مهمان این جمعه هفتگ تیراژه عزیز نویسنده وبلاگ کافه تیراژه است :
ساعت 9 صبح موبایلم زنگ میخورد، "سلام آقای کاف"
صدای زنانه ای میگوید : "سلام، رویا خانم؟
"من تیراژه ام، دخترشون، شما؟
ظهر یکی از روزهای زمستانی سال 74 بود. یکی از جمعه های یکی در میانی
که پیش مامان میرفتم. آن سالها خیلی از خوراکی ها برای من ممنوع بود. بستنی
زمستانی هم یکیشان. مامان میدانست برایم خوب نیست اما دوری کار خودش را
کرده بود و کم پیش میامد مقابل اصرار من مقاومت کند. بستنی زمستانی در دست
با مامان به خانه اش میرفتیم که آقای کاف را از دور دیدم. آقای کاف یکی از
دوستان دور بابا بود که گهگداری وقتی بابا من را به جلسات دوستانه - کاری
اش میبرد میدیدمش. مرد آرام، کم حرف و جدی ای که وقتهایی که حوصله ام از
گفتگوی طولانی بابا با همکارهایش سر میرفت و از کتاب خواندن هم خسته میشدم
پیپش را میگذاشت کنج لبش و کاغذ و خودکاری از کیفش بیرون میاورد که برایش
نقاشی بکشم. دوستش داشتم اما آن روز اصلا از دیدنش خوشحال نشدم.
بابا همیشه نگران بود که یک روز مامان من را ببرد و دیگر نیاورد. شماره
ی همه ی دوستان مامان را داشت. همه چیز را میپرسید و چک میکرد. کجا رفتیم؟
با کی؟ چه ساعتی؟ چی خوردیم؟ کی برگشتیم؟ محال بود بشود چیزی را به بابا
دروغ گفت یا ازش پنهان کرد. همیشه ی خدا هم یکی از دوستانش موقع رفتن به
فلان جا اتفاقی من و مامان را در خیابان میدید یا خانه اش همان حوالی
بود.گاهی وقتها هم که مامان من را یکی دو ساعت دیرتر برمیگرداند بابا را با
سگرمه های درهم و سیگار بر لب میدیدم که دارد در حیاط قدم میزند و چند
ساعتی طول میکشید تا بشود همان بابای مهربان همیشگی. آن روز هم وقتی آقای
کاف را دیدم فکر کردم این بار نوبت نگهبانی ایشان بوده و با توجه به بستنی
زمستانی ای که در دستم بود و لب و چانه ی کاکائویی و باقی خرید های ممنوعه
که در کیسه ی خرید شفاف مامان دیده میشد شک نداشتم که وقتی پیش بابا برگردم
چند ساعتی بدخلق و عصبانی خواهد بود.
در همین افکار بودم که آقای کاف نزدیک آمد و در کمال تعجب دیدم با
مامان احوالپرسی کرد و به من دست داد. کمی مکث کرد و بعد زود خداحافظی کرد و
رفت. شب بابا مهربان بود و همه چیز هم آرام.اما دیگرهیچ وقت آقای کاف را
ندیدم. نه در جلسات بابا و نه با مامان. سراغش را هم نگرفتم. اما بعدها
یعنی زمان نوجوانی و حتی تا همین چند سال پیش وقتی موقع نقاشی کشیدن با
خودکار یا رفتن به همان محله هایی که جلسات بابا بود یادش میافتادم چیزی
شبیه داستان هملت شکسپیر در ذهنم میامد و البته زود هم میرفت. تا اینکه دو
سه ماه پیش اتفاقی دیدمش. نیم ساعتی گذشت تا هر دو بفهمیم چرا چهره هایمان
برای هم آشناست. پیر شده بود اما هنوز همانطور شیک و اتو کشیده و البته با
پیپ روشنی در دست.
از مامان و بابا پرسید و از خودش گفت..آن سالها همسرش بعد از جدایی با
دختر پنج ساله اش به خارج رفته بوده و آقای کاف هم خانه ی قدیمی اش را
فروخته و ساکن چند بلوک آن طرفتر از بلوک خانه ی مامان شده و سرگرم بوده به
کار و زندگی در تنهایی که یک روز مامان را در دورهمی های ساکنین اکباتان
میبیند و دلبسته اش میشود. از همسایه ای که دوست مشترکشان بوده پرس و جو
میکند و میفهمد مامان خانم کارمندی است که دو هفته یک بار دختر کوچولویش
پیشش است. همان همسایه گفته بود که آدمی نیست که راحت بتونی پا پیش بذاری
اما این را هم گفته بود که اگر به دل دخترش نشستی دل خودش رو هم بُردی!
آقای کاف هم که به مرور با ساعت رفت و آمد مامان بیشتر آشنا شده آن روز از
صبح همان حوالی منتظر مانده بوده که رویا خانم و دختر کوچولویش برسند و
اتفاقی! ببیندشان و به بهانه ی هم مسیر بودن تا جلوی بلوک قدم بزنند و موقع
خداحافظی عروسکی که دیروز همینطوری! خریده بوده را به دختر کوچولو بدهد و
این بشود بهانه ای برای دیدارها و صحبت های بعدی و الی آخر اما وقتی من را
دست در دست رویا خانم دیده همه چیز بهم ریخته.. و بعد کم کم از شغل قبلی
اش کناره گرفته و از آن خانه هم میرود.
پرسیدم "چرا؟ چون با بابا دوست بودید؟" گفت "نه، آن موقع دو سه سالی
بیشتر از آشنایی من با پدرت نمیگذشت اما تا جایی که فهمیدم مادرت هفت هشت
سالی بود که به تنهایی ساکن اکباتان شده بود." گفتم "پس چرا؟" گفت " وقتی
نزدیک اومدم چشمهات خیره به من بود، توی چشمهات ترس دیدم، به نظرم اومد ترس
از اومدن مرد دیگه ای و از دست رفتن امیدت به زندگی مشترک دوباره ی پدر و
مادرته" من به ندرت چنین چیزی به ذهنم میرسید شاید فقط گاهی به عنوان یه
خیالبافی ساده ی کودکانه. میخواستم بگویم اشتباه کردید آقای کاف اما حرمت
احترامی که به نگاه آن دختربچه گذاشته بود را نگه داشتم. سرم را نزدیک بردم
و گفتم "هنوز هم دیر نشده" خندید و گفت "بیست سال گذشته تیراژه، اما تو
باید نقاش میشدی، چرا نرفتی این رشته؟"
دیروز صبح متوجه شدم که آقای کاف برای همیشه رفته. به مراسم خاکسپاری
اش نمیروم، دوست دارم توی خانه بنشینم و به این فکر کنم که اگر آن روز
بستنی زمستانی در دستم نبود چه میشد، شاید الان گریه کنان داشتم با مادرم
جر و بحث میکردم سر کت و دامن مشکی یا تعداد دیس های خرمای مراسم یا چه
میدانم فلان کار. ظهر دیروز که دوستم برای مهمانی هفتگ دعوتم کرد چند مطلب
به ذهنم رسید که بنویسم اما تمام روز حس و حالم بهم ریخته بود و مطالب جمع
بندی نمیشد، فرهنگسرا رفتم، شب دوستانم را دعوت کردم، توی وایبر و اینستا و
فیس بوک چرخیدم اما حس مبهمی داشتم. حالا آرام ترم. انگار باید از آقای
کاف به کسی میگفتم، جایی مینوشتم..
چه مرد مردی!
روحش شاد
تیراژه جان،من خواننده وبلاگ شما بودم،اما هیچ وقت هیچ نظری نذاشتم،الان هم که وبلاگم رو برای صاف کردن حساب های شخصی خاله زنکی به گند کشیدم خجالت می کشم که آدرس بذارم.
من نوشته های شما رو دوست دارم.طولانی می نویسین،اما خوندنی!مثل رمان آنی،رویای سبز.شاید هیچ وجه شباهتی بین شما و آنی نباشه ها،منظورم خود ماهیت اون رمانه.2000 صفحه که خط به خطش رو می شه با حس خوند.درست مثل پست های شما.
پ ن:لطفا پست های روز جمعه طولانی باشن و حول و حوش غروب جمعه پست بشن.با تشکر
تیراژه ی عزیزم...مرسی که این خاطره ی تامل برانگیز رو باما به اشتراک گذاشتی...
یاد آقای کاف گرامی و روحش شاد
ممنون تیراژه از این نوشته ی دل نشین
بی شک اون روز اقای کاف بهترین تصمیم رو گرفتن. روحشون شاد
عالی بود مثل همیشه ......
مرسی که قبول کردی و اینجا نوشتی
عجب احترامی به نگاه کودکانه تو گذاشتن. روحشون شاد
اسمت رو که اینجا دیدم خیلی خوشحال شدم و ممنون که مهمون این ساختمون شدی.
من.. می فهمم انگار.
روحش آروم باشه ان شاالله.
دلم دنیایی برات تنگ شده بود تیراژه.
سلام
خیلی وقت ها چیزهای ساده ای مثل همین بستنی مسیرها رو کاملا عوض میکنه...
چه آقای مهربانی،روحشون آروم
ممنون تیراژه عزیز،سبز باشی
اینکه یادآوری آدمهایی که حسرتی به دلشون مونده خیلی غمگینمون میکنه (مخصوصا اگه مطمئن بشیم که اون خواسته تبدیل به یه حسرت همیشگی شده)، واسه اینه که یاد خودمون میفتیم. و کیه که دستکم یکی دو حسرت درست و حسابی روی دلش نمونده باشه؟...
البته میدونم حرفِ نوشته ات این نبود. ولی دلم میخواست اینجاشو هم من گفته باشم...
روحشون شاد باشه
و دنیات آرووم
شاید اگه دو سه ماه پیش نمیدیدشون خیلی بهتر بود، ولی من خوشحالم که دیدیشون و حرف زدید
خوشحالم شدم از دیدن اسمت به عنوان نویسنده ی مهمان، از خوندن نوشته هات توی کافه ات که محرومیم، خوبه که اینجا خوندیمت کمی، بیشتر برامون بنویس تیراژه
چقدر دلم سوخت :(
همه اش از خودم میپرسم آیا دو سه ماه پیش که دیدی اش بینار بود؟ خودش میدانست بیمار است؟ برای همین در جوابت گفت که دیر شده؟
حمید راست میگوید. امان از حسرتهای به دل مانده. امان ....
منظورم این بودا
Che marde mardi!
به نظرم احترام به احساس توی نگاه یه بچه مردونگیه.
ولی یه چیزی اینکه بعد بیست سال درست چندماه قبل فوتش موقعیتش پیش اومد این جریانو براتون تعریف کنه وگرنه باشنیدن خبر پروازش همون چیزی مثله داستان هملت شکسپیر به ذهنتو!ن میرسیدو محو میشد.
روح آقای کاف شاد باشه
آدمی با این دل صاف حتما جاش تو بهشته
شاید منتظر همین مکالمه بود تا بعد بمیره
خوب شد که بهش نگفتی .
بجای حسرت یه حس قهرمانی و فدارکاری داشته .
چه خوب بود!
روح آقای کاف شاد...
سلام دوستانم
ممنونم از محبت تک تک شما
و سپاس از هفتگ عزیز
شاد باشید.
پست شنبه؟؟؟
فکر کنم همسایه طبقه اول یا رفته مهمونی یا مهمون داره. خلاصه خونه نیست.
بنده هم یادداشت میذارم: آمدیم نبودید
چقدررررر عجییییییب ب ب ب
روحشون شاد
عزیزم...خیلی وقت بود دلتنگ نوشته های قشنگت بودم..دلم میخواست آقای کاف به چیزی که میخواست میرسید...نمیدونم شایدم خوب نمیشد...همیشه همینجوریه زندگی....دلگیر و دلتنگ
خوب شد که نوشتی تیراژه...
عزیزم...