ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دو یا سه تا کیف دارم که پر از خاطراتند...سررسید های پر شده ی نوجوانی...یادگاری های روزهای دور... کارت پستال... پاکت های نامه... عکس های مات... و دارایی بی بدیل تمام دختر ها گل خشک شده ی لای کتاب...
تا چند سال پیش مثل نفسم دوستشان داشتم. همیشه فکر می کردم یک روزی در آینده ای خیلی دور جعبه ای را می گذارم رو به رویم و با حوصله و اشتیاق آرام دست می کشم روی خودکار های کمرنگ شده، می خوانم و کیف می کنم.... اما این اواخر کلا احساسم نسبت به تمامشان را از دست داده ام. نمی دانم دلیلش چیست...ولی چندباری هم وسوسه شدم که کلا بندازمشان دور... از همان خاطرات روزانه ی پانزده سالگی ام تا عکس های گروهی محل کارم... دلم می خواست خودم را سبک و سبک تر کنم از خاطره های نزدیک و دور... اصلا نسبت به خاطره بازی حسم تغییر کرده...وسواسی که به چاپ کردن عکس ها و مرتب ذخیره کردنشان درکامپیوتر داشتم از بین رفته... حتی خاطرات خوب...
کمتر به گذشته میروم... ولی حالا نمی دانم تا کی باید گذشته ها در آن کیف ها نگه دارم؟!! نمی دانم احساسم به آن کاغذها و نوشته ها و فیلم ها و عکس ها تغییر خواهد کرد یا نه... ولی باز ته دلم می ترسم ... می ترسم از شرشان خلاص شوم ولی یک روز که هیچ کاری برای انجام دادن ندارم، در یک بعد از ظهر حوالی پنجاه سالگی دلم بخواهدشان ... شاید... نمی دانم... و دل به این ترس دادن، مساوی می شود با حدود بیست سال حمل کوله بار پوسیده ی خاطره هاااا... خاطره های دخترکی که اصلا شبیه من نیست دیگر... نمی شناسمش انگار...
نگهشون دار..یه روزی دلت تنگ میشه براشون..شاید همون حوالی پنجاه سالگی...
اینها عوارض سی سالگیه
ولی من معتقدم که دیگه جذابیت قبل رو نخواهند داشت جتی حوالی 50 سالگی
با تجربه و سند دارم میگما
یکی از همکارام که تعریف می کرد میگفت به اندازه دو تا چمدون کاغذ و کارت یادگاری و خاطره دار داشتم که روز تولد چهل سالگیم همش رو توی آتیش سوزوندم
خاطرات همیشه قشنگن ولی تلخهاشون تا صد سالگی هم کام آدم رو تلخ می کنن
جمله آخر جواب ترسهاتون رو میده: خاطره های دخترکی که اصلا شبیه من نیست دیگر..... نمیشناسمش انگار
اگه تو پنجاه سالگی نگاهی به محتویات جعبه بندازید به نظرم بیشتر از سر کنجکاوی هست تا خاطره بازی. انگار که یه غریبه جعبه ش رو خونه ی شما جا گذاشته و شما دارید خاطره هاشو ورق میزنید.
من همشون رو ریختم دور... شاید خواستم فرار کنم. نمیدونم...
به خاطر وجود دو موتور متحرکه ی قوی در کنارته که هر روز روزهای بعدی رو به رخ میکشند با یه کلمه ی تازه و یه کار جدید، شغل فعلی ات هم که مزید بر علت
به نظرم خوبهاش رو، یعنی اونایی که فقط حس خوش و خاطرات خوب دارن رو نگه دار و مابقی رو بیخیال شو
منم 5 سال پیش کل دفتر خاطرات هام رو ریختم دور و تو شومینه خونه !!! سوزوندم. خواستم فیلمی باشه! هنوزم پشیمون نشدم. ولی هنوز اکثر یادگاری و نامه ها رو دارم. حس کردم اینا منو تو گذشته نگه داشته و از خاطره بازی خیلی لذت نمی بردم و فایده ای برام نداشت.
منم خیلی وقته که میخوام همشونو بسوزونم.نمیرم سمتشون که نگاهشون کنم. ولی همش تو ڌهنم هست که بسوزونمشون ولی مثل شما جرات نمیکنم. شاید روزی برسه زندگی بهتر بشه و بتونم برای اون دختر بچه پر از حسرت ابراز دلسوزی کنم و خوشحال از اینکه اون روزا گذشت .ولی الان که ازشون میترسم
سلام
این یک روند کاملا طبیعیه. فکر می کنم برای همه ی آدمها اتفاق می افته. نترس ازش. اگه دلت قاطع و محکم میگه باید بندازیشون دور...بندازشون دور. خیالت هم راحت. در پنجاه سالگی اونقدر دلیل و بهانه برای تجدید خاطره خواهی داشت که جایی برای فکر کردن به دور ریخته هات نداری.
از روی تجربه: بودن دوتا فرشته به نام بچه؛ مهمترین عامل این تغییر اهمیت پدیده های اطراف ماست.
خدا حفظ شون کنه
من دوسال پیش خیلی از یادگاریها و خاطرات گذشته مو دور ریختم ولی بازم دلم نیومد بعضیاشونو نگه داشتم و تا الان که سی سالمه هنوز تو گذشته ها موندم ... حس و حال اون روزای دور رو بیشتر دوس داشتم
فکر میکنم بهتره نگهشون دارید. من تو اسباب کشی چندماه پیش دفترهامو پیدا کردم و یکیشون رو که مربوط میشد به حدود 24 سال پیش یعنی سال دوم دبیرستان آوردم و تو جمع خانواده خوندمش. میخندیدم و همزمان اشک میریختم. حس عجیب و در عین حال قشنگی بود.
خاطرات، جز زندگی ما هست... چه گذشته دور، چه گذشته نزدیک... من میگم فعلا نگهشون دار تا بعد ببینی خدا چه می خواد