اولین و -یحتمل- آخرین جعبه ی آرزوهای زندگی ام را خیلی سال پیش ساختم. خیلی قبل تر از آن که تهیه کنندگان استرالیایی ِ "راز" به صرافت ساخت این مجموعه بیافتند. جعبه ی آرزوها ابتکار خانم سهیلی، معلم سال چهارم دبستان مان بود. یک روز، سر ِ کلاس پرورشی، از همه ی دانش آموزان کلاس "چهارم ب" خواست که یک جعبه ی کوچک را تزئین کنند و بزرگ ترین آرزوهایشان را روی کاغذ بیاورند و داخل جعبه بگذارند و سر کلاس در موردش حرف بزنند.
یک جعبه ی کفش برداشتم و با کاغذ کادو جلدش کردم و آرزوهای آن روزهایم را نامه کردم و داخل جعبه گذاشتم و بردم سر کلاس نشان خانم سهیلی دادم و نمره اش را گرفتم و تمام. آن روزها نه آن جعبه برایم چندان اهمیتی داشت و نه آن آرزوها. اصلن آن روزها "اهمیت" نمی فهمیدم که!!
جعبه ی آرزوهایم حالا چند سالیست که تغییر کاربری داده به جعبه ی خاطرات. چند ده تا تیله، یک آلبوم عکس آدامس آیدین، یک جاسوییچی شکسته که اولین بار وقتی آن قدر عقل رس شدم که از کلید خانه برایم کپی بزنند کلید را به آن و آن را به کمرم آویختم و احساس آدم بزرگ بودن کردم، یک دوربین ِ قدیمی، یک شطرنج جیبی که شاه سیاه و وزیر سفیدش را توی خاطره ها جا گذاشته، دو تا چاقو که ضامن هر دو زنگ زده و تیغه هاش کند شده، و یک تکه کاغذ قدیمی که پسر بچه ای ده- یازده ساله رویش اینطور از آرزوهایش نوشته:
" آرزو دارم در کمیته ی مواد مخدر کار کنم تا به مردم بفهمانم که این چیزها بدرد کاری نمی خورد و حتی سرماخوردگی و حتی سردرد را هم درمان نمی کند"
راستش را بخواهید یادم نیست دقیقن کجا این آرزوی پسرک را گم کردم. اما فکر که می کنم یادم می آید روزی نوجوان ِ تر و فرز ِ پانزده ساله ای بودم که وسط زمین خاکی های ته ِ خیابان نبرد آرزو کردم گوش ِ راست پرسپولیس بازی کنم، همان جا که مهدوی کیا می دوید. یادم می آید آرزو کردم پلی تکنیک قبول شوم، مهندسی پزشکی. آرزو کردم موتور ِ های کیپس ِ 250 سی سی داشته باشم، زرد و نارنجی. آرزو کردم درسم تمام شود، شرکت بزنم، آقای خودم باشم و کلی آرزوی دیگر که گفتن ندارند چون مثل باقی اینهایی که گفتم به هیچکدامشان نرسیدم. اما خوشحالم. از اینکه همین الان، در اوایل دهه ی چهارم زندگی هنوز هم می توانم دستم را دراز کنم و یک خودکار بردارم و کلی کاغذ پر کنم از سیاهه ی آرزوهایم که شاید هیچگاه به گرد هیچکدامشان نرسم، اما...
دارم پیش خودم قانون ِ نسبیت ِ دوام ِ آدم ها با حجم آرزوهایشان را تبیین می کنم. فکر می کنم آدمیزاد نفَسش را به دنباله ی آرزوها و رویاهایی که می بافد گره می زند. فکر می کنم که حکمن مردنِ آدمیزاد وقتیست که در برهوت بی هوسی و تعلیق ِ بی حواسی جعبه ی آرزوهایش از رویاها و خواستنی ها تهی و از حسرت لبریز می شود.
ناراحت میشم وقتی فکر میکنم به آرزوهای بزرگ زندگی ام نخواهم رسید...هرچندکه همه ی اونها مادی باشند...ولی این روزهای هشت گروی نه رو با رویای اونها سپری میکنم...
به شدت اعتقاد دارم بعضی آرزوها هستند برای "نرسیدن"
و باز هم به شدت اعتقاد دارم این قسم آرزوها پلی می شوند برای رسیدن به خیلی چیزها
نظر من رو اگه بخوای ارزو داشتن و ارزوهای دور دراز داشتن به کار ادم نمیاد بیشتر از اونی که باید باشی از کار و زندگی میندازه ادم رو
نظرت رو که حتمن می خوام رفیق، می خوام و بهش احترام می ذارم
اما به نظر من آدمیزاد کار می کنه و زندگی می کنه که به آرزوهاش برسه. این که آرزو نداشته باشی از ترس نرسیدن به کار و زندگیت آدمیزاد رو به سمت ربات شدن سوق می ده، به سمت جمود
اولین آرزوی من چی بود! نمیدونم چرا یادم نمیاد!
بعید میدونم آرزو کرده باشم توی درسی نمره خوب بیارم، یا مثلا برای برنامه های آیندم آرزویی کرده باشم! راستش الان که فکر میکنم یکم میترسم، یعنی من انقدر دختر بی آرزویی بودم!
الان هم که عقلم میرسه و کلی خواسته و برنامه برای آینده دارم رمقی نیست تا بخوامشون چون فکر میکنم آرزوها رسیدنی نیستند...
آرزو داشتی، الانم داری، رمق هم داری. می دونم :-)
در ضمن خوشحالم که چند روزه کامنت هات رو برای خودم و بچه ها می خونم. خوشحالم که شب ها این جا رو می خونی رفیق :-)
سلام
خیلی خوب بود...خیلییییییییییییییی
ممنونم
شاد باشید
سلام
خوبی از خودتونه جناب
ممنون و شما هم
گاهی فکر می کنم قشنگی آرزوها به نرسیدنه ...به خیال کردنشه ...من به تمام آرزوهای بچگی که نوشته بودم رسیدم به همه ی همه شون حتی بزرگترینشون... اینکه توی 28 سالگی تمام هنرها و موسیقی که میخاستم رو تمام کردم...دکتری بهترین دانشگاهم تمام شد...سفرهایم تمام شد...حتی یک جایی نوشته بودم دلم می خواهد با آدم های بزرگ چای بخورم و خوردم...و الان که یک قدم مانده به سی سالگی مرده ام ...هیچ آرزویی پیدا نمی کنم...و گاهی دلم می خواهد مثل سنت اگزوپری که نامه نوشته بود و تقاضا کرده بود هر کسی هر جا شازده کوچولو را پیدا کرد خبر بدهد من هم تقاضا دارم هر کس آرزویی دید که یک گوشه افتاده و دلش می خواهد برای کسی باشد به من خبر بدهد...خواهش می کنم قسمتی از آرزوها را بگذارید برای نرسیدن و خیال کردنش ...ممنونم
کسی آرزوهایش را قرض نمی دهد، یا اقل کم به درد بخورهایش را قرض نمی دهد
تا دیر نشده بگرد و چند تا خوب برای خودت پیدا کن، یا خیال کن
نداشته هامون رو به رخمون میکشی... من در واپسین ماه های دهه سوم زندگیم، جعبه آرزوهام خالی تر از هر خالیه...حیف...
بیخود کردی، من که باورم نمیشه...
حتی تصور پسر 10،12 ساله ای که همچین ارزویی داشته بی نهایت شیرین و دلچسب چه ارزوی قشنگ و جالبی داشتین و مخصوصا متفاوتتتتتت:-)
اما خب بعدها از این کار بیزار شدم :-)
یادم باشه واسه دخترای شاد و مست کلاس سوم ابتدایی امسالم که از امسال انشا نویسی رو شروع کردن بگم جعبه رو درس کنن اما باور کنین ما ها تو سن اونا پخته تر بودیم واسه آرزو هامون تلاش میکردیم اینا خیلی الو برو تو گلو هستن(مثله پیرزنا حرف زدم)
حتمن این کار رو بکن نسیم جان
به بچه هامون تخیل کردن رو یاد بده. خلاقیت رو یاد بده. بعد بفرستشون صدا و سیما براشون تیزر و آنونس بسازن. والا حالمون به هم خورد از تبلیغات و تیزرها و آنونس های آبدوغ خیاریشون
من آرزوهامو گم کردم جعفری
آدم بی آرزو مثل آدم مرده است
مرده ی متحرکی که به زور قرص روزها میخنده تا نوبت شب مستیش برسه که بتونه بخوابه و برسه به فردایی دیگه
فقط یه درخواست یا خواهش یا التماس دارم اونم به درگاه خدایی که نمیدونم هست یا نیست ، که پیچیدمش توو یه بقچه ی حسرت
غریبه نیستم ، برام دعا کن و دعا کنید
حتمن دعا می کنم
یکی از منفور ترین چیزها افیونه ، حالا هر نوع کوفتیش ، دمت گرم
موافقم
دم خودت گرم رفیق
یادمه اولین بار که دیدمت اومده بودیم خونه شما
سرمون خلوت بود نه مثل حالا که بالقوه و بالفعل سه تا بچه داشته باشیم . خودمون چهارتا بودیم .
یادته ؟ ماه رمضون بود
اون جعبه رو نشونم دادی و چقدر باهاش حال کردم
مخصوصا با اون شطرنج تاشو و اون آلبوم عکس آدامسی
یادته گیر داده بودی یه یادگاری از جعبه ات به من بدی ؟
آره عشقی، یادمه
دادا من هنوز با سی و هشت سال سن کلی و امید و آرزو دارم ... اصلش آدم بدون آرزو آدم مرده ست... ضمنا چاکر ضامن دار زنگ زدتم چاقوت زنگ بزنه دلت نه
جیگرت رو خان
چااااکر پاکرتم :-)
چرا معلم های ما انقدر بدسلیقه بودند و به فکر حتی یکیشان نرسید که بهمان بگویند جعبهء آرزوها درست کنیم؟ چه ایدهء قشنگی
الهی به همهء آرزوهایت برسی. حالا همه هم اگر واقع گرایانه نباشد اقلاً به مهم هایشان برسی
خیلی خیلی ممنون پروین خانم جان
چه معلم خوش ذوقی و چه آرزوی جالبی توی اون سن...من هیچوقت جعبه آرزوها نداشتم اما همیشه شبها قبل خواب وقتی که فقط خودم بودم و خودم رویابافی میکردم انقدر غرق میشدم که گاهی صبح که بیدار میشدم فکر میکردم باید لباس فرم شیکم روبپوشم یه کلاه کج سرم بذارم و برم شرکت هواپیمایی سرکار...شبها رو بخاطر همین دوست داشتم انقدر اروم بود که میشد بلند بلند ارزوکرد تصویر ساخت و توی اون تصویر زندگی کرد همه خواب بودن کسی نبود که بخواد از رویاهات بیرون بکشت میشد خسته از سرکار برنگشت میشد با عشق از خونه بیرون رفت میشد یه کتابخونه کامل داشت پر از کتابهای نخونده،میشد یه کلکسیون کامل فیلم و سریال داشت برای آخر هفته ها و... چند سال از اون روزها گذشته بزرگ شدم ولی ارزوهام دست نخورده موندن هنوزم دوست دارم شبها خیالبافی کنم ساعتهای آرزوی اون سالها حالا به چند دقیقه رسیده چند دقیقه قبل از اینکه روز با تمام خستگی هاش پلک هاتو سنگین کنه...
مواظب این چند دقیقه باش، حفظش کن. واسه ماها لازمه رویا بافی
واسه ماها لازمه آرزو داشتن، لازم
http://www.postchii.blogsky.com/1393/05/18/post-107/%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%A8%D8%B9%D8%AF-%DB%8C%DA%A9%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%A2%D8%B1%D8%B2%D9%88%D9%87%D8%A7%DB%8C%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D8%AD%D9%82%DB%8C%D9%82%D8%AA-%D9%BE%DB%8C%D9%88%D8%B3%D8%AA%D9%86-%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%A7%D9%87%D8%A7%DB%8C%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%A8%D9%88%D8%AF-
اون روزی که اینو نوشتم بهش اعتقاد داشتم ، امروز هم. برای جلو رفتن و رسیدن لازمه آرزو کنیم و ادامه بدیم. خدا رو چه دیدی یه وقت دیدید برآورده شد
خدا رو چه دیدی :-)
من آرزوهامو جدی جدی جدی یادم رفته
برای همینه که خیلی وقته که دلم برای خودم تنگ شده و با خودم یه جورایی احساس غریبگی میکنم
آرزوهای آدمیزاد همیشه دور و برش هستن، خیلی نزدیک و دم دست. کافیه دستت رو دراااااز کنی تا یکی از بهتریناشون رو به چنگ بیاری. قول می دم
من کودکی فوق العاده ای داشتم از صمیم دل آرزو میکنم همه بچه ها بتونن کودکی خوبی داشته باشن
اما بزرگترین آرزویی که داشتم این بود که یه برادر بزرگتر از خودم داشته باشم اون موقع میخواستم منو ببره بیرون بگردونه
ولی بزرگتر که شدم فهمیدم یه برادر بزرگتر واقعا لازمه یه برادر که رفیق باشه پشت پناه باشه آدم بتونه باهاش حرف بزنه شنونده باشه و در یک کلام برادر باشه
من خودم بچه اولم و برآورده شدن این آرزو یه جورایی غیر ممکن بود اما تو این چن سال با آدمایی آشنا شدم که واقعا در حقم برادری کردن! یه جورایی احساس میکنم بزرگترین آرزوم نه به اون شکل که میخواستم اما به یه شکل دیگه برآورده شده ....
اولای امسال بود که خوندن جوگیریات شروع کردم دقیقا از پست" 5 تصویر ماندگار زندگیتون "از اون روز تا حالا تقریبا هر روز به جوگیریات سر زدم پای حرف بابک اسحاقی نشستم هر وقت دلم حرف زدن خواسته نوشتم و اون خونده و جواب داده شده در حد یه کلمه اما همین که میدونی وقت گذاشته و از بین آدمهای زیادی که دور و برش هستن چن دقیقه از وقتش برای خوندن و جواب دادن پیام تویی که ندیده و نمیشناسه گذاشته خیلیه ...
خوندن وبلاگ شما رو هم از آخرین پستتون "ومن این بار برای تو آغاز میشوم " شروع کردم کم کم دارم همه پستهاتون میخونم و واقعا از خوندن خیلیهاش لذت بردم ...
این کامنت تقدیم میکنم به شما و بابک اسحاقی عزیز که برادرانه وقت میگذارین و مینویسین، ازتون خیلی چیزها یاد گرفتم و لحظات خوبی رو در خونه ی گرمی که ساختین سپری کردم..
شماها با کیلومترها فاصله در هرروز من حضور دارین تا من باور کنم همه آرزوها یک روز برآورده میشن ...
سپاس که هستین
خوشحالم که خوندن اینا و بدون ماها اینجا باعث میشه یه سری آدم حس خوبی داشته باشن
و خوشحال ترم که بودن شما به من و ما انرژی و انگیزه می ده
ممنون از محبتت :-)
و متقابلا قانون نسبیت حجم آرزوها با میزان دستیبابی به آنها این هاست قانون زندگی...
میدونستم من همه ی این ها رو
اینکه آدم های بدون آرزو مرده ان
اینکه مرده ام رو هم میدونستم
از خیلی وقت پیش ها
از همون روزایی که هرچی فکر میکردم میدیدم دیگه آرزویی ندارم
توام همونی که به دلی گفتم
+هی واااااااااای من یهویی دیدم همه ی کامنت ها رو جواب دادم جز کامنت تو رو، ما شرمنده
منم فکر میکنم آدما به میزان آرزوهاشونه که زندن، انگیزه دارن، امید دارن. و اعتقاد دارم خیییلی از آروزها دست یافتنین، خیلیاشون، فقط ببستگی داره به میزان اهمیت و اولویت و باورپذیریش برای خودمون.
شل سیلوراستاین یه متن در مورد آرزو داره که خییلی دوستش دارم:
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا .......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!
کامنت عااااالی بود.
متن سیلوراستاین رو دو بار خوندم، حظ کردم. ممنون رهای مشق سکوت :-)
http://s5.picofile.com/file/8169692550/299890_991.jpg
به فرنوش گفتم این حال منه.. نگاه چه تنهاس.. نگاه حسرتشو دنبال کلاغا..
گفتم منم مثل این مردَم. منم آرزومه یه روز پر بکشم کنار این زاغیا..
گفت آرزو یا رویا؟
گفتم رویا دوره.. دستت بهش نمی رسه.. ولی من یه روز پرواز می کنم. مطمئنم. من دعا کردم.
گفت اگه دعا کنی حله؟
فکر کردم موندم اینجا تک..میون این همه سپیدی..لکه های سیای مثل من دارن دور میشن و من موندم اینجا..وایساده میون این همه سپیدی..با حسرت تو فکر کلاغا..
فکر کردم منم یه روز پر میزنم..منم یه روز میرم از اینجا.. اولدوز نبود مگه؟ آخرشم پر کشید..بچه های ننه کلاغه اومدن سراغش.
حالا منم باید وایسم اینجا.. با سپیدیا بسازم..دعا کنم.. و خیره بشم دور تا بچه های ننه کلاغه بیان سراغم.
به فرنوش میگم آره..دعا کنی حله.
تو چققققدر خوبی بچه
این کامنت که خودش یه پست بود
در ضمن نمردیم و فهمیدیم معنیه سیاهی رو لذا "شینیم بینیم باااااا"
اولین باره میام هفتگ رو میخونم :)
و کلی ذوق زده شدم که نظرها رو جواب میدین اینجا :)یادِ قبلن ها افتادم.
یادمه چند ساله پیش یه بزرگی بهم گفت روزی که بیدار شدی و دیدی هیچ آرزویی نداری بدون که فردای اون روز،روز مرگته...
منم که کلن همیشه پر آرزو :)
حالا گیرم به نود درصدشون هم نرسم.
همیشه پر آرزو باش رفیق، در ضمن خوبه که اینجا رو می خونی
سلام محمد جان.
محمد چه خوب گفتی ، من میگم اول باید باور داشته باشی به داشتن آرزوهات بعد براش یه کاری بکنی .
مادامیکه ایمان نداشته باشی و ذوق و شوق نداشته باشی ، هیچ آرزویی هم در ذهن و دلت رشد نمیکنه .
الهی همه آدمها دلهاشون پرباشه از آرزوهای قشنگ و رنگارنگ .
دلم برای خوت و روناک تنگ شده ،انشااله بزودی ببینمتون .
دل ما هم براتون به شدددت تنگ شده
سلامت باشید ایشالا
آقای جعفری نژاااااد..
منو اذیت نکنین..
الکی مثلا افسرده شده بودم خب.
خواااااهش میکنم جنااب این چه حرفیـــه
دشمنتون شرمنده