زن ایستاده بود و به مردی که روی تخت خوابیده و دستش با دستبند به تخت بسته شده و روش به سمت پنجره اتاق آ بی رنگ بیمارستان بود نگاه میکرد
_سلام چطوری؟
_سلام پری خانوم، اینجا چیکار میکنی؟ اصلا چه جوری راهت دادن بیایی تو؟ مگه اون سربازه دم در نیست!
پری کمی رنگ به رنگ شد و با شرم و به آرومی زیر لب گفت، بهشون گفتم زنشم...
مرد خندید اونقدر که به سرفه افتاد، کمی که نفسش جا اومد گفت بیست و پنج سال پیش، بابات با اینکه همه راضی بودن پاش رو کرد تو یه کفش که دختر به خانواده سوپورر نمیدم هر چی گفتن شغل پدر به پسر چه ربطی داره به خرج حاج کرمعلی نرفت که نرفت،دادت به اون ماست بنده،بابات صف اول مسجدی دوست داشت، حالا تو میگی...
زن زیر لب زمزمه میکرد بیست و شش سال و چهار ماه و یازده روز...
_ حالا نگفتی برا چی اومدی اینجا ملاقات؟
_ کریم رفته اون ور دیشب زنگ زد گفت بیام سراغت
_ ایول پس تونست فرار کنه، هر چی بهش گفتم کریم من دیگه اون میتی قرقی سابق نیستم که عین گربه از دیواری بالا بکشم، الان دو قدم نمیتونم بدووم زانوهام میلرزه از هفت چاک بدنم عرق شره میکنه. بی خیال شو، اما نشد گفت بارمون رو میبندیم تا آخر عمر، گفتم من به همین دکه فکستنی راضی ام دیگه حال فرار ندارم اصلا طاقت کتک خوردن تو آگاهی رو ندارم هنوز چک اول رو نخورده همه چی رو لو میدم، اما وقتی گفت برای عمل چشم دختر کوچیکه تو پول لازمه، دیگه... گفت چشماش عین چشمهای توئه اگه عمل نکنه زبونم لال کور میشه، قشنگ نقطه ضعفم رو میشناخت بعد چهل پنجاه سال رفاقت خب طبیعیه.
_ کریم خدا بگم چیکارت کنه، به تو هم میگن دایی؟پول عمل چشم بچه من فوقش پنج شیش میلیون بشه، شما طلا فروشی رو زدید، داشتین با سیصد چهارصد میلیون طلا جواهر فرار میکردین که ...
_آره کریم تیز تر بود در رفت دست خالی، ماموره از پشت سر پام رو با تیر زد ساک از دستم افتاد و حالا هم اینجام، تو برای بچه ات چیکار کردی؟
زن با گوشه چادر اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و آروم گفت فعلا هیچی ،موندم با سه تا بچه یتیم،کریم هم معلوم نیست کی برگرده میگفت چن وقت میمونه تا آبها از آسیاب بیفته.
_حالا دل نگرون نباش،برو محل، خونه اشرف طلا
_اون سن مادر بزرگته خجالت نمیکشی؟
_ اولا که بیست سال بزرگتره، دوما الان یه پیرزنه که نا نداره دو قدم برداره،سوما صرفا جهت اطلاع سرکار خانوم پری خانوم اولین شبی که خونه اشرف خوابیدم شب عروسی تو بود...
_ کریم گفت بهت بگم جون من اسمی از اون نیاری...
_ حله خیال جفتتون راحت... حالا گوش کن چی میگم میری پیش اشرف نشونی مید ی میشناستتتت، بس که تو دوا خوری هام از تو گفتم اونقدر ناله نفرینت کرده که راحت بجا میارتت، یک کیف دستی رمز داره ازش می گیری توش هف هش ملیونی
هس پول ارثی که بهم رسیده میخواستم دو سه تومنی جور کنم بذارم روش یه زیر پله بخرم... من که زن و بچه یی ندارم الان چشمای دختر تو واجب تره، راستی کریم یه اسمی گفت جالب بود برام اسمش چیه؟
_ حسنا
_اسم قشنگیه
_راستی رمز کیف رو نگفتی؟
_ 1338
_لعنتی اینکه سال تولد منه!
_ پری کشوی این میز بغلی رو باز کن،توش یه انگشتر با نگین الماسه، قبل اینکه مامورا برسن بالا سرم اینو قورت دادم،با الکل ضد عفونی و تمیزش کردم بردار واسه خودت...
سرباز وارد اتاق شد با تعجب پرسید با کی داری حرف میزنی؟
مهدی قرقی با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد جواب داد هیشکی با خودم اختلاط میکردم
سرباز بهش گفت خودت رو جمع و جور کن، ملاقاتی داری یه خانوم چادری اومده میگه زنته!
السیده کوکب
السیده کوکب أم عباس امرأه نظیفه وصاحبه ذوق. تحفظ سطل الحلیب دائما فی محل بارد. وتلقی على السطل قطعه قماش کی لا یقع علیه غبار وتراب ویبقى نظیفا.
السیده کوکب تصنع کل یوم من الحلیب شیئا. أحیانا تخلط فیه منفحه الجبن وتصنع جبنا. وأحیانا تخلط منفحه اللبن وتصنع اللبن. وأحیانا تأخذ من اللبن زبدا.
فی یوم جاء عده أشخاص إلى بیتهم فجأه. السیده کوکب صنعت من البیض طعام البیض المقلی. ووضعت فوق المائده أیضا خبزا وزبدا ولبنا وجبنا. الجمیع أثنوا على ضیافه وذوق السیده کوکب. حینما شبعوا شکروا الله إذ خلق هذه النعم الجیده کلها.
پی نوشت:داستان کوکب خانم،درس فارسی سال دوم دبستان، البته با ترجمه عربی جناب دکتر محمد علی آذر شب
دنیای قصه های قدیمی خوب بود،شاید هم دنیای قدیم دنیای خوبی بود.
با یه دعای از ته دل، با یه شمع روشن کردن، با چند قطره اشک و...میشد بر بدی و پلیدی چیره شد.
اصلا تو بگو اونها قصه بودن، اما وقتی « آخر هر قصه بد دیوه تنوره میکشه» من یکی عاشق تموم اون قصه ها هستم.
چقدر دلتنگ اینم که یکی برام قصه بگه از اون قصه قدیمی ها، از اون قصه های پر شاخ و برگ هزارتو، که پدر بزرگ تعریف میکرد، قصه هایی که جایی برای ترس از موشک بارون باقی نمیذاشت و خرمن تموم نداشته هامون رو به آتیش میکشید...
قصه خوب بود، قدیمیا خوب بودن، پدربزرگ خوب بود خیلی خوب...
- دستاوردهای علمی رژیمهای استبدادی؛ شوخیهای تلخ روزگار ما
دیکتاتور چین گول دروغهای خودش را خورده بود و گمان میکرد که دانشمندانش نوابغی هستند که میتوانند برای هر مشکلی راهحلی علمی بیابند. «مائو» موقعی که با معضل گرسنگی فراگیر در کشورش مواجه شد از دانشمندان تحت امرش درخواست کرد روی این موضوع کار کنند و راهکاری ارائه دهند. به زودی راه حل پیدا شد و مائو به ملت گرسنهٔ چین مژده داد که دانشمندانش جلبکی را کشف کردهاند که هر کسی با پرورش آن و خوردنش میتواند به راحتی مشکل کمبود پروتئین در رژیم غذاییاش را حل کند. مائو اضافه کرد که مزیت بزرگ این جلبک این است که در ادرار انسان رشد میکند. او از مردم خواست که از همین حالا به پرورش این جلبک مشغول شوند و بیش از این دربارهٔ کمبود مواد غذایی نق نزنند.
«استالین» هم در شوروی با مشکل مشابهی روبرو بود اما راهکارش متفاوت بود. او تئوریهای علمی دانشمندنمایی به اسم لیسنکو را مورد حمایت قرار داد. لیسنکو ضمن بورژوایی خواندن علم ژنتیک، مدعی شد که میتواند با پیوند زدن گیاهان به یکدیگر و منع کامل استفاده از کود و آفتکشها، در زمستان محصولات گیاهی را رشد دهد و سیبری را سراسر سبز کند و میلیونها درخت پرتقال در آن بکارد.
استالین به قدری از این ایدهها خوشش آمد که لیسنکو را وزیر کشاورزی کرد و اجرای تئوریهایش را الزامی کرد و مخالفان تئوری لیسنکو را زندانی یا اعدام کرد .به این ترتیب میلیونها کارگر کشاورزی به کار گماشته شدند تا بر اساس تئوریهای لیسنکو سیبری را سرسبز کنند و در زمستان غلات کشت بدهند.
اما نتیجهٔ کار، چیزی جز تشدید قحطی و گرسنگی نبود.
حالا هم اوضاع فرق چندانی در جهان دیکتاتورها نکرده است و در بر همان پاشنهٔ قدیمی میچرخد. دستاوردهای علمی رژیمهای استبدادی شوخیهای تلخ روزگار مایند.
بیژن اشتری،
نویسنده و مترجم
دکتر مهدی پرهام در کتاب شکرانه منفی میگه:
«شکرانه منفی شکرانه نداشتن است نه داشتن _ وقتی بیماری مهلکی نداشتید یا در حین رانندگی تصادف ننمودید، شکرانه سلامتی بجای می آورید.این شکرانه در ذات خود یک بعد منفی دارد و آن نبود چیزی است که باید باشد.
نبود امنیت اجتماعی _ سیاسی و اقتصادی در یک جامعه تزلزلی ایجاد میکند که مردم مدام وضع خود را با وضع مردمی که بدتر از آنها زندگی می کنند مقایسه می نمایند و شکرانه بجای می آورند که چون آنها نیستند. این نوع شکرانه حرکتی را که عامل تغییر وضع موجود است در افراد خاموش می کند و زندگی به خوردن و نمردن محدود می گردد._ جامعه امروز ما در چنین حالتی است.»
کتاب سال هفتاد و چهار نوشته شده، چهار سال تو ارشاد، زمان وزارت جناب میرسلیم خاک خورده و نهایتا تو دوره وزارت آقای مهاجرانی مجوز چاپ گرفته.
همون سالها کتاب رو خوندم و تو این ایام بیکاری مجددا مطالعه کردم اصل مطلب رو دکتر پرهام به شیوایی هر چه تمام بیان کرده، چیزی که موجب شد راجع به اون بنویسم این بود که بعد گذشت بیش از دو دهه هنوز هم، درد همون درده ولی کشنده تر، زخم همون زخمه ولی عمیقتر...
کی این دایره بسته و این دور باطل تموم میشه؟ الله و اعلم
هر وقت فکر کردم زندگی از اینی که هست سخت تر نمیشه، کائنات انگشت شصتش رو نشونم داده، البته به مفهوم ایرانی نه غربی اش...
اهل زنجموره و ننه من غریبم بازی نیستم، اهل نسلی هستم که یادمون دادن «اما تو کوه درد باش، طاقت بیار و مرد باش!»هی با خودم تکرار میکنم عباس «توی شبات ستاره نیست موندیو راه چاره نیست» ای لعنت به هر چی جبر مخصوصا جبر جغرافیایی...
مرد کم نمیاره و میجنگه باشه میجنگیم اما تا کی تا کجا؟ چه وقت تو کدوم سپیده دم بالاخره صبح صلح ما فرامیرسه؟!
رو به آسمون روزی هزار بار فریاد میزنم
«ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت کی با ما راه میایی؟ جون مادرت! »
یک حکیم سالخوردهی چینی از دشتی پر از برف رد میشد، به زنی برخورد که گریه میکرد. حکیم پرسید: «چرا گریه میکنید؟»
زن گفت: «چون به زندگیام فکر میکنم، به جوانیام، به آن چهرهی زیبایی که در آینه میدیدم و مردی که دوستش داشتم. این از رحمت خدا به دور است که به من توانایی به خاطر آوردن گذشته را داده است. او میدانست که من بهار زندگیام را به خاطر میآورم و گریه میکنم.»
حکیم در آن دشت پر برف ایستاد و به نقطهای خیره شد و به فکر فرو رفت. عاقبت، گریهی زن بند آمد. او پرسید:«شما در آنجا چه میبینید؟»
حکیم پاسخ داد: «دشتی پر از گل سرخ. خداوند وقتی به من توانایی به یاد آوردن را داد، نسبت به من لطف داشت. میدانست که من در زمستان همیشه میتوانم بهار را به خاطر بیاورم و لبخند بزنم.»