((میون این همه کوچه که به هم پیوسته کوچه ی قدیمی ما کوچه ای بن بسته))
بازم تکرار و تکرار یاد سال هفتادو هشت و هشتاد و یک و هشتاد و هشت دوباره زنده شده....
((دیوار کاهگلی یه باغ خشک که پر از شعرای یادگاریه مونده بین ما و اون رود بزرگ که همیشه مثل بودن جاریه))
بیش از صد و خرده یی سال هست که میخوایم و نمیشه، مشکل یادگاری هاست یا حس حسرت ما نسبت به درخت های خشکیده ای که یه زمانی سرسبز سر سبز بودن....
((توی این کوچه به دنیا اومدیم توی این کوچه داریم پا می گیریم یه روز هم مثل پدربزرگ باید تو همین کوچه بن بست بمیریم))
میگن مشکل اصلی خاورمیانه وجود نفت هست، کاملا موافقم تا زمانی که نفت وجود داره قدرت های بزرگ دست از سر اهالی خاورمیانه برنمیدارن...
((اما ما عاشق رودیم، مگه نه؟ نمی تونیم پشت دیوار بمونیم ما یه عمره تشنه بودیم، مگه نه؟ نباید آیه حسرت بخونیم))
حکم امثال من که هم عاشق وجب به وجب این خاک هست هم مذهبشون رو عمیقا دوست دارن و بهش باور قلبی دارن، قصد مهاجرت هم ندارن، ((درسرزمین قد کوتاهان (که) معیارهای سنجش همیشه برمدار صفر سفر کرده اند )) چی میتونه باشه...
((دست خسته مو بگیر تا دیوار گلی رو خراب کنیم، یه روزی هر روزی باشه دیر و زود،می رسیم با هم به اون رود بزرگ
تنای تشنمونو،می زنیم به پاکی زلال رود))
وقتی میبینم تعداد افراد پلیس ضد شورش تو میدون ولیعصر و انقلاب به ازای هر یک نفر عابر حداقل ده نفر پلیس هست معنای مردمی ترین نظام دنیا رو بهتر درک میکنم...
کاسپارف استاد بزرگ شطرنج، در بازی به یک آماتور باخت. همه تعجب کردند و علت باخت را جویا شدند و او این گونه عنوان کرد:
«در بازی با او نمیدانستم که آماتور است. برای همین، با هر حرکت او دنبال نقشهای که در سر داشت میگشتم. گاهی به خیال خود نقشهاش را خوانده و حرکت بعدی را پیشبینی میکردم، اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم. تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم. آن قدر در پی حرکتهای او بودم و دنبالهرو مسیر او شدم که مهرههای خودم را گم کردم. بعد که به سادگی مات شدم فهمیدم حرکتهای او از سر مهارتنداشتن بود و فقط مهرهها را حرکت میداد و من از لذت بازی غافل شدم چون به دنبال نقشهای بودم که وجود نداشت. بازی را باختم اما درس بزرگتری یاد گرفتم که تمام حرکتها از سر حیله نیست. آن قدر فریب دیدهایم و نقشه کشیدهایم که صادقانه حرکت کردن را باور نداریم و به دنبال نقشههایش میگردیم آنجاست که مسیر را گم میکنیم و میبازیم.»
سخته حرف داشته باشی اما نتونی بزنی، یعنی نخوای چیزی رو بگی که هزار بار گفتی و هیچ ترتیب اثری داده نشده. بدونی و مطمئن باشی که غلطه اما سکوت کنی...
سخته نخوای اونی بشی که میخوان و همونی بمونی که میخوای و هستی، هر پشتکی بزنن تو براشون یه وارو، رو کنی و اصلت هیچ وقت فرع نشه...
سخته نزدیکترین آدما بهت، بدترین و کاری ترین زخم ها رو بزنن، یعنی کسایی که حاضری خیلی راحت جونت رو براشون بدی اما اونا تیغ بکشن به تموم جسم و روحت...
سخته تحمل کردن بعضیا بخاطر بعضیای دیگه، کسایی که دیدنشون کفاره داره رو بذاری روبروت و بشن آیینه دق ابدی و ازلی...
سخته اهل نوازش کردن باشی اما مجبور به حمل شلاقی بشی، عاشق برف باشی و خونت روی خط استوا باشه...
سخته بقیه رو سیراب کنی و اصل کاری ها همیشه تشنه باشن، تمام روز قفس بسازی و زنجیر ببافی اما آخر شب شعر آزادی زمزمه کنی...
سخته بعد از کلی نذر و نیاز و دوا درمون دنیا بیایی اما نشه اونی که باید و سر آخر تو اوج جوونی، گوشه خیابون از زور سرما و خماری جوون بدی و شهرداری دفن و کفنت رو انجام بده....
سخته تو کوچه بن بست مجبور باشی بدویی، یعنی اصلش فرقی هم نداره انداخته باشنت تو کوچه بن بست یا خودت رفته باشی...
سخته علامت کش گذر نواب باشی و سر پیری کارت به خنچه کشی برسه به خداوندی خدا این دیگه سخت نیست بلکه خود خود مرگه...
احمد شاملو، زادهٔ ۲۱ آذر ۱۳۰۴، متخلص به الف. بامداد شاعر، نویسنده، روزنامه نگار و پژوهشگری ایرانی بود.
شاملو تحصیلات کلاسیک نامرتبی داشت، چراکه پدرش افسر ارتش بود و پیوسته از این شهر به آن شهر اعزام میشد و از همین روی، خانوادهاش هرگز نتوانستند برای مدتی طولانی جایی ماندگار شوند. زندانی شدنش در سال ۱۳۲۲ به سبب فعالیتهای سیاسی، پایانِ همان تحصیلات نامرتب را رقم میزند.
شهرت اصلی شاملو به خاطر نوآوری در شعر معاصر فارسی و سرودن گونهای شعر است که با نام «شعر سپید» یا «شعر شاملویی»، یا «شعر منثور» شناخته میشود.
شاملو که هر شاعر آرمانگرا را در نهایت امر یک آنارشیست تام و تمام میانگاشت، در سال ۱۳۲۵ با نیما یوشیج ملاقات کرد و تحت تأثیر او به شعر نیمایی روی آورد؛ اما برای نخستین بار در شعر «تا شکوفهٔ سرخ یک پیراهن» که در سال ۱۳۲۹ با نام «شعر سفید غفران» منتشر شد، وزن را رها کرد و به صورت پیشرو سبک نویی را در شعر معاصر فارسی پدید آورد.
شاملو علاوه بر شعر، فعالیتهایی مطبوعاتی، پژوهشی و ترجمههایی شناختهشده دارد. مجموعه کتاب «کوچه» او بزرگترین اثر پژوهشی در باب فرهنگ عامهٔ مردم ایران است.
آثار شاملو به زبانهای سوئدی، انگلیسی، ژاپنی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی، روسی، ارمنی، هلندی، رومانیایی، فنلادی، کردی و ترکی ترجمه شده است. شاملو از سال ۱۳۳۱ به مدت دوسال مشاور فرهنگی سفارت مجارستان بود.
«نخستین شب شعر بزرگ ایران» در سال ۱۳۴۷، از سوی وابستهٔ فرهنگی سفارت آلمان در تهران برای احمد شاملو ترتیب داده شد.
سالهای آخر عمر شاملو در انزواء گذشت. از سویی تمایل به خروج از کشور نداشت و خود در اینباره میگوید: «راستش بار غربت سنگینتر از توان و تحمل من است… چراغم در این خانه میسوزد، آبم در این کوزه ایاز میخورد و نانم در این سفرهاست.» از سوی دیگر اجازهٔ هیچگونه فعالیت ادبی و هنری به شاملو داده نمیشد و اکثر آثار او از جمله کتاب کوچه سالها در توقیف مانده بود.
سرانجام احمد شاملو پس از تحمل سالها رنج و بیماری، در تاریخ دوم مرداد ۱۳۷۹ در ۷۴ سالگی درگذشت و پیکرش در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.
سنگ مزار شاملو، تاکنون چندین بار از سوی افراد ناشناس تخریب شده است.
منبع:اینترنت
پی نوشت: اگه چیزی از شاملو به یاد دارید و دوست داشتید کامنت بذارید.
دیشب راجع به یه عزیزی با مادرم صحبت میکردیم و حرفمون رسید به یه موضوعی که قبلا بهش اشاره کرده بودم و مفصل حرف زده بودیم مادرم با تعجب گفت اولین بار هست که این موضوع رو میشنوم... خیلی برام عجیب بود و اولش بسیار متعجب شدم اما خوب که دقت کردم به این نتیجه رسیدم چون مادرم اون شخص رو به شدت دوست داره و اونو به عنوان انسان کامل میشناسه به صورت ناخودآگاه نمیخواد قبول کنه که این فرد هم خطا کرده و برخلاف اصول راهی رفته، بنابراین ذهن مادرم بصورت خودکار این موضوع رو به قسمت های فراموش شده ذهن انتقال داده تا اون تصویر و تصورش از فرد مورد نظر مخدوش نشه...
با خودم فکر کردم من چند بار و چقدر خیلی از واقعیات رو نادیده گرفتم برای اینکه تصویرهای ذهنی ام بهم نریزه...
مشکل اینجاست که تا کسی یادآوری نکنه خودمون متوجه این موضوع نمیشیم متاسفانه!
کاش می تونستیم تصوراتمون رو به بوته نقد بکشیم تا ببینیم چند چند هستیم، هرچند سخت و دردآورست کشیدن خط بطلان به اونچه که سالها بعنوان واقعیت مطلق بهش ایمان داشتیم...
میخواستم راجع به فراگیر شدن این پدیده که جوون ها گوشی به دست دنبال گربه ها می دوند و صدا میزنن مجید....
چیزی بنویسم اما وقتی این مطلب رو تو اینترنت خوندم دیدم مطلبی رو که میخواستم بگم راحت تر توضیح داده به همین خاطر اون مطلب رو اینجا درج کردم.
((مسابقه نقاشی بوده، یکی عکس از طبیعت میکشه،یکی هم عکس برج و مناطق شهری رو میکشه،خلاصه هر کسی یه چیزی میکشه...
یه نفر هم یه مرد لخت کشید که یه ماسک رو دهنشه یه شاخه گل دستشه و یه کاندوم هم رو آلتشه
کارشناسان بعد از دیدن همهی نقاشیا میرسن به نقاشی این یارو و میگن این پیام داره:
ماسک: دوری از آلودگیها
گل: نشانه طبیعت
کاندوم: نشانه مبارزه با بیماریهای جنسی
همه کارشناسا نظر میدن که نقاشی برگزیده بشه
بعد به نقاشه هم میان میگن تو برنده شدی حالا بیا خودتم درمورد اثرِ شگفتانگیزت صحبت کن و توضیح بده
میگه:ما فقط میخواستیم بگیم سکس کردن با کاندوم مثلِ بو کردن گل با ماسکه!
حالا حکایت این گربهس که یکی یه فیلمی گرفت گربههه رو با 2-3تا اسم صدا زد آخرش گفت مجید و گربههم برگشت و نگاه کرد بعدشم که خودتون میدونین ما تا گند چیزیو درنیاریم ول نمیکنیم...
از اونورم دامپزشکا اومدن گفتن اینا به هر اسمی واکنش نشون میدن
یسری کارشناس مذهبی هم پیدا شدن گفتن اینا توطئه اسرائیل و انگلیسه میخوان به قرآن و خدا توهین کنن
کلی هم توضیحات تفسیر و بیانیه دادن و میگن اینا میخوان خدا و قرآن رو کوچیک بشمرن و مسخره کنن و تو ذهن مردم خراب کنن، همه جا هم پخش کردن
تا قبل از اینکه تفاسیرِ این کارشناسان پخش بشه کسی به قرآن و توهین بهش فکر نمیکرد همه سطحی میخندیدن و ازش میگذشتن ولی الان یه پست مجید میبینی توهین به خدا و قرآن میاد تو ذهنت خلاصه به نظر من "مجید" توطئه انگلیس نیست بلکه این افکار و تفاسیری که دربارش پخش شده توطئهس، توطئه کسی که با خوشی و خنده مردم مشکل داره و هر چیزی رو میخواد به دین، ائمه و خدا ربط بده...))
آورده اند :
((روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیدهام؟ سقراط پاسخ داد: لحظهای صبر کن. قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تو میخواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی. مرد پرسید: سه پرسش؟ سقراط گفت: بله درست است. قبل از اینکه راجع به شاگردم با من صحبت کنی، لحظهای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم.اولین پرسش حقیقت است. کاملا مطمئنی که آنچه را که میخواهی به من بگویی حقیقت دارد؟ مرد جواب داد: نه، فقط در موردش شنیدهام.سقراط گفت: بسیار خوب، پس واقعا نمیدانی که خبر درست است یا نادرست. حالا بیا پرسش دوم را بگویم،آنچه را که در مورد شاگردم میخواهی به من بگویی، خبرخوبی است؟ مردپاسخ داد: نه، برعکس…سقراط ادامه داد: پس میخواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درمورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟ مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آن چه را که میخواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟ مرد پاسخ داد: نه، واقعا…سقراط نتیجه گیری کرد: اگر میخواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است، پس چرا اصلا آن را به من میگویی؟...))
راوی دیگری نیز این گونه روایت کرده است:
شخصی نزد سقراط آمد و گفت: میدانی راجع به شاگردت چه شنیده ام؟
سقراط پاسخ داد: لحظه ای صبر کن. آیا کاملا مطمئنی که آنچه که می خواهی بگویی حقیقت دارد؟
مرد: نه، فقط در موردش شنیده ام.
سقراط: آیا خبرخوبی است؟
مرد پاسخ داد: نه، برعکس.
سقراط: آیا آنچه که می خواهی بگویی، برایم سودمند است؟
مرد گفت ولم کن بابا مادر قحبه، اصلا غلط کردم سگ تو روح خودت و شاگردت و محل را ترک کرد.
با مجید شروع کردیم به آب و جارو،تمیزکاری و جمع کردن برگهای خشکی که تو حیاط پر شده بود یه دستی به سر و گوش ساختمون کشیدیم راه پله ها رو شستیم حیاط رو آبپاشی کردیم و گلدون چیدیم آخه تولد سه سالگی هفتگ بود هرچند هوا کمی سرده اما تصمیم گرفتیم توی حیاط میز و صندلی بچینیم آخه حیاط یه صفای دیگه یی داره. اول شروع کردم به دعوت کردن از ساکنین قبلی هفتگ، البته به چند نفریشون دسترسی نداشتم مثل حامد توکلی،مرجان اکبری و هدیه آقاخانی. اما الباقی دوستان رو دعوت کردم همه استقبال کردن گفتن میان اما بعضیا نتونستن بیان بالاخره زندگی شهرنشینی هست و هزار جور مشکل و درد سر جوری که آدم پنج دقیقه هم وقت خالی پیدا نمیکنه، اونهایی که نیومدن سرشون سلامت و دم اونایی که قدم رنجه کردن گرم...
با مجید مشغول ریسه کشیدن چراغ رنگی ها بودیم و بحث بابت نوع موسیقی و دی جی مراسم، که خبر کرمانشاه رسید بازهم رنج و اشک و غم و خشم ،دست و دلمون به هیچ کاری نمی رفت ذوقمون کور شد و یاد عادت مالوف مردم سرزمینون افتادیم اینکه شاید شبی رو بی شام سر کنند اما بی غم حاشا و کلا، خیلی حرف و سخن هست در باب این اتفاق که حتما خوندین و شنیدن و تکرار مکررات نمیکنم و فقط آرزوی صبر وبرخورداری از قوت جسمی و روحی برای بازماندگان دارم و امیدوارم کمتر اتفاق و حادثه یی رو در آینده شاهد باشیم چرا که ما ایرانی ها اعم از مردم و مسئولین یک آمادگی فوق العاده زیادی بابت غافلگیر شدن داریم در تمام زمینه ها...بگذریم،
ضیافت بهم خورد اما مهمون ها یا همون ساکنین عزیز، قبلی هفتگ که لطف کرده بودن و به خونه قدیمی خودشون سرزده بودن هر کدوم چیزی راجع به هفتگ گفتن...
محمد جعفری نژاد:هفتگ برای من آخرین حلقه ی اتصال بود به دنیای خاطره انگیز آدم وبلاگی ها. آخرین حلقه و دردانه...
مهربان:هفتگ بعد از یک مدت طولانی دوباره یادم آورد که نوشتن را دوست دارم ... و باید به این دوست داشتن بگذارم... و نوشتم... چند وقتی ... نمی دانم چند وقت ولی خوشحالم که به هر حال یکی از هفتگی ها بودم... و برای همه آنها که در هفتگ می نوشتند و یا هفتگ را می خواندند آرزو می کنم هیچ وقت دوست داشتن هایشان را رها نکنند...
دلارام:جمعه خیلی اتفاقی سخنرانی یک سیاستمداری که ۴۴ سال پیش برای فارغ التحصیلان مقطع دبیرستان انجام شده بود را دیدم. سخنران به نوجوانان پند میداد و در بین سخنانش گفت: شما سالها بعد به این روزها برخواهید گشت. بعضی با حسرت و بعضی با شادمانی...
امروز همان "سالها بعدی"ست که وی درباره اش میگفت. اما دیروز را چه خوب و چه بد نمیتوان تغییر داد. هر چه بود تمام شده. گذشته را در همان گذشته بهتر است تنها گذاشت، وقتی گزینه ویرایشش غیر فعال است...
باید مغز را فعال کرد. اندیشه و فکر را دعوت کرد و افکار پوسیده را سپرد دست شبی که با آمدن خورشیدِ امروز، دیشب شد.
با تشکر از گذشته برای درسهایش، امروز برای حضورش و آینده برای گرمای امیدش...
آرش پیرزاده:
عاشقانه های مسعود و محمد.. نوشته های بابک و محسن.. و اعجاز کلام مهربان... تکرار نمیشه... یادش بخیر... خوندن کامنتها خیلی حس خوبی داشت... تعریف گاه و بیگاه خواننده ها از نوشته هام خیلی لذت بخش بود... دمتون گرم که هفتگ خوندید و می خونید.. دمتون گرم که این باعث و بانی این حس زیبا در ما شدید...
خاطره ایی که حتما حتما جزو سند افتخاراتم برای بچه هام تعریف خواهم کرد.
محسن باقرلو:« پیرمرد چشم ما بود » ... جلال آل احمد کتابی با این نام دارد که شرح خاطراتش از نیما یوشیج است ... حالا حکایت ما و بلاگستان و هفتگ است ... وبلاگ برای ماهایی که تا قبل از آن جایی برای نوشتن و مواجهه با مخاطب نداشتیم بزرگترین معجزهء قرن بود ... انگار یکدفعه درهای جهان دیگری را به رویمان گشوده باشند ... با آن اینترنت های ذغالی قرقری و پول توجیبی های محقری که می ریختیم پای کارت های اینترنت و کافی نت ها ... کامپیوتر شخصی کجا بود ؟ ... هر کی آنوختها در خانه اش کامپیوتر داشت انگار که الان توو پارکینگش مازراتی ... آنجا در آرمانشهر بلاگستان فقط نمی نوشتیم ، رفیق پیدا می کردیم ، می خندیدیم ، گریه می کردیم ، عاشق می شدیم ، قد می کشیدیم ، زندگی می کردیم خلاصه ... اما بلاخره آن سالها هم گذشت و کم کم سر و کلهء رقبای تازه نفس پیدا شد که نفس وبلاگ را به شماره انداختند ... اورکات ... لینکدین ... فیسبوک ... توییتر ... گوگل پلاس ... واقعیت این است که وبلاگ دیگر فرزند زمانهء خویشتن نبود پس پرچم سفید برداشت و سپر انداخت ... اما هنوز و همیشه مثل خانهء آجری حوض دار مادربزرگ در ذهن ماها باشکوه و ناب و اثیری و مقدس ماند که ماند ... چون ... « پیرمرد چشم ما بود »
محسن باقرلو
دوشنبه 22 آبان ماه 1396
برای سالگرد تولد هفتگِ عزیزمان