتابخانه و کارگر بخش مونتاژ وسایل پزشکی.بعدترها رفتم دانشگاه و نرم افزتر خواندم...تنها و بی یاور خسته شدم.کم اوردم و ازدواج کردم.الان پسرم روی پامه که دارم مبنویسم.برای پسرم شعر میخونم و ساز دهنی میزنم اما سالهاست خوسنویسی نکردم.
این بود روضه من.

روضه نبود.خود خود زندگی بود.مرسی که نوشتین.خوبی خوشنویسی اینه که همیشه براش وقت هست.یعنی گذشتن سن و سال نداره .اتفاقن باید یه کم از جوونی آدم گذشته باشه گمونم.دارم میگم شروع کنید خب.

... یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 01:20

خواستم بنویسم انگار همین دیروز بود که تو وبلاگتان نوشته بودید رفتید چند خونه اونور تر خواستگاری مریم خانم عندلیب... اما نه دیروز نبود خیلی سال گذشته من یکی که جون کندم تا به اینجا رسیدم
موی سپید را فلکم رایگان نداد .... این رشته را به نقد جوانی خریده ام
خوبه که از میون اونهمه وبلاگ نویس اوایل دهه هشتاد اقلا شما و محسن خان و ... حداقل اینجا هنوز ما رو با دل نوشته ها تون دلگرم میکنید.
بعد از این همه سال خاموش خوندنتون خواستم ازتون تشکر کنم.
خوشحالم که از جایی که هستید، راضی هستین.
ممنون که چراغ این جا رو روشن کردید هم شما و هم همسایه های خوبتون.
امیدوارم همیشه موفق باشید ودلشاد و سربلند

اوهههه چقد شما از قدیما اومدین،بله همین دیروز بود،بله بله،میفرماید اگر دیدی جوانی.....خیلی مخلصیم.

عاطی یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 02:54 http://www-blogfa.blogsky.com

چه همت و جسارتی...خیلی عالی ست

قصه زندگی باید گیرا باشد.فراز و فرود.آغاز و پایان.هر قصه ای شنیدنی نیست.از نظر من ک گوش شنوایی ندارم اصولا!

حمید یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 03:13 http://abrechandzelee.blogsky.com/

- مهم اینه که راضی ای. و مهمتر اینه که ازت راضی هستن. خداروشکر که راضی ای و ازت راضی هستن.
- ولی فقط جسارت و کمی همت و سه نقطه ای که گفتی نیست. یه چیزایی یا توو وجود آدم هست یا نیست. هرکی هم میخواد بگه اینا بهونه اس بگه.

نسرین یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 07:47

خوب بود ... اینکه اینطور نوشتید که به آرامش ملایمی رسیدید. اصلا کل هدف آدم همینه به جایی برسه که بگه خوب کاری دارم می کنم. راضی باشه ... خوبه که کمک پدر و برادرتون بوده ...

قصه زندگی آدما ؟
کسی نیست که واسه خودش و زندگیش برنامه ای نداشته باشه. و اکثر ماها اشتباهاً اجباراً ضد برنامه هامون و علایقمون حرکت میکنیم.

افروز یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 08:21

حس رضایت بهترین حسیه که یه شخص میتونه تو زندگیش داشته باشه آرامش با خودش میاره خیلی خوشحالم که می نویسید من این پست رو چندبار خوندم خیلی حرف بدرد بخور داشت آرامشتون پایدار آقا طیب

.. یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 08:43

یکی از مهمترین علل موفقیت شما..رابطه خوبیه که با کارگراتون دارید ،بهتون اعتماد دارن ، دوستون دارن و از کار نمیزنن .هرکسی نمیتونه این مدیریت رو داشته باشه.بهتون تبریک میگم.
ضمنا جسارت=نترسیدن ، داشتن روحیه ای مثبت و درونی قدرتمند.
همت = باهمه تلاش و تمرکز برای هدفی انرژی گذاشتن(قانون جذب)

هلیا یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 09:19 http://www.mainlink2.blogsky.com

به نظر من هم اگه آدم با زندگی سر جنگ نداشته باشه و همه چیز زندگی رو بپذیره ...... اوضاع خوب پیش میره .

نیمه جدی یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 09:29

دیشب خسته و مونده رسیدم خونه. یعنی تا دیر وقت مجبور بودم سر کار باشم و بعد هم طبق معمول راهو اشتباه رفتم و تو شلوغیا و ترافیک 8-9 شب بی نهایت اذیت شدم. همیشه این جور وقتا همه ی حسای بد عالم میان سراغم. گیج و افسرده پستتو خوندم . انگار جون گرفتم. راستش چند وقتی هست که دلم میخواد قصه ی زندگیمو دوباره دستکاری کنم. تا حالا بد نبوده . نه که راضی باشم نه. اما باید یه جاهاییشو عوض کنم .

شما که هیچی،شما باید بنویسی ما از روش نت برداریم.

هدیه یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 09:30

تو هواپیما نشسته بودم. دستام یخ کرده بود ٬چشام خیس بود و زانوهام میلرزید. چهار سال از روزی که برای مهاجرت اقدام کرده بودیم میگذشت. اونموقع که همه راه حل ها رو برای بهبود پیدا کردن شرایط زندگیم امتحان میکردم به مهاجرت هم رضایت دادم.
توی یه خونواده کم جمعیت بزرگ شدم٬ من و پدر و مادر برادرم. با اینکه موقع تحصیل هم هیچ وقت کنار خونوادم نبودم اما خیالم راحت بود شاید برای اینکه چندصد کیلومتر اون طرفترند. ولی مهاجرت فرق میکرد. اوضاع اون جوری که فکر میکردم پیش نمی رفت و شرایط زندگیم هر روز بدتر و بدتر میشد تا جایی که مهاجرت تبدیل شد به وسیله ای برای نجاتم از اون زندگی٬ رضایت به طلاق در صورت مهاجرت.
سه روز بعد از وارد شدنم به مونترال از همسرم جدا شدم. تک و تنها تو سرزمینی که زبونشون رو هم نمیدونستم. تصمیم گرفتم بمونم٬ خودمو سپردم به خودش. دستمو گرفتم به زانوهام و بلند شدم. زمین خوردم و دوباره بلند شدم. الان که اینجا مینویسم زبانشون رو یاد گرفتم و در گیر ودار ثبت نام دانشگاهم برای ادامه تحصیل.

خدایا شکرت.

این روایت بخشی از زندگیم بود نمیدونم قصه بود یا روضه.

آقا من رسمن به خاطر اون کلمه روضه از همه معذرت میخوام.نه خانم روضه نبود .خیلیم خوب بود .دم شما گرم.

ساره یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 14:18

اتفاقا من 10 سال کارمند شهرداریم نه اون منطقه ای که شما براش کار کردی یه منطقه دیگه عین 10 سال هر روز میگم کااااش می تونستم برم و یه کاری که دوست دارم انجام بدم حقوقمون خوبه اما رضایت شغلی صفر...ده ساله زیر و رو کردم که از اینجا برم مثلا چه کاری قراره انجام بدم ...10 ساله که دارم فسیل شدنم به چشم خودم میبینم اما.... به خاطر جسارتتون سر تعظیم فرود می یارم.

حالا کدوم منطقه هستین بیایم کار بگیریم....اصولن کارمندای شهرداری با توجه به اینکه پیمانکارا جلوی چشمشون رشد میکنن خیلی به این موضوع فکر میکنن،از طرفی هم میز گرم و نرم شهرداری خیلی کشش داره و کندن ازش سخته.

... یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 14:24

آقا مسعود شوهر من هم سرگذشتی مشابه شما داشته با این تفاوت که یک هزار تومانی هم ابتدای کارش از کسی نداشته که قرض کنه دل و به دریا زده و یک حقوق خوب کارمندی و گذاشته کنار و رو پای خودش ایستاده و و الان از لحاظ مالی و موقعیت اجتماعی بسیااااار موفق هست ..... اما الان دیگه از اون ور بوم افتاده چندین و چند پروژه با هم انجام میده و من احساس میکنم مثل اعتیاد که وقتی درش افتادی رهایی ازش اسون نیست پول درآوردن و موفق بودن هم همین طوره و داره همه ابعاد زندگیشو می گیره .می خواهم بگم به اینم فکر کنید.

حرفتون درسته لامصب پول در اوردن ته نداره،حالا مثل من بیخیال بودن هم خوب نیست،اما ایشالا همسرتون به زودی میرسه به این موضوع که داره واسه پول و موفقیت چیزای با ارزش تری رو از دست میده.ولی کاملن درکش میکنم،خیلی حال میده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد