با وجود شبکه های اجتماعی حتما حکایتی که میخوام بنویسمو و شنیدید ... ولی اجازه بدید یه بارم من اینجا تعریف کنم ........من زمانی این حکایت شنیدم هیچ شبکه اجنماعی جز وبلاگ وجود نداشت و رو روحیه ام خیلی تاثیر کذاشت ....
یه روز یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد . اون یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دوقسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. اون باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه. دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد، اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت. می دونین چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت.
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند.
"هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید هستید، اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید.
میدونم روزی هزار تا از این مطلب ها براتون وایبر می شه ...دم ظهر پشت فرمون داشتم فکر میکردم که امروز چی بنویسم ....یاد این موضع دیوار شیشه ایی افتادم بعد بلافاصله به این فکر کردم که این مطلب کمه واسه هفتگ
میون 6 تا نویسنده خوب برداری یه مطلب که همه تو گوشی هاشون هزارتا از این جور مطالب دارند ...بفرستی ....
یه کم بعد به قول " محسن " از خودم در اومدم .... دیدم پسر این خودش یه دیوار شیشه ایه تو ذهن من ....
اینکه وقتی تومواظب باشی چیزی بنویسی که " کم نباشه " یا " نوشته ات فیلسوف نشونت بده " یا با اینکه جذب مطلبی شدی به علت همه گیر بودنش از گفتنش اکراه داشته باشی ...خودش یه دیوار شیشه ایه که نمیزاره خودت باشی
یه عمر به مهناز گیر می دادم که تو چی تو ذهنت میگذره که لباس تکراری نمیپوشی ... چی خودتو میبینی ...
حالا دیدم خودمم همونم ... با یه ورژن پیشرفته تر و زیر پوستی ....
+ دوست دارم یه دیوار شیشه ایی تو آپارتمانم داشته باشم ... حس خوبی بهم میده ...شاید فضای بین پذیرایی و فضای جلو تلویزیون با یه شیشه 10 میل سفید جدا کنم ...
چه هنرمندانه مارو به خودمون رجوع میدی آرش جان....
واقعا کار هرکسی نیست
مرسی فیلسوف هفتگ....مرسی از اینهمه صداقت...خداحفظت کنه رفیق
خیلی وقته که سعی میکنم تو این دیوارای شیشه ای نمونم ولی بی شک هنوزم زیادن دیوارایی منو محسور کردن
باید یه تجدید نظری رو دوستام بکنم انگار!
خیلی مطلب خوبی بود جناب پیرزاده ی عزیز
راستی تا حالا برای من یکی وایبر نشده بود!
کلن شما خیلی کارا دوس داری تو آپارتمانت انجام بدی و خیلی آرزو ها داری که مال همون آپارتمانته!!! چرا؟؟؟
الان یعنی شما میگی ما بریم امتحان کنیم شاید دیوار شیشه ایها برداشته شده باشه؟؟؟من که بعید میدونم!!!!
توجه کردی از وقتی اومدی اینجا دیگه تو وبلاگ خودت مطلب نمیذاری؟؟؟
واقعن توجه نکردی؟؟؟
من اولین بار بود می شنیدم این داستان رو ، خیلی جالب و آموزنده بود با اینکه فقط یه داستان بود
البته مسائلی که شما به این موضوع بست داده بودید هم عالی بود ...
به این میگن درماندگی آموخته شده...
شاید زیاد خونده باشم این داستانو اما امشب یه جور دیگه بود برام.بخصوص با توضیحاتی که شما گفتید. باید خیلی زیاد به این دیوار شیشه ای فکر کنم.خیلی...
عالی
نخونده بودم داستان رو...
مرسی
همه از این دیوارها داریم. من اسم دیگه اش رو میذارم ترس. فقط مواظب باشید مانی میاد خونه تون دیوار شیشه ای رو برش دارید خطرناکه برای بچه
این داستانا هرچقدرم که خونده باشه، بازم تازگی داره. بازم تاثیرخودش رو داره، حتی وقتایی که میگی ای بابا تکراریه و ...
اما از همه بهتر نتیجه گیری آخرش بود.
تابحال این تنها مطلبی بوده که در هفتگ خوندم و حاضر نیستم بهش ایرادی بگیرم :دی
مرا یاد ستون های حبیه جعفریان در همشهری جوان انداخت .
موضوع مطلب یک ارتباط معقولی با خود پدیده ی نوشتن این مطلب دارد ! (آندرستند ؟!)
اینکه گفتید قرار ندادن چنین مطلبی خودش ساختن یک دیوار شیشه ای است یک جور ارتباط نامرئی با داستان ماهی ها ، برقرار کرد که میتونه کپی پیست (Copy Paste) این داستان رو در هفتگ توجیه کنه ! توجیحی که تا چندی پیش به علت نبودنش میخواستید از قرار دادن این مطلب پشیمان شوید .
دمتان گرم !