هفتگ
هفتگ

هفتگ

((بوی یاس و شب وخونه))

اواخر  بهار باشه، تا خود صبح بیدار باشی، بطور اتفاقی ترانه سارق روح از کاوه آفاق رو بشنوی و خاطرات آوار بشن، هی آهنگ رو پلی کنی هی بغض کنی، هر چی سعی کنی بی خیال شی نشه که بشه، یادتموم داشته ها ونداشته هات بیفتی که قطره هستن مقابل اقیانوس،فرقی هم نداره یاد اون چند تایی که خواستی و نشد یا اونایی که خواستن و تو پس زدی همه و همه قطار بشن جلوی چشمت،یهو یاد این جمله از نادر ابراهیمی بیفتی که تو کتاب قلب کوچکم را به چه کسی بدهم؟ 

میگه:پدرم می‌گوید:‌

قلب، مهمان‌خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روزی توی آن بمانند و بعد بروند.

قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد.

قلب، راستش نمی‌دانم چیست! 

اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است؛ برای همیشه...

بعد یاد شعری از نزار قبانی بیفتی که میگه:

زن، 

مردی ثروتمند یا زیبا 

یا حتی شاعر نمی خواهد

او مردی میخواهد 

که چشمانش

را بفهمد 

آن گاه که اندوهگین شد

بادستش به

سینه اش اشاره کند 

و بگوید: اینجا سرزمین توست...

نم اشکی بیاد و حسرت روی حسرت و بازهم حسرت که چرا هیچوقت  یه آلباتروس به پستت نخورده و  تو تا  همیشه یه جغد شب بیداری نشسته بر ویرانه اندیشه ها و احساساتت...

مادرت که تازه از خواب بیدار شده رو بغل کنی و ببوسی و اون ندونه چرا شاید هم فهمیده باشه اما به روت نیاره و ناگهان یاد این دیالوگ حمید جبلی تو فیلم خواب سفید بیفتی که (( آدم فقط توو بغل مادرشه که، تنها نیست.))

آداب

آورده اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.

بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند. بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری. بهلول پرسید چگونه سخن می‌گویی؟ عرض کرد سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایقعلوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.


بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی.. پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی‌دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود چگونه می‌خوابی؟ عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد.


بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.


بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.


بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت جزاک الله خیراً! و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.

گفتگوی ذهن دیوانه

گفت:خوبی آدمای غریبه اینه که مجبور نیستن بهم دروغ بگن!

گفتم:والله این روزها غریبه ها هم دروغگو شدن.

گفت:درباره خندیدن نگران نباش،دهن من تا حالا لبخند به خودش ندیده اما به این معنی نیست که توی ذهنم لبخند نمیزنم.

گفتم:تو هم یکی مثل من یه دیوونه بی آزاری باور کن رفیق!

 گفت:انساندر بیست سالگی در مرکز جهان می رقصد، در سی سالگی میان دایره پرسه می زند،در پنجاه سالگی روی حاشیه راه می رود، و از نگریستن به درون و بیرون پرهیز می کند ...پس از آن، دیگر اهمیتی ندارد؛امتیاز کودکان و سالمندان، نامرئی بودن آنهاست.

گفتم:ما همیشه کودکان پیر یا سالمندان خردسال بوده ایم.

گفت:تنها یک چیز می‌دانم و آن اینست که وقتی می‌خوابم دیگر معنای ترس را نمی‌دانم معنای رنج را، معنای سعادت را، خوشا آن کس که به خوابی عمیق فرو رفته است! خواب سکه‌ایست که بهای هر چیز را می‌پردازد. ترازوییست که وزن همه آدمیان درکفه‌هایش یکسان است؛ فقیر و غنی و دارا و ندار، همه به یک اندازه! 

گفتم:تو سرزمین من معتقدا خواب برادر مرگ هست.

گفت:بازنده ها کسایی هستند که از باختن خیلی میترسن،اونقدر که حتی امتحانم نمیکنن...

گفتم:ما امتحان کردیم و باختیم چون اساسا بازنده بودیم.

گفت:فقط یک شادی در زندگی وجود دارد.دوست داشتن و دوست داشته شدن.

گفتم:زندگی ما شده حسرت داشتن یه لحظه شادی

گفت : انسانها بهشت رو طوری میبینند که تو این دنیا بهش فکر می کنند...

گفتم: با این حساب بهشت مذهبیون جای بسیار مزخرفی میشه! 

گفت:یه روزی شنیدم یه عاشقی فریاد میزد:خداوند روز اول آفتاب را آفرید؛ روز دوم دریا را؛روز سوم صدارا؛ روز چهارم رنگها را؛روز پنجم حیوانات را؛ روز ششم انسان را؛و روز هفتم خداوند اندیشید دیگر چه چیزی را نیافریده! پس تو را برای من آفرید..

گفتم: آرزو دارم یه روزی یکی پیدا بشه منم اینا رو براش فریاد بزنم و اونم بفهمه...

شیخ

تقریبا یک هفته پیش آخرای ماه مبارک رمضان بود ساعت حدود ده، ده و نیم یه خانوم و آقای جوان با تیپی کاملا معمولی دست بلند کردند و دربستی به مقصد رساندمشان، به محض ورود صلوات فرستادن و گفتن بوی حرم میاد( قبلش چند تا جوان که همگی عطر مشهدی زیادی به خودشون زده بودن مسافرم بودن و هنوز بوی عطر تو ماشین مونده بود.) آقای مسافر گفت شما که شیخ هستید در حق ما دعا کنید گفتم دعا میکنم اما شیخ نیستم خانوم گفت از وجنات و چهره ی شما کاملا مشخصه که شیخ هستید چرا ما را محروم میکنید ( لازم به ذکر هست که اعلام کنم چند ماهی هست که ریش گذاشته ام و این باعث شده نفرات دیگری هم به اشتباه بیفتند اما وقتی میگم نیستم و صحبت میکنم قبول میکنند اما این زوج به هیچ وجه نمی پذیرفتند و هرچه کردم نهایتا باور نکردند.)  ابتدا تصور کردم قصد مزاح و شوخی دارند و به اصطلاح ایستگاه مارو گرفته اند اما بعد از اینکه کلی انکار کردم در مقابل اصرارشان، ناگهان خانوم زد زیر گریه که شما ما رو قابل نمیدونید شما مرد حق هستین و با تاسی از مولا علی (ع)دارید کار و تلاش میکنید تا از مواهب لباس روحانیت استفاده نکنید گفتم خواهرم به ولله که من شیخ نیستم اما اگه امری داشته باشید در خدمتم، هر دو نفر همزمان گفتن برای ما استخاره بگیرید جواب دادم نه بلد هستم نه اعتقادی به استخاره دارم نه اینکه در حال حاضر وسیله اش که همان تسبیح یا کلام الله باشد را در اختیار ندارم. ساکت شدند تو دلم گفتم خدا رو شکر ظاهرا بی خیال شدند چند دقیقه بعد پرسیدند سواد دارید که انشاالله، از لحنشون پیدا بود باور نکردن که شیخ نیستم گفتم بله لیسانس دارم گفتند با شعر میانه یی دارید جواب دادم بله، خانوم گفت پس لطفا برایمان فال بگیرید گفتم در محضرحضرت خواجه نیستم فی الفور از کیفش یک دیوان حافظ قطع جیبی( وجه تشابه تمام عشاق ایرانی)در آورد و سمتم گرفت زدم بغل با نور چراغ قوه موبایل به دیوان خواجه شمس الدین محمد تفالی زدم که این غزل آمد (( مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید))  هر دو خوشحال شدند اما خانوم مجدد گریه کرد و گفت دیدید میگم شما مرد حق هستین اینم نشانه اش، حافط هم داره تایید میکنه، حاج آقا مشکلاتمون داره تموم میشه انشاالله تا یکی دو ماه دیگه میریم سر خونه و زندگی خودمون، گفتم چه عالی و خدا رو هزاران مرتبه شکر، تا رسیدن به مقصد دیگه سکوت حاکم بود و زمانی که  به کوچه مد نظرشان رسیدیم بازهم کلی تشکر کردند و التماس دعا داشتند وقتی آقا هزینه رو پرداخت کرد گفت نمیدونم چرا بروز ندادید ولی بدونید که ما متوجه شدیم شما شیخ با صفایی هستید... خندیدم و به خدا سپردمشان.

امیدواری

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان بجهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر بطالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان بشما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی

این (گل) ز گلستان شما نیز بگذرد

آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تورمه سپرده بچوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خوهم (که) بنیکی دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

((بشکنه دستهایی که بچه ها رو کتک میزنه))

فرض کنید افسرده‌ یا خشمگین هستید، آیا در محل کارتان وقتی رییس یا همکاران شما کاری بکنند یا چیزی بگویند که باب میل شما نیست آنها را کتک می‌زنید؟ به آنها فحش می‌دهید؟ البته که نه، مگر این که قید شغل خود را زده باشید. 

در خیابان هم به دلیل اینکه آزرده‌اید مردم را نیشگون نمی‌گیرید و کتکشان نمی‌زنید. می‌دانید چرا؟ چون عواقب سنگینی برایتان دارد. بنابراین هرچقدر هم که خشمگین باشید خود را کنترل می‌کنید.

اما در خانه کودک خود را کتک می‌زنید به همان دلایل فوق. چرا؟ چرا در مقابل رییس‌تان، همسایه‌تان، پزشکتان و سایرین خشم خود را کنترل می‌کنید اما در مورد کودکتان نه؟ خیلی ساده است. چون شما در کشوری زندگی می کنید که کودکان دارایی شما به حساب می‌آیند و قانونی وجود ندارد که از آنها در مقابل شما حمایت کند. قرار نیست شما مسئولیتی در این زمینه به عهده بگیرید و عاقبت بدی در انتظارتان نیست. شمایید و وجدانتان که خب می‌توانید توجیه کنید که افسرده یا خشمگین بودم و کنترل خودم را از دست دادم یا نیت بدی نداشتم و...

فراموش نکنید: شما حق ندارید با این توجیهات کودک خود را مورد آزار فیزیکی و روانی قرار دهید. به هیچ دلیلی حق ندارید. کودکان دارایی شما نیستند. آنها را کتک نزنید وتحقیر نکنید! آنها نباید تاوان مشکلات روانی یا اقتصادی شما را بپردازند.


بهناز مهرانی

دانش‌آموختهٔ روانشناسی


آدم فروش

چند وقت پیش منزل یکی از اقوام بودم پسر نوجوانی که به دلیل متارکه پدر و مادرش در چند ماهگی، سالهاست همراه مادرش کنار خانواده مادری دریک خانه زندگی میکند از بیرون برگشته بود بعد از احوالپرسی به مادر بزرگش گفت کلانتری اومده بود دنبال کسی که چند ساعت قبل به قطار سنگ زده بود میگشت(منزلشان نزدیک ریل آهن هست) ادامه دادمن هم بنا به دلیل اینکه  یکی از بچه ها موقع بازی بعد از ایستادن قطار، فرار کرد تا چند ساعت هم خبری ازش نبود به مامورها آدرس اون رو دادم و گفتم مطمن نیستم اما احتمالا اون سنگ پرت کرده...

مادربزرگ پرسید تو دیدی سنگ انداخت؟ گفت نه!  ولی احتمالا کار خودش باشه، مادر بزرگ گفت تو با این کارها چیکار داری؟ به مامورها میگفتی من خبر ندارم دنبال دردسر برای خودت و دیگران نباش مامورها اگه بخوان خودشون پیداش میکنن...

دایی اون نوجوون گفت نه دایی اصلا هم کار بدی نکردی، اونکه سنگ انداخته خطا کرده و باید یاد بگیره کار اشتباه نکنه. در این حین وقتی دایی نگاه شماتت بار مادرش را دید گفت این کار اسمش آدم فروشی نیست...

شخصا به هر دو تفکر حق میدم هم به مادر بزرگ که می خواست به نوه اش درس عدم دخالت و فضولی نکردن بده و ضمنا نگران خطرات احتمالی برای نوه اش بود، هم به دایی حق میدم که میخواست  درس نترس بودن و دفاع از واقعیت و به سزای عمل غلط رسیدن رو به اون نوجوون بده...

من ضمن احترام برای دایی، نظرم به نظر مادربزرگ نزدیکتر است و خوب خاستگاه جنوب شهری مادربزرگ رو میشناسم و باهاش موافقم که هیشکی نباس آدم فروشی کنه!

نظر شما چیه؟

شاه مردان

دقیقا یکهزار و چهارصد سال قبل در چنین روزی، تن مردی رو به خاک سپردن که از نظر من منحصر به فرد ترین بشر در طول تاریخست،امروز سالروز نبود مظهر عدل و عدالت است مومن ترین فرد به ایمانی که داشت.

علی یگانه ترین است در جهان بی همتاست...

علی عشق و مولا و مقتدای من است.