مهمان این هفته ی هفتگ جناب آقای رحیم فلاحتی نویسنده ی وبلاگ "آبلوموف" :
خبر دادند بسته ی پستی دارم . یعنی باید بگویم که با شماره تلفن خانه تماس گرفته بودند و آقای « پسر » گوشی را برداشته و صحبت کرده بود ـ باید اضافه کنم آقای پسر به شیوه ی هنرمندانه ای تمارض کرده و مدرسه رفتن را بی خیال شده بود ـ وقتی گفت : « بابا از اداره پست زنگ زده بودند ... » نگذاشتم ادامه بدهد و خیلی بی تفاوت گفتم : « خُب که چی ؟ » جواب داد : « آقاهه گفت بسته ی پستی دارید. از خارج! ... »
در حالیکه یک مرتبه دلم غنج رفت با تعجب پرسیدم: « از خارج ؟! برای کی ؟ » و بلافاصله سعی کردم احساسم را کنترل کنم و خودم را متعجب نشان ندهم.
ـ « آقاهه گفت : « بسته به اسم آریامهرِ ... » بابا شاید برا من باشه . دلم اسباب بازی می خواد ... »
طفلکی دلش خوش بود . من که با مادر همین آقای «پسر» در عشق و عاشقی زبانزد فامیل و اهل محل بودیم در طول پنج سال نامزدی یک خط نامه بین مان رد و بدل نشده بود، بسته و کارتن و جعبه پیشکش !
در این قریب به چهار دهه از عمر به فنا رفته ام نه از دوست، نه از فامیل و نه حتی هیچ شرکت و موسسه ای بسته ی پستی از دو کوچه آن سوتر به نام و نشانی من از راه نرسیده بود، چه برسد خارج از کشور!...
آرام و قرار نداشتم . دوباره با احتیاط پرسیدم :« مطمئنی پسرم ؟! اسم کوچک من رو نگفت . فقط آریامهر ؟»
ـ « آره بابا ! مطمئنم . اما بذار خوب فکر کنم ... آره !فقط گفت آریامهر ...»
وقتی گوشی را گذاشتم با خوش خیالی مشغول گمانه زنی شدم . شکل و اندازه ی بسته، نوع و جنس محتویات آن و این که چه کسی این لطف را در حق من کرده بود . فکرم هزار جا پر کشید . ولی ته دلم احساس خوبی نداشتم . انگار کسی قرار بود زودتر از من رسیده و هدیه ای را که به من تعلق داشت از چنگم دربیاورد . بی تاب و دستپاچه بودم خودم را زودتر به اداره ی پست برسانم . در مسیر محل کار تا اداره ی پست هر چه فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم . هیچ گزینه ی قابل اتکایی نبود . در کمال تاسف متوجه شدم تمام کسانی که در خارج از کشور ساکن هستند و من با آن ها مراوده دارم فقط و فقط آدرس ایمیل مرا دارند و دیگر هیچ . و این یعنی نمی توانستند ... اصلن نمی خواستم به جنبه ی منفی موضوع فکر کنم . سعی داشتم به خودم این اطمینان را بدهم که بسته مال من است و لاغیر.
به هر زحمتی بود جای پارکی برای اتومبیلم پیدا کردم . وقتی می خواستم وارد ساختمان پُست شوم درب اتومات اش آن قدر کُند عمل کرد که نزدیک بود با شانه بروم داخل شیشه . وارد سالن که شدم چشم گرداندم . تابلوی مرسولات خارجه و گمرک را دیدم . رفتم طرفش . باجه خلوت بود .
متصدی بعد از دریافت هزینه های مربوطه کارت شناسایی و بسته را گرفت طرفم . مثل آدم از همه جا بی خبر پرسیدم : « ببخشید از کجاست ؟ » جواب شنیدم : « آمریکا ... » بی اختیار احساس دوگانه و متضادی در من زنده شد. احساس خوب پرواز به فراسوی این کره ی خاکی با یاد آوری نام نیل آرمسترانگ اولین انسانی که پا بر روی کره ی ماه گذاشت و بلافاصله تنفر و انزجار از یادآوری پرتاب بمب های اتمی که بر روی شهرهای هیروشیما و ناکازاکی فرود آمده بود جای آن را گرفت .
اما وقتی هدیه ای در دست داری آن احساس خوشایندِ پا گذاشتن بر روی کره ی ماه به سراغت می آید و بی خیال همه چیز می شوی .حتی اگر طرف مقابل قاتل و خونریز تو باشد . مگر نه که عده ای با گرفتن زر و سیم از خون به ظاهر عزیزان شان می گذرند! ...
در میان افکار زشت و زیبایی که به مغزم هجوم آورده بر روی بسته چشم می گردانم تا اسمی از فرستنده پیدا کنم . بالاخره در قسمتی مخصوص، حروف لاتین تایپی و دستنویسی به چشمم می خورد. از آدرس چیزی سر در نمی آورم . می رسم به اسم فرستنده : Mary Smith بی اختیار می گویم :
Hi!Mrs Mary Smith.
به سمت درب خروج حرکت می کنم . بسته ی کوچک و سبکی است . حدوداً سی در سی و خیلی کم عمق . نمی توانم حدس بزنم این "ماری" ناشناس برایم چه چیزی فرستاده . با ناخن سعی می کنم نوار چسب های کنار جعبه را باز کنم . تلاشم بی فایده است . یک بار دیگر با سوئیچ امتحان می کنم و لفافه بندی دورتادور را پاره می کنم. انگشت اشاره ام هنوز درب جعبه ی مقوایی را بالا نکشیده که دستی را روی شانه ام حس می کنم . نگاهم بین بوف حکاکی شده بر روی چوب و فردی که کنارم ایستاده بال بال می زند که می شنوم :
ـ سلام داداش ! اینجایی ؟
ـ علیک! تو اینجا چه کار می کنی ؟
ـ اومدم دنبال سفارش آبجی سهیلا . تو راه بودم زنگ زد و گفت سری به اداره ی پُست بزنم. مثل اینکه دوستی تو آمریکا پیدا کرده با هم نمونه کارِ صنایع دستی رد و بدل می کنن ...
ـ صنایع دستی ... با آمریکا ... آمریکایی ی ی ی ...
« لعنتی ! یک حسی می گفت رد کن بره . ولی یک حس قوی تری بسته را محکم چسبیده بود . نه ! نمی شد نگهش داشت . صاحبش منتظر بود ...بوف از میان دست هایم پر کشیده بود . بوف پریده بود ...»
سلام
مطلب زیبایی نوشتی
به منم سر بزن در مورد آشپزخانه حرفای جدیدی دارم
عاالی بود.. مرسی
واااااااااای عجب ضدحالی....
خیلی خوب بود این پست.ازاونها که تا آخرین خط چشم از متن برنمیداری.
عالی عالی. خودمونیم دوستان. قبل از اینکه این وبلاگ ها و این سایت ها باشن همه فکر میکردیم نویسنده ها و مترجم ها و طنازها و کلا دست به قلم های ماهر فقط ذبیح الله منصوری ها و مرادی کرمانی ها و صابری فومنی ها و معدودی دیگر هستن ولی با باز شدن این فضاهای مجازی چه استعداد های شگرفی هستن که مشابه همون ها و بعضا بهتر از اونا قلم میزنن و خواننده رو مجذوب خودشون میکنن. فقط هفت تا از این شگفتی ها اینجا جمع شدن که امیدوارم تک تک شون موفق و بهره مند باشند از استعداد نابشون.
بی تعارف و بدون کوچکترین خود شیرینی باید عرض کنم رحیم فلاحتی از اون دسته نویسنده هایی هست که همیشه از کم خونده شدنش اقل کم تو فضای وبلاگستان تعجب کردم و افسوس خوردم. ممنونم که منت گذاشت و دعوتم رو قبول کرد و نوشت این جا. بخوااااانیدش، ضرر کردید با من
کاش این حس های دوگانه دست از سر ما می کشید و همه چیز همون جوری بود که آرزوشو داشتیم
بیست وسوم اسفند تولدعزیزی را جشن
خواهیم گرفت که منتظر پیامهای تبریک شما می مانم
ان شاالله که بتوانم این عزیزراشادکنم البته باکمک
شماعزیزان
عالی بود
روان و شیرین بود
معرکه بوددددددد..........محشررررررر بود...
باتمام وجودم لذت بردم و کلمات رو تابه آخر بلعیدم
ممنونم جناب فلاحتی عزیز و ممنونتر از محمدحسین جان که مارو باشما و قلم زیباتون آشناکرد....
دم همه ی شما برو بکس هفتگ گرممممممم
ممنون آقای فلاحتی عزیز
روان و زیبا بود
ممنون که میهمان هفتگ شدید
بوف های زیادی میایند برای چند لحظه روی شانه مان مینشینند و میروند
و ما می مانیم و یک کوله بار گذرا از حسهای متضاد
متن قشنگی بود و جذاب
ممنون از شما و هفتگ عزیز که ما را مهمان قلمتان کرد
فوق العاده بود. انقدر روان و ساده و پیوسته نوشته شده بود که نفهمیدم کی شروع شد و کی تموم، انگار تو داستان غرق شده بودم.
قلمتون سبز.
ممنونم از این که آبلوموف رو توی جمع خودتون پذیرفتید و دقایقی رو صرف خوندن اون کردید.
آرزوی پایداری و برقراری برای " هفتگ " و خواننده های خوبش دارم .
من که همیشه مشتری کلمه های خوندنی آقای فلاحتی م :)
این بارم مثل همیشه عالی بود.
فوق العاده بود... مخصوصا دو جمله ی آخر... مو به تن آدم سیخ میکنه...
خیلی خوب بود ... دقیقا مث داستانک های کتابهای داستان کوتاه... هر چند تا آخرین لحظه هیچ گزینه منطقی وجود نداشت که جعبه مال اون باشه ولی آدم خدا خدا میکرد این اشتباه تا آخر ادامه پیدا کنه :)
مرسی آقای فلاحتی