هفتگ
هفتگ

هفتگ

(( تو رفتی بعد تو حالم یه چیزی مثل...))

یکی میگفت:جواب 99% همه سوال ها یه چیز بیشترنیست؛"پول"!

یکی دیگه میگفت:آنچه پیش می‌آید مهم نیست اما واکنش‌ها نسبت بـه آن پُراهمـیت است...

یه آدم حسابی میگفت:«آدم سه جور است: مرد، نیمه‌مرد و هَپَلی هَپو و...» 

و توضیح داد:

«هَپَلی هَپو کسی است که می‌گوید و کاری نمی‌کند. نیمه‌مرد کسی است که کاری می‌کند و می‌گوید. اما... مرد آن است که کاری می‌کند و نمی‌گوید.»

یکی که شکست خورده بود میگفت:غمناک ترین لحظه زندگی را از کسی تجربه میکنی که شیرین ترین خاطرات زندگی را با او داشتی...

یک دمدمی مزاج میگفت:اهمیتی نداره که ما چی میخوایم، وقتی بدستش میاریم طالب چیزه دیگه ایی میشیم!

یکی که غصه داشت میگفت:حالا، فقط یک کار باقی مانده که باید انجام بدهم: هیچ!

هیچ تعلقی نمی خواهم، هیچ خاطره ای، هیچ دوستی، هیچ عشقی...اینها همه، تله هستند...

یکی مونده به آخری میگفت:خودم را قضاوت کردم،دیدم یک آدم مهربانی نبوده‌ام...من سخت خشن و بیزار درست شده ام!

شاید اینطور نبودم تا اندازه‌ای هم،زندگی وروزگارمرااینطورکرد...

آخرین نفر هم گفت:چیزهایی هست که از دست رفتن‌شان را هیچ‌چیزی در دنیا نمی‌تواند جبران کند....نمی‌دانی چه روزهایی را بی‌تو گذرانده‌ام!به‌خاطر این‌روزها از تو بدم می‌آید...

.......................

هرشب و هرشب از این دست جملات که تو کتاب ها خوندم یا تو فیلم ها شنیدم تو ذهنم تکرار میشه وتکرار و تکرار

چرا اومد؟ چرا نموند؟ چرا رفت؟ 

چرا من با این حافظه لعنتی که هنوز بعد پونزده سال تک تک جملات و رفتارها و مکانها، بوها لبخندها،بغضها و اون حس های مشترک رو برام جوری تداعی میکنه که انگار همین دیروز اتفاق افتاده، نمیتونم فراموش کنم که کی بودم و چی شده و الان چی هستم. 

همیشه غبطه خوردم به حال کسانی که حافظه ضعیفی دارن همیشه!

زمستون

حکایتی خواندنی:

((برفها آب شده بود و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. کم‌کم اهالی دهکده می‌توانستند از خانه‌هایشان بیرون بیایند، از گرمای خورشید بهاری و سبزی و طراوت گیاهان لذت برده و در مزارع به کشت و زرع بپردازند. در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می‌کرد، پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت می‌کند.

شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت: “اکنون که بهار است و این بچه‌ها درحال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه‌ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه‌ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد. به جای صحبت از بدبختی‌های ایام سرما، به این بچه‌ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان‌های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند.”

پیرمرد اعتراض کرد و گفت: “اما زمستان سختی بود!”

شیوانا با لبخند گفت: “ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن.”))

افغانی

همین دیروز یعنی سه شنبه شب یه مسافر خانوم داشتم که صندلی جلو نشسته بود از لحظه سوار شدنش جسته گریخته صحبت میکردیم دوتا آقای افغانستانی دست بلند کردند اومدم بغل که سوارشون کنم خانومه گفت خواهش میکنم لطفا سوارشون نکن! گفتم باشه و به مسیر ادامه دادم قبل از اینکه چیزی بگم گفت افغانی ها خیلی کثیف هستند همه اش مشغول قتل و تجاوزند چرا برنمی گردن سر خونه و زندگی خودشون؟

گفتم یه سوال دارم با توجه به اینکه تقریبا هم سن و سال هستیم ( خودش تو همون اوایل صحبت گفته بود که چهل سالشه) تا حالا نخوندی یا نشنیدی یه لر یه کرد یه ترک یه عرب یه بلوچ یه شمالی یه طوسی یا حتی یه فارس دست به قتل زده باشه  یاتجاوز کرده باشه؟ جواب داد چرا اما فرق میکنه. گفتم چه فرقی داره آخه تجاوز تجاوز هست دیگه مگه غیر ازاینه؟ گفت اونا هموطن ما نیستن! 

گفتم اولا تجاوز تجاوز هست حتی اگه از سوی پدر یا برادر باشه چه برسه به هموطن، ثانیا اگه شاهان قاجار اینقدر بی جربزه نبودن اونها الان یکی از هموطن های ما محسوب میشدن فکر کن تا صدو پنجاه سال پیش ما هموطن بودیم با افغانستانی ها،ثالثا نزدیکترین مردم به ایرانی ها از لحاظ فرهنگی افغانستانی ها هستن مثلا میدونستی تنها کشوری که تو دنیا غیر از ایران تقویمش هجری شمسی هست افغانستانه؟ گفت نه!

ادامه دادم تو هر قومی خوب و بد وجود داره نکته مهم اینه که اصولا کارگران مهاجر از سطح فرهنگی پاییتری نسبت به سایر اقشار جامعه مبدا برخوردارهستند ( ضمن احترام به همه ی کارگران تمام جوامع جهان) نمونه اش ایرانی هایی که دهه شصت و هفتاد به ژاپن می رفتند چه رفتارها و عملکرد شرم آوری داشتند بطور کلی مثال زدم وگرنه قطعا انسانهای شریف و فهمیده کم نبودند میان خیل عظیم  مردان جویای کار آریایی در سرزمین آفتاب تابان... یا نمونه دیگه اینکه تصور اکثریت ما این بود که ایرانی هایی که به غرب مهاجرت کرده اند انسانهای شریف و فهمیده و اصطلاحا با کلاسی هستند که برنامه بفرمایید شام، خط بطلانی بر این تصور کشید.

گفت تمام حرفات صحیح و درست که قبول هم میکنم اما از بچگی اونقدر از افغانی ها بد شنیدم که هنوزم ازشون میترسم و متنفرم، گفتم بعدا کمی بیشتر به حرفام فکر کن قبول کرد موقع پیاده شدن دست داد و تشکر کرد.


ذهن زیبا

یه داستان کوتاهی هست که میگه:

((دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و برمی‌گشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همین‌طور بین راه می‌ایستی؟

دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!))

کاش زندگی به زیبایی نگاه این دختربچه بود ای کاش! 

پای در گل همچون...

بعضی وقتا یه اتفاق یا موضوعی پیش میاد که کامل و صد در صد با اصولی که بهش معتقدی متضاد هست و اون رو کاملا عقلانی رد میکنی اما مشکل و چالش از اونجایی شروع میشه که احساسات و روابط باعث میشه یه درگیری ذهنی و عاطفی درونت شکل بگیره... به حمدالله خیلی ساله که رابطه عاطفی با جنس مخالف ندارم و از این نظر خیالم راحت است اما تو روابط خانوادگی متاسفانه خیلی مواقع با چالشی که گفتم دست به گریبان هستم  جایی که میدونی کار صحیح کدومه اما عاطفه و احساساتت میگه این دو روز دنیا اصلا ارزشش رو داره!؟ اینجاست که با توجه به دورنمای روابطی که غیر قابل قطع هست (حداقل برای امثال من) مستاصل میشی،روح و روانت آسیب میبینه، پکر و دلخور هستی و نهایتا مجبور میشی پا روی اصولت بذاری.

امان از اون روز که این چرخه به اشکال و انحا گوناگون رخ بده ذره ذره و کاملا بطیی تو خودت فرو میری،دست به خیلی کارها میزنی که حالت خوب باشه اما چالش های مداوم اونقدر شرنگ در کامت ریخته که طعم هیچ عسل و رطبی تغییرش نمیده، اصلا تو این موقعیت پادزهری وجود نداره و تو داخل سلولی زندانی شدی که حتی یه منفذ ریز هم نداره تویی و تکرار و تکرار و تکرار روزت عین شب تار و شبت سرازیری قبر...

مطمن نیستم اما به گمونم ما آخرین نسلی هستیم که دچار چنین دغدغه هایی هستم نسل بعدما ، که داریم میبینیمشون  خیلی سهل تر با این دست چالش ها کنار میان یا بهتره بگم اصولا دچار چنین چالش هایی نمیشوند اونا از ما خیلی سرراست تر هستن لااقل با خودشون تکلیفشون مشخصه...


لاکپشت نینجا

در روایتی کهن آمده است:

لاک پشت پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند و دورها همیشه‌ دور بود. سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.

پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عادلانه نیست. کاش‌ پشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.

خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک بود و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد؛ چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی.. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای.. و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی پاره‌ای‌ از مرا.

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت.. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور. سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: “رفتن”، حتی‌ اگر اندکی...

کاش این امکان برای ماهم وجود داشت تا بفهمیم چرا و چه چیزی را به چه دلیلی به دوش می کشیم منظورم فهم حقیقی و درونی ست نه اوهام و افکاری که در ذهن داریم و تصورمان از جریان زندگی و هستی که به شدت متنافض و درهم ریخته است.

چرت و پرت های سیزده بدری

وقتی خسته و تنهایی با کوله باری از خاطراتی که ازش متنفری باورت میشه ((رشد کردن دردناکه،تغییر کردن دردناکه، ولی هیچ چیز دردناکتر از گیر کردن در جایی که به آن تعلق نداری، نیست.)) روزی که به این نتیجه میرسی((عقل و خوشبختی مانعه الجمع است ، هیچ عاقلی نمی تواند خوشبخت باشد زیرا در نظر آدم عاقل ، زندگی یک امر واقعی است و او می بیند که این امر واقعی چه چیز وحشتناکی است.فقط دیوانگان می توانند خوشبخت باشند.)) کاش دیوانه بودیم کاش ایکاش...

تنها این را می‌دانم که هنگامی که در خواب هستم، نه ترسی دارم، و نه امیدی، نه تنشی و نه شکوهی هیچ - و خدایش بیامرزد آن مردی که خواب را اختراع کرد!

آن هر آنچه که باید را خرید، ترازی که شبان و شاه را یکسان می‌کند و دیوانه و عاقل را در یک سطح قرار می‌دهد. توپیری اینه که یادته یه زمانی جوون بودی، مایی که مردم همیشه در ثروت و آرامش به خدا شک می‌کنند ولی وقتی که کاسه‌ها و کیسه‌ها خالی شد خداپرستی شروع می‌شود.

میدونین چی مزخرفهفهمیدن اینکه هر چیزی که تا حالا بهش اعتقاد داشتی کاملا چرند بوده.

تنها این را می‌دانم که هنگامی که در خواب هستم، نه ترسی دارم، و نه امیدی، نه تنشی و نه شکوهی هیچ - و خدایش بیامرزد آن مردی که خواب را اختراع کرد!

خواب همانند شنلی بر روی تمامی افکار بشریت است، مانند غذایی برای رفع گرسنگی و آبی برای از بین بردن تشنگی و مانند آتش گرما بخش و شور و شوقی لذت بخش و خواب در نهایت واحد پول جهانی است که می‌‌توان با آن هر آنچه که باید را خرید، ترازی که شبان و شاه را یکسان می‌کند و دیوانه و عاقل را در یک سطح قرار می‌دهد.

تا جایی که شنیده‌ام تنها یک چیز بد در رابطه با خواب وجود دارد و آن تشابهش با مرگ است، زیرا تفاوت زیادى میان یک مرد به خواب رفته و یک جسد وجود ندارد.

تتلو


تتلو در کنسرت نوروزی خود کشیدن "گل" را آزاد اعلام کرده، پُکی می‌زند، قوانین کشور میزبان را به عضو جنسی مردانه‌ی خود حواله می‌دهد و جمعیت حاضر، کیپ تا کیپ هورا می‌کشند. چند روز بعد، مجریِ برآشفته‌ی صداوسیمای ما واویلا سر می‌دهد، موسیقی او را "مبتذل" خوانده و مطمئن است که هیچ‌یک از حضار داخل سالن، "ایرانی" نبوده‌اند.

پیش از ورود به این مبحث باید بگویم که چندان به این مرزبندی‌های مرسوم معتقد نیستم؛ اینکه "آدرنو‌"وار یک سبک در موسیقی را "مبتذل" بخوانیم و انتظار داشته باشیم که تمام شهروندان، سونات‌های باخ و شوپن گوش دهند، انتظاری ابلهانه‌ست. اما داستان ما چیز دیگری‌ست؛ سوال این است که چه بر سر نهاد هنر و کنش‌ورزان آن در این تاریخ حزن‌آلود معاصر آمده که امروز اینگونه رگ‌های غیرت‌مان ورم کرده و به چند جای‌مان فشار آمده است؟

دهه‌ی چهل و پنجاه شمسی بی‌شک دهه‌ی طلایی در هنر ایران مدرن است؛ ترانه‌ی مدرن با درخشش ملودی‌بلدانی چون واروژان، بابک بیات، صادق نجوکی، اسفندیار منفردزاده و دیگران در قالب ترانه‌هایی از جنس شهیار قنبری، ایرج جنتی‌عطایی و اردلان سرفراز در حال گوش‌آرایی است. بلایی که بر سر هنر در معنای عام آن و موسیقی در معنای اخص کلمه آمد، دیوار سیمانی انقلاب و دستکاری این نهادِ فرهنگ‌پرور است. کرور کرور از سرمایه‌های اجتماعی خود را به انگ منحط‌بودن و مروج‌فساد، از سرزمین خود به کوچی همیشگی پرتاب کردیم و حنجره‌ها و سازهای اصیل را خشکاندیم. قبری که امروز بر سرش گریه می‌کنیم، قبر مرتضی خان حنانه و بابک بیاتی است که به اولی حتا اجازه‌ی خروج برای مداوای دردی کشنده ندادیم و دومی را به شغل خوار و بار فروشی مهمان کردیم. چه کسی پاسخگوی سال‌هایی است که بیات به جای ساختن ملودی، عدس و لوبیا ترازو می‌کرد؟ یادم هست که فرهاد مهراد در آخرین سفر بی‌بازگشت خود به فرانسه گفته بود که ایران، بهترین جا برای حرام‌شدن استعدادهای انسانی است. فرهاد این قصه را خوب می‌دانست، آلبوم "برف" او سال‌ها در انتظار مجوز ارشاد خاک خورده بود چرا که سانسورچی محترم عقیده داشت عکس روی جلد آلبوم نباید غمگین باشد! اصلا مگر کسی در حکومت اسلامی مشکلی دارد که عکس غمگین می‌اندازد؟

در جایی که صدای شجریانش ممنوع و نمایش ساز در تلویزیونش حرام است، در جایی که نوای کمانچه‌ی کلهر و تار علیزاده به بهانه‌ی کنسرتِ مبتذل لغو می‌شود، در سرزمینی که نخبه‌های خود را شبانه فراری داده و پخمگان خود را هر روز بر سر می‌گذارد، انتظار دارید که به جای کفتار، کفتر از کلاه‌های شعبده بیرون بجهد؟ اینکه امروز مخاطبان این سبک از موسیقی را ایرانی ندانیم، کلاه گشادی است که اتفاقا سال‌هاست که اندازه‌ی کله‌ی تاس‌مان است. تتلو و خوانندگانی چون او، فرزند برحق حکومتی است که چهل‌سال است تصور می‌کند جهان به دو دسته تقسیم می‌شود؛ یک دسته "من" و تمام کسانی که مثل من فکر می‌کنند و در خدمت من پشت دولا می‌کنند، و دسته‌ی دوم که اصلا مهم نیست چیست، فقط باید گورش را گم کند.


دکتر داروین صبوری جامعه شناس