ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
نوشته ای از آقای
مسعود قادری آذر
.
یک روز هم میآید که دختر بیست سالهام زنگ میزند و با صدای بچهگانه میگوید: «سلام بابایی! چطوری؟» من میگویم: «مثل آدم حرف بزن! چند بار باید بهت بگم؟»
او هم بلند بلند میخندد. ناراحت نمیشود، چون مرا میشناسد. دختر و پدر باید با هم اینطوری باشند. میگویم: «با دوسپسرت که حرف نمیزنی!» قهقهههای خندهاش در هقهقِ گریه حل میشود. میگوید: «هوتن باهام به هم زده!» و زار میزند. میگویم: «هوتن غلط کرده!» و توی دلم میگویم همان بهتر که از دست این پسرکِ سوسولِ اسپورتِ مهندس که گل سرخ زیر نگاهش میپژمرد، خلاص شدیم. اگرچه کاش رابطه را دخترم تمام میکرد. میگویم: «کجایی دخترم؟ میام پیشت.» کمی آرام میشود و میگوید: «خونه.»
از پارک راه میافتم سمت خانه و به این فکر میکنم که تعدادی از اسرار رابطهی خودم و مادرش را برایش فاش کنم تا ذوق کند. کامیونی نزدیک میشود. سرعتم را زیاد میکنم. از پشت کامیون یک موتوری ظاهر میشود. موتور از تویم رد میشود و مرا پرت میکند زیر کامیون. من به دو قسمت نامساوی تقسیم میشوم. چند شب بعد روحم به خواب زنم میآید. میگویم: «شانس آوردم آخرین لحظه سرمو کشیدم عقب، کلهام نرفت زیر چرخ کامیون وگرنه صورتی برام نمونده بود.»
خب؟
می دونین... به نظرم ایشون طنزنویس خبره ای هستن. پایان بندیشون عالی بود.
یه کمی منو یاد سبک نوشتاری اکبر اکسیر انداخت...
عنوان جالبی شد
از نگاه آقای باقرلو انتخاب شده :D