هفتگ
هفتگ

هفتگ

پدر

میگن: پدر مثل خودکار می مونه شکل عوض نمیکنه ولی یه دفعه میبینی نمی نویسه، اما مادر مثل مداد می مونه هر لحظه تراشیده شدنش رو می بینی تا اینکه تموم میشه... آیا هر پدری اینجوریه به گمونم نه! بعضی پدرها صرفا یه والد زیستی هستند و بس اما میخوام راجع به پدرهایی بگم که حقیقتا مرد زندگی و پشتوانه فرزندانشون هستن، از همه چی خودشون برای رفاه خانواده میگذرن، جوری خودشون رو فدا میکنن که مثال زدنی میشن، پدرهایی که به معنای واقعی کلمه قهرمان زندگی هستن، بله چرا که ((یک قهرمان واقعی با میزان قدرتش سنجیده نمیشه بلکه با قدرت قلبش سنجیده میشه))  پدرهایی که آخرین پناه و بزرگترین پشتوانه هستن برای فرزندانشون و زمانی که با فقدانشون روبرو میشیم بایست بپذیریم((هیچ چیز پایدار نیست. نه یاس و نه خوشحالی. حتی زندگی هم زیاد پایدار نیست.))  پس لاجرم باید با شرایط کنار بیاییم و بپذیریم که این نیز مرحله یی از زندگیست هرچند بسیار رنج آور و گاها بایست با خودمون زمزمه کنیم ((عیبی نداره که گریه کنی.گریه کردن یک پاسخ طبیعی به درده)) زندگی با فقدان پدر حقیقی بسیار رنج آور و محنت آلودست.


پی نوشت: روح پدر بزرگوار اخوان باقرلو  شاد و قرین رحمت الهی

فهمیدن

بعضیا نفهم هستن بعضیا هم نافهم!

نفهم از نهی میاد، اگه امر بشه امکان فهمیدنش وجود داره، یعنی نفهم تبدیل بشه به بفهم...

اما، امان از نافهم چون فهمیدن براش نفی شده کلا امکان فهمیدن نداره...


پی نوشت: در دستور زبان عربی، فعل نفی و نهی تفاوت ماهوی دارند.

خدای مملی


"خدای مملی"

آقای مهاجرانی وزیر ارشاد آقای خاتمی، زاده روستای مهاجران از توابع اراک است، ایشان قلم شیرینی دارند و کتابی دارد به نام حاج آخوند که گوشه ای از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی اوست و اینک خاطره ای 

از کتاب «حاج آخوند » تحت عنوان "خدای مملی"

《حاج شیخ محمودرضا امانی فرزند مرحوم شیخ علی اصغر، در روستای مهاجران زندگی می کرد و معروف و مشهور به «حاج آخوند».

اما حاج آخوند چیز دیگری بود! روحانی،ِ ملّا ، ادیب و نکته دان و عارفی که از مدرسه و شهر گریخته بود. شیخی شاد که خانقاهی نداشت. دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و باغ انگورش می‌گذشت

آقای اخوان ، هم مدیر مدرسه ما بود و هم معلم، خوب درس می‌داد. تا این که یرقان گرفت و در خانه ما بستری شد و از حاج آخوند خواهش کرد به جایش درس بدهد.

 حاج آخوند روز اول حضور در کلاس گفت : 

بچه ها، امروز ما می‌خواهیم درباره خدا صحبت  کنیم، فرقی ندارد ارمنی باشید و یا مسلمان، همه ما از هر دین و مسلکی با خدا حرف می‌زنیم، حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته‌اید و می‌خواهید با خدا حرف بزنید.

  حالا از هر کلاسی از اول تا ششم، یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف می‌زند؟ و از خدا چه می خواهد؟

در همین حال مملی دستش را بالا گرفت و گفت : 

حاج آخوند، حاج آخوند، اجازه من بگویم؟ 

حاج آخوند گفت: بگو پسرم!

مملی گالش‌های پدرش را پوشیده بود. هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می‌آمد، مملی چشمانش را بست و گفت:

خداجان، همه زمین‌های دنیا مال خودته. پس چرا به پدر من ندادی؟ این همه خانه توی شهر و ده هست، چرا ما خانه نداریم؟ خدا جان، تو خودت می‌دانی ما در خانه‌مان بعضی شب‌ها نان خالی می‌خوریم، شیر مادرم خشک شده حالا برای خواهر کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد!

 خداجان، گاو و گوسفندم نداریم. 

اگر جهان خانم به ما شیر نمی‌داد ،خواهرم گرسنه می‌ماند و می‌مرد ! خدا جان، ما هیچ وقت عید نداریم. تا حالا هیچ کدام از ما لباس نو نپوشیده‌ایم. اگر موقع عید مادرِ هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی‌داد، توی خانه ما عید نمی‌شد.

کلاس ساکت ساکت بود، مملی انگار یادش رفته بود توی کلاس است.

حاج آخوند روبروی پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه می‌کرد، بعضی بچه‌ها گریه می‌کردند.

حاج آخوند آهسته گفت: حرف بزن پسرم، با خدا حرف بزن، بیشتر حرف بزن!

مملی گفت: اجازه ! حرفم تمام شد.

حاج آخوند برگشت و مملی را بغل کرد و گفت : 

بارک اله پسرم، با خدا باید همین جور حرف زد.

کلاس تمام شد و حاج آخوند به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که باغ پدری‌اش را که بهترین باغ انگور در روستای مارون بود، به خانواده مملی بخشید. 》

و حالا چشمان خود را ببندید تا چند دعا به سبک مملی با هم بخوانیم

خدای مملی روحانیت ما را به راه راست هدایت کن

خدای مملی قرآن را بار دیگر به مجتهدین و علمای ما یادآوری کن

خدای مملی به اختلاسگران بفهمان این ملت دیگر رمق ندارد لطفا انصاف داشته باشید

خدای مملی به مسئولین ما بفهمان که کارگر و معلم ما نمی توانند با این حقوق زندگی کنند چه رسد تولید کنند و رونق اقتصادی بیافرینند 

خدای مملی به مسئولین ما یادآوری کن عدالت در بین مردم کم ارزش ‌تر از آزادی از دست مستکبر خارجی نیست

خدای مملی به مسئولین ما بفهمان که اختلاس و غارت و چپاول مردم با بگیر ببند درست نمی‌شود بلکه با آزادی نقد و اقتصادی شفاف و بدون رانت حل می‌شود

خدای مملی بار دیگر به مسئولین ما بگو قانون اساسی را یک بار از اول تا آخر بخوانند و علیرغم نواقص آن حداقل به همین قانون پایبند باشند

خدای مملی به مسئولین ما بفهمان من لا معاشَ له لا معادَ َله کسی که معاش ندارد معاد هم ندارد

خدای مملی اخلاق محمد (ص ) و شیوه زندگی و حکومت علی (ع) را بار دیگر به مسئولین ما یادآوری کن 

خدای مملی به مسئولین ما بفهمان جوانان از دست رفتند

انحصار در فهم دین، کمر اندیشه ورزی را شکسته

خدای مملی به مملی ها بیاموز که تقصیر خدای آسمان نیست بلکه مقصر خدایان زمین هستند که پدرت کار ندارد، زمین و گاو ندارد

خدای مملی۰۰۰

خدای مملی۰۰۰


منبع: اینترنت

برای محسن

روز شنبه مورخه سوم مهرماه سال یکهزار و سیصدو هفتاد و هشت هجری خورشیدی ساعت سه بعد از ظهر تمام ورودی های  جدید رشته جامعه شناسی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه       تهران وارد کلاس بزرگی شدند از مجموع سی و پنج نفر قبولی اون سال، هفت نفر پسر و بیست و هشت نفر دختر بودند  بین همه ی اون افراد از همون روز اول رفاقتی بین من و محسن باقرلو شکل گرفت که امشب بیست سالش هم تموم میشه!

اینکه تو این بیست سال چه خاطراتی رو از سر گذروندیم مثنوی هفتاد من کاغذه! 

روز و شب خوب و بد داشتیم زشت و زیبا داشتیم خنده و گریه داشتیم  دلتنگی ودلخوری داشتیم بالا و پایین داشتیم  خیلی چیزا داشتیم اما هیچوقت نارفیقی و نامردی نداشتیم بی حرمتی نداشتیم ضایع کردن و شرمنده کردن نداشتیم گاها اختلاف های جدی داشتیم اما تو روی هم وایسادن نداشتیم...

 دیوار رفاقتمون  گاهی نم کشید اما هیچوقت طبله نکرد که بخواد بریزه چون باور داشتیم یه چیزهایی رو نباید هیچوقت از دست داد مثل دوست واقعی!

آره منو محسن دوست واقعی بودیم رفیق جونی، بود جاهایی که رویاهامون از هم دور میشد اما باور داشتیم که درست میگن:

نفس شروع زندگیست،عشق قسمتی از زندگیست،اما دوست خوب قلب زندگیست ...

از صدو سی و شیش واحد درسی، صد و بیست و هفت هشت واحدش رو باهم برداشتیم تو دانشکده به ما میگفتن دوقلوهای افسانه ای، دوست و رفیق خیلی زیاد کنارمون بود از هر دو جنس، باعث ایجاد کینه و حسادت و خباثت تو دیگران هم میشد خیلیا پبش بینی میکردن این رفاقت یه جایی تموم میشه اما نشد چرا چون حکایت رفاقت ما حکایت سنگهای کنار ساحل بود اول یکی یکی جمع شون میکنی تو بغلت بعدش یکی یکی پرت شون میکنی تو آب ؛اما بعضی وقتها یه سنگهای قیمتی گیرت میاد که هیچ وقت نمی تونی پرت شون کنی …

یه روزی یه اتفاق بزرگ باعث شد از هم کمی دور بشیم چون رویکردمون نسبت بهش صدو هشتاد درجه فرق داشت حالا اون اتفاق یه حادثه سیاسی بود یا اجتماعی یا فرهنگی یا شخصی یا حالا هرچی، بماند اما رفاقته همچنان پابرجا بود چون ایمان داشتیم که 

((یاد ها فراموش نخواهد شد حتی به اجبارو دوستی ها ماندنی اند حتی با سکوت...))

من عمده داشته و نداشته هام رو از رفاقت با محسن دارم به یمن  رفاقت با محسن بود که با کلی آدم نازنین آشنا شدم و سرجمع هم ازش راضی و خشنودم ما دلمونآسمون آبی میخواستآسمون،  چون وقتی دلت آسمون داشته باشه

چه تو کنعان باشی،چه تو کاخ ورسای،چه ته چاه ویل باشی چه تو ثریا،چه تو زندون هارون باشی، چه عزیز مصر، آسمون آبی  بالاسرته...

چقدر زیادن شب هایی رو که با حرف زدن به صبح رسوندیم چقدر از پل گیشا تا امیر آباد و انقلاب و از اونجا تا میدون آزادی پیاده اومدیم و حرف زدیم شعر خوندیم قصه بافتیم قهقهه زدیم بغض کردیم چون مومن بودیم به اینکه  رفیق کسیه که به چرت و پرت هات کاملا گوش میده و بهت میگه که اینا چرت و پرته و دوباره به چرت و پرت هات گوش میده! حالا مهم نبود اینکه  یه زمانی سه شبانه روز تو خونه ما یه کله حرف غیر تکراری زده باشیم یا برسه  روزی که تو ویلای نور حتی یه جمله هم بینمون رد و بدل نشده باشه!

اینکه تو بهترین و بدترین شرایط حواسمون باشه رفاقتمون ضایع نشه، اینکه فهمیده باشیم تو این روزگار میتونیم آخرین سنگر باشیم واسه همدیگه،اینکه بهم گفته باشیم اونچه ناگفتنیست،  اینکه بعد این همه سال و دور افتادنی که شرایط تحمیل کرده بهمون هنوز یادمونه کی چی دوست داره و چی حال اون یکی رو  خوب میکنه یعنی جنس رفاقتمون اصل اصله...

محسن لوطی لوطیه، با مرام و عشقی، دل گنده و با صفا،یه مرد بزرگ که افتخار میکنم به رفیق بودن باهاش و امشب شمع تموم شدن بیست سالگی این رفاقت رو فوت میکنم به امید صدوبیست ساله شدنش...

زنده باشی تا همیشه تاواریش

آش

یک وجب روغن روى آش:

ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. 

سر آشپز ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد.

کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.

به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد ...


پی نوشت: نمی دونم چه هیزم تری به آشپز این دنیا فروختم که کلا پاتیل پاتیل آش با سه وجب روغن برام میفرسته!

خبر

طی روزهای گذشته دو خبر جالب در مورد دو نفر ایرانی  بسیار مورد توجه قرار گرفت.

یکم:

بهروز بوچانی روزنامه‌نگار و نویسنده کرد ایرانی است. شرح حال او با نام رفیقی نه مگر کوهستان که در اردوگاه پناهندگان مانوس نوشته که برنده جایزه‌های بسیاری شده است. او از سال ۲۰۱۳ در جزیره مانوس گرفتار است. بهروز بوچانی به عنوان استادِ مهمانِ دانشگاه بیرکبِکِ لندن انتخاب شد.

دوم:

هادی چوپان بدنساز ایرانی در رده سوم  رقابتهای مستر المپیاقرار گرفت و به جایزه ۱۰۰ هزار دلاری دست یافت. این اولین مدال یک ایرانی در تاریخ رقابتهای وزن آزاد مستر المپیا است.

هادی چوپان در سال ۱۳۶۶ در سپیدان استان فارس به دنیا آمد، وی در ۱۳ سالگی فعالیت در رشته بدن‌سازی را آغاز کرد. چوپان در نوجوانی گچکار بوده است.

......................

بله میدونم خبر خود سوزی سحر خدایاری بسیار مهم بود، اما گفتنی ها رو گفته اند در این زمینه و قطعا خوانده اید.

اما چرا آن دو خبر جالب توجه بود دلیلش اینه که گرچه هر کدومشون تو دو تا زمینه بسیار متفاوت وارد شدن و علی رغم شرایط به شدت سختی که داشتند تونستند بر مشکلات فایق بشن و به اون چه میخواستن برسن، بله ما فقط امروز که ایشان بر قله موفقیت هستن رو میبینیم و از رنجی که کشیده اند بی خبریم...

تو این روزهای تلخ و سیاه پر از اضطراب، شنیدن این گونه خبرها حال آدم رو خوب میکنه و موجب میشه وسط این همه مصیبت و بلا جوونه امید زنده بمونه...

مجوز

• کودکان و نوجوانان در این کشور اجازه ندارند رانندگی کنند،

• کودکان و نوجوانان در این کشور اجازه ندارند حساب بانکی افتتاح کنند،

• کودکان و نوجوانان در این کشور اجازه ندارند در مدرسه غیبت کنند و در این صورت باید توضیح والدین‌شان را به مدرسه ارائه دهند!

• طبق قانون کودکان و نوجوانان حتی اجازهٔ کار و کسب درآمد هم ندارند و در این صورت کودک کار قلمداد می‌شوند که آسیبی اجتماعی است،

• طبق هنجارهای اجتماعی کودکان و نوجوانان در این کشور مجاز نیستند تا از داروخانه‌ها کاندوم بخرند!

و بسیار کارهای دیگر که کودکان و نوجوانان به دلیل سن کم اجازهٔ انجام آنرا ندارند.

• ولی کودکان و نوجوانان در این کشور اجازه دارند خانواده تشکیل دهند! اجازه دارند ازدواج کنند! اجازه دارند «سکس» داشته باشند! اجازه دارند پدر یا مادر شوند!

و نکتهٔ جالب‌تر آنکه:

• از طرفی به کودکان و نوجوانان اجازهٔ ازدواج می‌دهند و از طرف دیگر آموزش و پرورش محافظه‌کار این کشور از آموزش اولیهٔ مسائل جنسی به همان کودکان و نوجوانان اجتناب می‌کند! 

• و صداوسیمای محافظه‌کار این کشور یکی از مسائل اجتماعی امریکا را بارداری نوجوانان آن کشور می داند!

ارزش و شأن خانواده در کشور ما در همین حد است.


دکتر فردین علیخواه،

جامعه‌شناس

خوب،بد،زشت

خوب:

حدودا یکماه پیش  ساعت دو و نیم، نیمه شب با یه مسافر پیرمرد از میدون راه آهن داشتم تو خیابون ولی عصر به سمت بالا حرکت میکردم بعد از چهارراه مولوی دو نفر دست بلند کردن عرب زبون بودن اما انگلیسی حرف میزدن خلاصه با همون قدر زبانی که بلدم ( در حد ای ام بلک بورد) متوجه شدم میخوان دربست  برن آریا شهر، سر قیمت توافق کردیم انصافا انگلیسی چونه زدن کار سختیه!  خلاصه وقتی سوار شدن پیرمرد شروع کرد به آرومی حرف زدن و هشدار دادن بهم که خیلی مراقب باش، آخه اون دو نفر ظاهر غلط اندازی داشتن، مرتبا میگفت خیلی مواظب باش جوری نگران  شده بود که انگاری پسرشم، میخواست باهام بیاد و برگرده گفتم نگران نباش چیزی نمیشه حواسم هست گفت از جاهای شلوغ برو، دلم نیومد بهش بگم آخه پدرجان این موقع شب کجا شلوغه؟ خلاصه موقع پیاده شدن تو میدون منیریه بازهم توصیه هاش رو ادامه داد و سرآخر یه دعایی خوند و فوت کرد سمت من...

بد: 

چند وقتیه بعضی از مسافر ها وقتی به مقصد میرسن موقع پیاده شدن میگن ببخشید پول همراهم نیست الان از عابر بانک میگیرم بعد از معطلی و شنیدن غرولند سایر مسافرها، میان میگن شرمنده پول تو کارتم نیست شماره کارتتون رو بدید کارت به کارت کنم! میدونم بی فایده ست اینکار و بی خیال پول میشم تو اون لحظه نمیدونم فحش بدم کتک کاری کنم چی بگم به این مثلا خانوم یا آقای نامحترم ،و همیشه تا الان که بدون هیچ عکس العملی به مسیرم ادامه دادم، حس اینکه آدم رو درازگوش فرض میکنن بده وگرنه انصافا پولش اهمیتی نداره...

زشت:

دیشب یه آقایی رو دربست سوار کردم تو نیمه شمالی شهر، بین راه  گوشیش زنگ  خورد گفت بریم دخترم رو هم برداریم مسیر رو دورتر کردم و دختر ایشون هم سوار شد نزدیک مقصد گفت  ببخشید راهتون رو هم دور کردم جواب دادم عیبی نداره،یه ظرف غذای یه بار مصرف داد بهم و گفت اینو دخترم داد برای شما غذای نذری هست گرمه همراش قاشق هم هست تشکر کردم بعد از اینکه پیاده شدن درب ظرف غذا رو باز کردم دیدم غذا نیم خورده ست...