هفتگ
هفتگ

هفتگ

فِنگ شویی خودمانی!

تا همین چند وقت پیش از فِنگ شویی همان اندازه می دانستم که ابر سفید و رفقاش از رباعیات خیام در دوره ی اسب آهنی و غرب وحشی! یعنی دقیقن هیچ، درست مماس بر صفر ِ کلوین. تا اینکه چند هفته قبل خیلی اتفاقی از طرف یکی از همکاران کتابی به دستم رسید که خیلی آکادمیک طور! سعی در آموزش اصول ِ فنگشویی و چیدمان محیط داشت. از سر ِ بی کاری و بی کتابی شروع به خواندنش کردم اما به واقع، برای یکی مثل من که از قدیم الایام بدنش به آموختن، به خصوص مباحث آکادمیک، به شدت مقاومت نشان می دهد چندان جذاب و خوشایند نبود. چند صفحه از کتاب را خواندم -آنقدر که دستگیرم شد سعی دارد به خواننده تفهیم کند "کی یا چی رو، باید کجا بذاره!"- و کتاب را برای همیشه بستم و از شما چه پنهان توی دلم به حال خوش و دل ِ سیر ِ تعقیب کنندگان این قبیل فنون ِ تجملاتی! پوزخندی هم زدم.
اما راستش را بخواهید یکی دو روز است احساس می کنم یک نیروی درونی، به شدت و با پشتکاری ستودنی سعی در لوکالیزه کردن "فنگ شویی" در درونم دارد. به عبارتی دیگر، بی اعتنا به اصول، مفاهیم و تعاریف فنگ شویی، خیلی بومی و خودمانی دارم برای اشیاء، افراد و حتی اتفاقات اطرافم دنبال بهترین محل وقوع می گردم. به نتایجی هم رسیده ام. مثلن فهمیده ام بهترین مکان ِ وقوع یک گلدان شمعدانی لب ِ حوضهای قدیمی است به شرطی که آب توی حوض لب به لب باشد جوری که زلالی و خنکایش را با مخمل ِ سبز ِ برگ و سرخی ِ اناری ِ گلهاش و بوی خاک گلدان شریک شود. یا مثلن گل های ِ یاس روی دیوارهای ِ گِلی توی روستا، بیرون شهر، زرد و سفید ترند و عطرآگین تر. لا به لای این حفاظ های آهنی ِ حیاط های ِ آپارتمانی ِ تهران جای یاس نیست، اسیرند انگار بی زبان ها بین این همه حصار. قواعد فنگ شویی ِ بومی ام می گویند خال، توی صورت ِ ظریف و زنانه، باید جایی حوالی ِ لب باشد یا اگر توی صورت نبود، یک وجب پایین تر، روی ِ نرمی ِ گردن، دقیقن این جا. خال ِ بالای ابرو یا روی ِ دماغ ظرافت چهره را تباه می کند بی انصاف. یک چیزی هم امروز یاد گرفتم. اسمش را گذاشتم "فنگ شویی ِ غم". غم - اگر از بودنش گریزی نیست- باید توی دل باشد یا مثلن پشت لبخند های الکی یا روی زبان به آه و ناله ی مکرر (این بهترین حالت است به گمانم) جای غم توی چشم نیست، توی نگاه نیست. غم توی چشم ها، خیلی زود مشت آدم را باز می کند. غم توی چشم ها پنهان نمی شود. با اولین نگاه، آدم را رسوا می کند...

نظرات 22 + ارسال نظر
خورشید یکشنبه 14 دی 1393 ساعت 20:22

نه.. دل باید خوش باشه. باید خوش باشه تا بتونه زندگی کنه. باامید.. بجنگه برای چیزایی که می خواد. ( مثلا یه حوض لب به لب پرآب که گلدونای سفالی دوره ش کردن و ماهی گلی های تو حوض هرچند وقت یه بار میان رو آب و بوسه میزنن به لطیفی برگای شمعدونی..)
غصه رو بذار تو نگاه باشه. که مبین باشه. دیدنی باشه. که رفیقی ببینه و بشینه کنارت و..
هیچی فقط بشینه. فقط باشه. بشینه پا به پای چشمت، دونه دونه هر قطره اشکی که میاد و پاک کنه. که می تونه اون غصه های موندنی رو هم خنده کنه.
اگه باشه رفیقی..
اگه باشه رفیقی..

دل بالاخره یه راهی پیدا می کنه وبا غم کنار میاد اما چشم نه، هیچوقت

خزر یکشنبه 14 دی 1393 ساعت 20:56

چشم ها گاهی دهن لقی می کنند
فرقی نمی کند
غم را
شادی را
راست و دروغ را
و البته حرف دل را می توان از نگاه دریافت .

ناگفتنی های دیدنی شاید از راه چشم ها به بیرون درز می کنند

سهبا یکشنبه 14 دی 1393 ساعت 21:24

حتی توی خیال هم جفت و جور کردن حوض إبی لبالب آب گوارا توی یک خونه با دیوارای کاهگلی و پیچ یاس ، با قوانین فنگ شویی این روزگار سخته ! سخت! سخت ...

بله، موافقم

فرشته یکشنبه 14 دی 1393 ساعت 22:15

هوووم...
این غم توی چشما....
ولش کن محمد...مدتهاست دلم نمیخواد از غم بگم...

تو این فقره بعید می دونم نگفتن علاج باشه

صدیقه (ایران دخت) یکشنبه 14 دی 1393 ساعت 22:30 http://dokhteiran.blogsky.com

مگه میشه غم تو چشم نباشه ... اصلا چشم و دل انگار بهم وصل باشن کلا ...
چه شادی و چه غم اولین نمایشگرشون چشمه ...

نمیشه. واسه همینم به فنگ شویی متوسل شدم.

سپیده یکشنبه 14 دی 1393 ساعت 23:48

عالی بود ...
جاااااای غم ...
جای گلدان شمعدانی ...

اما جای عشق ... ?

دنیا جای عشق است، همه جاش اصلن. تازه اگه جا کم نیاره

بابک اسحاقی یکشنبه 14 دی 1393 ساعت 23:56

با چند خط اول یاد نارنجی پوش افتادم اما دیدم نه شما داری جای دیگه میری برادر .
دم شما گرم محکم و به جا بود

دم خودت گرم

سحر دوشنبه 15 دی 1393 ساعت 00:39

بله حق با شماست جای غم توی چشم نیست بلکه توی دله

نوشته های شما همه با اصالتن درست مثل همون حوض پر آب که دور تا دورش پره شمعدونیه

زنده باشید

دلتون جای غم نباشه، هیچوقت

افروز دوشنبه 15 دی 1393 ساعت 08:34

اشک در چشمان من طوفان غم دارد ولی
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز دل...
خیلی لذت بردم از خوندن پستت مثل همیشه عالی بود انشالا هیچوقت غم نه تو چشمتون لونه کنه نه تو دلتون

ممنون افروز جان

نسیم دوشنبه 15 دی 1393 ساعت 09:20

عالی بود محمد
عااااالی بود، بعد از "مثنوی نوشت هات برای بانو ات" این سبک نوشتنت ، این نکاه عمیق و تمثیلی نوشتنت خیلی حالم رو خوب می کنه....خیلی
ولی من می کم هرجیزی هر جایی که باشه باید اصیل باشه، أصل باشه، جه غم ، جه شادی، جه دلوابسی ، جه عشق
روزکارمون لبریز شده از جنس بدل، حس هامون هم شاید!
مثل همیشه دمت داغ سید
و قلمت مانا

هر چیزی وقتی که جایی که نباس باشه، اصالتش رو هم از دست می ده به گمونم

ممنون نسیم جان

دل آرام دوشنبه 15 دی 1393 ساعت 10:09 http://delaramam.blogsky.com

اعتراف میکنم چند خط اول رو که خوندم با خودم گفتم یعنی محمد میخواد چجوری این متن رو تموم کنه و سر و تهش رو کجا هم بیاره. اما دیدم متن به جایی که باید رسید، سر جای خودش، بی عیب و نقص...

*غمهات پر رفیق

لطف داری دلی جان
غمهای شما هم :-)

پیرامید دوشنبه 15 دی 1393 ساعت 12:26 http://lifeformyself.blogsky.com

جای غم توی چشم نیست، توی نگاه نیست. غم توی چشم ها، خیلی زود مشت آدم را باز می کند. غم توی چشم ها پنهان نمی شود. با اولین نگاه، آدم را رسوا می کند...

:-)

آفو دوشنبه 15 دی 1393 ساعت 14:38

خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من

:-)

عباس دوشنبه 15 دی 1393 ساعت 15:16

آهای تو.... اینطــوری قبـــول نیست چشمهــایت را زمیـن بگــذار بیـــا دست خــالــی بجنگیــم تن به تن...

عالی بود
عزیزی عمو عباس...

باغبان دوشنبه 15 دی 1393 ساعت 16:35 http://Www.laleabbasi.blogfa.con

از همون نوشته های آقااجازه ای بود همونایی که خیلی وقت بود اینجا منتظرش بودم.
اهوم فنگ شویی بومی ما هم میگه حرف باید به دل بشینه درست همینجایی که حرفهای این پستتون نشست.
ممنونم.

خواهش میشه خانوم :-)

خورشید دوشنبه 15 دی 1393 ساعت 18:16

تو شناسنامه ی هفتگ چرا جنسیتو نوشته مرد؟
کی گفته هفتگ مرده..؟

واسه این که اکثریت غالبه ساکنین رو آقایون تشکیل می دن
در ضمن همینه که هسسسس :-)))

مریم دوشنبه 15 دی 1393 ساعت 20:58

غم - اگر از بودنش گریزی نیست- باید توی دل باشد یا مثلن پشت لبخند های الکی یا روی زبان به آه و ناله ی مکرر (این بهترین حالت است به گمانم) جای غم توی چشم نیست، توی نگاه نیست. غم توی چشم ها، خیلی زود مشت آدم را باز می کند. غم توی چشم ها پنهان نمی شود. با اولین نگاه، آدم را رسوا می کند...

علیک سلام خانم، کم پیدا بودین :-)

پروین سه‌شنبه 16 دی 1393 ساعت 06:33

فقط تو میتونی از فنگ شوی به برسی به اینجایی که رسیدی. و نوشته هات طبق همون قاعدهء فنگ شوی به قول باعبان عزیزم بشینه همونجایی که باید. توی دل خواننده هات
ممنون

اینطوریام نیست این فقط لطف شما و سایر دوستان هستش

پروین سه‌شنبه 16 دی 1393 ساعت 06:38

محمد
شاید بی ربط باشه به حرف اصلی چستت، اما میخواستم بگم من کلاً با این موج هایی که جدیداً خیلی مد شده (توی ایران) و هر از گاهی کل ملت دنبالش میکنند خیلی آشنا نیستم. اما یک چیزی در اصول فنگ شوی خوانده ام که بنظرم خیلی درست است. اینکه (نقل به مضمون!) بهم ریختگی و آشفتگی فیزیکی دنیای اطرافت انرژی منفی ایجاد میکنه. من واقعاً به این اعتقاد رسیده ام که ساده و خلوت کردن محیط زندگی خیلی حال آدم رو خوب میکنه و مبدا تغییرهای خوب در آدم و زندگی اش میشه :)

دقیقن همینه

آهو سه‌شنبه 16 دی 1393 ساعت 15:53

اونوقت اینکه حرفای شما همیشه حال آدمو یه جور خوبی میکنه مال همین بومی شده هه است ؟ آخه همشهری انگار قشنگ میزنی اونجا که باید بزنی !

شما لطف دارید همشهری

تیراژه سه‌شنبه 16 دی 1393 ساعت 21:21 http://tirajehnote.blogfa.com/

اولش فکر کردم میخوای از خونه تکونی خاطرات بگی یا از اینکه به سرت زده دُم یه عده ای رو بگیری و از زندگیت بندازی بیرون یا لا اقل دور کنی
بعد دیدم به بددد جایی رسیدی..چیزی که اصلا فکرش رو نمیکردم..بهترین نگاه رو داشتی جناب جعفری نژاد.. احسنت.. پستت مثل یه تک خال قشنگ همونجاییه که باید باشه.

ونوس چهارشنبه 17 دی 1393 ساعت 08:33 http://www.venouse.blogfa.com

دلم خانه روستایی میخواهد با یکدنیا سادگی

شریکم در آرزویتان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد