+ قسمت اول
د ر را که باز کردم مطمئن بودم اشتباهی پیش آمده است . تعریفش را خیلی شنیده بودم ولی باور نمی کردم به این حد زیبا باشد . می دانید ؟ من یک تئوری دارم که اسمش را گذاشته ام تئوری " خلقت سر حوصله "
بر اساس این تئوری خداوند متعال برای خلقت تمامی بندگانش وقت گذاشته و زحمت کشیده اما برای ساختن بعضی هایشان سنگ تمام گذاشته است . بعضی هایی که انگار سر تا پایشان هیچ عیب و ایرادی ندارد . صورتشان انقدر زیباست که انگار تمام اجزاء به زیباترین شکل ممکن توسط یک جراح زیبایی سر جای خودشان قرار دارند . اندامشان به طرز وسوسه برانگیز و زیبایی جزء به جزء انگار با مداد طراحی شده است . این آدمها را خدا سر حوصله خلق کرده است .
همینطور داشتم هاج و واج نگاهش می کردم . انگار که به این نوع نگاه ها عادت داشته باشد بی تفاوت لبخندی زد و پرسید : اجازه میدید بیام داخل ؟
*****************
بر خلاف جلسه قبل اینبار حضور خانم ها به شدت پر رنگ بود . دلیلش هم مشخص بود . همگی از رژ لب روی فیلتر سیگار احساس خطر کرده بودند و فراخوان مهربان برای جلسه اضطراری در پارکینگ به ثمر نشسته بود و جلسه با اکثریت قاطع اعضاء ساختمان داشت برگزار می شد . این تعداد جمعیت هیچ وقت در هیچ جلسه ای هرچقدر هم مهم دور هم جمع نشده بودند اما داستان این ته سیگار آغشته به رژ لب تمامی اعضاء ساختمان هفتگ را برای اولین بار دور هم جمع کرده بود . مریم ها داشتند با هم حرف می زدند و روناک و مهناز هم این طرف مشغول صحبت بودند و تمامی آقایان به ترتیب قد توی صف ایستاده بودند و خانوم مهربان که مثل کاراگاهان جنایی مدرک جرم را در نایلونی انداخته بود جلویشان راه می رفت .
بعد از چند بار رفت و برگشت جلوی من ایستاد و پرسید : من توضیح می خوام آقای اسحاقی
سرتان را درد نمی آورم . جلسه بیشتر شبیه بازجویی های ساواک بود . آقا مسعود و پیرزاده هم اینبار به خاطر سیگاری نبودن نمی توانستند قسر در بروند و باید جوابگو می بودند . این وسط پیرزاده انگار هنوز نفهمیده بود توی چه هچلی افتاده ایم یا شاید هم فهمیده بود و داشت خودش را به نفهمی می زد مثلا خواست از خودش رفع اتهام کند و مثل پاتریک توی باب اسفنجی ته سیگار ماتیکی را به جمع نشان داد و گفت : دوستان ! این ته سیگار منطقا نمیتونه کار من باشه . لب من اندازه لنگه دره ولی جای لب روی ته سیگار خیلی کوچیکه . باقی آقایان پقی زدند زیر خنده زیرزیرکی و پیرزاده ادامه داد : در ثانی من اصلا ماتیک نمیزنم به لبم . اینطور بود که ما همگی قهقهه زدیم . اما فضا طوری نبود که با این لودگی ها تلطیف بشود . خانم ها همانطور که خون خونشان را می خورد زل زده بودند به ما . من گفتم : دوستان ! جدا از شوخی چیزی که مسلمه اینه که اینکار کار ما آقایون نبوده .
خانم ها یکصدا : نه بابا ؟
گفتم : جسارت نباشه ولی شاید یکی از شما خانوم ها ...
که اینبار مریم ترین صدایش را بالا برد و گفت : بیخود فرافکنی نکنید لطفا . این کار یه غریبه است . من نمیدونم . باید معلوم بشه این زن کی بوده . قضیه اصلا حیثیتیه . ربطی به تمیزی راه پله نداره . بحث امنیته .
باقرلو گفت : مریم ! چرا بحث رو امنیتی میکنی ؟ همین ساختمون روبرویی دزد اومد سه تا واحد رو لخت کرد و رفت انقدر شلوغش نکردن
مهربان در حمایت از مریم جواب داد : جناب باقرلو ! امنیت روانی مهم تر از امنیت فیزیکیه . ما باید بفهمیم این زن تو این ساختمون چیکار میکنه ؟
و همه خانم ها هم با حرکت سر حرف مهربان را تایید کردند .
پیرزاده که معلوم نبود موضعش کدام طرفی است گفت : اگه لازم باشه من میتونم دوربین بذارم تو پارکینگ تا بفهمیم ...
که با چشم غره من و باقرلو باقی حرفش را قورت داد .
و خانم ها یکصدا گفتند : فکر خیلی خوبیه
و آقا مسعود هم مثل همان پیر مرد ریش بلند گروگان گرفته شده توی آژانس شیشه ای گفت : آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است ؟ و نگاهی مرموز به من و باقرلو انداخت .
جلسه در همینجا خاتمه پیدا کرد . قرار شد پیرزاده هزینه های نصب دوربین را برآورد بکند و در جلسه بعد همگی این کار را امکان سنجی کنیم . جمعیت کم کم متفرق شدند . خانم ها همانطور که پچ پچ می کردند سوار آسانسور شدند . مسعود و عیالش هم خداحافظی کردند و رفتند توی منزلشان .
پیرزاده زد روی شانه ما و گفت : صد بار گفتم نذارید این سریالای ترکیه ای رو ببینن . اینم نتیجه اش و بعد دورخیز کرد برای بالا رفتن از شش طبقه پله .
من و باقرلو رفتیم در پارکینگ تا سیگاری بگیرانیم و چاره ای بیندیشیم که یکهو جعفری نژاد مثل شوالیه تاریکی از توی سیاهی ها پیدایش شد و گفت : آقای اسحاقی ! جناب باقرلو ! اینبار دیگه جنگ زرگری جواب نداد نه ؟
و وقتی قیافه متعجب ما دو تا را دید گفت : منم باید بازی بدید ...
*****************
برق راه پله خاموش بود و معلوم بود باقرلو برای اینکه زنش متوجه نشود از آسانسور استفاده نکرده است . زیر لب طوری که کسی نفهمد پرسید : تنهایی ؟ گفتم : آره بیا تو
آمد و همانطور که نفس نفس می زد ولو شد روی کاناپه و گفت : قرارمون این نبود .
گفتم : من بی تقصیرم . باید خدا رو شکر کنیم که فقط خود جعفری نژاد دیده . فکر کن اگر زنش یا مریم دیده بودنش چه بلوایی به راه میفتاد؟
باقرلو گفت : همش تقصیره توئه . اگه این آسانسور لعنتی رو زودتر درست کرده بودی اینطور آبرو ریزی نمی شد .
گفتم : به من چه ؟ من مقصرم که این مث خاله زنکا صبح تا شب داره از چشمی راه پله رو می پاد و زاغ سیاه ما رو چوب میزنه ؟
داشتیم با باقرلو بحث می کردیم که زنگ در به صدا در آمد و جعفری نژاد پیروزمندانه وارد شد . باقرلو از توی آشپزخانه یک لیوان چای آورد و گذاشت روی میز جلوی جعفری نژاد و چند تا قندی که توی مشتش بود کنار لیوان گذاشت . یک بفرمای نصفه و نیمه حواله جعفری نژاد کرد . جعفری نژاد نگاه معنا داری به من و باقرلو انداخت و گفت : خونه مجردی هم حال میده ها نه ؟
باقرلو گفت : داستان اونجور که فکر میکنی نیست .
جعفری نژاد گفت : خب منم امشب اومدم تا ببینم داستان از چه قراره ؟ و بعد در حالیکه داشت لیوان چایش را مزه مزه می کرد به من نگاه کرد و من هم داستان را اینطور شروع کردم :
اسمش منیره ولی ما بهش میگیم مونیکا
+قسمت آخر داستان انشاء الله هفته بعد
چرا تو این قسمت من بین تو و باقرلو پا درمیونی نکردم؟ اصش من دیگه بازی نمی کنم. قهرم
اقا اصن یه پیشنهاد
جناب پیرزاده فردا شب نوبتشونو بدن به شما به جاش هفته دیگه دو شب پشت هم بنویسن .... تا هفته دیگه خیـــلی دیره آخه
ممنونم از موافقتتون
اومدم کامنت بذارم که کامنت اقای جعفری نژاد رو دیدم هرچی تو ذهنم بود پرید



خیلی خوبه این داستان، خصوصا اینکه شخصیتا با تصواری ادم جوره و عکس العملاشون
:)))))))))))))
یعنی قسمت آقای جعفری نژاد عااااالیه:))))))))
منتظر قسمت آخر هستم بشددددت:دی
خیلی بسیار زیاد عالی ...
اوه اوه..
جان من آخرشو گل و بلبل نکنین.
از اینا که سوءتفاهمه و این جور چیزا..
با توجه به کامنت رها خانوم تصویر ایشون از من ِ جعفری نژاد یه آدم خاله زنک و سو استفاده گر و حق السکوت گیر هستش

واقعن باس یه فکری واسه شخصیت وبلاگیم بکنم با این تصویری که ایشون از من تو ذهنشون دارن
قسمت آخر رو بدین اقای جعفری نژاد بنویسه
باحال میشه از دید ایشون بفهمیم تو راه پله چخبر بوده دقیقااااااا
سلام
اول این قسمت از داستان با خودم گفتم آقای اسحاقی منو ندیده چه توصیف خوبی ازم کرده: پوزخند: اما آخرش حالم گرفته شد که این توصیف مونیکا بوده
امیدوارم آخر داستان غافلگیری خوبی داشته باشه
ممنون آقای اسحاقی
شاد باشید
من دو تا قسمت رو با هم خوندم. خیلی جالب بود که تمام اعضای ساختمون توی داستان حضور داشتن.
منتظر قسمت آخر هستم.
جالب شد آقا! من یکی که از وقتی قسمت اول رو خوندم منتظر قسمتهای بعدی بودم ببینم ته این حکایت چی میشه!
اوه اوه... کار داره به جاهای باریک کشیده میشه
خوب شد که دو قسمت رو با هم خوندم. خوبتر اینکه کمتر از یک هفته به قسمت بعدی مونده.
رها جان خیلی کامنتت باحال بود. میدونم که منظورت احتمالا این بوده که چون این شخصیت ها رو میشناسیم .... :)))))) و الا من که میخوام بابک رو بزنم به خاطر این شخصیت چادر به کمری که به مهربان بندهء خدا داده!!
در ضمن حمایت خودمون رو از پیشنهاد صدیقه جان اعلام میکنیم. به قول خودش ممنون از موافقتتون!!
به نظرم میرسه که بهترین شکل تعریف از یک ماجرا برای داستان انتخاب شده ...